گر کنم جامه ها ز پیری چاک
زآن ندارد به جبه پیری باک
گر نشاطی که در تن آمده بود
به جوانی نشد به پیری پاک
مژده مرگ پیری آرد و بس
گر کند در جهان پیری خاک
گر کنم جامه ها ز پیری چاک
زآن ندارد به جبه پیری باک
گر نشاطی که در تن آمده بود
به جوانی نشد به پیری پاک
مژده مرگ پیری آرد و بس
گر کند در جهان پیری خاک
از من و تو همی بخواهد ماند
به جهان در دو جای خالی و خشک
من ز دیده کنم زمین پر خون
تو ز زلفین کنی هوا پر مشک
ای صنم ماهروی در ده روشن رحیق
چون لب معشوق لعل چون دل عاشق رقیق
بشنو و نیکو شنو نغمه خنیاگران
به پهلوانی سماع به خسروانی طریق
کرده به کف لاله زار ز بهر بزم فلک
چندین جام بلور چندین کاس عقیق
نشسته شد شیرزاد به دولت و بخت شاد
به قدر چرخ بلند به طبع بحر عمیق
با همه اقبال جفت با همه تأیید یار
حشمت باقی عدیل دولت عالی رفیق
فلک اندر دمید پنداری
باد در آستین ما در تیغ
حکم اختر بدو مهابت از آنک
هم به تیغ اندرست اختر تیغ
به همه حال ها اجل عرض است
لیک قایم شده به جوهر تیغ
بکند چشم تیغ اگر داری
گوهر کلک را برابر تیغ
خسروا بود و هست خواهد بود
روزگارت رهی و چرخ مطیع
ملک را قدر تو سپهر بلند
عدل را همت تو حصن منیع
نه ز طبع تو هست جود شگفت
نه ز خورشید هست نور بدیع
هر مرادی که خواست بنده ز شاه
یافت بی هیچ رنج و هیچ شفیع
ماند یک آرزو بخواهد گفت
چشم دارد همی ز رای رفیع
این دو ده را که بنده را بخشید
تازه گردان کرامت توقیع
گر همی بنده وقف خواهد کرد
بر همه مردمان شریف و وضیع
شاه باشد در آن ثواب شریک
و هو عندالاله لیس یضیع
تا همی بر سپهر آینه گون
سیر اختر بود بطی ء و سریع
باد روشن شب تو همچون روز
باد خرم خریف تو چو ربیع
خون همی بارم از دو دیده سرد
بر وفات محمد خراش
رازها داشتم نهان چون جان
که خرد گفته بود در دل باش
چون مرا خون دیده جوش گرفت
کرد راز نهفته را همه فاش
از لطافت بهار عشرت بود
زین قبل بیشتر نبود بقاش
سخا زریست کز همت زند رای تو بر سنگش
سخن نظمی است کز معنی دهد رای تو سامانش
ازین اندک هنر خاطر همی امید بگسستم
چو در مدح تو پیوستم هنر دیدم فراوانش
مرا دانی که آن باید که هر کو نیک شعر آید
نباشد جز به نام تو همه فهرست دیوانش
به حلمی کز توانایی ستاند کوه البرزش
به طبعی کز قوی حالی پرستد بحر عمانش
چو گردون خادمی داری بناز تن همی دارش
چو دولت مرکبی داری به کام دل همی رانش
چرخ هر لحظه ای دگر گردد
زان به ما بر دگر شود رایش
زان فرا پیش بایدم که چو ماه
کاهش خلق هست ز افزایش
از تنم زان بجست بی معنی
که ازینسان خراب شد جایش
جانم از تن همی بخواست گریخت
غم یکی بند گشت بر پایش
می شادی ز غم که مشفق دار
وقت سختی نمود بخشایش
نبشتن ز گفتن مهمتر شناس
به گاه نوشتن بجا آر هوش
سخن با قلم چون قلم راست دار
به نیک و به بد در سخن نیک کوش
دو نوک قلم را مدان جز دو چیز
یکی صرف زهر و یکی محض نوش
تو از نوش او زندگانی ستان
ز زهرش مکن جان شیرین به جوش
به گفتن تو را گر خطایی فتد
ز بربط فزونت بمالند گوش
وگر در نبشتن خطایی کنی
سرت چون قلم دور ماند ز دوش
یک زمان در بهشت بودم دوش
نوش کردم ز گفته های تو نوش
گر نبودم برسم معذورم
در جمال تو بسته بودم هوش
گاه بودم به مدحتت گویا
گاه بودم ز حشمتت خاموش
گاه چون بحر طبعم اندر موج
گه چو خورشید ذاتم اندر جوش
ای فلک رأی مهتری که تو را
نام پیغمبر است و طبع سروش
هر چه اقبال بدهدت بستان
وآنچه دولت بگویدت بنیوش
آمدی دی تو از پی کاری
بنده ام گشته حلقه اندر گوش
قدم من همی ببوسد فخر
تا گرفتی مرا تو در آغوش
من نیابم چو تو یقین گشتم
تو نیابی چو من مرا مفروش
دوش دیدم سلامت و شادی
این همه شادی و سلامت دوش
تا همی لاله باشد و باده
روی باده ببین و باده بنوش
همچو باده به طبع لهوانگیز
همچو لاله لباس شادی پوش
رأی عالی رضای تو جسته ست
تو به جان در رضای عالی کوش