می دانستم چو روز روشن صنما
کاخر بروی تو از بر من صنما
زیرا چو کنی قصد به رفتن صنما
نتوان بستن تو را به آهن صنما
می دانستم چو روز روشن صنما
کاخر بروی تو از بر من صنما
زیرا چو کنی قصد به رفتن صنما
نتوان بستن تو را به آهن صنما
قبله ست به دوستی ندای تو مرا
جانست به راستی هوای تو مرا
امروز چو کس نیست به جای تو مرا
در جمله چه بهتر از رضای تو مرا
در حبس مرنج با چنین آهن ها
صالح بی تو چگونه باشم تنها
گه خون گریم به مرگ تو دامنها
گه پاره کنم ز درد پیراهنها
عشق تو بلند و صبر من پست چرا
روی تو نکو و خوی تو کست چرا
می خواره منم دو چشم تو مست چرا
پیش تو لبم بوس تو بر دست چرا
خویش از پی من همی گریزد ملکا
دشمن بر من همی ستیزد ملکا
از آتش من شرر نخیزد ملکا
از حبس چو من کسی چه خیزد ملکا
هر شیر که بود مرغزاری شاها
شد کشته به تیغ تو به زاری شاها
شیری پس ازین به کف نیاری شاها
می نوش دم بیشه چه داری شاها
افکند دلم زمانه در زاریها
در دیده من سرشت بیداریها
امید تو می داد مرا یاریها
تا جان نبرم چنین به دشواری ها
ای مدحت تو فرض و دگر نافلها
در وصلت تو قافله در قافلها
حصنی که به صد تیغ کش آنرا نگشاد
کلک تو کند عالیها سافلها
تا دیده ام آن لب گهر بار تو را
پیوسته نمک خوانم گفتار تو را
زیرا زبی لعل لب ای یار تو را
بگشاده دهان پسته کردار تو را
روزی بر من همی نیایی صنما
چون آیی یک زمان نپایی صنما
آخر تومرا وفا نمایی صنما
چون نیک مرا بیازمایی صنما