ای روی تو و زلف تو روز اندر شب
از روز و شب تو روز و شب کرده طرب
تا عشق مرا روز و شبت هست سبب
چون روز و شبت کنم شب و روز طلب
ای روی تو و زلف تو روز اندر شب
از روز و شب تو روز و شب کرده طرب
تا عشق مرا روز و شبت هست سبب
چون روز و شبت کنم شب و روز طلب
چون آتش و آب از بدی پاکم و ناب
چون آب صفا دارم و چون آتش تاب
در آتش و آبم کند ار چرخ عذاب
بیرون آیم چو زر و در زآتش و آب
دیبا به رخی بتا و زیبا به سلب
الماس به غمزه و تریاک به لب
خواهی که چو روز روشنی گیرد شب
برکش ز رخ آن ریشه دستار قصب
تفت این دل گرم از دم سردم همه شب
شد سرخ ز خون چهره زردم همه شب
صد شربت درد بیش خوردم همه شب
ایزد داند که من چه کردم همه شب
مهمان من آمد آن بت و کرد طرب
شوخی که در او همی بماندم به عجب
چون نرگس و گل نبست نه روز نه شب
از نظاره دو چشم و از خنده دو لب
دل در هوس تو بسته بودم همه شب
وز انده تو نرسته بودم همه شب
از هجر تو دلشکسته بودم همه شب
سر بر زانو نشسته بودم همه شب
دانی تو که با بند گرانم یارب
دانی که ضعیف و ناتوانم یارب
شد در غم لوهور روانم یارب
یارب که در آرزوی آنم یارب
بر آب روان بخت روانت ملکا
قادر شده چو بخت جوانت ملکا
ملکست شکفته بوستانت ملکا
جان ملکان فدای جانت ملکا
کس نتواند ز بد رهانید مرا
زیرا ثقت الملک برانید مرا
از رنج عدو باز رهانید مرا
وز خاک بر آسمان رسانید مرا
ای دوست به امید خیالت هر شب
این دیده گرینده نخسبد ز طرب
در خواب همت ببیند ای نوشین لب
بی روزی تر ز من که باشد یارب
از مهر نکرد سایه کوی تو مرا
یا آب وفا نداد جوی تو مرا
چندان به عذاب داشت خوی تو مرا
تا کرد چنین جدا ز خوی تو مرا
چون بار فلک بست به افسون ما را
وز خانه خود کشید بیرون ما را
از بس که بلا نمود گردون ما را
چون شیر دهانیست پر از خون ما را