همچون قلمم ز بیخ کندی به ستم
کردیم نوان و لاغر و زرد و دژم
وانگاه فرو بردیم ای شهره صنم
در آب سیاه و گل تیره چو قلم
همچون قلمم ز بیخ کندی به ستم
کردیم نوان و لاغر و زرد و دژم
وانگاه فرو بردیم ای شهره صنم
در آب سیاه و گل تیره چو قلم
سروی خواهم ز چرخ داری زندم
گر گویم کاین مراست آری زندم
خواهم که گلی چینم خاری زندم
از آهن مار کرده باری زندم
بر بسته شد از بستن ماتم دستم
امروز نگویند که من خود هستم
از بیم و امید شادی و غم رستم
برداشتم از جهان دل و بنشستم
ای فاخته دل چو من به رویت نگرم
زیبایی طاوس به بازی شمرم
با خنده کبک چون درایی ز درم
دل همچو کبوتری بپرد ز برم
گفتم که تو بی وفایی ای نامردم
من مردم و تو کجایی ای نامردم
خس دوست چو کهربایی ای نامردم
زان با چو منی نپایی ای نامردم
هر روز همی فلک به تیری زندم
پیراهن در سیاه قیری زندم
وین بخت همی همچو اسیری زندم
از وی سپری خواهم تیری زندم
تا کی غم یار و درد فرزند کشم
بیمار فراق خویش و پیوند کشم
تا چشم گشاده ام همی بند کشم
ای چرخ فلک محنت تو چند کشم
من دوش که از هجر تو در تاب شدم
جان تو که گر چو شمع در خواب شدم
از دیده و دل در آتش و آب شدم
بر جام چو بر آینه سیماب شدم
جان هر ساعت ز کار زاری دهدم
هر روز زمانه بیش کاری دهدم
از بخت گلی خواهم و خاری دهدم
باشد روزی که روزگاری دهدم
ای زرین نام لعبت سیم اندام
زر تو و سیم تو نه پخته ست و نه خام
در کس منگر به بی نیازی بخرام
زیرا که توانگری به اندام و به نام