به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چون ره اندر برگرفتم دلبرم در برگرفت

جان به دل مشغول گشت و تن ز جان دل برگرفت

خواست تا او پایهای من بگیرد در وداع

پای ها زو در کشیدم دست ها بر سر گرفت

گاه در گردنش دستم همچو چنبر حلقه شد

گاه باز آن حلقه ای زلف چون چنبر گرفت

نرگس او شد ز دیده همچو نیلوفر در آب

وز طپانچه دو رخ من رنگ نیلوفر گرفت

شد مرا لبها زیاد سرد همچون خاک خشک

مغزم از آب دو دیده شعله آذر گرفت

طره مشکین و جعد عنبرینش هر زمان

سینه و رخسار من در مشک و در عنبر گرفت

قد چون تیرم کمان شد وز دو دیده خون گشاد

دیده گوی زخم تیر خسرو صفدر گرفت

پادشا بهرام شاه آن شه که روز رزم او

بر فلک بهرام عونش را به کف خنجر گرفت

پای های تخت او را مهر بر تارک نهاد

مهر و ماه از آسمان گوهر در آن افسر گرفت

بر سر منبر چو نامش گفت لفظ هر خطیب

دولت و اقبال هر سو پایه منبر گرفت

همتش چون اختر از بالای هر گردون گذشت

هیبتش همچون قضا پهنای هر کشور گرفت

جاه او را بخت او از آسمان برتر کشید

کز جلالت جایگه بر تارک اختر گرفت

دولتش بر سر نهاد و بود واجب گر نهاد

حشمتش در بر گرفت و بود در خور گر گرفت

سایه و مایه که دولت را و نعمت را ازوست

از درخت طوبی و از چشمه کوثر گرفت

از شکوه و عدل و امن او تذرو و کبک را

باز جره زقه داد و چرغ زیر پر گرفت

عدل حکم حزم او را دستیاری نیک ساخت

ملک ارض پاک او را جفتی اندر خور گرفت

در ازل چون دفتر شاهی قضا تقدیر کرد

فر خجسته ذکر نام او سر دفتر گرفت

کرد عون دین پیغمبر به زخم تیغ تیز

با جهان ملک عزدین پیغمبر گرفت

هر که روزی در بساط خرمش بنهاد پا

دست او از بخت شاخ سبز بارآور گرفت

هر که از مهرش نهالی کاشت اندر باغ عمر

باغ عمرش تازه ماند و آن نهالش برگرفت

شاه را مانست روز رزم در تف نبرد

اندر آن ساعت که حیدر قلعه خیبر گرفت

بود حیدر در مضاء حمله چون شاه جهان

تا به مردی این جهان آوازه حیدر گرفت

تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد

تا ازو طاغی و باغی عبرتی منکر گرفت

لشکرش را لشکری آمد بزرگ از آسمان

چون ز بانگ کوس او روی زمین لشکر گرفت

چون به گاه رزم زخم خنجر او برق شد

ساعت حمله عنان رخش او صرصر گرفت

گاه بدخواهان او را خنجر اندر گل نهاد

گه بداندیشان او را مرگ بر بستر گرفت

رمح عمر او بار او فردا بگیرد باختر

همچنان کامروز تیغ تیز او خاور گرفت

باغها را چرخ ها از حرص جود دست شاه

جوی ها پر سیم کرد و شاخ ها در زر گرفت

در چمن دیدی بتان اندر لباس هفت رنگ

آن بتان را این خزان شمعگون چادر گرفت

راغها را باغ ها در دیبه کمسان کشید

از پس آن کابرها در دیبه ششتر گرفت

جام های خسروانی ساقیا بر گیرهین

زانکه مطرب راه های خسروانی بر گرفت

از هوای آسمان آواز نوشانوش خاست

چون هوای بزم او آواز خنیاگر گرفت

شد بهشت عدن بزمش چون نشاط باده کرد

و آب حیوان گشت باده چون به کف ساغر گرفت

آن ثناگستر منم کاندر همه گیتی به حق

عز و ناز از مدح های شاه حق گستر گرفت

چون گرفتم مدح او را پیش او جلوه گری

گردن و گوش سخن پیرایه و زیور گرفت

بزم او را حسن و زیب نظم و نثرم هر زمان

حسن و زیب لعبتان مانی و آذر گرفت

مدح او گفتم به نظم و شکر او کردم به نثر

مغز و کامم بوی مشک و لذت شکر گرفت

طبعم اندر مدح گفتن های بس بی حد نمود

دستم از جودش غنیمت های بس بی مر گرفت

من به گیتی اختیار شاهم اندر هر هنر

با من اندر هر هنر خصمی که یارد در گرفت

ور چه خصمی داشت این دعوی کجا معنی بود

در همه معنی عرض کی دعوی جوهر گرفت

تا بقا باشد جمال و فر او پاینده باد

کز بقای ملک او گیتی جمال و فر گرفت

منت ایزد را که کار ملک و دین اندر جهان

شهریار ملک جود و شاه دین پرور گرفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:29 PM

 

ای بت لبت ملیست که آن را خمار نیست

وی مه رخت گلیست که رسته ز خار نیست

دیده ست کس گلی و ملی چون رخ و لبت

کانرا چنین که گفتم خار و خمار نیست

آورد نوبهار بتان را و هیچ بت

مانند تو به خوبی در نوبهار نیست

سرو و چنار یا زان در هر چمن ولیک

با حسن و زیب قد تو سرو و چنار نیست

ای قندهار گشته ز تو جایگاه تو

والله که لعبتی چو تو در قندهار نیست

منت خدای را که زمانه به کام ماست

و امروز روز دولت ما را غبار نیست

در عدل می چمیم که عدل اختیار کرد

شاهی که از ملوک جز او اختیار نیست

سلطان یمین دولت بهرام شاه کوست

شاهی که در زمانه ز شاهانش یار نیست

آن شهریار شهر گشای ملوک بند

کامروز مثل او به جهان شهریار نیست

هست او یمین دولت و اندر حصار ملک

چون بنگرند جز فلک او را یسار نیست

ای خسرو زمانه که باشد ز خسروان

کاندر جهان رضای تو را جان سپار نیست

تو رستمی و باره تند تو هست رخش

تو حیدری و تیغ تو جز ذوالفقار نیست

یک پی زمین نماند که از زخم تیز تو

از خون کنار خاک چو دریا کنار نیست

بی مغز دشمن تو در او نیست هیچ دشت

بی خون دشمن تو در او هیچ غار نیست

از بهر ملک توست جهان پایدار و بس

زین پس نگوید آنکه جهان پایدار نیست

چون کوه یافت است ز تو مملکت قرار

چون باد بیش دشمن دین را قرار نیست

تا استوار دید تو را در مصاف رزم

بر جان و عمر دشمن تو استوار نیست

هستی سوار و ملک و چنانی که پیش تو

خورشید بر سپهر چهارم سوار نیست

تابنده آفتاب کند روی در حجاب

روزی که بندگان تو گویند بار نیست

ملک افتخار کردی و امروز ملک را

جز جاه و دولت تو شعار و دثار نیست

پیوسته نهمت تو شکار است و کارزار

دانی که گاه جنگ و گه کارزار نیست

دل در شکار شیر مبند از برای آنک

یک شیر نر ز بیم تو در مرغزار نیست

گر گه گهی به چوگان بازی روا بود

گر چه ز برف روی زمین آشکار نیست

مقصور شد بر آنکه نشینی و می خوری

بی می بدان که جان و روان شاد خوار نیست

جان خواستار می شد بی شک ز بهر آنک

می جز نشاط را به جهان خواستار نیست

مجلس فروخته شود از می به روز و شب

می آتشی ات روشن کانرا شرار نیست

مجلس چو لاله زار کند جام می به رنگ

گر چه هنوز وقت گل و لاله زار نیست

بوس و کنار باید و دل شادمان از آنک

جز وقت شادمانی و بوس و کنار نیست

ای پیشوا و قبله خود امیدوار باش

کز عمر خویش دشمنت امیدوار نیست

می خورد باید وز لب میگسار نقل

زیرا که نقل به ز لب میگسار نیست

این داور زمانه ملوک زمانه را

جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست

پیراروپار بنده ز جان ناامید بود

وامسال حال بنده چو پیراروپار نیست

کس را چنان که امروز این بنده توراست

جاه و محل و مرتبت و کار و بار نیست

هر مجلسی ز رای تو او را کرامتی است

هر هفته از تو بی صلت صد هزار نیست

از داده تو اکنون چندان که بنده راست

کس را یسار و مال و ضیاع و عقار نیست

عمر تو باد باقی چندان که چرخ را

چون عمر و ملک تو به جهان یادگار نیست

بر تخت ملک بادی تا حشر تاجدار

کامروز در زمانه چو تو تاجدار نیست

وین روزگار ملک تو پاینده باد از آنک

اندر زمانه خوشتر از این روزگار نیست

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:29 PM

 

هر چه اقبال بیندیشید آمد همه راست

جان بدخواهان از هیبت و از هول بکاست

موکب طاهری آواز برآورد بلند

هر سویی از ظفر و نصرت لبیک بخاست

بدهید انصاف امروز به شمشیر و قلم

در جهان چون ثقة الملک که دیده ست و کجاست

قدر او چرخی عالی است کزو چرخ زمیست

رای او مهری روشن که ازو مهر سهاست

ای جهانی که دو حال تو ز مهرست وز کین

ای سپهری که دو قطب تو زحزم وز دهاست

نیک یکتاست دل گردون در خدمت تو

گر چه در طاعت تو پشتش زینگونه دوتاست

همه فرمان تو مقبول و همه امر تو جزم

این توانایی در مملکت امروز توراست

حاصل و رابح و موجود به هر وقت ز توست

هر چه سلطان جهان را غرض و کام و هواست

شاه مسعود براهیم که در ملک جهان

خسرو نافذ حکم و ملک کام رواست

بر تن حشمت باقیش لباس از شرف است

بر سر دولت پاینده او تاج علاست

زندگانی تو پاینده کناد ایزد از آنک

زندگانی تو آنجاست که از شاه رضاست

عنف و لطف تو به هر وقت خزانست و بهار

خشم و عفو تو به هر حال سموم است و صباست

آسمانی و ز دور تو ولی تو مهست

آفتابی و ز نور تو عدوی تو هباست

از شرف ذات تو بیخیست کزو شاخ علوست

در کرم طبع تو شاخیست کزو بار سخاست

مثل بخت و نکوخواه تو آبست و درخت

مثل مرگ و بداندیش تو ناراست و گیاست

سحر دشمن همه باطل کنی از تیغ مگر

دشمن و تیغ تو را قصه فرعون و عصاست

هر چه در گیتی رادی است کم و بیش ز توست

وآنچه از دولت شادیست شب و روز توراست

همه دعوی که سخا کرد و کند هست به حق

زآنکه دعوی سخا را دو کف تو دو گواست

وآنکه دعوی کند و گوید در کل جهان

از جوانمردان چون طاهر یک مرد کجاست

من بدو ماندم باقی به جهان تا جاوید

گر بماند به جهان باقی والله که سزاست

من که مسعودم هر چند ثنا گوی توام

این سخن گفته من نیست چه گفتار سخاست

این که می رانم والله که به عدل است و به حق

وانچه می گویم والله که نه از روی ریاست

چرخی و ابری و خورشیدی و دریایی و کوه

وین صفات این همه را غایت مدح است و ثناست

سرفرازا فلکم زیر قضا زخم گرفت

همه فریاد و فغان من ازین زخم قضاست

از زمین برترم و نیست هوا سمج مرا

پس مرا جای بدینسان نه زمین و نه هواست

محنت و بیم مرا جاه تو ایمن کندم

پس از این گونه مرا جای درین خوف و رجاست

از همه دانش حظیست مرا از چه سبب

همه حظ من ازین گیتی رنجست و عناست

گر بدانم که چرا بسته شدم بیزارم

از خدایی که همه وصفش بی چون و چراست

شرزه شیری را مانم که بگیرند به دست

وین گران بند بر این پای مرا اژدرهاست

مدتی شد که چنین شیر خود از بیم غسک

اندرین سمج ز خواب و خور و آرام جداست

این همه رنج و غم از خویشتنم باید دید

تا چرا طبع و دلم مایه هر ذهن و ذکاست

بحرم و کانم چون بحر و چو کان حاصل من

خلق را در ثمین و گهر پیش بهاست

ای خداوند من از غفلت بیدار شدم

چون بدانستم کاندیشه بیهوده خطاست

جان همی بازم با چرخ و همی کژزندم

هیچ کس داند کاین چرخ حریفی چه دغاست

چرخ رانیست گناهی به خرد یار شدم

زآنکه این چرخ به هر وقتی مأمور قضاست

عرض کردیم همه کرده بی حاصل خویش

هر چه بر ماست بدانستیم اکنون کز ماست

گر چو ما گیتی مجبور قضا و قدر است

پس چرا از ما بر گیتی چندین عللاست

دگر از تنگدلی کردن ما فایده نیست

این همه تنگدلی کردن ما خیره چراست

طرفه مردی ام چندین چه غم عمر خورم

چون یقینم که سرانجام من از عمر فناست

ساکن و شاکر گشتم که مرا روشن شد

که نبود آنچه خداوند جهاندار بخواست

نکند تندی گردون و وفادار شود

گر چه طبعش به همه چیز که من خواهم راست

چون بداند که مرا دولت تو کرد قبول

بنهد رگ به همه چیز که من خواهم راست

چون روا گشت و وفا شد ز تو امید مرا

پس از آن هر چه کند گردون از فعل رواست

هست امروز به اطلاق دل من نگران

که درین جنس ز احسان تو صد برگ و نواست

هستم از بیم تو چون قمری با طوق و ز مدح

همچو قمری نفس من همه لحنست و نواست

هیچ کس را هست انصاف ده ای حاکم حق

این زبان قلم و فکرت خاطر که مراست

از بزرگان هنر در همه انواع منم

گرچه امروز مرا نام ز جمع شعراست

قافیت هایی طنان که مرا حاصل شد

همه بر بستم در مدح کنون وقت دعاست

تا مه و مهر فلک والی روزند و شبند

تا شب و روز جهان اصل ظلامست و ضیاست

رتبت قدر تو از طالع در اوج علوست

دولت جاه تو از نصرت با نشو و نماست

تا جهان است بقا بادت مانند جهان

که بقای تو جهان را چو جهان اصل بقاست

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:29 PM

 

دلم از نیستی چو ترسا نیست

تنم از عافیت هراسانیست

در دل از تف سینه صاعقه ایست

بر تن از آب دیده طوفانیست

گه دلم باد تافته گوئیست

گه تنم خم گرفته چوگانیست

موی چون تاب خورده زوبینی است

مژه چون آب داده پیکانیست

همچو لاله ز خون دل روئیست

چون بنفشه ز زخم کف رانیست

روز در چشم من چو اهرمنی ست

بند بر پای من چو ثعبانیست

زیر زخمی ز رنج زخم بلا

دیده پتکی و فرق سندانیست

راست مانند دوزخ و مالک

مر مرا خانه ای و دربانیست

گر مرا چشمه ای است هر چشمی

لب خشکم چرا چو عطشانیست

بر من این خیره چرخ را گویی

همه ساله به کینه دندانیست

نیست درمان درد من معلوم

هست یک دردکش نه درمانیست

نیست پایان شغل من پیدا

هست یک شغل کش نه پایانیست

من نگویم همی که این شر و شور

از فلانیست یا ز بهمانیست

نیست کس را گنه چو بخت مرا

طالعی آفریده حرمانیست

نیست چاره چو روزگار مرا

آسمانی فتاده خذلانیست

نه ازین اخترانم اقبالست

نه ازین روشنانم احسانیست

تیز مهری و شوخ برجیسی است

شوم تیری و نحس کیوانیست

گر چه در دل خلیده اندوهی است

ور چه بر تن دریده خلقانیست

نه چون من عقل را سخن سنجی

نه چو من نظم را سخندانیست

سخنم را برنده شمشیری است

هنرم را فراخ میدانیست

دل من گر به جویمش بحریست

طبع من گر بکاومش کانیست

طبع دل خنجری و آینه ایست

رنج و غم صیقلی و افسانیست

تا شکفته است باغ دانش من

مجلس عقل را گلستانیست

لعبتانی که ذهن من زاد است

لهو را از جمال کاشانیست

نیست جایی ز ذکر من خالی

گر چه شهریست یا بیابانیست

بر طبع من از هنر نو نو

هر زمانی عزیز مهمانیست

نکته ای رانده ام که تألیفی است

قطعه ای گفته ام که دیوانیست

همتم دامنی کشد ز شرف

هر کجا چرخ را گریبانیست

گر خزانیست حال من شاید

فکرت من نگر که نیسانیست

ور خرابیست جای من چه شود

گفته من نگر که بستانیست

سخن تندرست خواه از من

گر چه جان در میان بحرانیست

تجربت کوفته دلیست مرا

نه خطایی در او نه طغیانیست

قسمت نظم را چو پرگاریست

سختن فضل را چو میزانیست

انده ار چه بدآزمون تیریست

صبر تن دار نیک خفتانیست

ای برادر برادرت را بین

که چگونه اسیر زندانیست

بینواییست بسته در سمجی

بانوا چون هزار دستانیست

تو چنان مشمرش که مسعودست

با دل خویش گو مسلمانیست

مانده در محکم و گران بندیست

مانده در تنگ و تیره زندانیست

اندران چه همی نگر امروز

کاو اسیر دروغ و بهتانیست

گر چنین است کار خلق جهان

بد پسندیست نابسامانیست

سخت شوریده کار گردونیست

نیک دیوانه سارگیهانیست

آن برین بی هوا چو مفتونی است

وان بر این بیگنه چو غضبانیست

این به افعال همچو تنینی است

وان به اخلاق سخن شیطانیست

این لجوجیست سخن پیکاریست

وان رکیکیست سست پیمانیست

هر کسی را به نیک و بد یک چند

در جهان نوبتی و دورانیست

مدبری را زیادتست به جاه

مقبلی را ز بخت نقصانیست

این تن آسوده بر سر گنجیست

وان دل آزرده در دم نانیست

هر کجا تیز فهم داناییست

بنده کند فهم نادانیست

تن خاکی چه پای دارد کو

باد جان را دمیده انبانیست

عمر چون نامه ای است از بد و نیک

نام مردم بر او چو عنوانیست

تا نگویی چو شعر برخوانم

کاین چه بسیار گوی کشخانیست

کرده ام نظم را معالج جان

زآنکه از درد دل چو نادانیست

کز همه حالتی مرا نظمی است

وز همه آلتی مرا جانیست

می نمایم ز ساحری برهان

گر چه ناسودمند برهانیست

بخرد هر که خواهدم امروز

خلق را ارز من چه ارزانیست

تو یقین دان که کارهای فلک

در دل روز و شب چو پنهانیست

هیچ پژمرده نیستم که مرا

هر زمان تازه تازه دستانیست

نیک و بد هر چه اندرین گیتیست

به خرابیست یا به عمرانیست

آدمی را ز چرخ تاثیریست

چرخ را از خدای فرمانیست

گشته حالی چو بنگری دانی

که قوی فعل حال گردانیست

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:29 PM

 

کفایت را ستوده اختیار است

شهامت را گزیده افتخار است

عمید ملک منصور سعید آنک

محلش نور چشم کارزار است

وزیر اصلی که از اصل وزارت

جهان مملکت را یادگار است

بزرگی دیر خشم و زود عفو است

کریمی کامگار و بردبار است

جهان بی دانش او ناتمامست

فلک با همت او ناسوار است

به کام مهرش اندر زهر نوش است

به چشم کینش اندر نورنار است

خطا هرگز نیفتد حزم او را

که او را سعد گردون پیشکار است

به حکم تجربت احکام رایش

همه ارکان ملک شهریار است

سرمیدان شدن با کار حیدر

به رونق زان سخن در ذوالفقار است

به نزدیک قیاس انفاس جدش

همه آیات دین کردگار است

نه بی اکرام تو جان را توانست

نه بی انعام تو کان را یسار است

ز جودت موج دریا یک حبابست

ز خشمت جوش دوزخ یک شرارست

نه در بذل تو ذل امتناعست

نه در بر تو رنج انتظار است

اگر میدان فضلت شاهراهست

سزد کاثار خلقت شاهوار است

روا باشد که روی تو امید است

که جودت نودمیده مرغزار است

عجب دارم ز بخت دشمن تو

که بر خود خندد و ناسوگوار است

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:29 PM

 

کس را بر اختیار خدای اختیار نیست

بر دهر و خلق جز او کامگار نیست

قسمت چنان که باید کردست در ازل

و اندیشه را بر آنچه نهادست کار نیست

بر یک درخت هست دو شاخ بزرگ و این

می بشکند ز بار و بر آن هیچ بار نیست

چون کاین کثیف جرم زمین هست برقرار

چون کاین لطیف چرخ فلک را قرار نیست

آنها که بر شمردم گویی به ذات خویش

موجود گشته اند کشان کردگار نیست

دانی که بی مصور صورت نیامده ست

دانی که این سخن بر عقل استوار نیست

شاید که از سپهر و جهان رنجکی کشد

آن کس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست

ای مبتدی تو تجربه از اوستاد گیر

زیرا که به ز تجربه آموزگار نیست

شادی مکن به خواسته و آز کم نمای

کان هر چه هست جز ز جهان مستعار نیست

بدهای روزگار چه می بشمری همی

چون نیک های او بر تو در شمار نیست

از روزگار نیک و بد خویشتن مدان

کز ایزدست نیک و بد از روزگار نیست

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:29 PM

 

گه وداع بت من مرا کنار گرفت

بدان کنار دلم ساعتی قرار گرفت

وصال آن بت صورت همی نبست مرا

بدان زمان که مرا تنگ در کنار گرفت

چو وصل او را عقل من استوار نداشت

دو دست من سر زلفینش استوار گرفت

به رویش اندر چندان نگاه کردم تیز

که دیده ام همه دیدار آن نگار گرفت

در این دل از غم او آتشی فروخت فراق

که مغز من زتف آن همه شرار گرفت

ز بس که دیده ش باریده قطره باران

کنار من همه لولوی شاهوار گرفت

ز بس که گفت که این دم چو در شمار نبود

که روز هجر مرا چند ره شمار گرفت

نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال

به رفت و ناقه جمازه را مهار گرفت

برو نشست و بجست او ز جای خوش چو دیو

به قصد غزنین هنجار رهگذار گرفت

قطار بود دمادم گرفته راه به پیش

کلنگ وار به ره بر دم قطار گرفت

درین میانه بغرید کوس شاهنشه

ز بانگ او همه روی زمین هوار گرفت

نشستم از بر آن برق سیر رعد آواز

بسان باد ره وادی و قفار گرفت

گهی چو ماهی اندر میان جیحون رفت

گهی چو رنگ همی تیغ کوهسار گرفت

گهی چو شیر همی در میان بیشه بخاست

گهی چو تنین هنجار ژرف غار گرفت

چو شب ز روی هوا در نوشت چادر زرد

فلک زمین را اندر سیه ازار گرفت

چو گوی زرد ز پیروزه گنبدی خورشید

ز بیم چرخ سوی مغرب الحذار گرفت

ز چپ و راست همی رفت تیروار شهاب

ز بیم او همه پیش و پس حصار گرفت

ز بس که خوردم در شب شراب پنداری

ز خواب روز دو چشمم همی خمار گرفت

پدید شد ز فلک مهر چون سبیکه زر

که هیچ تجربه نتواند آن عیار گرفت

شعاع خورشید از کله کبود بتافت

چو نور روی نگار من انتشار گرفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:29 PM

 

تا توانی مکش ز مردی دست

که به سستی کسی ز مرگ نجست

ماهی ار شست نگسلد در آب

بسته او را به خشکی آرد شست

هر که او را بلند مردی کرد

تا به روز اجل نگردد پست

روی ننمود خوب در مجلس

تا ندیدند در مصافش شکست

هر که با جان نایستاد به رزم

دان که در پیشگه به حق ننشست

سر فرازد چو نیزه هر مردی

که میان جنگ را چو نیزه ببست

ای بسا رزمگاه چون دوزخ

که قضا اندر او درست نرست

دل مردان ز ترس چون دل طفل

سر گردان ز حمله چون سرمست

چرخ گردان ز گرد کان چو شبه

تیغ بران ز خون چو شاخ کبست

نیزه چون حمله خواستم بردن

گشت پیچان مرا چو مار به دست

گفتم این شاخ مرگ راست گرای

که بسی دل به خواهم خست

کنی ار احتراز وقتش نیست

ور کنی اضطراب جایش هست

یا بجنبی همی ز شادی خون

یا بلرزی همی ز بیم شکست

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:29 PM

ماه صیام آمد این ملک به سلامت

فرخ و فرخنده باد ماه صیامت

آمد ماه بزرگوار گرامی

و آسود از تلخ باده زرین جامت

نزد خداوند عرش بادا مقبول

طاعت خیر تو و صیام قیامت

نام تو پاینده باد از آنکه نبشه ست

دست بقا برنگین دولت نامت

چرخی و تابنده خلق توست نجومت

بحری و بخشنده کف توست غمامت

شیری و میدان رزمگاه عرینت

تیغی و خفتان و مغفرست نیامت

مهری و هرگز مباد هیچ کسوفت

دهری و هرگز مباد هیچ ظلامت

هست سهام تو دو دیده حاسد

گویی کز خواب کرده اند سهامت

هست حسامت همیشه بر سر اعدا

گویی کز عقل کرده اند حسامت

قیصر در روم گشته بنده بنده ت

کسری در پارس شد غلام غلامت

خان به شب از سهم تو نخسبد هرگز

گر به بر خان رسد ز خشم پیامت

هست به دام تو دشمن تو همیشه

گویی گشت این جهان سراسر دامت

دیده بدخواه تو چو دیده افعی است

از سر آن خنجر ز مرد فامت

کام خود از بخت خود نیابد هرگز

هر که ز خلق جهان نجوید کامت

دایم تابنده باد بر فلک ملک

طلعت تابنده چو ماه تمامت

بادا در بوستان عمر قرارت

بادا اندر سرای ملک مقامت

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:29 PM

 

تا مرا بود بر ولایت دست

بودم ایزد پرست و شاه پرست

امر شه را و حکم الله را

نبدادم به هیچ وقت از دست

دل به غزو و به شغل داشتمی

دشمنان را از آن همی دل خست

چون به کفار می نهادم روی

بس کس از تیغ من همی به نرست

به یکی حمله من افتادی

خیل دشمن ز ششهزار نشست

مگر از زخم تیغ من آهن

حلقه گشت و ز زخم تیغ بجست

آمد اکنون دو پای من بگرفت

خویشتن در حمایتم پیوست

من کنون از برای راحت او

به گه خفتن و بخاست و نشست

دست در دست برده چون مصروع

پای در پای می کشم چون مست

بس که گویند از حمایت اگر

بکشی دست و رسم آن آئین هست

جز به فرمان شهریار جهان

باز کی دارم از حمایت دست

تا نگوید کسی که از سر جهل

بنده مسعود امان خود بشکست

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:29 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4467339
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث