به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مگر که هجران هست از چهار طبع جهان

که چار طبع مرا داد هر زمان هجران

دلم پر آتش گردید و گشت دیده پر آب

تنم چو باد سبک گشت و سر چو خاک گران

ببرد جانم جانان و زنده ماندم من

که دید هرگز در دهر زنده بی جان

عجب نباشد اگر زنده ام که در تن من

مرکب است ز هجران او چهار ارکان

چو شد حرارت عشقش بر این دلم غالب

از این دو دیده گشادم من اکحل و شریان

اگر حرارت کمتر شود به رفتن خون

چرا حرارت من شد فزون ز رفتن آن

شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر

سیاه و تیره چو دیدار و فکرت شیطان

سیه نبود ولیکن مرا سیاه نمود

سیاه باشد خود روز عاشق حیران

به چشم همچو هم آمد مرا سیاه و سپید

به حکم هر دو چو هم بود آشکار و نهان

چنان نمود به چشم من از درازی شب

نبود خواهد گویی که هرگزش پایان

چو خیل پروین بر آسمان پدید آمد

بنات نعش نهان شد ز گنبد گردان

پگاه دلبر دلجوی من ز حجره خویش

نهاد دست بر آن روی بیروان و توان

ز لعل و شکر در وی دمید باد به هم

هزاردستان گفتی که می زند دستان

چو گشت گویا آن بی زبان هزار آواز

گل مورد او گشت لاله نعمان

نگر چه گفت مرا گفت مرمرا درنی

که خیز و برجه مسعود سعدبن سلمان

مدیح گوی که فردا به شادکامی و لهو

شراب خواهد خوردن خدایگان جهان

سر ملوک جهان تاج خسروان محمود

که هر چه گویمش از مدح هست صد چندان

خدایگانی و شاهی که مدح و خدمت او

گزیده چون هنرست و ستوده چون احسان

به گاه بخشش مانند عیسی مریم

به گاه کوشش مانند موسی عمران

دو دست او به گه بزم بر ولیش جنان

حسام او به گه رزم بر عدو ثعبان

زمین شود چو هوا و هوا شود چو زمین

چو شد گران و سبک شاه را رکاب و عنان

خدایگانا شاها کیا تو آن ملکی

که در کمال تو عاجز شدست وصف و بیان

زمانه حرزی سازد همی از آن نامه

که سیف دولت محمود باشدش عنوان

به کشوری که به نامت کنند خطبه ادا

درو نبینند از قحط و از نیاز نشان

هر آن بنا که به نامت نهند بنیادش

به عمرها نکند دست حادثه ویران

هر آن دیار که ویران کند سیاست تو

فلک نداند کردنش هرگز آبادان

ز رای تست همه معجزات دهر پدید

ز لفظ تست همه مشکلات چرخ عیان

به نزد دست تو بسیار سوزیان اندک

به نزد تیغ تو دشوار روزگار آسان

همیشه تا بود از آسمان زمین ساکن

کند به گرد زمین آسمان همی دوران

به قدر و رفعت مانند آسمان بادی

چو آسمانت روانت باد بر جهان فرمان

سپهر با تو بکرده به مملکت بیعت

زمانه با تو ببسته به خسروی پیمان

به عون دولت عالم به دوستان بسپار

به تیغ نصرت گیتی ز دشمنان بستان

بزن به باغ جلالت سرای پرده فتح

درو بگستر از انصاف و عدل شادروان

بساط خسروی اندر جهان فرو گستر

علامت ملکی از سپهر بر گذران

ز ملک خویش بناز و عدل خود برخور

به کام و لهو بپای و به عز و ناز بمان

تو شادمانه و سلطان اعظم ابراهیم

به روزگار تو همواره خرم و شادان

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:26 PM

 

تهنیت عید را چو سرو خرامان

از در خرپشته اندر آمد جانان

بو یا زلفش به بوی عنبر سارا

رنگین رویش به رنگ لاله نعمان

کرده به شانه دو تاه سیصد حلقه

کرده به تنبول لعل سی و دو مرجان

مشک سیاهش به زیر حلقه مغفر

سیم سپیدش به زیر عیبه خفتان

لاله خود روی زیر جعد مسلسل

سوسن آزاد زیر زلف پریشان

ماندم حیران ز روی خوب وی آری

هر که ببیند پری بماند حیران

گریان گریان نگاه کردم در وی

دیده من کرد پاک خندان خندان

تهنیتم کرد و گفت عید مبارک

گفت چو من روز عید خواهی مهمان

بر رخ او بر زدم گلاب تو گفتی

هست گل سرخ زیر قطره باران

گفتمش امروز نزد چاکر بنشین

و آتش هجران من زمانی بنشان

گفتا برخیز و سوی خدمت بشتاب

تهنیت عید بر شهنشه بر خوان

خسرو محمود شهریار جهانگیر

خسرو محمود شهریار جهانبان

آتش سوزان زده حسامش در هند

دو دو شرارش رسیده در همه گیهان

ای گه بخشش بسان عیسی مریم

وی گه کوشش بسان موسی عمران

گفت تو آن کرد کو نکرد به دعوت

تیغ توآن کرد کو نکرد به ثعبان

تو به لهاور و هول تو به سراندیب

تو به بلا رام و سهم تو به خراسان

بسته ایام را به ظل تو راحت

خسته افلاس را سخای تو درمان

مال فراوان به نزد جود تو اندک

خدمت اندک به مجلس تو فراوان

کار جلالت ز ملکت تو به رونق

شغل بزرگی به دولت تو به سامان

شاهان دعوی کنند و برهانشان نیست

تو نکنی دعوی و نمایی برهان

سست شود دست و پای شاهان چون تو

سخت کنی تنگ روز جنگ به یکران

ای چو سلیمان به جاه و حشمت و رتبت

باره شبدیز تو چو تخت سلیمان

رفت مه صوم و عید میمون آمد

هست مبشر به فتح های فراوان

عیدت فرخنده باد و طاعت مقبول

باد دل و عمر تو ز دولت شادان

باد به کردار عمر نوح تو را عمر

باد حسام تو بر عدوی تو طوفان

چرخ تو را دولت سمایی رهبر

تیغ تو را نصرت خدایی افسان

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:26 PM

 

طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان

حال زمین دگر گشت از گشت آسمان

دور سپهر گشت رحاوی و چون رحا

کافور سوده بارد بر باغ و بوستان

باد خزان همی جهد از هر طرف چو تیر

تا گشت شاخ گلبن خم گشته چون کمان

تا آب همچو باده همی خورد شاخ گل

چون روی مست لعل همی بود بوستان

اکنون ز هول باد خزان گشت زرد روی

برگش چو زعفران شد شاخش چو خیزران

رویش چراست زرد اگر ناتوان نشد

وآبش چراست روشن اگر گشت ناتوان

تا تاج زر نهاد به سر بر درخت بست

گلبن به خدمتش کمر زر بر میان

تا آب جویبار چو تیغ زدوده شد

پوشیده آبگیر زره ها ز بیم آن

باشد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ

قمری بزد ز بیم نواهای دلستان

تا پر ستاره بود ز گل باغ را چمن

پیوسته بود بلبل در باغ پاسبان

اکنون که برگ شاخ چو خورشید زرد شد

بلبل چو پاسبانان معزول گشت از آن

چون گشت باغ پیر نهان گشت راز او

چونان که بود پیدا آنگه که بد جوان

آری جوان و پیر همیدون چنین بوند

کاین راز خود پدید کند وان کند نهان

گویی که کاروانی از زعفران تر

آمد به باغ و باد بزد راه کاروان

باد وزان همی جهد اکنون ازین نشاط

کش هست بیکرانه و بی مرز زعفران

بر جستنش ملال نه از سیر و ماندگی

گویی که هست رکب شاهنشه جهان

محمود سیف دولت و دین پادشاه دهر

تاج ملوک و فخر زمین خسرو زمان

شاهی که گشت زنده و تازه ز رای او

دین رسول تازی و آیین باستان

با حلم او زمین گران چون هوا سبک

با طبع او هوای سبک چون زمین گران

بر ملک او سیاست او گشته پای بند

بر کنج او سخاوت او گشته قهرمان

جز در مدیح او همه فضل زمانه نقص

بیرون ز خدمتش همه سود جهان زیان

ابرست و باد مرکب تازیش در نبرد

گر ابر با رکاب بود باد با عنان

از سم او ببینی بر دشت ها اثر

ز آوای او بیابی در گوش ها نشان

تیغش به روز کوشش مانند صاعقه ست

ذکرش به عالم اندر گشتست داستان

چرخیست پرستاره و ابریست پرسرشک

آبیست بی تحرک و ناریست بی دخان

ای پادشاه عادل و ای شهریار حق

ای خسرو مظفر و ای شاه کامران

ای گاه بردباری و رادی چو اردشیر

وی وقت کامگاری و مردی چو اردوان

ای عدل را کمال تو چون چشم را بصر

وی ملک را جلال تو چون جسم را روان

در وصف کرده های تو حیران شده ضمیر

وز نعت داده های تو عاجز شده بیان

هرگز که ساخت اینکه تو سازی همی شها

از خسروان کافی و شاهان کامران

در ملک دید هیچکس این رتبت و شرف

در جود داشت هیچ کس این قدرت و توان

آمد خزان فرخ شاها به خدمتت

شد بوستان و باغ به دیگر نهاد و سان

در بوستان به جای گل و لاله و سمن

آمد ترنج و نرگس و نارنج بیکران

گر ارغوان ز باغ بشد هیچ باک نیست

می خواه ارغوانی بر یاد ارغوان

فرخنده باد بر توش ها مهرگان ز مهر

بگذار در نشاط دو صد مهر و مهرگان

تو بر سریر و آنکه تو را دوست در سرور

تو باهوای خویش و عدو مانده در هوان

تو سرفراز خسرو و شاهان تو را رهی

تو شادمان و آنکه به تو شاد شادمان

جاه تو بی تغیر و ملک تو مستقیم

عز تو بی کرانه و عمر تو جاودان

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:26 PM

 

به نام ایزد بی چون به قصد حضرت سلطان

ز هندستان برون آمد امیر و شاه هندستان

ملک محمود ابراهیم امیر عالم عادل

که سیف دولت و دین است و عز ملت و ایمان

سر شاهنشه غازی پناه ملک ابوالقاسم

که خورشید جلالست و سپهرش حضرت سلطان

همی راند او سوی حضرت به فیروزی و بهروزی

کشیده رایت عالیش سر بر تارک کیوان

خجسته طلعتش تابان میان کوکبه لشکر

چنان کاندر کواکب ماه افروزنده تابان

چو خوشید درخشنده نهاد او روی در مغرب

شده فیروزه گون گردون پسان دیبه کمسان

سپهر نیلگون گردی لباس نیلگون توزی

زمین کهرباگون را شدی رخ قیرگون یکسان

به جنگ روز تاری شب سپاه آوردی از ظلمت

درخشان روز از گیتی شدی از بیم او پنهان

شب تاری به جنگ اندر کمان را تیز بگشادی

زدی بر ساج گون جوشن هزاران عاج گون پیکان

نشست آن خسرو غازی به فرخ مرکبی بر کوست

به موکب شمسه موکب به میدان زینت میدان

سماری سیر و کوه اندام و کوکب چشم و رعد آوا

جهان هیئت زمین طاقت قمر جبهت فلک جولان

رونده مرکبی تازی که پیماید جهان یک شب

تو گویی با فلک دارد به گاه تاختن پیمان

بشستی دست هر گه کوب زین پای اندر آوردی

ز رایت رای هندستان ز خانه خان ترکستان

شمالی باد هر ساعت شتابش را همی دادی

ز پویه بوی خلق او نسیم روضه رضوان

تو گویی جامه ظلمست از عدلش شده معلم

تو گویی نامه کفرست بروی از هدی عنوان

چو صبح کاذب از مشرق نمودی روی گفتی تو

عمود سیم شاهستی ابر سیمابگون خفتان

چو روی از کله بنمودی به گیتی روز افکندی

به روی کوه و صحرا بر به نور مهر شادروان

ملک زاده شه غازی به رامش کردی آرامش

نه گشته لشکرش مانده نه گشته مرکبش پژمان

بسان تیره شب تاری بسان تیره شب روشن

چو زلف و دیده حورا چو طبع و خاطر شیطان

ز نور طلعت خسرو بسان روز روشن شد

که حاجت نامد اندر وی به نور مشعل سوزان

چو بگذشتی بدی چونان که عقل از وی شدی عاجز

ز وصفش وهم ها خیره ز نعتش فهم ها حیران

بیابانی شده پیدا که بودی اندر او بی شک

هزاران جان شده بی تن هزاران تن شده بی جان

و زنده باد و تابان مهر در وی راه گم کردی

جز این دو نه درو چیزی ز سیر این و تف آن

به حوض اندر شده آبش چو قرطه دلبران پرچین

به دشت اندر شده تیغش چو زلف دلبران پیچان

نه جز خار خسک بستر نه جز سنگ سیه بالین

نه جز باد وزان رهبر نه جز شیر سیه رهبان

نه گفتم چیز جز یارب نه جستم چیز جز رستن

نه راندم اسب جز پویه نه دیدم خلق جز افغان

چو بگذشتی بدی چونین که کردم وصف او پیدا

چو زینگونه بیابانی گذاره کرد او زینسان

پدیدار آمدی کوهی چو رایش محکم و عالی

بنش بگذشته از ماهی سرش بگذشته از سرطان

ز راوه . . .

گذشتی چون ز نیل مصر بر موسی بن عمران

همه کاری توان کردن چو باشد یاورت نصرت

به هر راهی توان رفتن چو باشد رهبرت یزدان

زهر آبی که بگذشتی به هر دشتی که پیوستی

شدی سنگ اندر او لؤلؤ شدی ریگ اندر آن مرجان

شه غازی ملک محمود ازین راهی بدین صعبی

به فیروزی برون آمد به نام حضرت سبحان

شهنشاهی که او داده سریر ملک را رتبت

خداوندی کز او گشته قوی مر ملک را بنیان

بدو عالی شده دولت بدو صافی شده نیت

بدو پیراسته موکب بدو آراسته ایوان

شود ملکش همی افزون دهد بختش همی یاری

کند دهرش همی خدمت برد چرخش همی فرمان

همی بسیاری دریا به نزد کف او اندک

همه دشواری عالم به پیش تیغ او آسان

صنیع خویشتن خواند امیرالمؤمنین او را

شده امکان او افزون که بادش بر فزون امکان

همایون باد و فرخنده بر او این عز و جاه او

همیشه عزوجاه او چو نامش باد جاویدان

رسیده باد حلم او چو سهم او به هر موضع

بر افزون باد تمکینش ز امیرالمؤمنین هزمان

خداوندا تو آن شاهی که پیش تو هبا باشد

سخای حاتم طائی و زور رستم دستان

ز رای خویشتن شاها به یک لحظه نهی چرخی

اگر جز بر مراد تو کند چرخ فلک دوران

اگر ناگه حسود تو کند عصیان تو پیدا

شود اندر دلش آتش به ساعت بی گمان عصیان

همی تا منتظم دارد زمین را دور هفت انجم

همی تا تربیت یابد جهان از طبع چار ارکان

همیشه شاد زی شاها به روی زاده خاتون

می مشکین ستان دایم ز دست بچه خاقان

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:26 PM

 

الا ای باد شبگیری گذر کن سوی هندستان

که از فر تو هندستان شود آراسته بستان

به هر شهری که بگذشتی به آن شهر این خبر می ده

که آمد بر اثر اینک رکاب خسرو ایران

ملک محمود ابراهیم بن مسعود محمود آنک

چو او شاهی در این نسبت نیارد گنبد گردان

کشیده رایت عالی بر اوج آسمان از وی

خجسته طلعت خسرو چو جام چارده رخشان

غریوان کوس محمودی چو رعد از ابر نیسانی

سپاه گرد بر گردش چو ابری کش بلا باران

خروش نای رویینش تو گفتی نفخ صورستی

که از وی زلزله افتاده در جرم زمین یکسان

اگر از نفخ او اهل زمین گردد همی زنده

کند این نفخ صور اینجا مر اهل شرک را بی جان

خداوندا همی گیتی تو را مأمور شد یکسر

رکاب تو به پیروزی خرامد سوی هندستان

هر آن بقعت که اهل آن بگرداند سر از طاعت

بر آن بقعه فرود آرد عود گرز تو طوفان

چو بجهد برق تیغ تو که ابر رزم خون بارد

زمین از کارزار تو شود چون لاله نعمان

بهر بیشه که بگزاری ز سهم یوز و باز تو

بریزد ببر را ناخن بیفتد شیر را دندان

تو را کشتی چه کار آید به هر آبی که پیش آید

گذر کن چون به نیل مصر بر موسی بن عمران

کرا بود از شهنشاهان چنین جاه و چنین رتبت

که دیدست از جهانداران چنین قدر و چنین امکان

خداوندا جهان سلطان به جای هیچ فرزندی

کجا کردست این اکرام و این اعزاز و این احسان

فرستادت بسی تحفه ز هر نوعی و هر جنسی

ز خاص خویش خلعت ها که فر ملک ازو تابان

سلاح نادره بی حد فراز آورده از عالم

ز تیغ و ناچخ و گرز و عمود و خنجر و خفتان

غلامانی همه کاری به بزم و رزم شایسته

همه چون شید در مجلس همه چون شیر در میدان

همه با تیر هم رخت و همه با نیزه هم خوابه

همه با شیر هم شیر و هم با پیل هم دندان

فراوان مرکب تازی که از مجنونشان نسبت

همه چون ابر در رفتن همه چون چرخ در جولان

به تیغ کوه چون رنگ و به صحن دشت چون آهو

میان آب چون ماهی میان بیشه چون ثعبان

همه با ساز پر گوهر بسان چرخ با کوکب

پر از پروین پر از خرقه پر از شعری پر از کیوان

عماری بر شتر رهبر جلالش از نسیج زر

به در و گوهرش از سر مرصع کرده تا پایان

نوشته عهد منشوری امارت را و اندر وی

ز هر نوعی و هر جنسی بکرده بر تو بر پیمان

کمر شمشیر و اندر وی مرصع کرده گوهرها

که این را از میان برکش جهان از دشمنان بستان

سپاهی بر نشان بی حد به کین جستن همه چیره

ز گیتی جور بردار و ز عالم فتنه ها بنشان

گر آسایش همی خواهی بیاسای و وگر خواهی

که سوی غزو بخرامی تو به دانی رسوم آن

به دست تست امر تو تو را فرمان روا باشد

زرایان خدمت و طاعت ز تو فرمودن فرمان

کنون زین پس تو هر روزی همه فتح و ظفر بینی

شود پر نامه فتحت همه روم و همه ایران

ازین پس نصرت بی حد بود هر روز چون باشد

معین و یار تو بخت و دلیل و ناصرت یزدان

سخا و زور تو شاها هدر کردست در گیتی

سخای حاتم طائی و زور رستم دستان

گر از خشم تو بودی شب نخفتی هیچ کس در شب

ور از رای تو بودی مه نبودی ماه را نقصان

همیشه تا همی تابد ز روی چرخ هفت انجم

همیشه تا همی پاید به گیتی در چهار ارکان

بقا بادت به سرسبزی و پیروزی و بهروزی

تو را هر روز عز افزون دگر روزت دو صد چندان

جلال و دولتت دایم ز سلطان هر زمان افزون

جلال و دولت سلطان به گیتی مانده جاویدان

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:26 PM

 

آفرین بر دولت محمودیان باد آفرین

کافریدش زآفرین خویشتن جان آفرین

آفرین بر دولتی کش هر زمان گوید خدا

آفرین باد آفرین بر چون تو دولت آفرین

چون نباشد آفرین ایزدی بر دولتی

کش بود سیف دول یاری ده و دولت معین

قطب ملت سیف دین و دولت آن شاهی که هست

دین او عالی چو دولت دولتش صافی چو دین

آنکه در مردی شجاعت باشدش زیر رکاب

وانکه در رادی سخاوت باشدش زیر نگین

خلق و فعل او ستوده حزم و عزم او درست

نظم و نثر او بدیع و رای و لفظ او متین

نیکخواه او ز جودش سرفرازد روز رزم

بدسگال او ز بیمش جان گدازد روز کین

زیر تیر چار پرش قدر و قدرت را مکان

زیر رای چرخ سایش همت و رفعت مکین

پای تختش را نهاده یمن و دولت بر کتف

نام تیغش را نبشته فتح و نصرت بر جبین

گشته یازنده به سوی چتر فرخنده ش فلک

گشته تازنده به زیر سم شبدیزش زمین

هر کجا آن رایت میمون او باشد بود

یسر دولت بر یسار و یمن دولت بر یمین

ماه تابانست گویی با قدح هنگام بزم

شیر غران است گویی با کمان اندر کمین

ماه تابانست لیکن رزمگاه او را فلک

شیر غران لیکن رزمگاه او را عرین

ای خداوندی که گر خورشید بیند مر تو را

از بهار طلعت تابانت گردد شرمگین

تا بود مطرب همیشه همچنین مطرب نشان

تا بود شادی و دولت همچنین شادان نشین

دولتت پاینده باد و ملکت افزاینده باد

صدر تو پاینده باد آمین رب العالمین

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:26 PM

 

ای تاخته از غزنین ناگه زده بر سقسین

چونان که به صید اندر بر کبک زند شاهین

در زیر عنان تو آن ابر فلک جولان

در زیر رکاب تو آن برق نجوم آگین

بر باره چو گردون رانده همه شب چون مه

کرده چو بنات النعش آن لشکر چون پروین

از جمع سرافرازان وز جمله کین داران

پیش تو که پیچد سر یا با تو که ورزد کین

شاهی و همه شاهان فرمانبر تو گشته

بر عرصه ملک تو بر پیش تو چون فرزین

سلطان جهانگیری مسعود ملک شاهی

کت قدر فلک رتبت بگذشت ز علیین

هستی تو چو کیخسرو هر بنده به پیش تو

چون رستم و چون بیژن چون نوذر و چون گرگین

اعوان سپاهت را عزم تو کند یاری

اطراف ممالک را تیغ تو دهد تسکین

عدل تو و بذل تو سایر شده و جاری

ای عدل تو را سیرت وی بذل تو را آیین

از فر تو هر مجلس روشن شده و خرم

وز جود تو هر بقعه زرین شده و سیمین

ای پایه قدر و جاه سرمایه ناز و عز

ای قوت تخت و تاج وی بازوی ملک و دین

نوروز بدیع آمد با فتح و ظفر همره

بنگر که چه خوب آمد بادی مه فروردین

از سبزه چون مینا کردست زمین مفرش

وز گلبن چون دیبا بسته ست هوا آذین

از شادی بزم تو امسال بهاری شد

با رتبت خلد آمد با زینت حورالعین

هم گونه هر شادی در باغ طرب می خور

هم زانوی هر نصرت در صدر طرب بنشین

تا دور کند گردون تا نور دهد کوکب

تا سبز بود بستان تا بوی دهد نسرین

هرچ آیدت اندر دل هرچ افتدت اندر سر

از ملک همه آن ران وز بخت همه آن بین

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:26 PM

 

ای تیغ شاه موسم کارست کار کن

وز خون کنار خاک چو دریا کنار کن

چون نام شهریار کن ایام شهریار

یک سر زمانه بر اثر شهریار کن

از بهر عون و نصرت دین حیدرست شاه

در دست او همه عمل ذوالفقار کن

چون باد خیز و آتش پیشکار برفروز

چون ابر بارو و راه ظفر بی غبار کن

وقت نشاط تست به دست ملک بخند

وز خرمی خزان را فصل بهار کن

خواهی شراب خوردن و خون باشد آن شراب

از کارزار صحن جهان لاله زار کن

آن قبضه مبارک شاه جهان ببوس

زان قبضه مبارک او افتخار کن

در رزمگاه نوبت خدمت به تو رسید

خدمت به رزمگاه ملک بنده وار کن

با فتح همعنانی امروز فتح را

با خویشتن به خدمت او دستیار کن

ترکان رزمساز عدو سوز شاه را

بر مرکبان نصرت و دولت سوار کن

شاه جهان حصار گشادست باک نیست

بر دشمنان شاه جهان را حصار کن

در دیده عدوش ز خون رست لعل گل

آن لعل گل که رست در آن دیده خار کن

رایان هند را و هزبران سند را

در بیشه ها بیاب و به یک جا بشار کن

بتخانها بسوز و بتان را نگون فکن

در کارزار بر دشمنان کار زار کن

در دست شهریار به هر حمله در نبرد

یک فتح کرده بودی اکنون هزار کن

در کار کرد سطوت سلطان روزگار

تاریخ نصرت و ظفر روزگار کن

گردون به تو مفوض کردست کار رزم

ای دستیار کاری وقتست کار کن

در کارزار دشمن چیزی مشعبدی

رغبت نمای و دست سوی کارزار کن

مهره ز پشت و گردن رایان بود تو را

زان مهره لعبت شعبده ها آشکار کن

گر تخم فتح خواهی کشتن به بوم هند

خون ران و دشت ها همه پر جویبار کن

خون خوردنست خوی تو گرت آرزو کند

تا خون خوری شبیخون بر گنگبار کن

از بیخ و اصل بتکده گنگ را بکن

آنگاه قصد بتکده قندهار کن

از دهر عیش و روز بداندیش ملک را

هم طعم زهر قاتل و هم رنگ قار کن

در مغز بدسگال فرو شو چو آفتاب

روزش به گریه چون شب دیجور تار کن

در عدل ملک پرور و صد تقویت بکن

وآن تقویت به قوت پروردگار کن

قد عدو ز هول تو چون چفته مار گشت

اکنون سرش به ضرب چنو کفته نار کن

ای تیغ جانشکاری و وقت شکار تست

جانها ز بت پرستان یکسر شکار کن

ای آبدار تیغ به هند آتشی فروز

آفاق جمله پر ز دخان و شرار کن

بی رنگی ار چه هستی زنگارگون به خون

شنگرف ساز و روی زمین را نگار کن

هر معجزه که داری در ضرب کار بند

هر قاعده که دارد دین استوار کن

صافی عیار گوهری از آتش نبرد

هر ملک را به گوهر صافی عیار کن

ناورد کرد خواهد رخش ملک به رزم

سرهای بت پرستان پیشش نثار کن

اوباش را نباشد نزدیک او محل

مغز سر سران ویلان اختیار کن

در مرغزار پنجه شیران شرزه را

بی کار همچو پنجه سرو و چنار کن

در کار شو برهنه و از فتح و از ظفر

مردین و ملک را تو شعار و دثار کن

تو چرخ پر ستاره و از گوهر ملک

مانند چرخ گرد ممالک مدار کن

ای نورمند قسم نکو خواه نور ده

وی نار فعل خط بداندیش نار کن

ای مار زخم دیده مارست گوهرت

از زخم کام جان عدو کام مار کن

آن گرز گاوسارت باری مساعدست

اندر مصاف یاری آن گاوسار کن

تو آبدار و رخش جهاندار تابدار

ای آبدار نصرت آن تابدار کن

ای کامگار زخم کم و بیش شرق و غرب

بر کام و نهمت ملک کامگار کن

جرمی بدیع وصفی وصف بدیع خویش

اندر بدیع گفته من یادگار کن

امروز داد و دولت و دین در جوار تست

یاری ده و رعایت حق جوار کن

ای بی قرار در کف شه بی قرار باش

اطراف را قرار ده و با قرار کن

بر بای عمرهای ملوک جهان همه

بر تخت و ملک و عمر ملک پایدار کن

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:26 PM

 

فراخت رایت ملک و ملک به علیین

کفایت ثقت الملک طاهربن علی

که قوت تن دادست و شادی دل دین

بهار کرد زمان و بهشت کرد زمین

سپهر قدر بزرگی که بر عدو و ولی

بضر و نفع بگردد همی سپهر آیین

حریم ملک چنان شد ز امن و حشمت او

که بنده وار برد سجده کبک را شاهین

نمونه ای ز فروزنده عفو او فردوس

نشانه ای از گدازنده خشم او سجین

هوای جان بفروزد گرش بتابد مهر

بنای عمر بسوزد گرش بجوشد کین

نه بی ثناش دهد طبع عقل را امکان

نه بی هواش کند شخص روح را تمکین

گمان او دل او را گواهی ندهد

که نه سجل کند او را به وقت علم یقین

به هر سپیده دمی و به هر شبانگاهی

عروس روز که گیتی ازو برد تزیین

ز حرص طلعت او بر زند ز گردون سر

ز شوق خدمت او برنهد به خاک جبین

زهی زدوده و افزوده دین و دولت را

به رأی های صواب و به عزم های متین

هزار جوی گشاده به پیش جود روان

هزار حصن کشیده به پیش ملک حصین

بکرد حشمت تو کار رایت و مرکب

نمود خامه تو فعل خنجر و زوبین

ذکا و ذهن تو در سبق وامق و عذرا

سخا و طبع تو در عشق خسرو و شیرین

در آفرینش اگر مرکبی شدی اقبال

به نام جاه تو بودیش داغ گرد سرین

وگرنه مهر فراوان شدی و این نه رواست

به نقش نام تو زادی ز کان و کوه نگین

درنگ حزم تو در مغز کوه گیرد جای

شتاب عزم تو بر پشت باد بندد زین

اگر بسنجد حلم تو را سپهر کند

ز کوه قافش پا سنگ پله شاهین

دل ولی و عدوی تو را امید و نهیب

که هست اصل حیات و ممات از آن و ازین

همی نوازد چون زیر رود از زخمه

همی شکافد چون مغز سنگ از میتین

اگر نباشد رای تو را سپهر دلیل

وگر نگردد عز تو را ستاره معین

شکسته بینی جرم صحیفه گردون

گسسته یابی عقد طویله پروین

به قبض و بسط ممالک ندید چون تو ثقه

بحل و عقد خزاین نیافت چون تو امین

زبان بخت همی آفرین کند بر تو

که آفرین همه دشمنانت شد نفرین

بدین ثنا که فرستاده ام تو را زیبد

که تو ز خلق گزینی و این ز حسن گزین

معانی هنرت داد فهم را تعلیم

معالی شرفت کرد ذهن را تلقین

به فال اختر سعدست و نور چشمه مهر

به ارج زر عیارست و قدر در ثمین

یقین بدانی چون بنگری که در هر بیت

یکانگی به هوای تو کرده شد تضمین

تو شاه محتشمانی و از تو نستاند

عروس خاطر من جز رضای تو کابین

شود به دولت مخصوص اگر شود مخصوص

به گاه انشاد از لفظ تو به یک تحسین

چنان کنم پس ازین مجلس تو در مه دی

که دشت گشته ست اکنون ز ماه فروردین

خدای داند گر آرزو جز این دارم

که در دو دیده کشم خاک حضرت غزنین

ز لفظ و طلعت تو گرددم خوش و روشن

دو گوش صوت نیوش و دو چشم صورت بین

به مجلس تو که پیوسته جای دولت باد

بیان کنم همه احوال خویش غث و سمین

بزرگوارا پشت زمین و روی هوا

به رنگ و بوی دگر شد ز دور چرخ برین

ز باد و ابر نشیب و فراز ساده و کوه

به رنگ دیبه روم است و نقش بیرم چین

چمان تذروان بر فرش های بوقلمون

نوان درختان در حله های حورالعین

به باغ عاشق و معشوق را چو مست شوند

همه شکوفه و سبزه ست بستر و بالین

نثارها ز دل و جان و طبعت آوردند

نشاط و لهو و طرب لاله و گل و نسرین

به شادکامی بنشین و زاده انگور

بخواه و بستان از دست بچه تسکین

به صف و جرم هوا و به بوی مشک تبت

به رنگ چشم خروش و به طبع ماء معین

لطیف باده شادی ز دست لهوستان

لذیذ میوه نهمت ز شاخ دولت چین

ز قدر و قدرت بر تارک سپهر خرام

به فرو بسطت بر دیده زمانه نشین

همه سیادت و رز و همه سخاوت کن

همه سعادت یاب و همه جلالت بین

مخالف تو ز آفت چو باد سرگردان

منازع تو ز انده چو آب رخ پرچین

ز من ثنا و ز لفظ ممیزان احسنت

ز من دعا و ز لفظ مسبحان آمین

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:26 PM

 

ای چرخ ملک و دولت و سلطان داد و دین

مسعود شهریار زمان خسرو زمین

در بزم و رزم نوری و ناری نه ای نه ای

سوزان تری از آن و فروزنده تری ازین

بادی به وقت حمله و کوهی به گاه حلم

مهری به گاه مهر و سپهری به گاه کین

آهن ز عنف باس تو مومی شود به ذات

آتش ز طبع لطف تو آبی شود معین

تایید یافت نعمت و اقبال یافت عز

زان طبع زودیاب تو و رای دوربین

در چرخ ملک و عصر شرف روی و رأی تو

ماهیست نیک روشن و رأییست بس مبین

مانند بارگیران ایام کرده داغ

اقبال را به نام بزرگی تو سرین

برسان نوعروسان از نور بسته چرخ

خورشید را عصابه جاه تو بر جبین

دامن پر از سعود کند هر شبی فلک

تا بامداد بر تو فشاند به آستین

از فخر خاتمیست در انگشت ملک تو

کش ز آفتاب حلقه ست از مشتری نگین

بر صحن دهر جاه عریض تو هر زمان

از امن گرد ملک تو حصنی کشد حصین

از طبع بردبار تو عفو گناه را

از بیخ حلم کوهی روید همی متین

در روزگار عدل تو ممکن شود که هیچ

در روی حوض آب نیفتد ز باد چین

نگذاشت جود و عدل تو ای اصل جود و عدل

در دهر هیچ مفلس و در خلق یک حزین

نه عدل یافته ست به از ملک تو پناه

نه ملک یافته ست به از عدل تو قرین

از دست و رای و بخشش و پیکار بی گمان

چون نیک بنگریم ز روی خرد یقین

چون ابر در بهاری و چون مهر در شرف

چون تیغ در نبردی و چون شیر در عرین

تازان سپاه حشمت جود تو در جهان

از مصر تا به بصره و از روم تا به چین

هر فصلی از مثال تو پیری بود مصیب

هر لفظی از خطاب تو دری بود ثمین

هر جنبشی ز ذات تو عزمی بود مفید

هر فکرتی ز طبع تو رایی بود رزین

جز جود را نداری بر گنج قهرمان

هر چند نیست جود تو بر گنج تو امین

کردست چرخ گردان از بیم جود تو

در طبع خاک و سنگ زر و سیم را دفین

نشگفت اگر به بزم نباشی امین به مال

زیرا که روز جنگ به جان نیستی ضمین

مشرف شناخت بود یمین تو را یسار

کاندک شمرد گنج یسار تو را یمین

مامور شد بیان تو را چون بیان بنان

تا هر هنر به نزد تو شد چون نگین نگین

از طبع بی اجازت مهر تو در رحم

جان را قبول کرد نیارد تن جنین

گر هیچ عمر یابد بدخواه ملک تو

بر جان او ز بیم سنانها شود سنین

نرهد ز رنج خنجرت از چند بار زه

زاید ز بیم خنجر تو دشمن لعین

هرگز چگونه جان برد از دست نره شیر

روباه اگر چه زاید پوشیده پوستین

همرنگ ریگ تیغ تو چون ریگ خورد آب

تشنه شود چو ریگ به خون عدوی دین

رخشت به دشت حمله چو بر کوفت پای فتح

تیغت ز تیغ کوه براند به زخم هین

نصرت نهاد تارک رمح تو را سنان

چون فتح کرد قبضه تیغ تو را لحین

چون خنجر از هوای نهفته شود پدید

این لون لاله گیرد و آن رنگ یاسمین

از حرص فتح تیغ برآرد ز خواب سر

بر جوش حمله پای درآرد اجل به زین

روی هوا ز گرد سواران شود سیاه

خاک زمین به خون دلیران شود عجین

از حربه سینه ماند چون کنده از تبر

وز گرد مغز گردد چون جامه از کدین

شمشیر تو چو برق بکوبد در ظفر

شبدیز تو چو باد بروبد ره کمین

نام تو را چو یاد کند لفظ روزگار

از فخرش احتراز کند گنبد برین

چون جسم و روح ملک و سعادت شوند جفت

از پیش آنکه بندد در حرف میم و سین

مجد و سنا و عاطفت و رج و دولتست

در پیش تو به راستی ای چرخ راستین

ای آفریده جانت جان آفرین به حق

از آفرین که از وی بر جانت آفرین

گشتند سرفراز عزیزانت بر ملوک

چونانکه بر بنات سرافراز شد بنین

جاوید ماند خواهی اندر کنار ملک

با صد هزار ناز چو فرزند نازنین

گر خسرو پسین بود آخر زمانه را

بیشک تو بود خواهی آن خسرو پسین

تا جان به زندگانی تن را شود کفیل

تا می به شادکامی دل را شود ضمین

از بهر شادی دل و جان جام می ستان

از دست آنکه هست به خوبی چو عور عین

ای اصل خرمی همه در خرمی خرام

وی ذات فرخی همه در فرخی نشین

هر کام کان عزیزتر از اوج چرخ یاب

هر میوه کان لذیذتر از شاخ بخت چین

بر هر مکان به پای شرف سوی تخت شو

در هر نظر به چشم طرب روی لهو بین

شاهی تو را مساعد و شادی تو را عدیل

دولت تو را رهی و بزرگی تو را رهین

گیتی است رام و بخت به کام و فلک غلام

یزدان دلیل و دهر مطیع و فلک معین

از سعد هفت کوکب هر هفته ای تو را

جشنی خجسته در شرف ملک همچنین

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 2:26 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4465756
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث