به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چو باغ گشت خراب از خزان نماندش آب

نماند آب مرآنجای را که گشت خراب

چو شد رحایی کافور سوده بیخت فلک

گر آب ریخت کجا داشت گردش دولاب

دو چشم روشن بگشاد نرگس از شرمش

به ابر تاری بربست آفتاب نقاب

چو پاره پاره صدف گشت آب جوی و ازو

میان جوی درون پر ز لؤلؤ خوشاب

اگر ببرد کافور نسل ها بی شک

چنین به کافور آبستن از چه گشت سحاب

اگر نه صانع را آب حوض شد منکر

چرا شدست چنین سنگ در میانش آب

نبات زرین گردد ز آب چون نقره

زمین حواصل پوشد ز ابر چون سیماب

ز برگ و برف پر از زر و سیم گردد باغ

چو خانه ولی شهریار نصرت یاب

خجسته طالع محمود خسرو ایران

که طالعش را خورشید زیبد اسطرلاب

خدایگان جهان سیف دولت آنکه ازو

خدایگانی تازه شدست و دولت شاب

خدایگانا آنی که روز رزمت هست

قضا به زیر عنان و قدر به زیر رکاب

مخالفت زنشاب تو آنچنان جسته است

که از کمان تو در روز کارزار نشاب

به شب نیارد خفتن عدوی تو ملکا

که جز حسام تو چیزی نبیند اندر خواب

چه آتش است حسامت که چون فروخته شد

بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب

در آن زمان که به هیجا سپیدرویان را

مبارزان و دلیران به خون کنند خطاب

ز خون نماید روی زمین چو چشم همای

ز گرد گردد روی هوا چو پر غراب

چو باد و خاک نجویی مرگ شتاب و درنگ

چو رمح و سیف ندانی مگر طعان و ضراب

رخ عدوت زراندود گشت از پی آبک

مرکب است حسامت ز آتش و سیماب

اگر کبوتر گردد مخالفت ملکا

ز دام تو نجهد چون کبوتر از مضراب

چو تیر و تیغ تو در مغز و دیده دشمن

نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب

چو کوه و بادی لیکن چو کوه و بادتر است

به گاه حلم درنگ و به گاه حمله شتاب

چو از طبایع آتش برآمدی به جهان

ملوک در وی مانده چو باد و آب و تراب

بلند گرودن زیبدت درگه عالی

که زهره حاجب باشدش مشتری بواب

سخا و عدل تو اندر جهان به روز و به شب

چنان رود که به روز آفتاب و شب مهتاب

تو قطب عدلی و محراب ملک راست به تست

به قطب راست شود بی خلاف هر محراب

نه هیچ گردون با همت تو ساید سر

نه هیچ آتش با هیبت تو گیرد تاب

ز عدل تو بکند رنگ ناخنان هژبر

ز امن تو بکند کبک دیده های عقاب

بسنده نیست به بزم تو گر فلک سازد

ز برگ ها دینار و ز ابرها اثواب

جهان دو قسمت باید ز بهر جود تو را

یکی همه وزان و یکی همه ضراب

خدایگانا آنی که از تو و به تو شد

زدوده روی حقیقت گشاده چشم صواب

خجسته بادت تشریف و خلعت سلطان

فزونت بادا هر روز خلعت ایجاب

بسان چرخ سرافراز و بر زمانه بگرد

چو آفتاب برافروز و بر زمانه بتاب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

بخاست از دل و از دیده من آتش و آب

که دید سوخته و غرقه جز من اینت عجاب

از آتش دل و از آب دیده در دل و چشم

همی نیاید فکرت همی نگنجد خواب

خیال دوست همه روز در کنار منست

گهی به صلح درآید گهی به جنگ و عتاب

چنان نمایدم از آب دیده صورت او

که چهره پری از زیر مهره لبلاب

بدید گونه خود را در آب نیلوفر

چو باز کرد همی چشم خود ز مستی خواب

بدید گونه زرد و رخ کبود مرا

فروفکند سر خویش و دیده کرد پر آب

به گاه رفتنم از در درآمد آن دلبر

ز بهر جنگ میان بسته و گشاده نقاب

چو دید عزم مرا بر سفر درست شده

فرو شکست به لؤلؤ کناره عناب

ز دست و دیده ش بگسسته و بپیوسته

به سینه و دو رخش بر دو رسته در خوشاب

همی گرست و همی گفت عهد من مشکن

مسوز جانم و در رفتن سفر مشتاب

کجا توانی رفتن بر امر محمودی

که اوست همبر تقدیر ایزد وهاب

فروگذاری درگاه شهریار جهان

فراق جویی از اولیا و از احباب

جواب دادم و گفتم که روز بودن نیست

صواب شغل من این است و هم نبود صواب

چه کار باشدم اندر دیار هندستان

که هست بر من شاهنشه جهان در تاب

چو این جواب نگارین من ز من بشنید

فرو فکند سر از انده و نداد جواب

برفت از بر من هوش من برفت و نماند

حدیث چون نمک او بر این دل چو کباب

رهی گرفتم در پیش برکه بود در او

به جای سبزی سنگ و به جای آب سراب

زمین چو کام نهنگ و گیا چو پنجه شیر

سپهر چون دم طاووس و شب چو پر غراب

مرا ز رشک بپوشیده کسوتی چون شب

هوای روشن پوشیده کسوت حجاب

نگاه کردم از دور من تلی دیدم

که چاه ژرف نماید از آن بلند عقاب

که گر منجم بر وی شود چنان بیند

بر اوج چرخ که بی غم شود ز اسطرلاب

رهی دراز بگشتم که اندران همه راه

ز فر شاه ندیدم یکی به دست خراب

جهان سراسر دیدم بسان خلد برین

ز عدل خسرو محمودشاه نصرت یاب

خدایگانی کز فر او همی بکند

ز پنجه و دهن شیر رنگ ناخن و ناب

به جود و رأی بکرده است خلق را بی غم

به عدل و داد گشاده است بر جهان ابواب

خدایگان جهان سیف دولت آنکه به طبع

نهاده اند به فرمان او ملوک رقاب

برنده تیغش در طبع و رنگ سیماب است

که کرد روی بداندیشگانش پر ز خضاب

همی قرار نیابد به جای بر تیغش

بلی قرار نیابد به جای بر سیماب

خدایگانا داند خدای یار نشاط

چگونه گشتم تا دیدم آن خجسته خطاب

خدای داند پای برهنه از جیلم

بیامدم به بلهیاره نیم شب به شتاب

به برشکال شبی من چنان گذشته ام

که تا به گردن آب است و تا به حلق خلاب

کجا توان شدن از پیش تخت تو ملکا

کجا توان شدن از آفتاب در مهتاب

که گر گریخته درگه تو مرغ شود

هوا سراسر در گرد او شود مضراب

مگر که خدمت تو طاعت خدای شده ست

که هست بسته در و خلق را ثواب و عقاب

خدایگانا دریافت مرمرا انده

ز غم قرار ندارم همی مرا دریاب

درخت دولت من بی خلاف خشک شود

اگر نبارد کف برو به جای سحاب

همیشه تا که یکی اول حساب بود

مباد آخر عمر تو را به سال حساب

بقات بادا در ملک تا به پیروزی

جهان چو هند بگیری به عمر و دولت شاب

هزار قصر چو ایران بنا کنی در هند

هزار شاه چو کسری بگیری از اعقاب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

ز خاک و باد که هستند یار آتش و آب

قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب

بساط پشت زمین و شراع روی هوا

ملون است ز رنگ و نگار آتش و آب

لباسهای طبیعت نگر که چون بافد

سپهر گردان از پود و تار آتش و آب

شده هوا و زمین را ز آب و آتش بار

مسام تنگ شده رهگذار آتش و آب

اگر قرار جبلت ز آب و آتش خاست

چرا ببرد جبلت قرار آتش و آب

جز آتش خرد صرف و آب دانش محض

همی گرفت نداند عیار آتش و آب

یسار آتش و آب ار چه سخت بسیار است

نه واجب است بدین افتخار آتش و آب

که پیش همت بونصر پارسی گه بذل

به نیم ذره نسنجد یسار آتش و آب

مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او

معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب

گزیده رادی و مردی جوار همت اوست

چنان که خشکی و تری جوار آتش و آب

بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو

کند بریده ز هم کارزار آتش و آب

سوار نیزه و تیغی و خرم و خوش گشت

ز تیغ و نیزه بود روزگار آتش و آب

ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست

بر آن دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب

حصار و حصن دل و دیده عدوی تو شد

ز تف و اشک شکم در کنار آتش و آب

اگر وقار و سکون نیست آب و آتش را

نشد مضا و نفاذ اختیار آتش و آب

گرفته کینه و مهرت به نرمی و تیزی

همی کشند عنان و مهار آتش و آب

بدیع نیست که بر مرکز ارادت او

چو چرخ گردد از این پس مدار آتش و آب

ز عدل شافی تو سازگار و دوست شوند

دو طبع دشمن ناسازگار آتش و آب

ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ

گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب

خیال رعب نگارد به پیش هر چشمی

مهیب صورتی اندر شعار آتش و آب

یلان رعد شغب همچو ابر خون بارند

به برق خنجر در مرغزار آتش و آب

ز تاب و آتش شمشیر تو به رأی العین

قضا ببیند بی شک دمار آتش و آب

چو کوهساری خیزد ز آب و آتش رزم

که مرگ روید از آن کوهسار آتش و آب

چنان که آهن و پولاد سنگ خاره شده است

ز طبع و خلقت حصن و حصار آتش و آب

چو حکم ماضی و فرمان نافذ تو بدید

بجست ماک سکون و وقار آتش و آب

چو بور و چرمه تو آب و آتش است به جنگ

تو را توانم خواندن سوار آتش و آب

همیشه تا به غنیمت ز خاک قوت باد

برد به بالا تف و بخار آتش و آب

فلک فذلک دارد ز گرمی و سردی

به حق برآید جز در شمال آتش و آب

ز بیم غارت باشد خزینه گوهر و در

به کوه و دریا در زینهار آتش و آب

بود قضا و قدر پیشکار اختر و چرخ

بود هوا و زمین زیر بار آتش و آب

بقات باد که عدل تو حسبت لله

به قمع جور ببرد اقتدار آتش و آب

جهان به کام تو و کار و بار دولت تو

زبانه گیرتر از کارزار آتش و آب

بساط ناصح تو پیشگاه باده و رود

سرای حاسد توپی گذار آتش و آب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

ببرد خنجر خسرو قرار از آتش و آب

اگر چه دارد رنگ و نگار از آتش و آب

چو آب و آتش نرمست و تیز نیست شگفت

از آن که بودش پروردگار از آتش و آب

گرفت از آب صفاور بود از آتش نور

چو آبدار شد و تابدار از آتش و آب

کند چو آتش و آب آب و آتش اندر زخم

اگر مخالف سازد حصار از آتش و آب

در آب و آتش هرگز نرفت جز ناکام

برون نیامد جز کامکار از آتش و آب

همی قرار نیابد چو آب و آتش از آن

که هست گوهر آن بی قرار از آتش و آب

به زخم گرم کند سرد شخص دشمن از آنک

مرکبست چو طبع بهار از آتش و آب

در آب و آتش نیرنگ ها نماید صعب

چو ساحران به کف شهریار از آتش و آب

سر سلاطین مسعود کآفرید و سرشت

شکوه هیبت او کردگار از آتش و آب

علاء دولت و دین خسروی که حشمت او

ستد به قوت عدل اقتدار از آتش و آب

به پیش گنجش مفلس بود جهان غنی

اگر چه باشد پیشش بسیار از آتش و آب

هراس و هیبتش از بهر حبس فتنه همی

کنند حصنی سقف و جدار از آتش و آب

شکوه او به امارت اگر درآرد سر

بودش رای زن و کاردار از آتش و آب

خیال جان بداندیش چون بر او گذرد

به پیشش آرد نزل و نزار از آتش و آب

وگر شوند به بیداری آب و آتش مست

برد مهابت دادش خمار از آتش و آب

ز گرم و سرد جهان رأی او برون آمد

زدوده ذات چو زر عیار از آتش و آب

خدایگانا در موقف مظالم تو

کند زمانه شعار و دثار از آتش و آب

صلابت تو نگردد ضعیف از آفت و شور

سیاست تو نگردد فگار از آتش و آب

عزیمت تو دو رگ دارد از شتاب و درنگ

چنانکه داشت دو رنگ ذوالفقار از آتش و آب

مثال حزم تو را دست و پای از آهن و سنگ

لباس عزم تو را پود و تار از آتش و آب

ز مهر و کین تو ای کوه کین و مهر جهان

توانگر آمد چون کوهسار از آتش و آب

به بزم و رزم تو شاید که زاید و خیزد

ز خشم عفو تو سیل و غبار از آتش و آب

به جان ز خشم تو بدخواه زینهار نیافت

که یافتست به جان زینهار از آتش و آب

چو رزمگه راتف و سرشگ حمله و خوی

کند چو دوزخ و دریا کنار آتش و آب

به مرغزار قضا از درخت بأس و عمل

دو شاخ طرفه دمد برگ و بار از آتش و آب

مبارزان را بیم و امید ننگ و نبرد

دو جامه پوشد ناچار و چار از آتش و آب

چو آب و آتش درهم جهند خوف و رجا

چو دود ابر برآید سوار از آتش و آب

تو حمله آری چو آب و آتش از چپ و راست

به ضرب و طعن برآری دمار از آتش و آب

نه آب گیرد موج نه آتش آرد جوش

چو تو برون گذری بادوار از آتش و آب

خلیل آتش کوبی کلیم آب نورد

چه باک داری در کارزار آتش و آب

زمین و که را پیرار لشگر تو به هند

کشید و بست بساط و ازار از آتش و آب

نصیب آتش و آبش دو ساله داد امسال

که تو نصیب ندادیش پار از آتش و آب

به یک غزات که کردی و هم کنی صد سال

گرفت بقعه کفر اعتبار از آتش و آب

چو بانگ موکب تو بر بساط غزو بخاست

نداد گنج همه گنگبار از آتش و آب

همی گذشتند اندر مصاف هایل تو

یلان چون سپر جان سپار از آتش و آب

ندید ملتی سودی ز باد پیمودن

نیافت نیز ره آن خاکسار از آتش و آب

بماند عاجز و حیران که شد زمین و هوا

به چشمش اندر چون قیر و قار از آتش و آب

سپاه تو ز پس و او در آب گنگ از پیش

به حرق و غرق چنین شد شمار از آتش و آب

به پیل و مال تو امسال ازو مشو راضی

هلاک بر تن و جانش ببار از آتش و آب

فدای جان و تنش کرد پیل و مال چو دید

چنین دو دشمن کینه گذار از آتش و آب

به گردش اندر ناگاه حلقه کن لشگر

نگاهبانان بر وی گمار از آتش و آب

مدان گر آب در آتش قرار خواهد جست

برهمن است و نجوید قرار از آتش و آب

طریق برهمنان دیده ای که چون باشد

زنان و مردان خوش روزگار از آتش و آب

در آب و آتش جان و روان دهند به طبع

بلی کنند همه افتخار از آتش و آب

چو شیر و مار برو زن سپه به رویش آر

به چنگ شیر و به دندان مار از آتش و آب

چو همتت همه غزو است و مانعی نبود

وگر چو موج زند رهگذار از آتش و آب

نه دیر زود شود همچو بقعه قنوج

بنای بتکده قندهار از آتش و آب

بر آب و آتش حکم تو جایز و جاریست

سپاه را مددکاری آر از آتش و آب

تو را چو آب و چو آتش مطیع و منقادند

چو شد سپاهی دیگر بدار از آتش و آب

زیان چه دارد اگر وقت کار و ساعت جنگ

بود سپاه تو را دستیار از آتش و آب

تو را به میمنه و میسره روان گردد

دو خیل دل شکر جانشکار از آتش و آب

بکش به گرد معادی دین سکندر وار

بزرگ حصنی سخت استوار از آتش و آب

که دشمن تو چو برگشت ره فرو بندد

برو چو کوه یمین و یسار از آتش و آب

چو آب و آتش باشد ز لشکر تو دو فوج

دو صف طرازد هر مرغزار از آتش و آب

بر آن سپاه که بدخواه دولت تو بود

برند حیله حباب و شرار از آتش و آب

زدم ز دانش رائی و گر نخواهی تو

نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب

ولیک تیغ تو هرگز بدین رضا ندهد

که داشته است همه ساله عار از آتش و آب

نگنجد اندر طبعش که هیچ وقت او را

به هیچ کار بود پیشکار از آتش و آب

تو معجز ملکانی و هست رای تو را

به ملک معجزه بی شمار از آتش و آب

اگر گسسته شود مهرت از مدار فلک

شود گسسته فلک را مدار از آتش و آب

وگر گذاری ناگه بر آب و آتش تیغ

چه ناله ها شنوی زارزار از آتش و آب

تو چشم روشن و دلشاد زی که در دل و چشم

خلد عدوی تو را خارخار از آتش و آب

خدای خط تو صد ساله ملک داد آن روز

که جوش کرد همه شابهار از آتش و آب

عقار خواه خوش لعل جام با ممزوج

که سست گردد طبع عقار از آتش و آب

ز می گساری مه پیکری که گویی هست

بدیع صورت آن میگسار از آتش و آب

همیشه تا به جهان اقتضای طبع آن است

که گرم و سرد برآید بخار از آتش و آب

بسان کوره و چشمه عدوت را دل و چشم

مباد خالی لیل و نهار از آتش و آب

نتیجه ای است ز طبع این قصیده اندر وی

لطیف معنی یابی هزار آتش و آب

چو آب و آتش گیتی نماند ای عجبی

بماند خواهد این یادگار از آتش و آب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

مرا ازین تن رنجور و دیده بی خواب

جهان چو پر غرابست و دل چو پر ذباب

ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ

ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب

رخم چو روی سطرلاب زرد و پوست بر او

ز زخم ناخن چون عنکبوت اسطرلاب

دو دیده همچو دو ثقبه گشاده ام شب و روز

ولیک بی خبر از آفتاب و از مهتاب

حسام را که زند غم کنم ز روی سپر

سؤال را که کند دل دهم به اشک جواب

چو چوب عنابم چین برگرفته روی همه

گرفته اشکم در دیده گونه عناب

مرا ز سر زدگی کز فلک شدم در دل

به جز مدیح ملک فکرتی نماند صواب

خدایگان جهان پادشاه هفت اقلیم

سر ملوک زمین مالک قلوب و رقاب

ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم

که خسروان را درگاه او بود محراب

چو سوی کعبه ملوک جهان بپیوستند

به سوی درگه عالی او مجی و ذهاب

ظهیر دولت و ملک و نصیر دولت و دین

به راستی و سزا بودش از خلیفه خطاب

مفاخر ملکان زمانه از لقب است

بدوست باز همیشه مفاخر القاب

روا بود که فزاید جهان بدو رامش

سزا بود که نماید فلک بدو اعجاب

خدایگانا از مدح و خدمت تو همی

همه سعادت محض آمده جلالت ناب

ز رأی تست فروغ و مضای آتش و آب

ز طبع تست صفا و ثبات باد و تراب

حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان

بخیل باشد باد و کف تو بحر و سحاب

به بزمگاه تو شاهان و خسروان خدام

به رزمگاه تو خانان و ایلکان حجاب

نهیب خنجر بران تو عدوی تو را

ببست بر دل و بردیده راه شادی و خواب

ز مهر و کین تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت

که هر دو مایه عمران شدند و اصل خراب

بجست ذره زین و چکید قطره زان

شد این فروزان آتش شد آن گوارا آب

کمیتت اندر تک گنبدیست اندر دور

حسامت اندر زخم آتشی است اندر تاب

چه مرکبان را بر هم زند طراد نبرد

چه سرکشان را درهم کند طعان و ضراب

زمین و کوه بپوشد ز خون تازه لباس

سپهر و مهر ببندد ز گرد تیره نقاب

دل مبارز گیرد ز تیر و نیزه غذا

سر مخالف یابد ز تیغ و گرز و شراب

به میغ ظلمت رزمت ز قبضه وز زره

جهد ز خنجر برق ورود ز تیر شهاب

تو را که یارد دیدن به گاه رزم دلیر

که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب

نیافت یارد از هیبت تو خاک درنگ

نکرد یارد با حمله تو چرخ شتاب

ز زخم خنجر و از گرد موکب تو شود

زمین چو چشم همای و هوا چو پر غراب

از آن فروزی آتش همی به رزم اندر

که کرد خواهی دلها به تیغ تیز کباب

ز نوک رمح تو کندی گرفت چنگ هژبر

ز سم رخش تو کندی نمود پر عقاب

همیشه تا فلک اندر سه وقت هر سالی

شود به گشت رحا و حمایل و دولاب

چو چرخ گردان بر تارک اعادی گرد

چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

سپاه ابر نیسانی ز دریا رفت بر صحرا

نثار لؤلؤ لالا به صحرا برد از دریا

چون گردی کش برانگیزد سم شبدیز شاهنشه

ز روی مرکز غبرا به روی گنبد خضرا

گهی ماننده دودی مسطح بر هوا شکلش

گهی ماننده کوهی معلق گشته اندر وا

چو گردون گشت باغ و بوستان از ابر نیسانی

گل از گلبن همی تابد بسان زهره زهرا

از این پر مشک شد گیتی وزآن پر در همه عالم

از این پر بوی شد بستان وزآن پر نور شد صحرا

گهی چون تخته تخته ساده سیم اندر هوا بر هم

گهی چون توده توده سوده کافور بر بالا

گهی ماننده خنگی لگام از سر فرو کنده

شده تا زنده اندر مرغزاری خرم و خضرا

گهی برقش درخشنده چو نور تیغ رخشنده

گهی رعدش خروشنده چو شیر شرزه در بیدا

فلک در سندس نیلی هوا در چادر کحلی

زمین در فرش زنگاری که اندر حله خضرا

زمین خشک شد سیراب و باغ زرد شد اخضر

هوای تیره شد روشن جهان پیر شد برنا

کنون بینی تو از سبزه هزاران فرش میناگون

کنون بینی تو از گلبن هزاران کله دیبا

زمین چون روی مه رویان به رنگ دیبه رومی

هوا چون زلف دلجویان به بوی عنبر سارا

ز پستی لاله شد خندان چو روی دلبر گلرخ

ز بالا ابر شد گریان بسان عاشق شیدا

ز خندان لاله شد گیتی چو خلق خسرو مشرق

ز گریان ابر شد دنیا چو طبع خسرو دنیا

ملک محمود ابراهیم مسعود بن محمود آن

که هستش حشمت جمشید و قدر و قدرت دارا

بدو سنت شده روشن بدو ملت شده تازه

بدو دولت شده عالی بدو ملکت شده والا

نتابد آفتاب کین او هرگز بر آن کس کو

بیابد از درخت نعمت او سایه نعما

چو ابر دولت مهرش بقا بارد گه مجلس

چو باد هیبت و کینش فنا آرد گه هیجا

از این گردد بهار و گل به سرخی چون رخ ناصح

وزان برگ خزان گردد به زردی گونه اعدا

شب نیکو سگال او شده چون روز رخشنده

چنان چون روز بدخواهش شده همچون شب یلدا

خیال خنجر او را شبی مه دید ناگاهان

به هر ماهی شود آن شب مه از دیدار ناپیدا

ایا شاهی خداوندی جهانگیری جهانداری

که گشته همت تو آسمان عالم علیا

به تیغ ای شه جدا کردی بنات النعش را از هم

به تیر و ناوک و بیلک به هم بردوختی جوزا

ببرد تیغ تو خارا بدرد تیر تو سندان

نه سندان پیش آن سندان نه خارا پیش آن خارا

بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی

چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا

نسیم باغ شد بیزان به بستان عنبر اشهب

بحار بحر شد ریزان به صحرا لؤلؤ لالا

به پیروزی و بهروزی نشین می خور به کام دل

به لحن چنگ و طنبور و رباب و بربط و عنقا

ز دست دلبر گلرخ دلارامی پری چهره

عیاری یاسمین عارض نگاری مشتری سیما

همایون باد نوروزت که بر گیتی همایون شد

از آن فرخنده دیدار و همایون طلعت غرا

تو بادی شادمان دایم مبادا هرگزت خالی

نه گوش از نغمه رود و نه دست از ساغر صهبا

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب

توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب

همی نخسبم شبها و چون تواند خفت

کسی که دارد بالین و بستر آتش و آب

همه بکردم هر حیلتی که دانستم

مرا نشد ز دل و دیده کمتر آتش و آب

ز آب عارض دارد بتم ز آتش رخ

نه بس شگفت بود بر صنوبر آتش و آب

بدیع و نغز برآراسته است چهره او

به آب و آتش و عنبر معنبر آتش و آب

چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ

چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب

نبست صورت ما به جمال صورت او

نشد پدید که گردد مصور آتش و آب

نکرد یاد من و یادگار داد مرا

خیال آن صنم ماه منظر آتش و آب

برفت یارم و من ماندم و برفت و بماند

ز رنج در دل و از درد در بر آتش و آب

بسا شبا که در او رشک برد و رنگ آورد

ز گونه می و از لون ساغر آتش و آب

نشستم و ز دل و چشم خویش بنشاندم

به وصل آن بت دلجوی دلبر آتش و آب

بسا فراوان روزا که از سراب و سموم

گرفت روی همه دشت یکسر آتش و آب

بخواست جست ز من عقل و هوش چو در من جست

ز چپ و راست چو برق و چو صرصر آتش و آب

در آب و آتش راندم همی و گشت مرا

به مدح شاه چو دیبای ششتر آتش و آب

علاء دولت مسعود کار و نهیش را

مطیع گشت به صنع کروکر آتش و آب

سپهر قوت شاهی که سهم و صولت او

همی فشاند بر چرخ و اختر و آتش و آب

زدوده تیغش بارید بر نواحی کفر

چو تیغ حیدر بر حصن خیبر آتش و آب

نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک

نبست هرگز راه سکندر آتش و آب

چو خاک میدان گیرد ز باد حمله سخت

به زخم صاعقه انگیز خنجر آتش و آب

ز باد خاک در آمیخته برون نگرد

سوار جنگی بیند برابر آتش و آب

سبک زبانه زد ناگه و ستونه کند

ز تیغ و نیزه سلطان صفدر آتش و آب

به دست گوهربارش در آب و آتش رزم

کشیده گوهرداری به گوهر آتش و آب

شرار موجش باشد بر آسمان و زمین

که درد و حدش گشتست مضمر آتش و آب

نگاه کرد نیارند چون برانگیزد

در آن تناور کوه تکاور آتش و آب

به حمله بندد بر شور و فتنه راه گذر

به تیغ بارد بر درع و مغفر آتش و آب

چو مار افعی بر خویشتن همی پیچید

ز بیم ضربت آن مار پیکر آتش و آب

شها چو آید دریای کینه تو به جوش

ز هیچ روی نبینند معبر آتش و آب

ز نوک ناوک تو گر کند غضنفر یاد

بخیزد از دل و چشم غضنفر آتش و آب

اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد

شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب

ز عنف و لطف خصال تو خواستند مدد

بلی دگر نه بماندندی ابتر آتش و آب

به طوع خدمت شمشیر و حربه تو کنند

اگر شوند ز گردون مخیر آتش و آب

چو تو عزیمت پیکار و قصد رزم کنی

روند با تو برابر دو لشکر آتش و آب

اگر کژ افتد رهبر ز راه درماند

شوند پیش سپاه تو رهبر آتش و آب

تو را به هر جا فرمان برند و مأمورند

اگر چه دارند اقدام منکر آتش و آب

مثل ز باختر و خاور ار بجوییشان

دوند پست کنان کوه و کر در آتش و آب

وگر مخالف حصنی کشد ز آهن و سنگ

بر او تگ آرند از روزن و در آتش و آب

اگر به ضد تو شاهی رسد به افسر و تخت

کنندش زیر و زبر تخت و افسر آتش و آب

وگر بنام عدوی تو هیچ خطبه کنند

ز چپ و راست درافتد به منبر آتش و آب

وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر

ز هر سوییش درآید چو چنبر آتش و آب

تبارک الله سلطان امر و نهی تو را

چگونه تابع و رامند بنگر آتش و آب

به چین و روم گذر کرد هیبت تو گرفت

دماغ و دیده فغفور و قیصر آتش و آب

بر آن سپه که کشد دشمن تو حمله برند

ز شرق باختر و حد خاور آتش و آب

در آب و آتش چون بنگریست حشمت تو

به چشمش آمد سست و محقر آتش و آب

ز مهر و کین تو روزی دو نکته بستیدند

ز لفظ نظم نکردند باور آتش و آب

خیال خشم تو ناگاه خویشتن بنمود

فتاد لرزه چو دیوانگان بر آتش و آب

ز رفعت کله و بأس سطوت تو کنند

اگر برند خصومت به داور آتش و آب

ز اوج قدر تو دیدست پستی اختر و چرخ

ز حد تیغ تو بر دست کیفر آتش و آب

به ساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد

اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب

نسیم خلق تو بر آب و آتش ار بوزد

چو مشک و عنبر گردد معطر آتش و آب

شگفت نیست که از رای عدل گستر تو

شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب

تو کامران ملکی و به نام تو ملکی است

که درگهش را بنده است و چاکر آتش و آب

به عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو

ز پادشاهان این دو معمر آتش و آب

تو آن توانگر جاهی که عور و درویشند

به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب

اگر بخواهد عدلت جهان کند صافی

به نیم لحظه از این دو ستمگر آتش و آب

همیشه تا به جهان هست عالی و سافل

به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب

به گرد گوی هوا و به گرد گوی زمین

محیط گشته دو گوی مدور آتش و آب

به حرق و غرق تن و جان دشمنت بادند

تو را به طبع مطیع مسخر آتش و آب

بدیع مدحی گفتم بدان نهاد که هست

ز لفظ و معنی آن نقش و دفتر آتش و آب

شنیده ام که کمالی قصیده ای گفته است

همه بناء ردیفش چندین در آتش و آب

به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن

ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

تا از بر من دور شد آن لعبت زیبا

از هجر نیم یک شب و یک روز شکیبا

بس شب که به یک جای نشستیم و همه شب

زو لطف و لطف بود وز من ناله و نینا

ای آن که تو را زهره و مه نیست همانند

وی آن که تو را حور و پری نامده همتا

نه چون دل من بود به زاری دل وامق

نه چون رخ تو بود به خوبی رخ عذرا

من بی دل و تو دلبر و در زاری و خوبی

تا حشر بخوانند به خوبی سمر ما

وانکس که بخواند سمر ما نه شگفت است

گر بیش نخواند سمر غفره و غفرا

خون راندم از اندیشه هجران و تو حاضر

پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها

بگذشت مرا عمر به فردا و به امروز

تا کی فکنی وعده امروز به فردا

با چهره پرچینم و با قامت کوژم

وان چهره شیرین تو و قامت زیبا

گمره شود آن کس که همی روی تو بیند

آن روی نکو صورت ما نیست همانا

همرنگ شبه زلف و همرنگ بسد لب

وین هر دو به دل بردن عشاق مسما

در دو شبه تو دو گل سرخ شکفته

در بسد تو دو رده لؤلؤ لالا

غوغای چنان روی و چنان موی بسوزد

منمای چنان روی و چنان موی به غوغا

خورشید به مویه شود و روی بپوشد

کان روی چو خورشید بیارایی عمدا

از مشک چلیپا است بر آن رومی رویت

در روم ازین روی پرستند چلیپا

بر نقره خام تو بتا خامه خوبی

بنگاشته از غالیه دو خط معما

بر مشک زنم بوسه و بر سیم نهم روی

ای مشکین زلفین من ای سیمین سیما

در چاه چو معشوق زلیخایم ازین عشق

ای خوبی تو خوبی معشوق زلیخا

تاریست ز دیبا تن من تا نظر من

ناگاه فتاد است بر آن روی چو دیبا

با واقعه عشقم و با حادثه هجر

در عشوه وسواسم و در قبضه سودا

طبعم ز تو پر کار و دل از رنج تو پربار

رازم ز تو پیدا و تن از ضعف نه پیدا

عاشق ز تو شیداشد و باشد که بنالد

پیش ملک از جور تو این عاشق شیدا

جورت نکشد بنده آن شاه که امروز

در روی زمین نیست چو او شاه توانا

خورشید زمین سایه یزدان فلک ملک

سلطان جهان داور دین خسرو دنیا

مسعود جهانگیر جهاندار که ایزد

داد است بدو ملک مهیا و مهنا

ای شاه بپیمود زمین را و فلک را

جاه تو و قدر تو به بالا و به پهنا

نه دیده معالی تو را گردون غایت

نه کرده ایادی تو را گردون احصا

دانا و توانایی و آباد بود ملک

چون شاه توانا بود و خسرو دانا

هر شاه که او ملک تو و ملک تو بیند

از ملک مبرا شود از ملک معرا

تا آدم و حوا که شدند اصل تناسل

هستی ملک و شاه به اجداد و به آبا

وین آدم و حوا سبب اصل تو بودند

ای اصل تو فخر و شرف آدم و حوا

هر گل که تو را بشکفد اندر چمن ملک

خاری شود اندر جگر و دیده اعدا

بر فرق عدوی تو کشد خنجر گردون

در خدمت قدر تو کمر بندد جوزا

رخش تو و تیغ تو بسی معرکه دیده

تا داشته بأسا را بأس تو بیاسا

نه بوده گه حمله بی رخش مقصر

نه کرده گه زخم سر تیغ محابا

هر پیل که ران تو برانگیخت به حمله

با تازش صرصر شد و با گردش نکبا

وانگاه که با شیر دژاگاه کنی رزم

با گردش گردون شود و جوشش دریا

باشد چو دمان دیوی اندر دم پیکار

گردد چو روان حصنی اندر صف هیجا

از بن بکند کوه چو زی صحرا تازد

گویی که روان کوهی گشته است به صحرا

کین تو برآمد به ثریا و به عیوق

لرزان شد و پیچان شد عیوق و ثریا

مهر تو برافتاد به خارا و به سندان

گل رست و سمن رست ز سندان و ز خارا

هر دل که نه از مهر تو چون نار بود پر

از ترس و هراس تو دگر گرددش اعضا

چون مار همه بر تن او بترکد اندام

چون نار همه در شکمش خون شود احشا

بر مرکز غبرا همه در حکم تو باشد

هر جاه که باقی است در این مرکز غبرا

بر قبه خضرا همه بر امر تو گردد

هر سعد که جاریست بر این گنبد خضرا

هر روز فزون گرددت از گردون ملکی

فاللیل بما یطلب من جدک حبلی

شاها می سوری نوش ایرا به چمن در

بگرفت می سوری جای گل رعنا

هر باغ مگر خلد برین است که هر شاخ

با خوبی حورا شد و با زیور حورا

از باد برآمیخته شنگرف به زنگار

در ابر درآویخته بیجاده به مینا

برخاسته هنگام سپیده نفس گل

چونان که به مجمر نفس عود مطرا

گوئی که گیا قابل جان شد که چنین شد

روی گل و چشم شکفه تازه و بینا

این جمله ز آثار نسیم است مگر هست

آثار نسیم سحر انفاس مسیحا

ای ملک تو کلی که از آن هست به گیتی

فخر و شرف و دولت و فتح و ظفر اجزا

دارالکتب امروز به بنده است مفوض

این عز و شرف گشت مرا رتبت والا

پس زود چو آراسته گنجی کنمش من

گر تازه مثالی شود از مجلس اعلا

اندیشه آن دارم و هر هفته ای آرم

زی صدر رفیع تو یکی مدحت غرا

اشعار من آن است که در صنعت نظمش

نه لفظ معار است و نه معنیش مثنا

انشا کندش روح و منقح کندش عقل

گردون کند املا و زمانه کند اصغا

تا چرخ دو تا گردد بر بنده و آزاد

این چرخ دو تا باد تو را بنده یکتا

هر چیز که خواهی همه از دهر میسر

هر کام که جویی همه از بخت مهیا

داده همه احکام تو را گردون گردن

کرده همه فرمان تو را گیتی

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

دوش در روی گنبد خضرا

مانده بود این دو چشم من عمدا

لون انفاس داشت پشت زمین

رنگ زنگار داشت روی هوا

کلبه ای بود پر ز در یتیم

پرده ای پر ز لؤلؤ لالا

آینه رنگ عیبه ای دیدم

راست بالاش در خور پهنا

مختلف شکل ها همی دیدم

کامد از اختران همی پیدا

افسری بود بر سر اکلیل

کمری داشت بر میان جوزا

راست پروین چو هفت قطره شیر

بر چکیده به جامه خضرا

فرقدان همچو دیدگان هژبر

شد پدید از کران چرخ دو تا

بر کران دگر بنات النعش

شد گریزان چون رمه ز ظبا

همچو من در میان خلق ضعیف

در میان نجوم نجم سها

گاه گفتم که مانده شد خورشید

گاه گفتم که خفت ماه سما

که نه این می برآید از پس خاک

که نه این می بجنبد اندر وا

من بلا را نشانده پیش و بدو

شده خرسند اینت هول و بلا

همت من همه در آن بسته

که مرا عمر هست تا فردا

مویها بر تنم چو پنجه شیر

بند بر پای من چو اژدرها

ناله زار کرد نتوانم

که همه کوه پر شد ز صدا

اشک راندم ز دیدگان چندان

کز دل سنگ بر دمید گیا

گر بخواهد از این همه غم و رنج

برهاند به یک حدیث مرا

خاصه شهریار شرق علی

آن چو خورشید فرد و بی همتا

آن که در نام ها خطابش هست

از عمیدان عصر مولانا

دولت از رأی او گرفته شرف

عالم از رأی او گرفته ضیا

خنجر عدل از او نموده هنر

گوهر ملک از او فزوده بها

رأی او را ذلیل گشته قدر

عزم او را مطیع گشته قضا

تیغ او بر فنای عمر دلیل

جود او بر بقای عیش گوا

بس نباشد سخاوت او را

زاده کوه و داده دریا

گر جهانی به یک عطا بدهد

از کف خویش نشمرد به سخا

دیده عالم از تو شد روشن

نامه دولت از تو شد والا

ملک را رتبتی نماند بلند

که نفرمود شهریار تو را

جز یکی مرتبت نماند که هست

جایگاه نشستن وزرا

بشتاب اندر آن که تا بکنی

روی داری همیشه در بالا

ای چو بارنده ابر در مجلس

وی چو آشفته شیر در هیجا

باز سالی دو شد که در حضرت

نه ای از پیش تخت شاه جدا

نه همی افتدت مراد سفر

نه همی آیدت نشاط غزا

باز بر ساز جنگ ایرا هست

خون به جوش آمده به مرگ و فنا

زین کن آن رزم کوفته شبدیز

کار بند آن زدوده روهینا

دشت را کن به خنجرت جیجون

کوه را کن به لشگرت صحرا

من از این قسم خویش می جویم

بازیی دیده ام درین زیبا

که به هر سو گذر کند سپهت

به هوا بر شود غبار و هبا

من بگیرم غبار موکب تو

که بود درد را علاج و شفا

در دو دیده کشم که دیده من

گشت خواهد ز گریه نابینا

در غم زال مادری که شده است

از غم و درد و رنج من شیدا

نیل کرده رخش ز سیلی غم

کرده کافور دیدگان ز بکا

چون عصا خشک و رفت نتواند

در دو گام ای عجب مگر به عصا

راست گویی همی در آن نگرم

که چه ناله کند صباح و مسا

زار گوید همی کجایی پور

کز غمت مرد مادرت اینجا

من بر این گونه مانده در فریاد

زآشنایان و دوستان تنها

بستد از من زمانه هر چه بداد

با که کرده است خود زمانه وفا

زآن نیارد ستد همی جانم

که تو بخریده ایش و داده بها

تا ضمیری است مرمرا به نظام

تا زبانی است مرمرا گویا

همتت را کنم به واجب مدح

دولتت را کنم به خیر دعا

از چون من کس در این چنین جایی

چه بود نی جز دعا و ثنا

مر مرا داد رأی تو آرام

مر مرا کرد جود تو به نوا

دستم از بخشش تو پر دینار

تنم از خلعت تو پر دیبا

شبی از من بریده نیست صلات

روزی از من بریده نیست عطا

مر مرا آنچنان همی داری

که ز من هم حسد برند اعدا

کرد گفتار من به دولت تو

آب و خون مغز و دیده شعرا

ایمنم زآنکه قول دشمن من

نشود هیچ گونه بر تو روا

زآنکه هرگز گزیده رأی تو را

هیچ وقتی نیوفتاد خطا

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

 

زلفین سیاه آن بت زیبا

گشته است طراز روی چون دیبا

آن سرو که نیستش کسی همسر

وان ماه که نیستش کسی همتا

بر عاج شکفته بینمش لاله

در سیم نهفته یابمش خارا

بر تخته سیم اوفتد بر هم

از سایه دو توده عنبر سارا

در درج عقیق او پدید آمد

از خنده دو رشته لؤلؤ لالا

شد خسته دلم نشانه تیرش

در معرض زخم او منم تنها

ناگاهم تیر غمزه زد بر دل

زان ابروی چفته کمان آسا

بگذشت ز سینه تیر دلدوزش

دل پاره و زخم تیر ناپیدا

دیدمش به راه دی کمر بسته

مانند مه دو هفته در جوزا

گفتم که چگونه جستی از رضوان

این بچه نازدیده حورا

دانی که به عشق تو گرفتارم

بر ساخته تو خویشتن عمدا

نه نرم شود دلت به صد لابه

نه گرم شود سرت به صد مینا

جز با پریان نبوده ای گویا

وز آدمیان نزاده ای مانا

زنجیر شدست زلف مشکینت

وافکنده مرا ز دور در سودا

شیدا شده ام چرا همی ننهی

زنجیر دو زلف بر من شیدا

بر من ز تو جور و تو بدان راضی

با من تو دو تا و من به دل یکتا

این جور مکن که از تو نپسندد

سلطان زمانه خسرو والا

مسعود بلند همت آن شاهی

کز همت او فلک ستد بالا

طیره ز علو قدر او گردون

شرمنده ز غور طبع او دریا

این در شاهی ز نعت مستغنی

وی از شاهان به جاه مستثنا

چون قدر تو نیست چرخ با رفعت

چون طبع تو نیست بحر با پهنا

طبع تو و علم خسرو و شیرین

دست تو وجود وامق و عذرا

آراسته از تو حضرت غزنین

همچون ز رسول مکه و بطحا

ای ذات تو شمس و ذاتها انجم

وی ملکت تو کل و ملک ها اجزا

آنی که به هیچ وقت خود گردون

رای تو عصا نکرد چون اعضا

با خشم تو دم زند دل دوزخ

با حلم تو بر زند که سینا

کرده خورشید صبح ملک تو

روز همه دشمنان شب یلدا

وزیدن کین در این جهان با تو

ای شاه جهان کرا بود یارا

در خواب عدوی تو نبیند شب

جز چنگ پلنگ و یشک اژدرها

آن کز تو گرفت کینه اندر دل

شد بر سر خلق در جهان رسوا

در دلش چو ناز شعله زد کینه

بر تنش چو مار کینه زد اعضا

چون چهره غفره گشته از زردی

بوده چمنی چو صورت غفرا

چون سوی چمن گذر کنی بینی

بگریخت ز بیم لشکر گرما

شاها سپه خزان پدید آمد

هم گونه کهربا شده مینا

در جمله به یک دگر نکو ماند

از زردی برگ و گونه اعدا

گویی که ز خلق دشمنت خیزد

هنگام سپیده دم دم سرما

انگور و مخالف تو همچون هم

از رنگ بگشته هر دو را سیما

نزدیک شده که خون این و آن

بی شک همه ریخته شود فردا

خون دل این به پای در خانه

خون تن آن به تیغ در صحرا

باقی بادی که از بداندیشان

تیغت نکند به هیچ وقت ابقا

غوغاست مخالف تو را شیوه

با هیبت تو چه خیزد از غوغا

روزی که ز نعل مرکبان افتد

در زلزله جرم مرکز غبرا

از تیره غبار چشمه روشن

تاریک شود چو چشم نابینا

دل دوزد نوک نیزه خطی

جان سوزد حد تیغ روهینا

از چتر تو سایه همای افتد

وز گرد سپاه سایه عنقا

رعد آوا مرکب تو از هر سو

هر ساعت برکشد چو نفخ آوا

ای شاه عجم تو زیر ران آری

رخشی که نخواندش خرد عجما

زیرا که بود به وقت کر و فر

عزم و حزمش چو مردم دانا

دریابد اگر به دل کنی فکرت

بشناسد اگر کنی به چشم ایما

پرورده تنی چو کوهی اندر تن

بر رفته سری چو نخلی اندر وا

چون باد که دست و پای را با او

حاجت نبود به هیچ استقصا

اندر تک دور تاز چون صرصر

در جولان گرد گرد چون نکبا

گر قصد کنی چو وهم یک لحظه

از جابلقا رسید به جابلسا

واثق تو بدان که چون برانگیزی

در حمله تست عروة الوثقی

اندر مه دی بهاری آرایی

بر روی بساط ساحت پیدا

کز چهره و خون دشمنان گردد

چون بارگه تو پر گل رعنا

این هست ولیک نیستت حاجت

تا از پی رزم ها شوی کوشا

نه نفس نفیس را چه رنجانی

ای نفس تو فخر آدم و حوا

واجب نکند به هیچ اندیشه

بر طبع عزیز خود نهی حاشا

من بنده به فتح ها همی گویم

هر هفته یکی قصیده غرا

تا گردد فتح نامه ها پران

از هر سو سوی مجلس اعلا

از نصرت فتح مطلع و مخلص

طنان و بدیع و مقطع و مبدا

دل شعبده ها گشاده از فکرت

جان معجزه ها نموده در انشا

هر لفظی از آن چو صورتی دلکش

هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا

شاها تو گزین مالک الملکی

هستی تا حشر مالک دنیا

بنده ز سروش یافت این تلقین

این لفظ ز خود نگفت بر عمدا

تا یابد هال مرکز سفلی

تا دارد دور گنبد خضرا

ایوان تو باد ملک را مکمن

درگاه تو باد عدل را مأوا

تا دولت و دانش است جان پرور

از دانش پیر و دولت برنا

تو شاد نشسته بر گه دولت

با حشمت و فر خسرو دارا

در چشم عزیز چهره دلبر

بر دست خجسته ساغر صهبا

سازنده کار گنبد اخضر

خنیاگر بزم زهره زهرا

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 1:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4467345
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث