شد صالح و از همه قیامت برخاست
بارید ز چرخ بر سرم هر چه بلاست
گر شوییدش به خون این دیده رواست
در دیده من کنید گورش که سزاست
شد صالح و از همه قیامت برخاست
بارید ز چرخ بر سرم هر چه بلاست
گر شوییدش به خون این دیده رواست
در دیده من کنید گورش که سزاست
چشم تو چو فتنه جهان سوزانست
مژگانت چو نوک تیر دلدوزانست
زلفینت به رنگ روز بر روزانست
عذر تو چو توبه بدآموزانست
با ما ثقت الملک هم آوازی نیست
کس را با بخت هیچ دمسازی نیست
ای دشمن ملک آنچه تو آغازی نیست
با دولت طاهر علی بازی نیست
گر نور فلک چو طبع ما گردد راست
در مدح تو از طبع سخن نتوان خواست
هر بیت که در مدح تو خواهم آراست
در خورد تو نیست بلکه در طاقت ماست
طاهر که خطاب تو بر از نام تو نیست
در مملکت ایام چو ایام تو نیست
رامش چو ازین دولت پدرام تو نیست
هر کام که شاه راست جز کام تو نیست
ای شاه ز بزم تو جهان را خبرست
در بزم تو امشب آفتاب دگرست
وین آتش کاسمان ازو در خطرست
چون بنگرم از هیبت تو یک شررست
رویم ز غمت گونه خال تو گرفت
چشمم همه صورت جمال تو گرفت
اینجا چو مرا غم وصال تو گرفت
ای دوست مرا دست خیال تو گرفت
آویخته در هوای جان آویزت
بی رنگ شدم ز عشق رنگ آمیزت
خون شد جگرم ز غمزه خونریزت
تا خود چکند فراق شورانگیزت
ای آنکه مرا قبله وثاق تو بسست
محراب من ابروی به طاق تو بسست
سرمایه عمرم اتفاق تو بسست
در حبس مرا رنج فراق تو بسست
وصلش شادیست وز پسش زود غم است
آزرده ز من شادی و خشنود غم است
ای آفت دل ز آتش دل دود غم است
مایه است هوای تو بر او سود غم است