آنی که زمان زمان مرا عشق تو بوست
بی روی نکوی تو نکویی نه نکوست
در عشرت و در نشاط امروز ای دوست
بیرون آیی همی چو بادام از پوست
آنی که زمان زمان مرا عشق تو بوست
بی روی نکوی تو نکویی نه نکوست
در عشرت و در نشاط امروز ای دوست
بیرون آیی همی چو بادام از پوست
تا من سر آن روی چو مه خواهم داشت
بر لشگر عشق تو سپه خواهم داشت
هر جا که روی پس تو ره خواهم داشت
بازارچه تو را تبه خواهم داشت
خوی تو چو رخسار نکوی تو نکوست
بی روی نکوی تو نکویی نه نکوست
چون نار همی پاره کنم بر تن پوست
از انده هجران تو ای دلبر دوست
از حصن بلند دوزخ سرد مراست
با خون دو دیده چهره زرد مراست
صد یار عزیز ناجوانمرد مراست
کس را چه غمست کاین همه درد مراست
از چرخ چو بر تو مهر فرزندی نیست
دلتنگی کردن از خردمندی نیست
چون کار تو چونانکه تو بپسندی نیست
در روی زمین هیچ چو خرسندی نیست
در فرقت آن کس که تن و جان تو اوست
این ناله سر بسته بی دل نه نکوست
در انده هجرانش اگر داری دوست
چون نای ز دل نال نه چون چنگ ز پوست
رنج دل و رنج دیده جز دیده نجست
دانی که شد این گناه بر دیده درست
در جمله جهان صورتی از دیده نرست
کش چندین موج خونش از دیده نشست
در ماه چه روشنی که در روی تو نیست
ور خلد چه خرمی که در کوی تو نیست
مشک ختنی چو زلف خوشبوی تو نیست
یکسر هنری عیب تو جز خوی تو نیست
اندر خور نعمت توام خدمت نیست
و آن کیست کش از نعمت تو قسمت نیست
آن چیست که نزدیک من از نعمت نیست
جز دیدن روی تو مرا نهمت نیست
آن شیر که او به صید جز شیر نکشت
گشت از پس آن خوابگهش چون خرخشت
مسعود ملک نخست یک زخم درشت
زد بر مغزش چنانکه بگذشت از پشت