چون بند تو بنده را همی پند بود
دربند تو بنده تو خرسند بود
لیکن پایش چه در خور بند بود
ور نیز بود غایت آن چند بود
چون بند تو بنده را همی پند بود
دربند تو بنده تو خرسند بود
لیکن پایش چه در خور بند بود
ور نیز بود غایت آن چند بود
از مال فلک برهنه چون شیرم کرد
وز ناله زمانه زار چون زیرم کرد
چون شیر فلک بسته به زنجیرم کرد
نابوده جوان قضای بد پیرم کرد
احسان خداوند به من بنده رسید
بر شاخ امید من بر و برگ دمید
والله که من از جاه تو آن خواهم دید
کآن نوع کس از خلق نه گفت و نه شنید
گر تو به سفر شدی نگارا شاید
ماهی و مه از سفر شدن ناساید
از کاهش و از فزایشت عیبی نیست
مه گاه بکاهد و گهی افزاید
در محنت شو خوش و مکن نعمت یاد
شو در ده تن که داد کس چرخ نداد
چون بار بلایی که قضا بر تو نهاد
تن دار چو کوه باش و بی باک چو باد
چون چرخ زهر چه بود درویشم کرد
اندر بندم کشید و فرویشم کرد
تن زار و جگر خسته و دلریشم کرد
در جمله به کامه بد اندیشم کرد
باز این تن مستمند زندانی شد
رنج آمد و آن یار و تن آسانی شد
فرجام تو ای بخت پشیمانی شد
کی دانستم که تو چنین دانی شد
گیتی و فلک به کشتن من یارند
زان بر من روز و شب همی غم بارند
نشگفت گرم ز دست می نگذارند
در معرکه دست تو مبارز دارند
جان و دل و دین دست فراهم کردند
وندر بیعت پشت به پشت آوردند
سوگند به جان و سر وصلت خوردند
گر بر گردم ز تو ز من برگردند
زین پس اگرم ضعیف تن خواهد بود
پیدا نه نشان پیرهن خواهد بود
ور یار نه در کنار من خواهد بود
پیراهن دیگرم کفن خواهد بود