به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای جهان فضل و بحر رادی و کان هنر

روشنت روزست و صافی آب و با قوت گوهر

خواب کرده از تو امن و ملک در یک خوابگاه

آب خورده از تو دین و عدل در یک آبخور

رفعت از قدر تو باید چرخ از آن باشد رفیع

نسبت از حلم تو دارد کوه از آن دارد کمر

فتنه را از هیبت تو گم شود چون مار پای

حرص را از بخشش تو بر شود چون مور پر

شرک را ایمان تو چون کوه دارد مغز خشک

ظلم را انصاف تو چون ابر دارد دیده تر

بی مثال نافذ تو بر ندارد عدل گام

با شکوه سایس تو بر ندارد چرخ سر

دست حزم تو همی گیرد کمرگاه صواب

تیغ عزم تو همی درد جگرگاه خطر

ذکر مجدت در جهان محمدت سازد مسیر

نجم جودت بر سپهر مفخرت گیرد ممر

آفتاب رفعت تو بر کمال افکند نور

نوبهار دولت تو بر ثنا گسترد فر

وقت عفو تو درآید انگبین و می به جوی

روز خشم تو برآید آفتاب از باختر

نیست چون گفتار ملک آرای تو نفع سماع

نیست جز دیدار روز افزای تو نور بصر

چشم سر تو ببیند صورت هر نیک و بد

همچو چشم سر که اندر آئینه بیند صور

بوی گل در بوستان هم طبع اخلاق تو شد

ابر دامن کش نثار او را از آن آرد درر

دستبرد حشمت تو یک نمونه ست از قضا

کارکرد همت تو یک نموده ست از قدر

بر سپهر کامگاری هست قادر عزم تو

چیر دستی را عطارد تیزپایی را قمر

دهر هر حکمی که بیند از تو دارد پیش چشم

چرخ هر امری که یابد از تو گیرد پیش بر

دیده نرگس به رنگ روی بدخواه تو شد

از نهیب آن همی در روز باشد در سهر

چون توان کوشیدن افزون زین که می کوشد عدوت

در نبردت ساخته ست از جان و دل تیر و سپر

تا چو بر و بحر عقل و فضل تو گیتی گرفت

کثرت و بسطت ندارد آب و خاک و بحر و بر

گر تو ابر و آفتابی در جهان ویحک چرا

در عطا خالی نهادی بحر و کان از در و زر

مهر تو چشم امل را نور گرداند ظلام

کین تو کام بلا را زهر گرداند شکر

تا مزین شد به تو دیوان عرض شهریار

عرض کرد اقبال پیشت لشکر فتح و ظفر

از بداندیشان و بدخواهان نماند اندر جهان

یک تن پیکار جوی و یک سر پرخاشخر

کرد و گردانید بانگ خشم و قهر و کین تو

چشم هر بی رسم کور و گوش هر بی راه کر

سطوت بأس و نهیبت آب گردانید و خون

در سر طغیان دماغ و در تن عصیان جگر

کامگاری را دلیل وهم تو بنمود راه

نامداری را علو جاه تو بگشاد در

ای ز کفت زاد بحر جود را آب حیات

وی طبعت رسته باغ علم را شاخ هنر

بر سواران سخن میدان دعوی تنگ نیست

مرکب میدان همی باید که گیرد کر و فر

شاید ار باطل کنی گفتار هر بیداد جوی

چون تو اصحاب خرد را داوری و دادگر

روزها از گفت های من یقین گشتست گمان

سالها از کرده های من عیان گشتست خبر

تا همی روز آرد از شب کلک سحر آرای من

کار دشمن شد چو کار ساحران زیر و زبر

ضحکه را یارب مجال این سپهر سفله بین

سخره را ویحک مجال این سپهر دون نگر

نور تحفه کرد سوی مهر پرتابش سها

آب هدیه برد نزد بحر بی پایان شمر

ای شگفتی از برای چه همی خنجر کشید

آنکه می ز اندوه زد بر پشت پای خوب تبر

فتنه انگیزد همی آن کش نیارد یک بها

آتش افروزد همی آنکش بسوزد یک شرر

عاشقی افتاد در دل خرس را با آن لقا

رهبری کرد آرزو خفاش را با آن صور

گفتم آخر بی محابا من همی ترسم ز خصم

گر بترسد هرگز از روباه ماده شیر نر

تا همی خورشید و ابر روشن و تاریک را

از طبیعت باشد اندر عالم علوی اثر

بادت از خورشید و ابر تخت و جاه اندر جهان

روز دولت نورمند و شاخ نعمت بارور

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

روی ها را نگار کرده رسید

کار من زان نگار شد به نگار

آن نگاری که کافرش برخواند

بیش اسلام را نکرد انکار

کرد مرهم دل فگار مرا

چهره هایی به پنج گشته فگار

کاژ کرده برو بنفشه و گل

کار کرده برو به نقش و نگار

راست همچون زدوده رای تو بود

که زحملان خبر نداشت عیار

چون سخای تو بد صافی و پاک

که نیفتد به روز منت بار

همه دو روی و دوستند و عزیز

در دل و طبع مردمان هموار

هیچ دو روی را در این عالم

تیزتر زان ندیده ام بازار

تا درآمد چو آفتاب از در

شد ز روزن برون چون شب تیمار

هر درستی که بود ازو بشکست

لشکر دین بنازجان اوبار

زآن شکسته که بود زود ببست

هر شکسته که داشتم در کار

چون بسختم تمام و بشمردم

راست آمد به سختن و به شمار

چشم جود تو را و حال مرا

سخت اندک نمود و بس بسیار

گفتم ای ماه شکل بر پر سنگ

پدرت آفتاب چرخ گزار

راحتی دادیم سزاست که من

بی تو رنجو بودم و بیمار

از منت عذر خواست باید از آنک

گله دارم ز مادرت کهسار

راه بر من چنان ببست همی

که شدی روز روشنم شب تار

بخت من خفته مانده بود به گل

گر نکردیش همچو گل بیدار

عمده ملک و خاص شاه رشید

تحفه سعد گنبد دوار

آنکه باران ابر او کرده ست

فصل های جهان ز جود بهار

طبع او بحر گشت و بحر سراب

کف او ابر گشت و ابر غبار

از پس عز خدمتش همه ذل

وز پس فخر خدمتش همه خوار

کوکب خرم و رای او ثابت

اختر عزم و امر او سیار

همت او همی کند آسان

هر چه گردون همی کند دشوار

ای به طبع و به کف تو منسوب

در وقار و سخا جبال و بحار

روز تأیید تو نبیند شب

گل اقبال تو ندارد خار

سپر جاه تو مرا دریافت

زیر تیغ زمانه خونخوار

همچو آئینه طبع من بزدود

از پس آنکه بود پر زنگار

چون برستم ز حبس کج نروم

پیش فرمان تو قلم کردار

تو حقیقت چنان شمر که مرا

بر میانست چون قلم زنار

تا همی گردد و همی بارد

بر زمین آسمان و ابر بهار

چرخ مانند بر معادی گرد

ابر کردار بر موالی بار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

ای بقد برکشیده همچو سرو و کاشغر

ای رخ خوب تو همچون ماه و از وی خوبتر

این یکی ماه تمام آن ماه را مشکین عذار

و آن دگر سرو روان و آن سرو را زرین کمر

زلف تو چون مشک در مجمر به گاه سوختن

چشم تو چون نرگس اندر باغ در وقت سحر

آن یکی پرتاب و دارد مر مرا با پیچ و تاب

واندگر پر خواب و دارد مر مرا بی خواب و خور

دو رخت لاله ست توده بوینده مشک

دو لبت لعل است و در وی رسته سی و دو درر

قطره ای نوش است پنداری دهانت ای صنم

تارکی مویست پنداری میانت ای پسر

زان نیابی گر بخواهی از دل من جز نشان

زان نبینی گر بخواهی از تن من جز اثر

از وصال تو گشاید بر دلم درهای کام

وز صفات تو به بندد بر دلم راه فکر

این مرا شادان کند چون خدمت شاه جهان

و آن مرا حیران کند چون مدح شاه نامور

سیف دولت شاه محمود آنک سیف دولتش

همچو رای او ستوده دست و چو نامش مشتهر

آن بسان زهد سوی گنج رحمت ره نمای

وآن بسان عقل سوی علم و حکمت راهبر

زیر دست رای او شد رونق تابنده ملک

زیر پای قدر او شد تارک تابنده خور

این یکی اندر جهان خسروی کرده وطن

واندگر بر آسمان سروری کرده مقر

جاه و نامش در جهان گسترده و تابان شده

این یکی رخشنده خورشید آندگر تابان قمر

این همه گیتی گرفته چون ارادت بی گمان

وآن همه عالم رسیده همچو فکرت بی مگر

نیزه و تیرش به هنگام جدال بدسگال

این همه گردد قضا و وآن همه گردد قدر

این نیارامد مگر در جسم حاسد چون روان

وآن نیاساید مگر در چشم اعدا چون بصر

ماه شوال آمد ای شه سوی تو با عید جفت

هر دو گردند از سرور و از نشاطت بهره ور

این یکی آورد سوی تو نعیم و عز و ناز

و آن یکی آورد زی تو یمن و سعد کام و کر

مر خجسته باد عید و رفتن ماه صیام

باد ملکت بی زوال و باد تختت بی خطر

این یکی بادت به بخت و دولت عالی معین

و آن یکی بادت ز جور گنبد گردون سپر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

دوال رحلت چون بر زدم بر کوس سفر

جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر

چو حاجیان ز می از شب سیاه پوشیده

چو بندگان زمجره سپهر بسته کمر

به هست و نیست در آرد عنان من در مشت

چو دو فریشته ام از دو سو قضا و قدر

مباش و باش ز بیم و امید با تن و جان

مجوی و جوی ز حرص و فتوح در دل و سر

مرا به چون شود و کاشکی و شاید بود

حذر نگاشته در پیش چشم یک دفتر

اگر چه خواند همی عقل مرمرا در گوش

قضا چو کارگر آمد چه فایده ز حذر

گه از نهیبم گم شد همی چو ماران پای

گهم ز حرص برآمد همی چو موران پر

تن از درنگ هراس و دل از شتاب امید

به طؤ و سرعت کیوان همی نمود و قمر

چو خار و گل ز گل و خار روی و غمزه دوست

ز تف و نم لب من خشک بود و مژگان تر

وگرنه گیتی خشک از تف دلم بودی

ز اشگ چشمم بر خنگ زیورم زیور

بدان دم اندر راندم همی ز دیده سرشگ

دل از هوا رنجور و تن از بلا مضطر

به لون زر شده روی من از غبار نیاز

به رنگ می شده چشم من از خمار سهر

نه بوی مستی در مغز من مگر زان می

نه رنگ هستی در دست من مگر زان زر

رهی چو تیغ کشیده کشیده و تابان

اثر ز سم ستوران بر او به جای گهر

اگر چه تیغ بود آلت بریدن من

همی بریدم آن تیغ را به گام آور

وگر به تیزی گردد بریده چیز از تیغ

ازو همی به درازی بریده گشت نظر

چو آفتاب نهان شد نهان شد از دیده

نیام او شب دیرنده تیره بود مگر

مخوف راهی کز سهم شور و فتنه او

کشید دست نیارست کوهسار و کور

که از جگر جگر من چون خون دل گشته

گهی ز خون دلم خون شده دل اخگر

گهی چو خاک پراکنده دل ز باد بلا

گهم چو پوست ترنجیده دل ز آتش حر

شهاب وار به دنبال دشمنان چو دیو

فرو بریدم صد کوه آسمان پیکر

گهی به کوه شدی هم حدیث من پروین

گهی به دشت شدی هم عنان من صرصر

بسان نقطه موهوم دل ز هول بلا

چو جزء لایتجزا تن از نهیب خطر

ولیک از همه پتیاره ایمن از پی آنک

مدیح صاحب خواندم همی چو حرز زبر

عماد دولت منصور بن سعید که یافت

فلک ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر

به باغ انس که رویش چو گل شکفته شود

ز بهر سایل و زایر سعادت آرد بر

به قوت نعم و پشت نعمت اویست

امید یافته بر لشگر نیاز ظفر

کجا سفینه عزمش بر آب حزم نشست

نشایدش مگر از مرکز زمین لنگر

شکوه جاهش گر دیده را شدی محسوس

سپهر و انجم بودی ازو دخان و شرر

ز ماده بودن خورشید را مفاخر تست

که طبع اوست معانی بکر را مادر

ز بهر آنکه به اصل از گیاست خامه او

باصل هم ز گیا یافتند زهر و شکر

به نعت موجز تیغش زمانه را ماند

که بر ولی همه نفع است و برعد و همه ضر

بزرگوار کریما چو طبع تو دریاست

شگفت نیست ز طبع تو گوهر و عنبر

مکارم تو اگر زنده ماند نیست شگفت

که مجلس تو بهشت است و دست تو کوثر

ندید یارد دشمن مصاف جستن تو

اگر چه سازد از روز و شب سپاه و حشر

نکرد یارد بی رای تو ممر و ممار

سپهر زود ممار و نجوم تیز ممر

به حل و عقد همی حکم و امر نافذ تو

رود چو ابر به بحر و رسد باد به بر

اگر نباشد فرمان حزم تو مقبول

ابا کند ز پذیرفتن عرض جوهر

وگر ز عزم و ز حزم تو آفریده شدی

به طبع راجع و مایل نیامدی اختر

بساختند چهار آخشیج دشمن از آن

که رأی تست به حق گشته در میان داور

به چرخ و بحر نیارم تو را صفت کردن

که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر

ز بهر روی تو خورشید خواستی که شدی

شعاع ذره ش چون نور دیده حس بصر

به روز بخشش تو ابر خواستی که شدی

ز بهر جود کف تو چو قطره های درر

بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود

که هم ز گوهر دارند افسر گوهر

به نعمت تو که تا غایبم ز مجلس تو

نکرد در دل من شادی خلاص اثر

ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم

نمی گشاید از مجلس تو بر من در

در آب و آذرم از چشم و دل به روز و به شب

نه هیچ جای مقام و نه هیچ جای مقر

ولیک مدح و ثنای تو را به خاطر و طبع

چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر

ز شوق طلعت و حرص خیال تو هستم

به روز چون حربا و به شب چو نیلوفر

رضا دهی به حقیقت که کارم اندر دل

مگر به سر برم این عمر نازنین به مگر

ز فرق تا به قدم آتشم مرا دریاب

که زود گردد آتش به طبع خاکستر

به مجلس تو ز من نایب این قصیده بس است

که هیچ حاجت ناید به نایب دیگر

نمی توانم خواندنش به نام در یتیم

که عقل و فکرش امروزه مادرست و پدر

ز شرق و غرب ز رایت همی امان خواهد

که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر

همیشه تا ماه از قرب و بعد چشمه مهر

گهی چو چفته کمان گردد و گهی چو سپر

زمانه باشد آبستنی به روز و به شب

سپهر باشد بازیگری به خیر و به شر

به پای همت بر فرق آفتاب خرام

به چشم نعمت در روی روزگار نگر

شراب شادی نوش و نوای لهو نیوش

لباس دولت پوش و بساط فخر سپر

ولیت سرو سهی باد سرکشیده به ابر

عدوت سرو مسطح که برنیارد سر

ز دست طبع همیشه به تیغ اره صفت

بریده باد چو ناخن عدوت را حنجر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

چو روشن شد از نور خور باختر

شد از چشم سایه زمین زاستر

بر آورد خورشید زرین حسام

فرو رفت مه همچو سیمین سپر

چو خورشید تابان و سرو روان

نگارین من کرد بر من گذر

به دست اندرون بی روان نوان

ز من در غم عشق نالنده تر

ز تیمار آن لعبت زهره فعل

ز هجران آن روی خورشید فر

بدو گفتم ای بهتر از جان و دل

چو بردی دل من کنون جان ببر

دلم همچو زهره است در احتراق

تنم همچو خورشید اندر سفر

چرا هر شبی ای دلارام یار

چرا هر زمان این نگارین پسر

به دشت دگر بینمت خوابگاه

ز حوضی دگر بینمت آبخور

تو را ای چو آهو به چشم و بتگ

سگانند در تک چو مرغی بپر

چرا با تو سازند کاهو و سگ

نسازند پیوسته با یکدگر

تو را شب به صحرا نمد پوششست

تو را روز بر که فلاخن کمر

چو خورشید رنجت نیاید ز سیر

چو نرگس زیانت نداری سهر

مهی تو که هرگز نترسی ز شب

گلی تو که تازه شوی از مطر

چو نیلوفر انس تو با جوی آب

چو لاله همی جای تو در خضر

بریده به حکمت سراپای تو

بسفته به نیرنگ پهلو و بر

به حیلت کنند از شکر نی جدا

تو مقرون کنی نی همی با شکر

نی ناتوان چون درنگ آورد

دل اندر نشاط و تن اندر بطر

چون در سفته وز آب زاده چو در

چو زر زرد و از خاک زاده چو زر

شد او کهربا رنگ چون گشت خشک

زمرد صفت بود تا بود تر

چو شخصیست در وی نفس چون روان

چو شاخیست زو شادمانی ثمر

بسی بوده همشیره با شاخ گل

بسی بوده همخوابه با شیر نر

چو شخص دلیران همه پر ز زخم

چو دست عروسان همه در صور

سرش گوش گشتست و چشمش دهان

سراید به چشم و نیوشد به سر

چو عاقل همی تا نگوید سخن

ازو هیچ پیدا نیاید هنر

چو بلبل شد او بر گل روی دوست

نوا می زند وقت شام و سحر

تو گویی که طوطیست اندر سخن

که از آب گردد همی گنگ و کر

چو قمری همی نالد و همچو او

ز گردنش طوقی به گردنش بر

زبان نیست او را و جان نی ولیک

ز دست تو گویاست چون جانور

دم تو مگر مدحت صاحب است

کز او گنگ گویا شد و با خطر

عمیدی که اخبار او همچو دین

رسیده است در هر بلاد و کور

ابونصر منصور کاندر جهان

شده نام او چون هنر مشتهر

ازو خلق او چون ز گردون نجوم

وزو لفظ او چون ز دریا درر

ز حرص عطا خواهد اندامهاش

که هر یک شود دست و پا شد گهر

چنان کز پی شکر او مادحش

زبان خواهد اندام ها سر به سر

بزرگا سزد گر کنی افتخار

که بی شک جهان را تویی مفتخر

تو را صدق بوبکر و علم علی

تو را فضل عثمان و عدل عمر

تویی در تن سرفرازان روان

تویی در سر کامکاری بصر

که کرد از حوادث سپر جاه تو

که تیر قضا شد بر او کارگر

بنامت که زد دست در شاخ خشک

که چون نخل مریم نیاورد بر

چو مدح تو را گفت نتوان تمام

هیم جای کردم سخن مختصر

همی چون سکندر بگشتم از آنک

بماند به هر شهر از من اثر

سکندر ندید آب حیوان و من

همی بینم اینک به جام تو در

گر از مجلس تو بیایم قبول

بسان سکندر شوم بی مگر

به تاریکی روزگار اندرون

به دست آیدم کان گوهر دگر

بزی تا بتابد همی مهر و ماه

بمان تا بماند همی بحر و بر

به چشم بقا روی اقبال بین

به پای طرب فرش دولت سپر

بپای و ببال و ببار و بتاب

چو کوه و چو سرو و چو ابر و چو خور

مراد و نشاط و خزینه جهان

بیاب و ببین و بپاش و بخور

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر

چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر

او آفتاب و همچو مطر اشکش و مرا

در آفتاب نادره آمد همی مطر

گه روی تافت گاه ببوسید روی من

گه بر بکند و گاه گرفت او مرا به بر

گه گفت اگر توانی ایدر مقام کن

گه گفت اگر توانی با خود مرا ببر

گفتم که حاجتم به تو افزون کنون از آنک

حاجت فزون بود به مه ای ماه در سفر

نه نوگلی و شکر دانم که چاره نیست

از آفتاب و باران کس را به راه در

ترسم ز آفتاب فرو پژمری چو گل

بگدازی ای نگار ز باران تو چون شکر

و ایدر مقام کردن دانی که چاره نیست

چون داد روی سوی سفر نازش بشر

بدرود کردم او را وز وی جدا شدم

در پیش برگرفتم راهی پر از عبر

در بیشه ای فتادم کاندر زمین او

مالیده خون جانوران و بریده سر

نه ز انبهی تواند آمد به گوش بانگ

نه ز دیدگان تواند رفتن برون نظر

چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا

چون داستان وامق پرآفت و خطر

زان آمدم شگفت که از بس بلا و شور

در وی چگونه یارد رستن همی شجر

شد بسته مرکبان را دم از برای آن

کامد به گوش ایشان آواز شیر نر

آمد برون ز بیشه یکی زرد و سرخ چشم

لاغر میان و اندک دنبال و پهن سر

رویش چراست زرد نترسیده او ز کس

چشمش چراست سرخ نبودش شبی سهر

می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود

مانند کوکب سپر از روی چون سپر

مانند آفتاب همی رفت و بر زمین

همچون مجره پیدا از پنجه هاش اثر

از سهم روی و بانگ نخیز و گریز او

هر زنده چشم و گوش همی داشت کور و کر

آنجا که قصد کرد بسان قضاش دید

وانچش مراد بود بیامدش چون قدر

آتش نهاد و خیره بود در میان آب

خورشید رنگ و تیره از او جان جانور

ماننده خور است همیشه به طبع گرم

آری شگفت می نبود گرم طبع خور

از بهر چیست تارک جوشان و ترش روی

چون یافته است دانم بر جانور ظفر

در سهم و جنگ داند رفتن همی چو تیر

وز بد چو تیغ کرد نداند همی حذر

هست او قوی دل و جگرآور ز بهر آنک

باشد طعام او همه ساله دل و جگر

گشت او دلیر و نامور از بهر آنکه او

بسیار برد جان دلیران نامور

خورشید رنگ و فعل شهابست بهر آنک

در مرغزار چون فلک او را بود ممر

گفتم که یارب او را بگمار و چیره کن

بر دشمنان صاحب کافی پر هنر

منصوربن سعید بن احمد که در جهان

چون فضل نامور شد و چون جود مشتهر

گر طول و عرض همت او را داردی سپهر

خورشید کی رسیدی هرگز به باختر

ور آفتاب بودی چون مهر او به فعل

جز جانور نبودی در سنگ ها گهر

ای مدحتت به دانش چون طبع رهنمای

وی خدمتت به دولت چون بخت راهبر

جز خدمت تو خدمت کردن بود ریا

جز مدحت تو مدحت گفتن بود هدر

جودت به خاص و عام رسیده چو آفتاب

فضلت چو روزگار گرفته ست بحر و بر

چرخی و از تو باشد چون چرخ نیک و بد

بحری و از تو خیزد چون بحر نفع و ضر

با رتبت تو گردون بی قدر چون زمین

با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر

در جسم ها هوای بقای تو چون روان

در چشم ها جمال لقای تو چون بصر

من مدحت تو گفت ندانم همی تمام

مانند تو تویی و سخن گشت مختصر

معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست

او را همی بجویم در خاک همچو زر

از فضل خویش دایم رنجور مانده ام

شاخ درخت رنج بود دایم از ثمر

یک همت تو حاصل گرداندم همم

یک فکرت تو زایل گرداندم فکر

از آتش فراق دل آتشکده شده ست

وز آب این دو دیده کنارم همی شمر

از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست

همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر

چون مهرباد روز بقای تو بی ظلام

چون چرخ باد ساعت عمر تو بی عبر

ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات

عمر تو با سعادت و عیش تو با بطر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

نگارخانه چین است یا شکفته بهار

مه دو پنج و چهارست یا بت فرخار

ز هر چهار نو آئین تر و بدیع ترست

نگار من که زمانه چو او ندید نگار

چو آفتاب ز من تا جدا شدند به سر

شدست بر من روز فراق او شب تار

ز اشک دیده در آبم چو شاخ نیلوفر

کبود گشته و لرزان و زرد و کوژ و نزار

نشسته بودم دوش از فراقش اندهگین

به طبع گوهر سنج و به دیده گوهربار

چو زلفکانش کرده ز زخم کف سینه

چو عارضینش کرده ز خون دیده کنار

درآمد از در حجره به صد هزار کشی

فرو نشست به پیشم چو صد هزار نگار

هزار گونه گلنار بر مه و پروین

هزار سلسله مشک بر گل و گلنار

ز روی کرده همه حجره بوستان ارم

به زلف کرده همه خانه کلبه عطار

هزار بوسه همی خواستم من از وی گفت

بده هزار ولیکن مده فزون ز هزار

در آن میان که همی بوسه دادمش بر لب

هزار بار غلط کردم از میانه شمار

گهی به شادی گفتم همی که باده بگیر

گهی به زاری گفتم همی بوسه بیار

چو باده بودی بر دست من برآوردی

نوای باربد و گنج گاو و سبز بهار

همی نواختی آن لعبت بدیع که هست

زبانش هشت ولیکن به لحن موسیقار

چو باده او را بودی بخواندمی پیشش

مدیح شاه جهان خسرو صغار و کبار

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

خدایگان جهانگیر شاه گیتی دار

مطفزی ملکی خسروی خداوندی

که میر شهر گشای است و شاه شیر شکار

به مجلس اندر رویش بلند خورشیدست

به معرکه در تیرش ستاره سیار

ربود هیبت او از تن سپهر کژی

ببرد خنجر او سر زمانه خمار

زدوده تیغش تا بی قرار گشت به رزم

به دست فرخ او مملکت گرفت قرار

هر آنکه از سر برنده خنجرش بجهد

به هر کجا که رود ندهدش فلک زنهار

کسی که گرد ز درگاه فرخش ساید

نگشت یارد گردش زمانه غدار

به زیر پای نکوخواهش آتش آب شود

به دست دشمنش اندر ز گل بروید خار

جم و فریدون گر جشن ساختند رواست

چنین بود ره و آیین خسروان کبار

نهاد جشنی شاه جهان از آن برتر

که هست از ایشان برتر به خسروی صدبار

چو رسم پارسیان ناستوده دید همی

به رسم تازی جشنی نهاد خسرو وار

زهی به سیرت تو تازه گشته رسم عرب

به تو فروخته دین محمد مختار

کسی که منکر باشد خدای بیچون را

بود به اصل و به نسبت ز دوده کفار

چو دید طلعت نورانی بهشتی تو

کند به ساعت بر هستی خدای اقرار

برهمنی که به زنار بود نازش او

ز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن زنار

وگرنه هیبت آن تیغ اژدها پیکر

کند به ساعت زنار بر میانش مار

از آنچه پار تو کردی شها هزار یکی

نکرد رستم دستان زال در پیکار

هزار یک زان کامسال کرد خواهی باز

به تیغ تیز به هند اندرون نکردی پار

خبر شنیدیم از رستم و ز تو دیدیم

عیان و هرگز کی چون عیان بود اخبار

هزار سال بزی شاد تا به هر سالی

گشاده گردد بر دست تو هزار حصار

بتاب بر همه آفاق آفتاب صفت

بگرد گرد همه عالم آسمان کردار

به معرکه اندر با دشمنان چو بحر بجوش

به مجلس اندر بر دوستان چو ابر ببار

زمین چنانکه تو دانی به تیغ تیز بگیر

جهان چنان که تو خواهی به کام دل بگذار

خزینه های ملوک زمین همه بربخش

نهاده های شهان جهان همه بردار

ز چرخ یافته داد و ز بخت گشته به کام

ز ملک روزی مند و ز عمر برخوردار

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

بیار آن باد پای کوه پیکر

زمین کوب و ره انجام و تکاور

هیون ابر سیر تندر آوا

که لنگ و گنگ شد وزو ابر و تندر

تنش چون صورت ارژنگ زیبا

میان چون خامه مانی مصور

جهد بیرون ز چنبر گر بخواهی

کند ناورد گه بر تیغ چنبر

چو آهن صلب و کف خیزدش ز آهن

چو آذر تند و خوی زایدش ز آذر

قلم کردار دست و پایش و گوش

چو نامه در نوردد کوه و کردر

هوا از گرد او چون ابر تیره

روان کشتی او با چار لنگر

چرا تاریک شد از چشم خورشید

چو سمش سرمه گردانید مرمر

جهان رزم را بادی مجسم

زمین صیف را وهمی مصور

رکاب عارض لشکر کشنده

به حسن او کشیده خشم لشکر

عماد دین و قطب ملک منصور

که دولت را به نام اوست مفخر

خداوندی که ذات خلقت اوست

کمال صنع یزدان گرو گر

خجسته نام او بر فرق نصرت

نماینده چو اندر تاج گوهر

نه چون قدرش به بالا هفت گردون

نه چون جاهش به پهنا هفت کشور

ز خلقش کوه بابل خورده آسیب

ز جودش گنج قارون برده کیفر

صفات او ز هر زشتی منزه

خصال او به هر خوبی مشهر

رود انصاف با طبعش پیاپی

دود اقبال با امرش برابر

ز رایش آسمان ملک چونانک

زمین از آفتاب نور گستر

کمال او عروس آیین در آویخت

ز گوش و گردن ایام زیور

خرد با دستگاه جود و فضلش

نخوانده کوه و دریا را توانگر

بزرگا سرورا چون تو نبینند

به گیتی یک بزرگ و هیچ سرور

جهان با حشمتت همدست و همدل

فلک با رتبتت هم پشت و همبر

همانا حزم و عزم تو نهادست

به گرودن بر ثبات و سیر اختر

بگرید کلک تو بر عاج و کافور

بخندد خلق تو بر مشک و عنبر

نیاز از داوری کردن فرو ماند

چو شد امید را جود تو داور

به صحن مرغزار نعمت تو

امل را خوابگاهست و چرا خور

ز گیتی خشکسال بخل برخاست

از آن بارنده کف جود پرور

معالی را نماند روی بی رنگ

مکارم را نگردد شخص لاغر

ثنا را تیز باشد روز بازار

که باشد چون تو در عالم ثناخر

به حسن شعر من بر رادی تو

شگفتی بین که چون افتاد در خور

عطای تو نه معمول و نه مبغض

ثنای من نه منحول و مزور

خداوندا مرا اوصاف خلقت

چو نافه خاطری دارد معطر

میان موج مدح تو چنانم

که اندر ژرف دریا آشناور

نه دست آنکه در پایی زنم دست

نه روی آنکه بینم روی معبر

به جان و تن همی کوشید خواهم

ز بهر در درین دریای منکر

ز مدح تو به مدح کس نیازم

کس از دریا نیازد سوی فرغر

ولیکن بر من امروز از جدایی

شب دیجور شد روز منور

همی بگذارم اینجا قرص خورشید

نهم روی از ضرورت سوی خاور

به ز قوم و حمیم افکند خواهم

به تیمار و عنا رنجور و مضطر

تنی از بهر تو با زاری زیر

رخی از هجر تو با زردی زر

ز تف رنج اندیشه جگر خشک

ز بیم جان شیرین دیدگان تر

معاذالله نیم رنجور و غمگین

ز هجران نگار ماه منظر

دل افروزی که اندر جوی چشمم

خیالش رست چون سیمین صنوبر

گل از جور جمالش روی پرخون

چنار از رشک قدش دست بر سر

شده متروک از آن تصویر مانی

شده منسوخ از آن تمثال آذر

دژم گشته ز رویش روی لاله

خجل مانده ز چشمش چشم عبهر

فراق تو بخواهد گستریدن

ز خار و آتشم بالین و بستر

هوای تو به من برکرد خواهد

زمانه مظلم و آفاق مغبر

همی در پیش برخواهم گرفتن

رهی با سهم دوزخ هول محشر

کشنده آب او بر کوه شمشیر

خلنده خارش اندر خاره نشتر

سمومش گرد کرده آب در حوض

سرابش آب کرده سنگ در جر

ز ترس او هوا را دیده گریان

ز بیم او شفق را چهره اخضر

قضا را داد خواهم شب طلیعه

صبا را کرد خواهم روز رهبر

هژبری بود خواهم آهنین چنگ

عقابی گشت خواهم آتشین پر

مگر عبره کنم شبهای بی حد

پس پشت افکنم شخ های بی مر

چو کشتی از شکم در پنج دریا

برون آیم به پشت خنگ زین ور

برین لاغر تن گردن بریده

که از پولاد سفته دارد افسر

مرا جایی همی باید نهادن

ز باز و چرغ و شاهین راه یکسر

ازیرا سوی صدر تو ازین پس

نباشد قاصد من جز کبوتر

بس آسانست بر تو کز فراقت

نگردد آب عیش من مکدر

ولیکن بخت بد کرده ست بر من

نهاده طبعت اندک پایه برتر

همی چون از رضای شافی تو

در این مدت نصیبم هست کمتر

چنان نالم که بر معشوق عاشق

چنان گریم که بر فرزند مادر

ز من گر زخم من گرداندت شاد

همان یابی به گوش از زخم مزمر

و گر آتش زنی اندر دل من

همان گیری که مغز از دود مجمر

اگر پر زهر گردانی دهانم

زبانم گویدت شکری چو شکر

اگر بر فرق من خشمت ببارد

چو باران ذره از هر تیغ و خنجر

به حق نعمت تو گر گشایم

دری جز خدمتت بر خویشتن بر

همی تا خامه و ساغر به دستم

بود خندان و گریان درد و محضر

مرا در هیچ بزم و هیچ مجلس

مرا بر هیچ درج و هیچ دفتر

نخواهد جز به نامت رفت خامه

نخواهد جز به یادت گشت ساغر

همی تا هال یابد گوی مرکز

همی تا دور دارد چرخ محور

زمین روشن نگردد جز به خورشید

عرض قایم نباشد جز به جوهر

نشسته بر سریر عز مربع

به فرمان تو گردون مدور

به عشرت بر همه رامش توانا

به همت بر همه نهمت مظفر

به رتبت جاه تو گشته مقدم

به مدحت عمر تو گشته مؤخر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:49 PM

 

یک شب از نوبهار وقت سحر

باد بر باغ کرد راهگذر

غنچه گل پیام داد به می

گفت من آمدم به باغ اندر

خیمه ها ساختیم ز بیرم چین

فرش کردم ز دیبه ششتر

نز عماری من آمدم بیرون

نه بدیدست روی من مادر

نگشادم نقاب سبز از روی

نه نمودم به کس رخ احمر

باد بر من دمید مشک و عبیر

ابر بر من فشاند در و گهر

منتظر بوده ام ز بهر تو را

کرده ام در میان باغ مقر

گر در این هفته نزد من نایی

در نیابیم تا به سال دگر

باد چون باده را بگفت پیام

لرزه بر وی فتاد در ساغر

شادمان گشت و اهتزاز نمود

روی او سرخ شد ز لهو و بطر

باد را گفت اینت خوش پیغام

مرحبا اینت خوب و نغز خبر

باز گرد و بگو جواب پیام

بازگو آنچه گویمت یکسر

گو تو هستی مخالف و بد عهد

کس ندیدم ز تو مخالف تر

سال تا سال منتظر باشیم

تا ببینیم چهره تو مگر

چو بیایی نپایی ایدر دیر

باربندی و بر شوی زایدر

خوب رویی و خوبرویان را

عهد با روی کی بود در خور

چند گه بازداشت بودم من

نه شنیدم نوای خنیاگر

اینک از دولت و سعادت تو

من ز حبس آمدم سوی منظر

کسوت من شدست جام بلور

مرکبم دست ترک سیمین بر

زود بشتاب تا به فرخ بزم

یابی از جود شهریار نظر

شاه با زر تو را برآمیزد

بر فشاند به دوستاران بر

باد از بوی باده مست شده

بازگشت و به باغ کرد گذر

هر چه پیش آمدش همی بربود

هر چه بسپرد کرد زیر و زبر

در گل آویخت اندر او و چنانک

سبز حله ش دریده شد در بر

روی گل ناگهان پدید آمد

از میان زمردین چادر

چون نگه کرد گل برابر دید

روی مه را ز گنبد اخضر

شد ز تشویر ماه رویش سرخ

در غم جامه گشت چشمش تر

شادمان شد همه شب و همه روز

شعرها می سراید از هر در

همچو خنیاگران شاه جهان

هر زمانی زنده ره دیگر

شاه محمود سیف دولت و دین

میر صف دار و خسرو صفدر

پادشاه ستوده سیرت و رسم

شهریار خجسته طالع و فر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:43 PM

 

نه از لب تو برآید همی به طعم شکر

نه با رخ تو برآید همی به نور قمر

نه چون تو صورت پرداخت خامه مانی

نه چون تو لعبت آراست تیشه آزر

نه از زمانه تصور شود چو تو صورت

نه آفتاب تواند کند چو تو گوهر

به نور آذری و از تو در دیده ام آب

به لطف آبی و از تست در دلم آذر

مرا چو عقلی در سر به مهر شایسته

مرا چو جانی در تن به دوستی در خور

ولیک سود چه دارد که با دریغ همی

برفت باید ناخورده از جمال تو بر

بدین زمانه ز فردوس هر زمان رضوان

همی گشاید بر بوستان خرم در

دمیده باد بر اطراف عنبر سارا

کشیده ابر بر آفاق دیبه ششتر

چو ناف آهو گشته همه هوا ز بخور

چو پر طوطی گشته همه زمین ز خضر

دریغ و درد کزین روزگار پر نزهت

چو زهر می شودم عیش ز انده دلبر

دریغ آنکه ندیده تمام روی تو من

نهاد باید رویم همی به راه سفر

ز بهر آب حیات از پی رضای تو

زمین به پیمایم همچو خضر و اسکندر

چنان بخواهم رفتن ز پیش تو صنما

که وهم خواهد بودن به پیش من رهبر

خبر نگویدت از من مگر که ابر بهار

نسیم ناردت از من مگر نسیم سحر

اگر جوازی یابم ز شهریار جهان

که اختیار ملوکست و افتخار بشر

به بحر در کنم از آتش دلم صحرا

به بادیه کنم از آب دیدگان فرغر

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

که قصد او فردوس است و دست او کوثر

مبارزی که عدیل سنان اوست اجل

مظفری که قرین حسام اوست ظفر

چو آفتاب ازو باختر ستاند نور

هنوز ناشده پیدا تمام از خاور

نماند آز چو شد کف راد او معطی

نماند جور چو شد روی روشنش داور

فلک زمین سزد ار جود او بود باران

جهان عر بود ار روی او شود جوهر

مدیح خوانش را بوستان سزد مجلس

خطیب نامش را آسمان سزد منبر

خدایگانا در رتبت و سخا آنی

که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر

که دید هرگز از ابیات وصف تو مقطع

که یافت هرگز در بحر مدح تو معبر

هنوز روز معالیت را نبوده صباح

هنوز باغ بزرگیت را نرسته شجر

چو چوب خشک بسوزد اثیر گردون را

اگر ز آتش خشمت جهد ضعیف شرر

دلیلش از من کایدون ندیده هیچ آتش

ز تف خشم تو گشتم چو سوخته اخگر

ضعیف و بی دل گشتم شها که گر خود را

ز زندگان شمرم کس نداردم باور

نه بستر از تن من هیچ آگهی یابد

نه هیچ آگه گردد تن من از بستر

چنان بماندم در دست روزگار و جهان

که تیغ تافته در دست مرد آهنگر

ضمیر پاکم نشگفت اگر به آتش دل

ز رویم آمد پیدا چو گوهر از خنجر

اگر به چشم هدایت نگشت گیتی کور

وگر به گوش حقیقت نگشت گردون کر

چرا که نشنودم این همه به عدل سخن

چرا که آن نکند سوی من به مهر نظر

از آن غمی شده ام من که غم دلم بشکافت

مگر نخواهد جز در میانش کرد گذر

بسان مزمر بخت مرا میانه تهی است

از آن بنالم چون زیر زار بر مزمر

به پیش تخت تو شاها گله نکردم من

ز بخت تا نشدم سخت عاجز و مضطر

بسان عودم تا آتشی به من نرسد

پدید ناید آنچم به دل بود مضمر

به نزد دشمن اگر نیست روی سرخم زرد

به نزد دوست اگر نیست چشم خشکم تر

چو روی آبی روی مرا مباد بها

چو چشم نرگس چشم مرا مباد بصر

خدایگانا بر من چرا نمی تابی

چو می تابی بر خلق این جهان یکسر

نه تو فروتری اندر بزرگی از خورشید

نه من به خدمت تو کمترم ز نیلوفر

منم چو ذره و تو آفتاب عالمتاب

ز جود خویش چو خورشید ذره می پرور

وگر تو سایه ازین جان خسته برداری

به خاک خویش کنم خون خود به باد هدر

اگر چه آتش را قربی و عزتی باشد

به نفس خویش عزیزست نیز خاکستر

گر چه در و گهر قیمتی بود در کان

وگرچه زاید از گاو دریهی عنبر

ولیک سنگ بود مایه ثبات یکی

ولیک تلخ بود حاصل زهاب دگر

منم چو گوهر در سنگ خشک تن پنهان

منم چو عنبر در گاو بحر دل مضمر

سحاب دست تو خورشید را دهد مایه

لعاب کلک تو شاخ امل برآرد بر

به دولت تو بود روح در تن حیوان

به مکنت تو بود باده در دل ساغر

سخا به دست تو نازان چو تن به جان و روان

امل به دست تو حیران چو دیده اعور

ز بهر مدح تو و حمله عدو هستم

به بزم و رزم چو کلک و چو نیزه بسته کمر

اگر ببری سر از تنم چو کلک به تیغ

چو کلک رویدم از بهر مدحت از تن سر

وگر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک

مدیح یابی از من چو بری از عنبر

نیم چو آهو کز کشور دگر بچرد

نهد معطر نافه به کشور دیگر

بسان بازم کش چون داری اندربند

شکار پیش تو آرد چو باز باید پر

عجب نباشد کز منت ایادی تو

چو طوق قمری بر گردنم بماند اثر

دو تا چرا شوم از تو اگر کمان نشدم

تهی چرا شوم از تو اگر نیم ساغر

به مدحت اندر بسیار شد مرا گفتار

زیان بود چو فراوان خورند شهد و شکر

ز آب رویم قطره نماند جز که خلاب

نماند ز آتش طبعم مگر که خاکستر

خدایگانا دانی که چند سال آمد

که جز به درگه تو مر مرا نبود مقر

شبان و روزان بیدار و مضطرب مانده

ز بهر گفتن مدحت چو لاله و عبهر

بساط شکر تو گسترده ام به کوشش طبع

نهال مدح تو پرورده ام به خون جگر

به وصف مدح تو آکنده در دل اندیشه

به نظم وصف تو اندوخته به دیده سهر

ز بهر آن را تا بر زمانه جلوه کنند

مدیح های تو را ساختیم ز جان زیور

وگر بخواهد از بهر چشم زخم اکنون

دو دیده چو شبه بر بندمش به گردن بر

اگر به دفتر من جز مدایح تو بود

تنم ز بند بلا بسته باد چون دفتر

وگر سپهر ز خورشید سازدت دیهیم

مرصعش کنم از مدح تو بزرگ و نام آور

به طعنه گوید دشمن که کار چون نکنی

ز کار گردد مردم بزرگ و نام آور

چگونه کار توانیم کرد بی آلت

حسام هرگز بی قبضه کی نمود هنر

درست شد که زمانه است مر مرا دشمن

به جز زمانه مرا دشمن دگر مشمر

ز زاد و بومم بر کند و هر زمان و کنون

همی بماندم از صد هزار گونه عبر

از آنکه هستم ازو و از آنکه هست از من

بسنده کردم یک چند گه به خواب و به خور

اگر به کودکی امیدوارم از فرزند

چگونه باشدم امید پیری از مادر

رهی پسر را اینجا به تو سپرد امروز

که دی رهی را آنجا به تو سپرد پدر

بدان مبارک خانه همی رود ملکا

بدان مقام رساند مرا خدای مگر

جهان گذارم در نیک و بد بسان قضا

زمین نوردم در روز و شب بسان قدر

چو ریگ و ماهی باشم به کوه و در دریا

چو شیر و تنین خسیم به بیشه و کردر

چو باد شکر گزارم ز تو به خاص و به عام

چو مهر مدح رسانم ز تو به بحر و به بر

دعا و شکر تو گویم به درگه کسری

ثنا و مدح تو خوانم به مجلس قیصر

همیشه تا بدمد بر فلک ز مهر ضیا

همیشه تا بچکد بر زمین ز ابر مطر

بر آسمان جلالت بتاب چون خورشید

به بوستان عدالت ببال چون عرعر

نگاهبان تنت باد عدل چون جوشن

نگاهبان سرت باد داد چون مغفر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:43 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4458023
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث