تا دیده ام آن روی چو خورشید انور
در آبم از این دو دیده چون نیلوفر
برداشته از آب چو نیلوفر سر
بر دیدن تو گشاده این دیده تر
تا دیده ام آن روی چو خورشید انور
در آبم از این دو دیده چون نیلوفر
برداشته از آب چو نیلوفر سر
بر دیدن تو گشاده این دیده تر
نا رفته هنوز بوی شیرت ز شکر
خط را که به سوی عارضت داد گذر
همچون روش مورچه بر طرف قمر
بر روی نگار من خط آورد اثر
مشکین کله تو گر شبست ای دلدار
خورشید در او چرا گرفته ست قرار
خیره ست در آن کله خرد را دیدار
دیدار بلی خیره بود در شب تار
اکنون که شدی به بتکده عاشق زار
پیش آر صلیب و زود بربند زنار
اکنون که همی قلندری جویی یار
مردانه بزی و از کسی باک مدار
این ابر چراست روز وشب چشم تو تر
وی فاخته زار چند نالی به سحر
ای لاله چرا جامه دریدی در بر
از یار جدایید چو مسعود مگر
پیوست فلک با من پیکار دگر
از یک غارم کشید در غار دگر
ای بر طاعت ز خلق در کار دگر
بنمای مرا جهان به یک بار دگر
ای پیل سوار خسرو شیر شکار
شیر فلک از نهیب تیغت تیمار
ز آن بازوی کار و پنجه تیغ گزار
یک زخم تو مرد و شیر را کرد چهار
در عشق تو همچو ابر می گریم زار
وز درد چو برگ زرد دارم رخسار
از زردی روی و گریه ای طرفه نگار
در روی خزان دارم و در دیده بهار
ز اندیشه هجران و ز نادیدن یار
دل خون شد و دیده خون همی گرید زار
گویم ز غم فراق روزی صد بار
کاین عشق چه آفت است یارب زنهار
آمد به وداعم آن نگار دلبر
گریان و زنان دو دست بر یکدیگر
پر خون رخش از زخم و رخ از گریه چو زر
بر لاله کامگار و بر لؤلؤی تر