به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

امروز هیچ خلق چو من نیست

جز رنج ازین نحیف بدن نیست

لرزان تر و نحیف تر از من

در باغ شاخ و برگ سمن نیست

انگشتریست پشت من گویی

اشکم جز از عقیق یمن نیست

از نظم و نثر عاجز گشتم

گویی مرا زبان و دهن نیست

از تاب درد سوزش دل هست

وز بار ضعف قوت تن نیست

این هست و آرزوی دل من

جز مجلس عمید حسن نیست

صدری که جز به صدر بزرگیش

اقبال را مقام وطن نیست

چون طبع و خلق او گل و سوسن

در هیچ باغ و هیچ چمن نیست

لؤلؤ و در چو خط و چو لفظش

ولله که در قطیف و عدن نیست

اصل سخن شده ست کمالش

واندر کمالش ایچ سخن نیست

مداح بس فراوان دارد

لیکن از آن یکیش چو من نیست

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:29 PM

 

بر تو سید حسن دلم سوزد

که چو تو هیچ غمگسار نداشت

تن من زار بر تو می نالد

که تنم هیچ چون تو یار نداشت

زان تو را خاک در کنار گرفت

که چو تو شاه در کنار نداشت

زان اجل اختیار جان تو کرد

که به از جانت اختیار نداشت

زان بکشتت قضا که بر سر تو

دست جد تو ذوالفقار نداشت

هم به مرگی فگار باد تنی

که دلش مرگ تو فگار نداشت

ای غریبی کجا مصیبت تو

هیچ دانا غریب وار نداشت

ای عزیزی که در همه احوال

جان من دوستیت خوار نداشت

تیغ مردانگیت زنگ نزد

گل آزادگیت خار نداشت

آب مهر تو را خلاب نبود

آتش خشم تو شرار نداشت

هیچ میدان فضل و مرکب عقل

در کفایت چو تو سوار نداشت

من شناسم که چرخ خاک نگار

چون سخن های تو نگار نداشت

به خطا خاطرت کژی نگرفت

از جفا طبع تو غبار نداشت

نگرفت عیار اثیر فلک

که مگر بوته عیار نداشت

سی نشد سال عمر تو ویحک

سال زاد تو را شمار نداشت

این قدر داد چون تویی را عمر

شرم بادش که شرم و عار نداشت

باره عمر تو بجست ایراک

چون که در تک شد او قرار نداشت

چون بناگوش تو عذار ندید

کو ز مشک سیه عذار نداشت

بدنیارست کرد با تو فلک

تا مرا اندرین حصار نداشت

تن من چون جدا شد از بر تو

عاجز آمد که دستیار نداشت

دلم از مرگت اعتبار گرفت

که ازین محنت اعتبار نداشت

هیچ روزی به شب نشد که مرا

نامه تو در انتظار نداشت

گوشم اول که این خبر بشنود

به روانت که استوار نداشت

زار مسعود از آن همی گرید

که به حق ماتم تو زار نداشت

ماتم روزگار داشته ام

که دگر چون تو روزگار نداشت

باره دولتت ز زین برمید

بختی بخت تو مهار نداشت

همچنین است عادت گردون

هر چه من گفتمش به کار نداشت

دل بدان خوش کنم که هیچ کسی

در جهان عمر پایدار نداشت

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:29 PM

 

پسر محتاج ای من شده محتاج به تو

از پی آنکه همه خلق به تو محتاجست

مردمی کن برسان خدمت من چون برسی

به بزرگی که کفش بحر عطا امواجست

عمده مملکت قاهره بورشد رشید

خاص شاهی که فروزنده تخت و تاجست

ای جوادی که به نزد تو ز زوار و ز زر

بدره در بدره و افواج پس افواجست

مملکت را ز تو هر لحظه صد استنباط است

محمدت را ز تو هر روز صد استخراجست

جاه را صدر تو منظورترین پیشگه است

جود را بزم تو مشهورترین منهاجست

رایهای تو در آفاق مصالح بدرست

سعدهاییست که در انجم و در ابر اجست

هر حکیمی که به نزد تو بود معیوبست

هر فصیحی که به نزد تو رسد لجلاجست

تا سرافراز براقیست ز اقبال تو را

از شرف روز بزرگیت شب معراجست

زندگان را سر نیروی چو اوداج آمد

ظلم افتد که مگر مهر تو در اوداج است

سائل از جود تو اندر طرف نعمت هاست

نعمت اندر کف تو از شغب تاراجست

اهتزاز از امل جود تو آرد در طبع

آنکه اندر رحم کون هنوز امشاجست

تا شب جاه تو از بخت تو روشن روزست

روزهای همه اعدات شبان داجست

نصرت ار صیقل شمشیر تو باشد نه عجب

که ظفر زین ره انجام تو را سراجست

شولک تو که پدید آید پندارد خلق

کز شبه گویی بر چارستون عاجست

گوهر مدح تو را دست هنر نظام است

حله شکر تو را طبع خرد نساجست

تا به مدح تو گشاده دهنم طوطی وار

چشم در روی نکویی که مگر دراجست

تا بینداختیم تیر نهاد از بر خویش

پشتم از فرقت خم داده کمان چاجست

نیست بس دیر که چون پنبه بداز برف زمین

تا همی گفتی چون ابر خزان حلاجست

نقشبندیست کنون ابر بهار ای عجبی

که به دیباجی او روی زمین دیباجست

می خوشخواره خوشبوی همی خور در باغ

قمری و بلبل عواد خوش و صناجست

روی ترکان را تا وصف به لاله است و به گل

زلف خوبان را تا نعت به قیر و ساجست

مدت عمر تو صد سال دگر خواهد بود

من همی گویم وین حکم خود از هیلاجست

موسم راوی در کعبه اقبال تو باد

که ره خلق بدو همچو ره حجاجست

پسر محتاج آورد بدین قافیه ام

حمل انصافش هم بر پسر محتاجست

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:29 PM

 

طاهر ثقت الملک سپهر است و جهانست

نه راست نگفتم که نه اینست و نه آنست

نی نی نه سپهر است که خورشید سپهر است

نی نی نه جهانست که اقبال جهانست

آن چرخ محلست که با حلم زمینست

وان پیر ضمیرست که با بخت جوانست

هر باره که زین کرده شود همت او را

اندر میدان زیر دو کف زیر دو رانست

ای آنکه سوی دولت تو قاصد نصرت

پیوسته یگانه است و دوگانست و سه گانست

شد منفعت عالم دست تو که آن دست

کانست و نه کانست که بخشنده کانست

شد مصلحت دنیا مهر تو که آن مهر

جانست و نه جانست فزاینده جانست

سهم تو عجب نیست اگر صاعقه تیر است

زیرا که کف هیبت تو برق کمانست

آن کس که چو گل نیست به دیدار تو تازه

در دیده ش چون دیده نرگس یرقانست

وانکس که نه چون مورد وفادار تو باشد

مانند دل لاله دلش در خفقانست

نه بار جهان بر تن تو هیچ نشسته است

نه راز سپهر از دل تو هیچ نهانست

امید جهان زنده و دلشاد بماند

تا دولت تو در بر انصاف روانست

عزمت نه سبکسارست ار چه سبکست او

حزمت نه گرانبارست ار چند گرانست

بادیست شتاب تو کش از کوه رکابست

کوهیست درنگ تو کش از باد عنانست

طبع تو زمانست و زمینست همیشه

در نفع زمینست و به تأثیر زمانست

بر چرخ محیط است مگر عالم روحست

دارنده دهر است مگر چرخ کیانست

از خاطر تیز تو شود تیغ هنر تیز

پس خاطر تو زینسان تیغست و فسانست

از روی تو حشمت همه چون نرگس چشمست

در مدح تو دولت همه چون لاله دهانست

در مدحت سودست و زیانست به مالت

سودت همه سودت و زیانت نه زیانست

گوشست همه چون صدف آن را که نیوشد

وانکس که سراید همه چون کلک زبانست

ای آنکه ز هول تو دل و دیده دشمن

بر آتش سوزنده و بر تیره دخانست

گر فصل چهار آمد هر سال جهان را

پس چون که همه ساله مرا فصل خزانست

ور فصل خزان بینم دایم به چه معنی

زندان من از دیده من لاله ستانست

نه آفت و اندوه مرا وصف قیاس است

نه محنت و تیمار مرا حد و کرانست

نه در دلم از رنج تحمل را جایست

نه در تنم از خوف رگم را ضربانست

گر خوردنی یابم هر هفته نه هر روز

از دست مرا کاسه و از زانو خوانست

ور هیچ به زندانبان گویم که چه داری

گوید که مخور هیچ که ماه رمضانست

گویمش که بیمارم و رو شربت و نان آر

خنده زند و گوید خود کار در آنست

هر چند که محبوس است این بنده مسکین

بی نان نزید چون بنده حیوانست

بدبخت کسی ام که به چندان زر و نعمت

امروز همه قصه من قصه نانست

جز کج نرود کار من مدبر منحوس

کاین طالع منحوسم کجر و سرطانست

بسیار سخن گفت مرا بخت پس آنگه

هر کرده که او کرد بدان گفته همانست

گر دل به طمع بستم شعرست بضاعت

ور احمقی کردم اصل از همدانست

امروز مرا صورت ادبار عیان شد

نزد همگان صورت این حال عیانست

در بندم و این بند ز پایم که گشاید

تا چرخ فلک بند مرا بسته میانست

از خلق چه نالم که هنر مایه رنج است

وز بخت چه گریم که جهان بر حدثانست

در ذات من امروز همی هیچ ندانند

که انواع سخن را چه بیان و چه بناست

وز من اثری نیست جز این لفظ که گویند

این شعر بخوانید که این شعر فلانست

گیتی چو ضمانی کندم شاد نباشم

زان روی که این گیتی بس سست ضمانست

زین بیش چرا گردون بگذاردم ایرا

گردون رمه خود را خونخواره شبانست

از جمله خداوندا در وهم نیاید

که احوال من بد روز اینجا به چه سانست

گر دولت تو بخت مرا دست نگیرد

از محنت خود هر چه بگویم هذیانست

ور در دل تو هیچ بگیرد سخن من

در کار خلاصم چه خلاف و چه گمانست

کانرا که به جان بیم کند چرخ ستمگر

نقشی که کند کلک تو منشور امانست

شایسته صدر تو ثنا آمد و نامد

کان کس که ثنا گفتت دانست و ندانست

دانست که جز معجزه گفتنش نشاید

بسیار بکوشید که گوید نتوانست

هر گفته و هر کرده تو دولت و دین را

بر جاه دلیل است و بر اقبال نشانست

امکان تو با تمکین همچون تن و جان باد

تا جان و تن از کون و مکینست و مکانست

چون کوه متین بادی تا کوه متین است

با بخت قرین بادی تا دور قرانست

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:29 PM

 

هیچ کس را غم ولایت نیست

کار اسلام را رعایت نیست

نیست یک تن درین همه اطراف

که درو وهن را سرایت نیست

کارهای فساد را امروز

حد و اندازه ای غایت نیست

می کنند این و هیچ مفسد را

بر چنین کارها نکایت نیست

نیست انصاف را مجال توان

عدل را قوت حمایت نیست

زین قوی دست مفسدان ما را

دست و تمکین یک جنایت نیست

آخر ای خواجه عمید حسن

از تو این خلق را عنایت نیست

از همه کارها که در گیتی است

هیچ کس را چو تو هدایت نیست

چه شد آخر نماند مرد و سلاح

علم و طبل نی و رایت نیست

لشکری نیست کار دیده به جنگ

کار فرمای با کفایت نیست

این همه هست شکر ایزد را

از چنین کارها شکایت نیست

چه کنم من که مر شما را بیش

هیچ اندیشه ولایت نیست

به چنین عیب های عمر گذار

غم و رنج مرا نهایت نیست

جان شیرین خوشست و چون بشود

از پس جان به جز حکایت نیست

این همه قصه من همی گویم

از زبان کسی روایت نیست

وین معونت که من همی خواهم

دانم از جمله جنایت نیست

شد ولایت صریح تر گفتم

ظاهر است این سخن کنایت نیست

آیتی آمده درین به شما

گر چه امروز وقت آیت نیست

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:29 PM

 

به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست

مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست

به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود

که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست

به لطف آب روانست طبع من لیکن

به گاه کثرت و قوت چو آتشست و هواست

اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم

وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بی کاست

عجب مدار ز من نظم و نثر خوب و بدیع

نه لؤلؤ از صدف است و نه انگبین ز گیاست

به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد

زیان ندارد نزدیک عاقلان پیداست

شگفت نیست اگر شعر من نمی دانند

که طبع ایشان پستست و شعر من والاست

به چشم جد و حقیقت مرا نمی بینند

که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست

اگر چو چشمه خورشید روشن است و بلند

چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست

به هیچ نوع گناهی دگر نمی دارم

مرا جز اینکه ازین شهر مولد و منشاست

اگر برایشان سحر حلال برخوانم

جز این نگویند آخر که کودک و برناست

ز کودکی و ز پیری چه فخر و عار آید

چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست

هزار پیر شناسم که مشرک و گبر است

هزار کودک دانم که زاهدالزهدست

اگر رئیس نیم یا عمید زاده نیم

ستوده نسبت و اصلم ز دوده فضلاست

اگر به زهد بنازد کسی روا باشد

ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست

به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد

که نسبت همه از آدم است و از حواست

مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی

چو هست دانشم ار زر و سیم نیست رواست

خطاست گویی در نیستی سخا کردن

ملامت تو چه سودم کند چو طبع سخاست

به جود و بخل کم و بیش کی شود روزی

خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست

اگر به نیک و بد من میان ببندد خلق

جز آن نباشد بر من که از خدای قضاست

ز بس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل

که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست

تو حال و قصه من خوان که حال و قصه من

بسی شگفت تر از حال وامق و عذراست

اگر چه بر سرم آتش ببارد از گردون

ز حال خود نشوم و اعتقاد دارم راست

گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است

ثنا مر او را گویم که در سزای ثناست

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

که پادشاه بزرگ است و مفخر دنیاست

خجسته نامش بر شعرهای نادر من

چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست

بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم

به اوستاد لبیبی که سیدالشعراست

بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت

سخن که نظم دهند آن درست بایدور است

قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ

به لفظ موجز و معنیش باز مستوفااست

هر آنکه داند داند یقین که هر بیتی

ازین قصیده من یک قصیده غراست

چنین قصیده ز مسعود سعد سلمان خواه

چنین قصاید مسعود سعد سلمان راست

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:29 PM

 

جشن اسلام عید قربانست

شاد ازو جان هر مسلمانست

خانه گویی ز عطر خرخیز است

دشت گویی ز حسن بستانست

باد فرخنده بر خداوندی

که دلش گنج راز سلطانست

خواجه عبدالحمید بن احمد

که به جاه آفتاب دیوانست

نامه ای نیست در کمال و دها

که بر او نام او نه عنوانست

در هنر حله ای نپوشد خلق

که بر خلق او نه خلقانست

نشناسم گرانبها چیزی

که بر جود او نه ارزانست

کف او ابر و رای او مهر است

دل او بحر و طبع او کانست

خامه او پیاده ای است دوان

که سوار هزار میدانست

سر بریده دو نوک نیزه او

خیر و شر است و درد و درمانست

تند ابریست بر ولی و عدو

که درو رحمتست و طوفانست

سر چو بر کلک خط او بنهاد

هر چه در دهر جن و انسانست

گره کلک او چنان دانم

که مگر خاتم سلیمانست

تا سر کلک او به مشک سیاه

بوته سیم ساده بریانست

وز دبیری که در زمانه کند

بر دبیران وبال تاوانست

هر چه در مدح او همی گویند

در برزگی هزار چندانست

ای بزرگی که دامن قدرت

چرخ گردنده را گریبانست

در صفت های عقل تو خاطر

عاجز و ناتوان و حیرانست

دل تو با صفاوت عقل است

تن تو در لطافت جانست

ملک را دانش تو خورشید است

خلق را بخشش تو بارانست

فضل را خاطر تو معیار است

عقل را فکرت تو میزانست

هر امیدی که ره به تو نبرد

رهبرش بی خلاف شیطانست

تا تو را نصرت است هم زانو

همبر دشمن تو خذلانست

مدح کم نایدت که مادح تو

بنده مسعود سعد سلمانست

بر ثناهای تو به هر بستان

با نوای هزار دستانست

در خراسان چو من کجا یابی

که به هر فضل فخر کیهانست

ورنه دشمن چرا همی گوید

که در اندیشه خراسانست

گر ازین نوع در سرم گشته است

نزد من دیو به زیزدانست

تا کیم خانه سمج تاریک است

تا کیم جای کوی ویرانست

راست گویی دو دیده بیدار

در دو چشم آتشین دو پیکانست

چون که بر بند من همی نرسد

آنکه والی بند و زندانست

که ز سرما مرا هر انگشتی

راست چون تیز کرده سوهانست

این دلم چند رنج طبع کشد

نه دل و طبع سنگ و سندانست

نی نگفتم بگو معاذالله

بل همه کار من به سامانست

نه تن من ز بند رنجور است

نه دل من ز بد هراسانست

تکیه بر حسن عهد بوالفتح است

شادی از حفظ و نظم قرآنست

خرد کاریست اینکه هم جنسم

رستم زال پور دستانست

ای کریمی که خوی و عادت تو

خالص بر و محض احسانست

چرخ پندارم آتشین حربه است

که به آزار گشت نتوانست

دید در باب من عنایت تو

زان همه کارها به سامانست

بر من احسان تو فراوان شد

و اندک چون تویی فراوانست

محمدت خر که روز اقبالست

مکرمت کن که روز امکانست

نه همه سال کار هموار است

نه به هر وقت حال یکسانست

بر جهان چند نوع نیرنگ است

بر فلک چند گونه احزانست

پرجفا چرخ سخت پیکار است

بی وفا دهر سست پیمانست

تا در افلاک هفت سیاره است

تا به گیتی چهار ارکانست

دولت و بخت بنده وار تو را

پیشکار است و زیر فرمانست

ناصح ناصح تو برجیس است

حاسد حاسد تو کیوانست

عید قربان رسید و هر روزی

بر عدوی تو عید قربانست

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

از پس من غمست و پیش غم است

ز بر من نمست و زیر نم است

این دل بسته خسته درد است

وین تن خسته بسته الم است

عجبا هر چه بیش می نالم

مرمرا رنج بیش و صبر کم است

بی شمار انده است بر من جمع

این بلا بین کزین شمرده دم است

آتش طبع و دود نیاز

همه از پخت دوزخ شکم است

به فزازنده سپهر بلند

وین شگفت این بزرگتر قسم است

که همه وجه بر من مسکین

از همه کس تعدی و ستم است

چه توان کرد کانچه بود و بود

بوده حکم و رفته قلم است

قصه خویش چند پردازم

به کریمی که صورت کرم است

خواجه بونصر پارسی که چو مهر

به همه فضل در جهان علم است

در هنر تاج گوهر عربست

در نسب فخر دوده عجم است

کف کافیش بحری از جود است

طبع صافیش گنجی از حکم است

در جهانش به مکرمت دست است

بر سپهرش ز مرتبت قدم است

رزمش افروخته تر از سقر است

بزمش آراسته تر از ارم است

از بد روزگار معصوم است

به بر شهریار محترم است

پاسخ من چرا همه لا کرد

چون جواب همه کسش نعم است

دل بدان خوش همی کنم کآخر

به حقیقت وجود را عدم است

باد اقبال در پرستش او

تاشمن در پرستش صنم است

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

این چنین رنج کز زمانه مراست

هیچ دانی که در زمانه کراست

هر چه در علم و فضل من بفزود

همچنانم ز جاه و مال بکاست

نیستم عاشق از چه رخ زردم

نیستم آهو از چه پشت دوتاست

ای تن آرام گیر و صبر گزین

که هر امروز را ز پس فرداست

مشو آنجا که دانه طمع است

زیر دانه نگر که دام بلاست

خویشتن را خلق مکن بر خلق

برد نو بهتر از کهن دیباست

زان عزیز است آفتاب که او

گاه پیدا و گاه ناپیداست

همه از آدمیم ما لیکن

او گرامی ترست کو داناست

همه آهن ز جنس یکدگر است

که همه از میانه خار است

نعل اسبان شد آنچه نرم آهن

تیغ شاهان شد آنچه روهیناست

نه غلط کردم آنکه داناییست

برسیده به هر مراد و هواست

هنر از تیغ تیز پیدا شد

که بدو شاه قبضه را آراست

باژگونه است کار این گیتی

زین همه هر چه گفتم از سوداست

هر که او راست باشد و بی عیب

بر وی از روزگار بیش عناست

به همه حال بیشتر ببرند

هر درختی که شاخ دارد راست

تو چنان برگمان که من دونم

سخن من نگر که چون والاست

اصل زر عیار از خاک است

اصل عود قمار نه ز گیاست

این شگفتی نگر کجا سخنم

نکته زاید همی و آید راست

گر چه پیوسته شعر گویم من

عادت من نه عادت شعر است

نه طمع کرده ام ز کیسه کس

نه تقاضاست شعر من نه هجاست

همچو ما روزگار مخلوق است

گله کردن ز روزگار چراست

گله از هیچ کس نباید کرد

کز تن ماست آنچه بر تن ماست

کرم پیله همی به خود بتند

که همی بند گرددش چپ و راست

ار خسی افتدت به دیده منال

سوی آن کس نگر که نابیناست

حذر از تو چه سود چو برسد

لابد آنچ از خدای بر تو قضاست

شادمانی به عمر کی زیبد

چون حقیقت بود همی که فناست

صعب باشد پس هر آسانی

نشنیدی که خار با خرماست

مکرمت را یکی درخت شناس

که برو برگ وی ز شکر و ثناست

آفتابش ز نور نورانی است

آب او از مروت است و سخاست

سایه دارست و اهل دانش را

زیر آن سایه ملجاء و مأواست

مکرمت کن که بگذرد همه چیز

مکرمت پایدار در دنیاست

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

دل از دولت همیشه شاد بادت

که ما شادیم تا بینیم شادت

تو آنی کز خرد چیزی نماندست

درین گیتی که آن ایزد ندادت

ستوده سیرت و پاکیزه طبعت

گزیده فعلت و نیکو نهادت

چو چرخ عالی از رتبت محلت

چو آب صافی از پاکی نژادت

زمین پیراسته است از تیغ تیزت

جهان آراسته است از دست رادت

میان بندگی اقبال بستت

زبان محمدت دولت گشادت

به خدمت بخت هم زانو نشستت

به حرمت فتح در پیش ایستادت

همی تازه شود عالم به نامت

همی باده خورد دولت به یادت

هنرمندی ز تو نادر نباشد

چو ملک شاه باشد اوستادت

همایون باد بر تو عید و هر روز

که از گردون بر آید عید بادت

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4465487
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث