به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

با روی تازه و لب پر خنده نوبهار

آمد به خدمت ملک و شاه کامگار

سلطان ابولملوک ملک ارسلان که ملک

ذات عزیز او را پرورد در کنار

گردون دادگستر و مهر جهان فروز

سلطان تاجدار و جهاندار بردبار

ای اختیار مملکت و افتخار عصر

شایسته اختیاری و بایسته افتخار

چون دست هر نبرده فرو ماند از نبرد

چون کارزار گردد بر مرد کارزار

هر حمله ای که آری شاها ثنا کند

بر تو روان رستم و جان سفندیار

کاری که جست رای تو آمد تو را به سر

تخمی که کشت بخت تو آمد تو را به بار

نه نه نگویم آنکه چه دیدی هنوز تو

از نوع بختیاری ای شاه بختیار

هست ابتدای دولت و خواهد شدن هنوز

فغفور پرده دارت و کسری رکابدار

صاحبقران شوی و بگیری همه جهان

وایزد بدین سبب ز جهان کردت اختیار

گردند خسروان زمانه فدای تو

وز خسروان تو مانی در ملک یادگار

گاهی به هند تازی و گاهی به قیروان

گاهی به روم و گاه به چین گاه زنگبار

آری ز ترک خانان بسته به بند پای

رایان ز هند و پیلان کرده ز تنکه بار

دانی که با خدای جهان چند نذر کرد

آن اعتقاد روشن تو در شبان تار

اقبال پایدار تو را استوار کرد

زان عهد پایدار تو و نذر استوار

در انتظار رحمت و فضل تو مانده ام

ای کرده روزگار تو را دولت انتظار

داند خدای عرش که گیتی قرار داد

کز رنج دل نیابم شبها همی قرار

من بنده سال سیزده محبوس مانده ام

جان کنده ام ز محنت در حبس و در حصار

زین زینهار خوار فلک جان من گریخت

در زینهارت این ملک زینهار دار

در سمج های تنگ و خشن مانده مستمند

در بندهای سخت بتر مانده سوگوار

دارم هزار دشمن و یک جان و نیم تن

لیکن گذشته وام من از هشتصد هزار

بی برگ و بی نوا شده و جمع گرد من

عورات بی نهایت و اطفال بی شمار

بسیار امیدوار ز تو یافته نصیب

من بی نصیب گشته و مانده امیدوار

شاها به حق آنکه به کام تو کرده است

کار جهان خدای جهاندار کردگار

پیر ضعیف حالم و درویش عاجزم

بر پیری و ضعیفی من بنده رحمت آر

گیرم گناهکارم و والله که نیستم

نه عفو کرده ای گنه هر گناهکار

تا شاد بگذرانم ارم روزگار هست

در مدح و در ثنای تو این مانده روزگار

گیرم به مدح و شکر و ثنای تو هر زمان

هر پایه ای ز تخت تو در در شاهوار

این گفتم و ندانم تا چند مانده است

این روح مستحیل درین عمر مستعار

ور من رهی بمانم گنج بماندت

زین طبع حق گزار و زبان سخن گذار

عمری دراز باید تابنده ای چو من

گردد به مدح چون تو جهاندار نامدار

تا سایه ور درختی گردد نهالکی

بنگر که چند آب درآید به جویبار

شاها فراخ سالست این سال ملک تو

وین بس بزرگ فالست اندیشه بر گمار

لؤلؤ ز بحر برده سحاب از پس سحاب

بر ملک تو فشانده نثار از پس نثار

یکرویه گشت ملک هلا روی ملک بین

دستت گرفت عدل هلا تخم عدل کار

نو عز و نو بزرگی و نو لهو و نو طرب

نو ملک و نو سعادت و نو روز و نو بهار

شد لعل روی عشرت و شد روی عیش سرخ

ساقی بیار جام می لعل خوشگوار

فارغ دل و مرفه بنشین به تخت ملک

انصاف پیشکار تو و عدل دستیار

دشمنت اگر به کینه برآرد چو مار سر

شمشیر تو دمار برآرد ز مغز مار

ناشاد شد عدو سپردش قضا به خاک

تو شادزی و دل به نشاط و طرب سپار

جز در رضای تو نبود چرخ را مسیر

جز بر مراد تو نبود بخت را مدار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:57 PM

 

سوی میدان شهریار گذر

قدرت و صنع کردگار نگر

ایستاده نگاه کن چپ و راست

کوههای بلند و جاناور

هر یکی با یک اژدهای دمان

اژدها نه و اژدها پیکر

دو ستون در دهان هر یک از آن

اندر آهن گرفته سر تا سر

چون دژ آهنین ویشک قویش

در دژ آهنین گشاید در

دشمنی را اگر بخسبانند

از گل و خاک و خون بود بستر

آتشی را اگر بر افروزند

گردد آن را نجوم چرخ شرر

این همه نعمت ژنده پیلانست

که سر نصرتند و روی ظفر

همه مستند و اهتزاز کنند

به سرود و سماع بازیگر

همه دیوان روز پیکارند

برده دیوان ز زخمشان کیفر

صد زده زان چهار صد عفریت

که گه تک شوند مرغ به پر

این شگفتی کدام خسرو راست

یک جهان دیو گشته فرمانبر

چون سلیمان نشسته کامروا

ملک داد و رز دین پرور

شه ملک ارسلان بن مسعود

شادی تخت و نازش افسر

آنکه از نام همچو خورشیدش

آسمان شد ز بس شرف منبر

داده در دست از زمانه زمام

بسته در خدمتش سپهر کمر

ملک را کرده عدل او یاری

ملک را بسته عدل او زیور

به فغان آمده ز تیغش کفر

به خروش آمده ز دستش زر

ای بر رفعت تو چرخ زمین

وی بر بخشش تو بحر شمر

ملکی و به ملک هفت اقلیم

نیست اندر جهان ز تو حق تر

من زدم فال و فال گشت نهال

آن نهالی که دولت آرد بر

لشکری دولت تو تعبیه کرد

کاندرو وهم کس نیافت گذر

ژنده پیلان تو چو پیلانند

از پس و پیش آن قوی لشکر

پیش هر پیل فوجی از ترکان

رزمجویان چو شیر شرزه نر

هر کرا پیل و شیر بازیگر

دشمنان را به نزد او چه خطر

این همه هست هست و بود و بود

کردگار جهان تو را یاور

پیش چشم آیدم همی فتحی

که شود ناگهان به دهر سمر

من از آن فتح چون براندیشم

یادم آید همی ز فتح کتر

که در ایام جد جد تو را

کرد روزی کروکر داور

پادشاها به فرخی بنشین

شهریارا به خرمی می خور

چون به بزم تو در کف تو شود

باده آب حیات در ساغر

نه عجب گر فلک شود مجلس

ماه و ساقی و زهره خنیاگر

تا ز گردون و اختر اندر دهر

هر چه مضمر بود شود مظهر

باد گردان برای تو گردون

باد تابان به حکم تو اختر

هفت کشور تو را به زیر نگین

وز تو آباد و شاد هر کشور

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:57 PM

 

ای باد بروب راه را یکسر

وی ابر ببار بر زمین گوهر

ای خاک عبیر گرد بر صحرا

وی ابر گلاب کرد در فرغر

ای رعد منال کامل آن مرکب

کز نعره او سپهر گردد کر

وی برق مجه که خنجری بینی

کز هیبت آن بیفسرد آذر

ای چرخ سپهر محمدت بشنو

وی چشمه مهر مرتبت بنگر

ای گرسنه شیر در کمین منشین

وی جره عقاب در هوا مگذر

بر باره نشست فتنه شیران

هان ای شیران ز راه یکسوتر

کامد سپهی که کرد یک ساعت

صحرا را کوه و کوه را کردر

در پیش سپه مبارزی کورا

مانند نگفته اند جز حیدر

سالار عمید خاصه خسرو

آن داده بدین و ملک و دولت فر

فرزانه علی که در همه گیتی

یک مرد چنان نژاد از مادر

از آن همه گردنان سرنامه

وان از همه سرکشان سردفتر

در چشم کمال عقل او دیده

بر گردن ملک رای او زیور

مردی سو دست و طبع او مایه

رادی عرضست و دست او جوهر

ای بزمگه تو صورت فردوس

وی رزمگه تو آیت محشر

خردست چو مکرمت کنی دریا

لنگست چو حمله آوری صرصر

آنی که به گاه حمله افکندن

بر شخص تو جبرئیل پوشد پر

مومست به زیر تیغ تو جوشن

گردست به زیر گرز تو مغفر

تیغ تو بود به حمله در دستت

همگونه شکل و برگ نیلوفر

ماننده برگ لاله گردانی

چون بردی حمله بر صف کافر

امسال تو را چو وقت غزو آمد

از عون خدای و نصرت اختر

از راه بخاست نعره و شیهه

چونان که در ابر قیرگون تندر

بر که بچکید زهره تنین

در بیشه بکاست جان شیر نر

از خاک برست عنبر سارا

وز کوه گشاد چشمه کوثر

بر آرزوی جمال دیدارت

بگشاد به باغ دیدگان عبهر

هر جا که روی و خیزی و باشی

اقبال و ظفر تو را بود رهبر

گویی نگرم همی در آن ساعت

کآواز ظفر بخیزد از لشکر

وز خنجر تو به دولت عالی

گردد ستده ولایتی دیگر

از گرد سپه هوا شود تاری

وز خون عدو زمین شود احمر

برداشته فتحنامه ها پیکان

زی حضرت پادشاه دین پرور

او خرم و شاد گشته از فتحت

و آگاهی داده زآن بهر کشور

فرموده جواب و گفته سر نه

هر جا که بباید اندر آن کشور

وان خطبه به نام تست ارزانی

تا خدمت تو بداده باشد بر

بر نام تو خطبه ای کنم انشا

تا برخوانند بر سر منبر

چونانکه ز بس فصاحت و معنی

در صنعت آن فرو چکانم زر

خدمت پس خدمتیست از بنده

گر نیستمی فتاده بر بستر

لیکن چه کنم که مانده ام اینجا

بیمار و ضعیف و عاجز و مضطر

از جور فلک سری پر از انده

وز آتش غم دلی پر از اخگر

یک ذره نماند آتش قوت

بر جای بمانده ام چو خاکستر

چون موی شده تن من از زاری

چون نامه شده ز غم دلم در بر

نه طبع معین من گه انشا

نه دستم در بیاض یاریگر

قصه چه کنم ز درد بیماری

شیرین جانم رسیده با غرغر

دل بسته به حسن رأی میمونت

امید به فضل ایزد داور

ور بگذرم از جهان ز غم رستم

تو باقی مان و از جهان مگذر

جز بر سر فخر و مرتبت منشین

جز دیده عز و خرمی مسپر

در حکم تو باد گردش گیتی

در امر تو باد گنبد اخضر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:57 PM

 

ترکان که پشت و بازوی ملکند و روزگار

هستند گاه حمله بزرگان کارزار

گردان سرکشند و دلیران چیره دست

شیران بیشه اند و پلنگان کوهسار

در دستشان کمان ها مانند ابرها

در زخم تیرهاشان باران تند بار

در چشم نیک خواهان رسته چو تازه گل

در جان بد سگالان رسته چو تیزخار

پولاد را به تیغ بسنبند گاه زخم

خورشید را به تیر بپوشند روز بار

باره برون جهانند از آتشین مصاف

بیلک برون گذارند از آهنین حصار

رحمت برین سران سرافراخته چو سرو

کاندر سرای ملک رزانند روز بار

رحمت برین یلان که به میدان کر و فر

خیزند وقت حمله چو شیران مرغزار

جان بردن عدو را بسته میان به جان

در پیش شهریار جهاندار کامگار

مسعود شاه مشرق و مغرب که دور چرخ

بر تاج او سعود کند هر زمان نثار

ای یافته سپهر ز تو قدر و مرتبت

وی کرده روزگار ز رأی تو افتخار

تو بدسگال مال وز کف تو روز بزم

چون بدسگال مال تو کم یافت زینهار

تیغ برهنه تو چنان یافت کسوتی

کان ملک را شعار بود عدل را دثار

تا عزم راه و قصد سفر کرده ای شدست

فصل خزان به خرمی فصل نوبهار

گردی روان به طالع میمون و فال سعد

اقبال راهبر شده و بخت کامگار

بر تیز خیز کوهی تند سبک رکاب

رخشی چو باد در تک و چون چرخ در مدار

وین شاهزادگان که بدیشان شدست باز

اصل بنای دولت و دین سخت استوار

با فر و جاه خسرو پرویز و کیقباد

با بأس و زور رستم و گیو و سفندیار

جمله تو را عزیزان چون جان و تن ولیک

امر تو را به رغبت مأمور و جانسپار

در گرد چتر و رایت تو کرده تعبیه

شیران بی نهایت و پیلان بی شمار

خو کرده دستهاشان با لعب طعن و ضرب

خوش گشته گوشهاشان با بانگ گیرودار

یک شاهزاده را تو اگر نامزد کنی

گویی که تخت قیصر و تاجش به حضرت آر

راند سپه به روم و کند روم را خراب

یک مه تو را ندارد بیش اندر انتظار

آراسته ست دولت و دین از تو تا به حشر

کایزد بهر دولت و دین کردت اختیار

شاها زمین هند به خون تشنه گشت باز

زینجا به سوی هند سپاهی کش ابروار

سیراب کن زمین را یک سر به تیغ تیز

هر سو ز خون فروران بر خاک جویبار

امروز بارد آنچه نبارید تیغ دی

امسال بیند آنچه ندیدست هند پار

امروز بت پرستان هستند بی گمان

در بیشه ها خزیده و در غارها بشار

اکنون چنان در افتد در هند زلزله

کز هر سویی بلرزد هامون و کوه و غار

از بوم و خاک هند بروید نبات مرگ

وز جان اهل شرک برآید دم و دمار

در هند بشکفاند آن تیغ برق زخم

هنگام کارزار به دی ماه لاله زار

بپراکند ز هول تو چون گرد هر سپاه

بشکافد از نهیب تو چون نار هر حصار

وز سهم آبرنگ حسام تو خسروا

آتشکده شود دل رایان گنگبار

از جمع بست پرستان وز فوج مشرکان

بانگ و نفیر خیزد روزی هزار بار

گویند بازخاست ز جای آن سپید شیر

کو را ز جان یاران باشد همه شکار

کردست عزم آن که بشوید ز کفر پاک

مرهند را به ضربت شمشیر آبدار

در دست تو به حمله علم ها بکند باز

آن رخش باد سیر تو و آن گرز گاوسار

وین هر دو را به کوشش یاری دهند نیز

آن رمح جان شکار تو و تیغ عمر خوار

از سطوت تو شرک بنالد چو رعد سخت

وز ضربت تو کفر بگرید چو ابر زار

گردد ظفر قوی و شود فتح زورمند

زان بیلک نحیف تو و خنجر نزار

گیرد زمین ز تیغ همه پاک رود خون

گردد فلک ز گرد هوا جمله بحر قار

ای جاه تو چو مهر ز رتبت فلک فروز

وی کف تو چو ابر به بخشش جهان نگار

تو سایه خدایی و خورشید خسروان

جز تو که دید هرگز خورشید سایه دار

اختر کجا فروزان باشد به نقش مهر

شاهان به تو چه مانند ای شاه و شهریار

حقا که چون تو راد ندیدست دور چرخ

والله که چون تو شاه ندیدست روزگار

دیوان ملک بیش نیابد چو تو ملک

میدان ملک بیش نبیند چو تو سوار

در جمله ملک بود تو را دایه زین سبب

گه بر کتف نشاندت و گاه با کنار

تا تیغ تیز مادر فتحست روز رزم

گردد به گاه زادن گریان و بی قرار

بر زادن فتوح قوی باد تیغ تو

تا هر زمانت فتحی زاید چو صد نگار

بادت خجسته عزم و ره نهمت و غزات

کام مراد تو همه حاصل ز کردگار

چرخت غلام وعمر به کام و زمانه رام

دولت رفیق و بخت معین و خدای یار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:57 PM

 

چو تو معشوقه و چو تو دلبر

نبود خلق را به عالم در

ای مرا همچو جان و دیده عزیز

این و آن از تو یافت عمر و بصر

ببرد عشق عقل و عشق تو باز

عقل بفزایدم همی در سر

به هنر طبع را تو استادی

به خرد روح را تویی رهبر

به تو صحبت کنند در دیوان

وز تو گویند بر سر منبر

گاه خلوت تویی مرا مونس

در حضرت مرا تویی داور

سخنانی که از تو دارم یاد

جفت دل دارم و عدیل جگر

به خلاف تو گر سخن گویند

نایدم هیچ از آن سخن باور

تا گریبان تو بنگشادم

از جمال توام نبود خبر

از سر تو همی نگاه کنم

تا به پایان جمال و حسنی و فر

پوست بر تو همی به دل گردد

گاه دیگر شوی و گاه دگر

گاه چون زنگیان بوی اسود

گه چو سقلابیان شوی احمر

واندرین هر دو حال ازین تبدیل

نشود هیچ حسن تو کمتر

همه جرم تو روی شد ویحک

همه روی تو راز شد یکسر

نه چو زلف چو عنبر سارا

نه چو روی تو دیبه ششتر

کلک مفتول کرد زلف تو را

بر شکستن به هم چو سیسنبر

جان و دل خوش شود چو می دارم

آن شکنهای زلف تو به نظر

چو تو آراسته ندیدم من

جلوه گر عشاق تو بود مگر

ور نبودست عاشق تو چرا

بافت در زلفکان تو گوهر

روز و شب در تو حاصلست که دید

روز و شب را گرفته اندر بر

عبرت از تو توان گرفت آری

که ز روز و ز شب است جمله عبر

رویت آراسته به خال همه

زیر هر خال معنی دیگر

به دو دیده حدیث تو شنوم

که مرا همچو دیده در خور

در کنارت گرفت نتوانم

تا روان باشدم ز دیده مطر

همه خشکی بود طراوت تو

که چو رویم مباد رویت تر

آب رویم ز تست نگذارم

که به رویت رسد ز آب اثر

از دو دیده ستاره می رانم

من برین کوه آسمان پیکر

نتوانستی رسید به من

گر همه تنت را ببودی پر

تا دهک راه سخت شوریده ست

جفت عقلی تو و عدیل هنر

اندرین وقت چون سفر کردی

در چنین وقت کم کنند سفر

نه غلط کرده ام تو آن داری

که به ذاتت بود ز خلق خطر

نام منصور صاحب کافی

داغ داری به پشت و پهلو بر

آنکه با نام او ز خلق همی

بازگردد ز ره قضا و قدر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:57 PM

 

ایا نسیم سحر فتح نامه ها بردار

به هر ولایت از آن فتح نامه ای بسیار

ز فخر منشین جز بر سر شهان بزرگ

ز عز مسپر جز دیده ملوک کبار

بدین مهینی اخبار خلق نشنیدست

مگر نگویی در کوه و بیشه این اخبار

به کوه و بیشه نماند پلنگ و شیر از بیم

چه گیرد آن گه شاه جهان به روز شکار

مبشران را راه گذر بیارایند

به هر ولایت رسم این چنین بود ناچار

مبشری تو و آراسته ست راه تو را

بهار تازه و نوروز خرم از گلزار

خوازه بست ز گلبن همه فراز و نشیب

بساط کرد ز سبزه همه جبال و قفار

به باغ بلبل و قمری و عندلیب از لهو

کشیده الحان چون ارغنون موسیقار

بدین بشارت چون بگذری به هر کشور

فشاند ابر هوا بر تو لؤلؤ شهوار

ز بهر آنکه مگر بر زمین مقام کنی

زمین بپوشید از سرخ گل شعار و دثار

بدان که تا نرسد بر تو تابش خورشید

کشید چرخ مظله ز گونه گونه بخار

به بوستان و به باغ از برای دیدن تو

ز بس شکوفه سراپای دیده گشت اشجار

به باغ برگذری شاخ ها ز میوه و گل

دو تا شوند به خدمت به پیش تو هموار

ازین نشاط ببالد چنار و سرو سهی

ز لهو لعل شود روی لاله و گلنار

ایا نسیم سحر عنبرین دم تو کنون

کند زمین و هوا را چو کلبه عطار

بدین خبر تو جوانی دهی به عالم پیر

کنی چو خلد جهان را ز نعمت بسیار

کنون ز فر تو در باغ ها پدید آمد

ز جنس جنس نبات وز گونه گون ازهار

ره تو سر بسر آراست نوبهار گزین

تو می خرام به صد مرتبت مبشر وار

به هفت کشور چون این خبر بگویی تو

ملوک جان و روان پیش تو کنند نثار

پیام خواهم دادن تو را به هفت اقلیم

چو فتح نامه بدادی پیام هم بگزار

تو خود مشاهد حالی و بوده حاضر

به کارزار شهنشه پیام من به چه کار

بگو که چون ملک عصر سیف دولت و دین

خدایگان جهان خسرو صغار و کبار

ز بهر نصرت اسلام را ز دارالملک

به بوم هند در آورد لشکر جرار

بدان که تا نبود لشکری گران و بزرگ

خیاره کرد ز لشکر چهل هزار سوار

چو چرخ کینه کش و چون زمانه با قوت

چو ابر طوفان فعل و چو ابر صاعقه بار

رهی گرفته به پیش اندرون دراز و مهیب

همه زمینش سنگ و همه نباتش خار

شعاع کوکب ثابت به چرخ بر رهبر

مسیر دیو دژآگه به خاک بر هنجار

همی خرامید اندر میان هندستان

فراشته سر رایت به گنبد دوار

سپهر نیک سگال و زمان فرمان بر

خدای راهنمای و ملایکه انصار

بدو ملوک ز اطراف روی بنهادند

چنان که آید از آفاق سوی بحر انهار

کمینه خدمت هر یک ز تن که صد بدره

کهینه هدیه هر یک ز جامه صد خروار

گهی گذاشت حصار و گهی گذاشت زمین

گهش مقام به بیشه گهش نزول به غار

چو می گذشت گذر کرد رایت عالیش

به گرد تیره بپوشید چرخ آینه وار

حصار اگره پیدا شد از میانه گرد

بسان کوه بر او باره های چون کهسار

به حسن رتبت او نارسیده دست قضا

نکرده با وی غدری زمانه غدار

سپه چو دایره پیچید گرد حصن و همی

نمود حصن ازو همچو نقطه پرگار

به کارزار زده دست و گرم گشته نبرد

ز تیغ آهن سنب وز تیر خاره گذار

به خواب دید دگر شب امیر آن چیپال

یکی بلندی و او بر سرش گرفته قرار

شده هراسان از جان و گرد بر گردش

همه سراسر پر شرزه شیر و افعی مار

ز دور دیده یکی مرغزار خرم و سبز

درو کشیده یکی سایبان پر زنگار

نهاده تختی زرین بر او فرشته وشی

دو فوج حور کمر بسته بر یمین و یسار

خیال دولتش آمد فراز و گفت بدو

که از ضلالت خود گشت بایدت بیزار

ببایدت بر آن سایبان رنگین شد

وز آن فرشته ببایدت خواستن زنهار

چو دید چیپال این خواب سهمگین در وقت

گرفت لرزه و گشت از نهیب آن بیدار

یقین شد او را کان سایبان محمودیست

درو نشسته شاه فریشته کردار

سراییان و غلامان دو فوج بسته کمر

سپاه اوست چو شیر و چو مار گرد حصار

چو شمع روز شد از کله کبود پدید

زمین ز حله زربفت سرخ کرد و شعار

امیر اگره چیپال از سر گنبد

فرو دوید و به پست آمد از بلند حصار

سرای پرده سیفی بدید و خدمت کرد

بز دو دست و بکند از میان خود زنار

پیام داد به خسرو که ای بزرگ ملک

گناه کردم و کردم بدان گناه اقرار

به بندگیت مقرم توام خداوندی

گذاشتم همه عصیان تو جرم من بگذار

اگر تو عفو کنی بر دلم ببخشایی

کنم ز تن که به بالای این حصار انبار

جواب داد شهنشاه سیف دولت و دین

که آمدم به غزا من بدین بلاد و دیار

حصار دیدم بی مر و لیک هر یک را

گشاده بود بدین لشکر هدی صدبار

همی بجستم حصنی عظیم و دوشیزه

که در جهان نبدش هیچ خسرو و سالار

کنون که یافته ام این حصار اگره را

ازین حصار برآرم به تیغ و تیر دمار

ملوک را همه مقصود سیم و زر باشد

مر مراد همه عفو ایزد دادار

پس آنگهی به سپه گفت جنگ پیوندند

من این حصار بگیرم به عون ایزد بار

سپاه گرد حصار اندر آمدند چنانک

مبارزان را چون لیل می نمود نهار

حصار اگره مانده میانه دو سپه

برونش لشکر اسلام و در درون کفار

بسان چرخ برو سنگ منجنیق روان

چنان کجا به سوی چرخ دعوت ابرار

پیاده دیدم با خود و جوشن و خنجر

همی خزید به کردار مار بر دیوار

به سنگ و تیر و به آتش همی نگشت جدا

بدوختندش گویی به آهنین مسمار

هزار زخم فکند و دلش نگشت ملال

هزار زخم بخورد و تنش نگشت فگار

هر آتشی که بینداختندی از کنگر

چنان نمودی کز چرخ کوکب سیار

هر آن سواری کاندر میان آتش رفت

و گرچه بود ز آتش به گرد آن انبار

برون شد او چو براهیم آزر از آذر

به گردش آتش سوزنده گشت چون گلزار

به زیرش اندر شاخ بنفشه گشت زکال

به گردش اندر برگ شکوفه گشت شرار

گذشت روزی چند و همی نیاسودند

سپه ز کوشش در روز روشن و شب تار

شبی که بود بسی سهمگین تر از دوزخ

کریه و زشت چو دود و سیاه و تیره چو قار

چو رعد از ابر بغرید کوس محمودی

برآمد از پس دیوار حصن مارامار

سرائیان ملک جملگی بجوشیدند

برآمدند بهر کنگر اژدها کردار

به تیغ کردند از خون دشمنان هدی

زمین اگره همچون زمین دریا بار

چو در حصار بجوشید تارک گبران

ز تاب آتش شمشیر گرم شد پیکار

همی نمود ز روی حسام خون عدو

چو آب شنگرف از روی تخته زنگار

ز ترس چنبر گردون بایستاده ز دور

ز سهم چشمه خورشید در شده به غبار

حسام بران در سر به معدن دانش

سهام پران در دل به موضع اسرار

خدایگان را دیدم به گرد رزم اندر

چو شرزه شیر به دست اژدهای مردم خوار

تبارک الله چشم بد از کمالش دور

چو نور بود بر آن مرکب جهنده چو نار

گشاده دست به زخم و ببسته تنگ میان

ز بهر خشندی و عفو ایزد دادار

ز غازیان به حصار اندرون درآمد بانگ

ز ملک خسرو محمود باد برخوردار

خدایگانا هر وقت فتح خوش باشد

ولیک خوشتر باشد به روزگار بهار

نمود در هند آثار فتح شمشیرت

«چنین نماید شمشیر خسروان آثار»

حسام تیز تو شد ذوالفقار و هند عرب

حصار اگره خیبر تو حیدر کرار

حسام تست اجل وز اجل که جست امان

سنان تست قضا وز قضا که یافت فرار

زمین هند چنان شد که تا به حشر برو

ز خون به کشتی باید گذاشت راهگذار

به بحر و کوه ز بس خون که راند تیغ تو شد

عقیق و بسد در یمین و زر عیار

هر آنچه اکنون اندر زمین او روید

چو شاخ و قواق از شاخ او سرآید بار

کنون مکوک ز اطراف زی تو بفرستند

ز زر سرخ به خروار و پیل نر به قطار

چو پیل جمع شود پیل خانه کن قنوج

به پیلبانی پیلانت جندرا بگمار

خجسته بادت این فتح تا به فیروزی

به تیغ نیز بگیری چنین حصار هزار

تو بود خواهی صاحبقران به هفت اقلیم

دلیل می کند این فتح تو بدین گفتار

همیشه تا به میان سپهر جای زمی است

کند به گرد زمین اندرون سپهر مدار

همیشه بادی در ملک کامگاری و ناز

ز دولت تو چنین فتح هر مهی صد بار

سعادت ازلی با تو روز و شب همبر

خدای عزوجل با تو گاه و بیگه یار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:57 PM

 

مملکت را به نصرت منصور

روزگاری پدید شد مشهور

عارض ملک پادشا که ازوست

رایت او چو نام او منصور

نور عدلش زمانه را سایه ست

سایه دولتش جهان را نور

عزم او باد را نگفته عجول

حزم او کوه را نخوانده صبور

ای به ترجیح فخر نامعجب

وی به عز کمال نامغرور

ملک را از تو دولتی عالی

عدل را از تو عالمی معمور

این بدان بی غم از هراس خلل

وان بدین ایمن از نهیب فتور

بارگاه تو کارگاه وجود

پایگاه تو پیشگاه صدور

با عطای تو زار گرید زر

با ثنای تو زور گیرد زور

بر تو بر تن وضیع و شریف

مهر تو در دل اناث و ذکور

غرض از مدت بقای تو بود

رفته و مانده سنین و شهور

سبب عزت و سخای تو گشت

زاده و داده جبال و بحور

گر بپاشی به یک سخا گنجی

نبوی نزد خویشتن معذور

ور برآری به کینه زآب آتش

نشمری بدسگال را مقهور

ملک عدل تا به تخت نشست

به ز رای تو نامدش دستور

باعث لهو را ندید مزید

خوشتر از حسن تو نبودش سور

نرسد بی مؤونت به ذلت

طمعه و دانه وحوش و طیور

نبود بی طراوت بزمت

سیری و مستی نشاط و سرور

تشنگان امید فضل تو را

ننماید جهان سراب غرور

خفتگان فریب کین تو را

بر نیانگیزد از زمین دم صور

جز کف راد تو امید که کرد

غرقه موج آز را به عبور

جز دم داد تو نوید که داد

کشته تیغ ظلم را به نشور

پست اعراض تو نگشت بلند

مست انعام تو نشد مخمور

حشمتت را نخیز باز حریص

دشمنت را گریز زاغ حذور

بدسگال تو و تجمل او

شبهی دارد از سگ و ساجور

نیستش ترس کایمنش کردست

از تو عفو حمول و حلم وفور

طعمه شیر کی شود راسو

مسته چرخ کی شود عصفور

باره تو تبارک الله چیست

گهی آسوده و گهی رنجور

نیک آسان بودش بس دشوار

سخت نزدیک باشدش بس دور

تازش او به حرص چون صرصر

گردش او به طبع چون در دور

تگ او اگر کند عجب نبود

وهم را در صمیم دل محصور

و آتش نعل او بدی نه شگفت

گر مزاج هوا کند محرور

وان بریده پی شکافته سر

در کفت ساحریست چون مسحور

سخت نالان چو ناقه معلول

زار و گریان چو عاشق مهجور

نکته ها گیرد از هنر مرموز

حرفها گیرد از خرد مستور

گل کفاند بخار در میدان

در چکاند ز مشک بر کافور

دیده بی دیدگان برای العین

شکل مقسوم و صورت مقدور

ای به هر فضل ذات تو ممدوح

وی به هر خیر سعی تو مشکور

حله طبع باف وصف تو را

بوده انفاس صدق من مزدور

گوهر گنج سای مدح تو را

گشته غواص ذهن من گنجور

خاطر بدپسند من شاهیست

بر عروسان مدحت تو غیور

جمع کرده ز بهر زیورشان

در منظوم و لؤلؤ منثور

لعبتانی که کرده انفاسش

سر فرازند بر نجوم و بدور

زلفشان از فکنده آهو

لبشان از نهاده زنبور

همگان را به ناز پرورده

دایه رنج در ستور و خدور

نقش کرده به حسن برغیشان

تاج کسری و یاره فغفور

لیکن از رنج برده طبعم هست

راحتی دون نقثت المصدور

فوز نایافته شدم مانده

نجح نایافته شدم مغمور

چون شکایت کنم که فایده نیست

من ضمان علی الکریم یجور

دهر بی منفعت خریست پلید

چرخ بی عافیت سگیست عقور

بوم چالندرست مرتع من

مار و رنگم درین ثقاب و ثغور

کوههایی ست رزمگاه مرا

خواهر جودی و برادر طور

هر بلندی که لنگ و لوک شدست

از پس و پیش آن قبول و دبور

گل سختش به سختی سندان

شخ تندش به تیزی ساطور

میزبانان من سیوف و رماح

میهمانان من کلاب و نمور

غو کوس و غریو بوق مرا

لحن نایست و نغمه طنبور

آرزو باشدم که هر سالی

باشم اندر دو بقعه طنبور

بدو فضل اندرین دو فضل جلیل

غیبت من بدل شود به حضور

که مرا خوشتر از گلاب و عبیر

آب غزنین و خاک لوهاور

نیست روزی دگر چه اندیشه

بر به آمد شد از هوا مقصور

در قدر تا کجا رسد پیداست

قوت آفریده مجبور

کعبه جاه تو ملی و وفیست

به قضای حوائج جمهور

پس چرا اندرو مرا نبود

حج مقبول و عمره مبرور

نه مرا حاجتی ازو مقضی

نه مرا طاعتی ازو مأجور

خود نکردم گنه و گه کردم

هست اندر کرم گنه مغفور

خیره خلق الوف تو بی جرم

به چه معنی ز من شدست نفور

که نسیم صبای لطف تو شد

شب و روز مرا سموم خدور

ویحک ای آسمان سال نورد

کی رهیم از حریق این باحور

آخر ای آفتاب روز افزون

کی دمد صبح این شب دیجور

تا بود باغ و راغ را هر سال

به ربیع و خریف زینت و حور

زلف شاه اسپرغم و روی سمن

چشم بادام و دیده انگور

باد عیشت به خرمی موصوف

باد روزت به فرخی مذکور

روزگارت رهی و بخت غلام

فلکت بنده و جهان مأمور

از ازل دولت تو را توقیع

به ابد نعمت تو را منشور

تر و تازه خزان تو چو بهار

خوی و خرم روان تو چو سحور

ناله صدرت از سرور و سریر

ظلمت بزمت از بخار بخور

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:57 PM

 

ز عز و مملکت و بخت باد برخوردار

سر ملوک جهان خسرو ملوک شکار

ظهیر ملت حق بوالمظفر ابراهیم

نصیر دولت و دین پادشاه گیتی دار

زمانه عزم و قضا قوت و قدر قدرت

ستاره زیور و خورشید رای و چرخ آثار

زمین توان و هوا صفوت و اثیر نهیب

جهان مکانت و دریا نوال و کوه وقار

ز رأی طبع و کف راد و پهن عالی او

فلک زمین شد و دریا سراب و ابر غبار

تبارک الله از آن ابر آفتاب فروغ

که برفروزد ازو بخت آسمان کردار

چو ماه و مهر کند عدل را فراز و نشیب

ز فر و زیب دهد ملک را شعار و دثار

به عفوش از تف آتش همی بروید گل

به خشمش از گل تازه همی بروید خار

ز هیچ گردون چون روی او نتافت نجوم

ز هیچ دریا چون گفت او نخاست بخار

ستارگان مگر از حزم و عزم او زادند

که در جبلت این ثابتست و آن سیار

جهان پناها شاها جهان شاهی را

نبود بی تو دل و دیده روشن و بیدار

سحاب جود تو آباد کرد هر ویران

نسیم عدل تو گلزار کرد هر گلزار

اگر نه آتش بأست به رزم گشتی تیز

کجا ز گوهر ملک آمدی پدید عیار

به کارزار دگر کرده ای نهاد جهان

مگر که قسمت او بوده بود ناهموار

به حد و خنجر لعل تکاوران کردی

زمین هامون دریا و کوه آخته غار

جهان گشادی بی مرز گر ز سندان کوب

ملوک کشتی بی حد به تیغ خاره گذار

ز گرد رخش تو چون چرخ تیره بیند روی

ز آب خنجر ملک تو نصرت آرد بار

بهشت و دوزخ باشد ضیا و ظلمت را

به کیش مانوی آن مدعی چهره نگار

از آنکه نیک همانند نسبتی دارند

به مهر و کینه تو روز روشن و شب تار

شراب عدل تو گرمست کرد عالم را

نهیب تو ببرد از سر زمانه خمار

محیط گیتی گشته ست همت تو از آنک

همی نماید گیتیش نقطه پرگار

چو روی و پشت عدوی تو زرد و مجروحست

ز زخم سطوت جود تو چهره دینار

مگر مخالف و بدخواه ملک و دولت تست

ز آب و آتش خیل حباب و فوج شرار

از آن حباب چو سر برکند شود ناچیز

وز آن شرار چو سر برزند بمیرد زار

نماند در همه روی زمین خداوندی

که او به بندگی تو نمی کند اقرار

بزرگوار خدایا چو قرب ده سالست

که می بکاهد جان من از غم و تیمار

رخم ز ناخن خسته برم ز دست کبود

دلم ز آتش سوزان تنم چو موی نزار

ز بس که تف بلاچپ و راست بر من زد

ز من بجست چو سیماب بی قرار قرار

بدین تغیر هایل به نعمت عالی

که طعم عیشم زهرست و رنگ روزم تار

چنان بلرزم کاندر هوا نلرزد مرغ

چنان بپیچم کاندر زمین نپیچد مار

تنم هژبری دارد شکسته اندر چنگ

دلم عقابی دارد گرفته در منقار

چو کلک و نیزه اگر راست نیستم دل و تن

چو کلک و نیزه مرا هست بر میان زنار

چرا ز دولت عالی تو پیچم روی

که بنده زاده این دولتم به هفت تبار

نه سعد سلمان پنجاه سال خدمت کرد

به دست کرد برنج این همه ضیاع و عقار

به من سپرد و ز من بستدند فرعونان

شدم به عجز و ضرورت ز خانمان آوار

به حضرت آمدم انصاف خواه و داد طلب

خبر نداشتم از حکم ایزد دادار

نه روشنایی و باران ز مهر و ابر بود

نه جست باید روزی ز کف تو ناچار

مرا امید به هنجار مقصدی بنمود

دلم برد که به مقصد بیاردم هنجار

همی ندانم خود را گناهی و جرمی

مگر سعایت و تلبیس دشمن مکار

ز من بترسد ای شاه خصم ناقص من

که کار مدح به من بازگردد آخر کار

ز شال پیدا آرند دیبه رومی

ز جزع باز شناسند لؤلؤ شهوار

ز پارگین بشناسند بحر در آگین

ز تار میغ بدانند ابر گوهر بار

سپر فکند و ندیده به دست من شمشیر

بداد پشت و نبوده میان ما پیکار

در آن هزیمت تیری گشاد در دیده

مرا بخست چو من داشتم گشادش خوار

خدای داند و هر کو خدای را به دروغ

گواه خوانده باشد ز جمله کفار

که قصد من همه آن بود تا به خدمت شاه

چو بندگان دگر تیز گرددم بازار

هزار دیوان سازم ز نظم و در هر یک

هزار مدح طرازم چو صد هزار نگار

مشاطه وار عروسان پردگی ضمیر

به پیش تخت کنم جلوه و به مجلس بار

به صیقل صفت و مدح نیک بزدایم

ز تیغ آتش و آیینه هنر زنگار

به اختران خرد بخت را کنم گردون

به لعبتان سخن بزم را کنم فرخار

چو عندلیب سرایم ثنای مدحت تو

چرا ببندم چون باز بسته بر کهسار

یکی به رحمت بر جان و بر تنم بخشای

که من نه در خور بندم شهانه اهل حصار

نگاه کن که چه نیرنگ ها و شعبده ها

به مدحت تو برآرم ز جان و دل هر بار

نه من کفایت عرضه همی کنم به سخن

توان ستود فلک را به رتبت و مقدار

تکلفی نشود در مثل به حلم جبال

تعذری نبود در سمر به جود بحار

چه رنج فکرت باید کشید اگر گویم

که آفتاب منیرست و آسمان دوار

گزیده تر ز همه دولتست دولت تو

گزیده تر ز همه فصل هاست فصل بهار

به پایه ای ز محلت نمی رسد گردون

پدید باشد کآخر کجا رسد گفتار

اگر سزای تو باید همی مدیح و ثنا

مگر گشاده شود بر همه ملوک اشعار

همیشه تا زبر گوی بی مدار سپهر

نجوم و چرخ نیاساید از مسیر و مدار

خدایگانا چون آفتاب ملک افروز

زمانه دارا چون آسمان زمانه گذار

نظاره گاه تو بر تختگاه باد و چمن

نشستگاه تو از ملک فرق باد و کنار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:50 PM

 

روز وداع از در اندر آمد دلبر

لب ز تف عشق خشک و دید ز خون تر

آب نمانده در آن دو رنگین سوسن

تاب نمانده در آن دو مشکین چنبر

عبهر چشمش گرفته سرخی لاله

لاله رویش گرفته زردی عبهر

بر گلش از زخم دست کاشته خیری

بر مهش از آب چشم خاسته اختر

کرده زمین را زرنگ روی منقش

کرده هوا را به بوی زلف معطر

گفت مرا ای شکسته عهد شب و روز

در سفری و نهاده دل به سفر بر

تا کی باشد تو را وساوس همراه

تا کی باشد تو را کواکب همبر

ملکت جویی همی مگر چو سلیمان

گیتی گردی همی مگر چو سکندر

رفتی تو در نشاط باشی آنجا

ماندم من در غم تو باشم ایدر

دلبر مه روی بی مرست به غزنین

زود نهی دل به ماه رویی دیگر

هیچ دل تو ز مهر من نکند یاد

نیز تو را یاد ناید از من غمخوار

گفتمش ای روی تو عزیزتر از جان

دیدن رویت ز زندگانی خوشتر

ای نه به خامه نگاشته چو تو مانی

وی نه برنده گذارده چو تو آزر

شرطی کردم که تا بر تو نیابم

بوسی ندهم بر آن عقیق چو شکر

حرمت روی تو را نجویم لاله

حشمت زلف تو را نبویم عنبر

می بنیوشم ز رود ساران نغمه

می نستانم ز میگساران ساغر

منتظر وصلت تو خواهم بودن

آری الانتظار موت الاحمر

زود خبر کن مرا نگارا زنهار

تات چه پیش آمد این فراق ستمگر

همچو مه اندر کنارم آمد و ماندیم

هر دو در آغوش یکدگر چو دو پیکر

گشتم ازو باز سوخته چو عطارد

او بشد از پیش من چو مهر منور

چشمم چو ابر و دامنم چو شمر شد

رویم چون زر دل چو بوته زرگر

گشت به ناخن چو پیرهنش مرا روی

شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر

مانده و رسته ازین دو دیده چون جوی

آن قد بر رفته چو سیمین عرعر

رفتم از پیش او و پیش گرفتم

راهی سخت و سیاه چون دل کافر

راهی چون پشته پشته سنگ و در آن راه

سینه بازان به نعل گشته مصور

ننهد اندر زمینش شیر همی چنگ

بفکند اندر هواش مرغ همی پر

بر کمر کوهها ز شدت سرما

مرمر چون آب گشته آب چو مرمر

گردش گردون شده رحا وی و از وی

ریخته کافور سوده در که و کردر

از فزع راه گشته لرزان انجم

وز شغب شب شده گریزان صرصر

گردون چون بوستان پر ز شکوفه

تابان مریخ ازو چو چشم غضنفر

مهر فرو رفته همچو آتش بر چرخ

مانده پراکنده و فروخته اخگر

از نظر و چشم خلق پنهان کرده

چشمه خورشید را سپهر مدور

روی هوا را ز شعر کحلی بسته

گیسوی شب را گرفته در دوران بر

ماه برآمد چو موی بند عروسان

تابان اندر میان نیلی چادر

تیره بخاری برآمد از لب دریا

جمله بپوشیده روی گنبد اخضر

ابری چون گرد رزم هایل و تیره

برق درخشنده از کرانش چو خنجر

قطره باران از آن روان شده چون تیر

غران چون مرکب از میانش تندر

روی ز گردون نمود طلعت خورشید

چون رخ یار من از حلویی معجر

زاغ شب از باختر نهان شد چون دید

کآمد باز سپید صبح ز خاور

شب را معزول کرد چشمه خورشید

رایت دینارگون کشید به محور

گردون از درد شب بکند و بینداخت

از بر و از گوش و گردنش زر و زیور

آبی دیدم نهاده روی به هامون

بوده پدرش ابر و کوهسارش مادر

همچو گلاب و عرق شده مه آزار

بوده چو کافور سوده در مه آذر

روشن و صافی و بی قرار تو گفتی

هست مگر ذوالفقار حیدر صفدر

خسرو محمود آنکه شاهی از وی

تازه شده چون پیمبری به پیمبر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:50 PM

 

شکوفه طرب آورد شاخ عشرت بار

که بوی نصرت و فتح آید از نسیم بهار

گرفت جام طرب عیش با هزار نشاط

نمود روز فرح روز با هزار نگار

بدین بشارت مطرب نوای نغز بزن

بدین سعادت ساقی نبیند لعل بیار

که بازگشت به فیروزی از جهاد غزا

علاء دولت مسعود شاه دولتیار

مؤیدی که زمین را به رأی کرد آباد

مظفری که جهان را به تیغ داد قرار

به بوی مهرش زاید همی زآتش گل

به باد کینش خیزد همی ز آب شرار

بنازد از شرف نام او همی دنیا

بخندد از طرب مهر او همی دینار

نهاد روی به هندوستان به نیت غزو

گذشته رایتش از اوج گنبد دوار

به عون اسلام افراخته هزار علم

به گرد هر علم آشفته لشکری جرار

کشیده خنجر مصقولش آفتاب نهاد

گشاده چتر همایونش آسمان کردار

مبارزان همه بر بارها فکنده عنان

مجاهزان همه بر کوهها کشیده مهار

ز حربه ها به صفت روزها نجوم آگین

ز نعل ها به شبه خاک ها هلال نگار

هوا ز رایت منصور او گلاب سرشک

زمین ز موکب میمون او عبیر غبار

براند سخت و بیاموخت باد را رفتن

برفت مسرع و بنمود آب را رفتار

صدای کوسش رعدی فکنده در هر کوه

سرشک تیغش سیلی گشاده از هر غار

مبارزانش چو شیران دست شسته به خون

به حمله هر یک چون اژدهای مردم خوار

بتاختند به هر گوشه ای چو پویان باد

بتافتند به هر جانبی چو سوزان نار

فکنده ناچخ در مغز کفر تا دسته

نشانده بیلک در چشم شرک تا سوفار

فلک بجنبید از هول و سهم گیراگیر

زمین بلرزید از ترس و بیم دارادار

سوار تعبیه بی شمار لشکر دین

کشیده صفها همچون زبانه های شرار

چو ابر و باد ز حرص جهاد و غزو بتاخت

ز هر سویی سپه ترک و لشکر جرار

ز باد تیغ چو دریا بخاست آتش رزم

ز بوم هند برآمد چو دود گرد و غبار

سپه به لشکر برهان پور ملعون زد

که بود ملهی مخذول را سپه سالار

چو بندیان دگر پالهنگ در گردن

بداشت او را در بارگاه حاجب بار

به هند شاها فتوح بود دارالملک

که کافری همه بر قطب او گرفت مدار

حدیث و قصه آن حال نیست پوشیده

که کعبه شمنان بود و قبله کفار

خزانه ها را در هند بازگشت بدوست

چو بازگشت همه رودها به دریا بار

سپاه و نعمت و پیل و سلیح ملهی را

که بود والی آن عاملی دگر پندار

ستیزه طبعی عفریت فعل و جادو کیش

پلید خویی ابلیس اصل و دیو تبار

شهاب سطوت و دریا نهیب و باد شکوه

زمانه بسطت و گردون توان و کوه یسار

به پیل غره و از کس نیافته مالش

زمال مست و به تنبیه ناشده بیدار

به قلعه ای که ازو باد کم رود بیرون

به بیشه ای که دور دیو بد برد هنجار

پناه کرده و نابوده هیچ وقت او را

ز تاختن غم و از رزم ساختن تیمار

ز دور چون خبر تیغ بی قرار تو یافت

فرار کرد و نیارست جست راه فرار

بجست بیهش و از بیم جان چنان پنداشت

که هست افعی پیچانش بر میان زنار

نه بازدید همی تند شخ ز ژرف دره

نه فرق کرد همی روز روشن از شب تار

نکرد یک شب خواب و نخورد یک روز آب

نیافت یک پی راه و ندید یک تن یار

به گوشش آمد آواز رعد و نفخه صور

به چشمش آمد شکل درخت صورت مار

نیافت دست و نشایست بودنش ناکام

نداشت پای و ببایست رفتنش ناچار

نهیب شاه برو حلقه کرد گرد جهان

که ره نبودش پیش و پس و یمین و یسار

شتافت خواست به خدمت ز بهر عز و شرف

دو دست کرده بکش بنده سان و چاکروار

ولی نبستش صورت که یک زمان ندهد

به جانش خنجر زنهار خوار تو زنهار

عزیز جان را آخر به سیم و زر بخرید

تو این تجارت نیکو تجارتی انگار

به عاملی چو دگر عاملانت شد راضی

به بندگی چو دگر بندگانت کرد اقرار

زهی به جاه تو دولت به فتح بسته کمر

خهی به رأی تو ملت ز فخر کرده شعار

تو دستبردی در بوم هند بنمودی

که گشت عمده امثال و مایه اشعار

ز معجزات تو یک نکته یاد خواهم کرد

قیاس گیرد دانش به اندک از بسیار

چو گشت رنگ سواران به رنگ دیده شیر

چو گشت کام دلیران به طعم زهره مار

فرو زدند یکایک به صیدگاه بلا

بساط خاک به روین ردای روز به قار

سرسران ز شغب گشت چون سر مفلوج

دل یلان ز فزع ماند چون دل بیمار

ز باد کوسش بلا گرفت خاک نبرد

به آب تیغ برافروخت آتش پیکار

به سطح خوف و رجا بربکرد مرکب غزو

قضا به دور فرو راند نطع را پرگار

ز حلق جنگ به جای نفس بجست آتش

ز پلک مرگ به جای مژه برآمد خار

عدم ز حرص همی جست با وجود قرین

اجل به طمع همی کرد با امل دیدار

ز جوش حمله جهان شد چو بحر طوفان موج

ز برق تیغ فلک همچو ابر صاعقه بار

چو ابر و برق ز هر جانب مصاف بخاست

ز تیغ گریه سخت وز کوس ناله زار

تو حمله کردی و آهخته گرز مسعودی

بر آن تکاور هامون نورد کوه گذار

به زیر زخم تو پران عقاب عمر شکر

به پیش رخش تو تازان نهنگ جان اوبار

نبوده طعن تو را حامل آتشین باره

نگشته زخم تو را حاجز آهنین دیوار

قضا چو شکل نهیب تو دید روی بتافت

سپید گشتش چشم و سیه شدش رخسار

چه دید دید سواری نهاده جان بر کف

چه گفت گفت پیاده ست چرخ با تو سوار

ز صحن صحرا کهسارها پدید آمد

ز بس که گشت بدن های کشتگان انبار

به زیر چرخ پدیدار گشت عالم روح

ز بس نفس که برآمد ز کشتگان چو بخار

چو بیخ کفر بریدی و شاخ شرک زدی

به سعی و دولت و توفیق ایزد دادار

تمام شد به سم مرکبان آهو سم

زمین هند ز بهر نهال دین شد یار

حسام برق تف ابر پیکر تو ز خون

به چپ و راست فرو راند جویها هموار

بهار هند ز بارنده تیغ تو بشکفت

ز استخوان سمنستان شد و ز خون گلزار

به مرزها در دلهای زاجران همه تخم

به شاخ ها بر سرهای بت پرستان بار

شکسته شد به یک آسیب تو هزار مصاف

گشاده شد به یک آشوب تو هزار حصار

ز شرزه شیران افکنده شد سپاه سپاه

ز ژنده پیلان آورده شد قطار قطار

قرار یافت پس از بی قرار بودن تیغ

چو فتح دادش بوس و ظفر گرفت کنار

ز کارکرد تو آگاه شد زمان و زمین

ز فتح نامه تو موج زد بلاد و دیار

فرانمود زمانه که جز به حکم تو نیست

مدار گنبد دوار و کوکب سیار

چنانکه جستی از بخت و داشتی در دل

برآمدت همه مقصود و راست شد همه کار

بدانکه رهبر اسرار رازهای تو بود

به هر چه کرد توفیق عالم الاسرار

چو عاجزست ز آثار و معجزت خاطر

چو قاصرست ز کردار نادرت گفتار

جز این چه دانم گفتن که عنصری گوید

«چنین نماید شمشیر خسروان آثار»

ز بخت بادی ای اصل بخت کامروا

ز ملک بادی ای فخر ملک برخوردار

چو حق خنجر بر دشمنان گذارده شد

تو حق ساغر با دوستان خود بگذار

چو سرو یازان و چو مهر تابان گرد

چو چرخ دولت یارو چو ابر نعمت بار

ز شاخ دولت پیوسته بار نصرت چین

به باغ عشرت همواره تخم نزهت کار

تو بود خواهی تا حشر پادشاه زمین

که مالک الارضینی و وارث الاعمار

نشاط جوی وزانصاف و راستی شب و روز

به بام دولت و دین هر دو پاسبان بگمار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:50 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4455443
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث