به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

زرور از بربط بدیع نوا

برکند لحظه ای به لحن هوا

باربد زخم و سرکش آوازست

شادی افزای و رنج پردازست

زان نواها که او تواند زد

هیچ خنیاگری نداند زد

هیچ مطرب به گرد او نرسد

که کس اندر نبرد او نرسد

چه شد از کودکی نکو بودست

خوش عنان و لطیف خو بودست

من نبودم او فراز رسید

الحق از لطف دلنواز رسید

خلق را صورتش نگاری شد

لهو را از رخش بهاری شد

با سماع غریب دلجویش

بر رخ لاله رنگ گل بویش

مردمان باده ها همی خوردند

مهتران عیش ها بسی کردند

هم به خانه نثار کردندش

به همه خانه ها ببردندش

بر کف دست همچو آبله ای

کس نکردی ز بار او گله ای

عامل سرسنی ازو بر خورد

که شبی ناگهان بدو برخورد

چون می و شیر یافت اندامی

راند هر ساعتی بر او کامی

بنشستی و پیش بنشاندی

همه وقتیش نوش لب خواندی

وآنچه خورشید کرد کس نکند

دست خفاش پشت پس نکند

اندرو گفته بود بیچاره

چون شد از درد عشق دل پاره

آن دو بینی که نام بهروزیست

آخرش روشنی و پیروزیست

ای دریغا که برنخوردم من

زان رخ چون گل و تن چو سمن

زآن نکویی گذشته یافتمش

تو بره ریش گشته یافتمش

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 6:05 PM

 

جعبه کودک خویش دلکش

راه اشکر همی سراید خوش

چون فرو راند زخمه بر جعبه

هر که بشنید گرددش سغبه

یک زمانی سماع گرم کند

دل سخت از نشاط نرم کند

پس بگیرد دلش ز انبوهی

فکند در میان دو کوهی

خیره با خویشتن همی گوید

چون ببیند رهی فرو موید

سر ببندد بهانه ها سازد

سوی کردانه ناگهان تازد

سیمکی کهنه بنهد اندر پیش

شرم نایدش زآن دو گیسوی خویش

به کف آرد نبیند کاسی را

بدهد او به دور طاسی را

کار و باری چنین فرو سازد

پیش معشوق جعبه بنوازد

او نشسته میان قلاشان

که درآیند زود فراشان

اول آشفته را برون آرند

شکرش با گرفته خون آرند

باز گشته به روسپی خانه

کرده خون را ز بیم دیوانه

عین عین کرده چشم را به دروغ

راست مانند گاو جسته زیوغ

چون بپیش شه اندر آرندش

اندر آن پایگه بدارندش

روی از آژنگ همچو طفطفه ای

بر خود افکنده کرم هفهفه ای

شه ترنجی زند به رویش بر

کند از خون روی مویش تر

چون بدان زخم بشکند بینیش

بوالعجب گشت صورتی بینیش

روی پر گرد و بینی اندر خون

بر خزیده دو دیده ملعون

آبش از دیده آمدن گیرد

جعبه برگیرد و زدن گیرد

عذرها خواهدش سبک عثمان

درد او را کند سبک درمان

دل او خوش کند به یاری لک

تا شود نرم و راست گردد رگ

بکنند این همه ندارد سود

روز دیگر همان بخواهد بود

نشنود باز آنچه عادت اوست

ار شود باز از آن سعادت اوست

آنچه او را دهد به زودی شاه

هیچ خاطر بدان نیابد راه

هر چه از جود شه به کف کند او

در خرابات ها تلف کند او

روز کوریش هیچ کم نشود

نشد او نیکبخت وهم نشود

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 6:05 PM

 

چنگ اسفندیار چنگی باز

با دل و جان ز عیش گوید راز

راست گویی هزار دستانیست

مجلس از لحن او گلستانیست

خوش زن و خوش سرود و خوش قواد

خوش سماعی کند همی به مراد

لیکن آن روسپی زن بی باک

هر چه یابد همه ببازد پاک

شاه خلعت دهدش در پوشد

چون برون شد ز کوشک بفروشد

لتره ای بر تن و یکی بر سر

کفش آن پای دیگر این دیگر

تن خویش از دروغ بفریبد

یک زمان از قمار نشکیبد

چون نشست و قمار در پیوست

از بغل که بریده بادش دست

جام ها را گرو کند به قمار

برود قلتبان به یک شلوار

چنگ بفروشد و ندارد ننگ

عاریت خواهد از حریفان چنگ

از خرابات چون بخوانندش

روی ناشسته میدوانندش

شوله برداشته دوان چون سگ

از پس او مجاهران در تگ

چون سگ قلتبان همی پوید

با خود او نرم نرم می گوید

پدرم خسرو سگابادی

بگذرانید عمر در شادی

جامه های نهاده تو بر تو

زآن نپوشد مگر که نو بر نو

بیشتر گر نکویمش باری

باشدش ده هزار دیناری

پس هشتاد و پنج خرم و شاد

ملک الموت ازو نیارد یاد

من بدبخت مانده بی برگم

آرزومند یک شکم مرگم

یارب آن مژده ام که آرد یاد

کان گرانی روان به مالک داد

تا من آن چارپا به زخم آرم

حق آن پیر مرد بگزارم

شاد و خرم کنم روانش را

ندهم هیچ بچگانش را

مردمان سخت گمرهند همه

پند بی منفعت دهند همه

ای عجب هر که او بخواهد مرد

جز قمار از جهان چه خواهد برد

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 6:05 PM

 

از دگر سو علی به نغمه نای

دل برانگیزد ای شگفت ز جای

دارد از جنس جنس دمدمه ها

آرد از نوع نوع زمزمه ها

می زند نای و تنگ می جوشد

به هوا روی عقل می پوشد

با دل خویشتن همی گوید

که غم از جان من چه می جوید

عشق و رنج محمد نایی

مر مرا گشت اینت رسوایی

چه زند آخر او را که من نزنم

اگر او هست مرد من نه زنم

دل چرا بیهده دژم دارم

نه ز کس دستگاه کم دارم

من به خانه چرا نه بنشینم

توبه با صلاح بگزینم

کار بی ورز و بی وبال کنم

کسب خویش از ره حلال کنم

که اگر سیم ها به سود دهم

نعمتی زین طریق زود نهم

باطن این گوید و به ظاهر باز

صد تضرع فزون کند ز آغاز

آنکه در حکم او بود شب و روز

برفشاند به روی گنبد گوز

آب بی روی وی نیارد خورد

پیش او هیچ از این نیارد کرد

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 6:05 PM

 

لحن نای محمد نایی

ارغنونی بود به تنهایی

چون به سر نای او درافتد دم

شاد گردد دلی که دارد غم

نغمه او چو جان بیفزاید

گر نثارش کنند جان شاید

راحت آن ساعتست کو از خشم

مهره بازی کند به پلک دو چشم

امر و نهی از امارتش خیزد

زر و در از عبارتش ریزد

مطربان را به جمله گرد آرد

پرده از پیش صفه بردارد

ناصر کل دوان شود هر سو

لت و سیلی روان شود هر سو

آن خر کون دریده بیرو را

بزند . . . خواره بانو را

زین همه زخم و چوب بند و جرس

غرض او بر آش باشد و بس

گر نه زین روسبی و آن گنده

نبود حاصلی مگر خنده

قلتبان چون گرفت خشم و لجاج

زود گردد روان ز هر سو کاج

چون ببیند ز خره دانگانه

جمله دارد فدای او خانه

در همه حال سیم دارد دوست

قلتبانی از آتش عادت و خوست

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 6:05 PM

 

باز عثمان عندلیب آواز

کرده از قول جادویی آغاز

دست زد چون به خفچه ایقاع

بگذراند ز اوج چرخ سماع

بانگ ناگه چو بر سرود زند

آتش اندر دماغ عود زند

خواجه ناگه چو در سماع آید

عشرت و خرمی بیفزاید

ساتگینی بزرگتر خواهد

زو سرود و سماع درخواهد

خواهد از وی زمان زمان بازی

گاهگاهش کند هم آوازی

گر نبودی گریز پای و دنس

بزم ها را چو او نبودی کس

مطربان را به هم بر آغالد

از میانه سبک برون کالد

تا کند گنده ای درشت به کف

راست با هره ای چو چنبر دف

تا بخسبد به کنجی اندر مست

با یکی قحبه کلنده کست

هرگز آن شوخ دیده بی شرم

زلت خادمان نگردد نرم

آن کسانی که دشمن اویند

بیهده چیزکی نمی گویند

آنچه گویند من چرا گویم

عیب آن بی هنر چرا جویم

او نبوده ست کودک نیکو

خوش نبوده ست لحن و نغمت او

به سرای کجک نرفته است او

مست هرگز به شب نخفته است او

گرد بازار و کوی گم گشتست

به سر مرغزار بگذشته ست

من سخن گر همی نگردانم

وز طریقی دگر همی رانم

حلقه گوش او همی گوید

که زبان زین سخن چه می جوید

یک اشارت کفایتست او را

بنده را درخورست زخم عصا

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 6:05 PM

 

من که مسعود سعد سلمانم

کمتر و پستر از ندیمانم

شاه بی موجبی عزیزم کرد

وز همه بندگان پدید آورد

جای من پیش خویشتن فرمود

تا مکان و محل من بفزود

دان که من کس نیم گدایی ام

سست عقل و ضعیف رایی ام

ابلهی ناخوشی گرانی ام

همه ساله چو ناتوانی ام

گه سر از رنج دست می مالم

گه ز درد شکم همی نالم

پیش ساقی همی کنم زاری

تا بکم دادنم کند یاری

از من خام قلتبان گران

خدمتی بایدش به رسم خران

که به حالی بهانه ای جویم

حسب حالی ترانه ای گویم

چه کند این چنین ندیم برش

که ز دیدار او نگردد کش

لاجرم چون چنین گران جانم

ناخوش و ناترنگ و نادانم

رفتم اینک به سوی چالندر

تا کی آیم به شهر بار دگر

رنج بر خویشتن کنم کوتاه

تا ببینم رفیع مجلس شاه

مجلسی باشد آنکه خلد برین

گویی آید ز آسمان به زمین

مطربانی چو باربد زیبا

چنگ و بربط چغانه و عنقا

ارغنون با سماعشان ناخوش

ندما از لقای این شه کش

تا جهان را همی بود بنیاد

باد بر تخت شادمانی شاد

مسند و ملک و حشمت اندر وی

از همه نوع نعمت اندر وی

باده های لطیف نوشگوار

رودهایی به لحن موسیقار

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 6:05 PM

 

مشفق عمرها حسین طبیب

در همه فعلها بدیع و غریب

آنکه در علم طب کند افسوس

بر حکیم بزرگ جالینوس

جد او اصل نیکنامی هاست

هزل او اصل شادکامی هاست

پس به رسمست و نیک شایسته

شاه را بنده ایست بایسته

تندرستی چو در دهان دارد

شه بر او اعتماد جان دارد

نکته گوید بسی چو بازد نرد

اینت زیبا و اینت خوشدل مرد

سیکی هفت و هشت چون بخورد

دست زی عشرت و نشاط برد

اندر آید برنج و بقره بقو

راست گویی که هست جنس لقو

زود یک پای چست بردارد

راه آیم روم به پیش آرد

در همه حال آشکار و نهان

علم ابدان شناسد و ادیان

خوش ندیمی ست راست باید گفت

همه علمست آشکار و نهفت

عادت او دروغ و بهتان نیست

به گه هزل و جد گران جان نیست

گاه و بیگاه چون طبیب شهست

ظاهر و باطنش حبیب شهست

پای غوری که او تواند کوفت

خرس هرگز چو او نداند کوفت

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 6:05 PM

 

باز ابوالقاسم آن خیاره دبیر

کودکست و به رأی و دانش پیر

کلک او بر رقم که پیوندد

هر دبیری که دید بپسندد

تازی و پارسی نکو داند

هر چه راند همه نکو راند

گر ز طیبت درو گشادگی است

چه شد آنجا بزرگ زادگی است

هیچ عیب دگر جز آتش نیست

که تن سنگی گرانش نیست

ار ضعیف ار قوی دهند شراب

طبع بی تاب او ندارد تاب

چون کند پر کم و ندارد جای

طشت سازد ز آستین قبای

منتظر ایستاده ده فراش

تا چگونه رود حدیث هراش

هر چه خورده بود براندازد

معده پر شده بپردازد

آنچنانش برندمست و خجل

که نشاطش فرو مرد در دل

پس بشستن قبا دهد ناچار

نرسد چند گه به خدمت بار

چون بدانند علت تأخیر

اینک آید خیانت و تقصیر

زود بینی که از حوالت شاه

سوی هر دستگاه یابد راه

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 6:05 PM

 

باز شاهینی نکو دیدار

بزم را کرد همچو باغ بهار

شاهش افزوده از شرف جاهی

شادمانه نشسته چون ماهی

ره به سوی نشاط بر بردار

سنگی از هر که هست برخوردار

نه طلا بن بود نه حازه بود

هر زمان زو بساط تازه بود

در طرب همچو گل همی خندد

هر چه او گفت شاه بپسندد

از لطافت قرین جانست او

پاک چون آب آسمانست او

گر چه او را به سالها زین پیش

هوسی کرده بود در سر خویش

هر دو حالی شراب خوردندی

مست گشته نشاط کردندی

پیش از این هیچ کار دیگر بود

که شبی مست پیش او بغنود

دست بر ناف او نهاد بر مهر

بر برش بوسه داد و داد به مهر

ور کنون طیبتی کند گه گه

نیست او را سخن معاذالله

از حکایات آن امیر گزین

نتوان هیچ چیز گفت جز این

حال مردانگیش معلوم است

کآهن او را به دست چون موم است

او نه زین پر دلان اکنونست

که به مردی ز رستم افزونست

چون نهد دست زور میل به میل

نهد انگشت بر میانه کیل

خیزد از جای خویش و هوی کشد

گرنه او را بدید عوی کشد

حمله آرد چو شیر بگرازد

میل خونین ز کف بیندازد

او ز برگ کلم گذاره کند

شلغم پخته را دو پاره کند

آخر او برکشد به مردی سر

نکند کس زیان به مردی بر

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 6:05 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4531401
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث