به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

خدایا جهان پادشاهی تو راست

ز ما خدمت آید خدائی تو راست

پناه بلندی و پستی توئی

همه نیستند آنچه هستی توئی

همه آفریدست بالا و پست

توئی آفرینندهٔ هر چه هست

توئی برترین دانش‌آموز پاک

ز دانش قلم رانده بر لوح خاک

چو شد حجتت بر خدائی درست

خرد داد بر تو گدائی نخست

خرد را تو روشن بصر کرده‌ای

چراغ هدایت تو بر کرده‌ای

توئی کاسمان را برافراختی

زمین را گذرگاه او ساختی

توئی کافریدی ز یک قطره آب

گهرهای روشن‌تر از آفتاب

تو آوردی از لطف جوهر پدید

به جوهر فروشان تو دادی کلید

جواهر تو بخشی دل سنگ را

تو در روی جوهر کشی رنگ را

نبارد هوا تا نگوئی ببار

زمین ناورد تا نگوئی ببار

جهانی بدین خوبی آراستی

برون زان که یاریگری خواستی

ز گرمی و سردی و از خشک و تر

سرشتی به اندازه یکدیگر

چنان برکشیدی و بستی نگار

که به زان نیارد خرد در شمار

مهندس بسی جوید از رازشان

نداند که چون کردی آغازشان

نیاید ز ما جز نظر کردنی

دگر خفتنی باز یا خوردنی

زبان برگشودن به اقرار تو

نینگیختن علت کار تو

حسابی کزین بگذرد گمرهیست

ز راز تو اندیشه بی‌آگهیست

به هرچ آفریدی و بستی طراز

نیازت نه‌ای از همه بی‌نیاز

چنان آفریدی زمین و زمان

همان گردش انجم و آسمان

که چندان که اندیشه گردد بلند

سر خود برون ناورد زین کمند

نبود آفرینش تو بودی خدای

نباشد همی هم تو باشی به جای

کواکب تو بربستی افلاک را

به مردم تو آراستی خاک را

توئی گوهر آمای چار آخشیج

مسلسل کن گوهران در مزیج

حصار فلک برکشیدی بلند

در او کردی اندیشه را شهربند

چنان بستی آن طاق نیلوفری

که اندیشه را نیست زو برتری

خرد تا ابد در نیابد تو را

که تاب خرد بر نتابد تو را

وجود تو از حضرت تنگبار

کند پیک ادراک را سنگ‌سار

نه پرکنده‌ای تا فراهم شوی

نه افزوده‌ای نیز تا کم شوی

خیال نظر خالی از راه تو

ز گردندگی دور درگاه تو

سری کز تو گردد بلندی گرای

به افکندن کس نیفتد ز پای

کسی را که قهر تو در سرفکند

به پامردی کس نگردد بلند

همه زیر دستیم و فرمان پذیر

توئی یاوری ده توئی دستگیر

اگر پای پیلست اگر پر مور

به هر یک تو دادی ضعیفی و زور

چو نیرو فرستی به تقدیر پاک

به موری ز ماری برآری هلاک

چوبرداری از رهگذر دود را

خورد پشه‌ای مغز نمرود را

چو در لشگر دشمن آری رحیل

به مرغان کشی پیل و اصحاب پیل

گه از نطفه‌ای نیک بختی دهی

گه از استخوانی درختی دهی

گه آری خلیلی ز بت‌خانه‌ای

گهی آشنائی ز بیگانه‌ای

گهی با چنان گوهر خانه خیز

چو بوطالبی را کنی سنگ ریز

که را زهره آنکه از بیم تو

گشاید زبان جز به تسلیم تو

زبان آوران را به تو بار نیست

که با مشعله گنج را کار نیست

ستانی زبان از رقیبان راز

که تا راز سلطان نگویند باز

مرا در غبار چنین تیره خاک

تو دادی دل روشن و جان پاک

گر آلوده گردم من اندیشه نیست

جز آلودگی خاک را پیشه نیست

گر این خاک روی از گنه تافتی

به آمرزش تو که ره یافتی

گناه من ار نامدی در شمار

تو را نام کی بودی آمرزگار

شب و روز در شام و در بامداد

تو بریادی از هر چه دارم به یاد

چو اول شب آهنگ خواب آورم

به تسبیح نامت شتاب آورم

چو در نیم‌شب سر برارم ز خواب

تو را خوانم و ریزم از دیده آب

و گر بامدادست راهم به توست

همه روز تا شب پناهم به توست

چو خواهم ز تو روز و شب یاوری

مکن شرمسارم در این داوری

چنان دارم ای داور کارساز

کزین با نیازان شوم بی‌نیاز

پرستنده‌ای کز ره بندگی

کند چون توئی را پرستندگی

درین عالم آباد گردد به گنج

در آن عالم آزاد گردد ز رنج

مرا نیست از خود حجابی به دست

حساب من از توست چندان که هست

بد و نیک را از تو آید کلید

ز تو نیک و از من بد آید پدید

تو نیکی کنی من نه بد کرده‌ام

که بد را حوالت به خود کرده‌ام

ز توست اولین نقش را سرگذشت

به توست آخرین حرف را بازگشت

ز تو آیتی در من آموختن

ز من دیو را دیده بر دوختن

چو نام توام جان نوازی کند

به من دیو کی دست یازی کند

ندارم روا با تو از خویشتن

که گویم تو باز گویم که من

گر آسوده گر ناتوان میزیم

چنان که آفریدی چنان میزیم

امیدم چنانست از آن بارگاه

که چون من شوم دور ازین کارگاه

فرو ریزم از نظم و ترتیب خویش

دگرگونه گردم ز ترکیب خویش

کند باد پرکنده خاک مرا

نبیند کسی جان پاک مرا

پژوهنده حال سربست من

نهد تهمت نیست بر هست من

ز غیب آن نمودارش آری بدست

کزین غایب آگاه باشد که هست

چو بر هستی تو من سست رای

بسی حجت انگیختم دل‌گشای

تو نیزار شود مهد من در نهفت

خبر ده که جان ماند اگر خاک خفت

چنان گرم کن عزم رایم به تو

که خرم دل آیم چو آیم به تو

همه همرهان تا به در با منند

چون من رفتم این دوستان دشمنند

اگر چشم و گوشست اگر دست و پای

ز من باز مانند یک یک به جای

توئی آنکه تا من منم با منی

درین در مبادم تهی دامنی

درین ره که سر بر دری میزنم

به امید تاجی سری میزنم

سری کان ندارم ازین در دریغ

به ار تاج بخشی بدان سر نه تیغ

به حکمی که آن در ازل رانده‌ای

نگردد قلم ز آنچه گردانده‌ای

ولیکن به خواهش من حکم کش

کنم زین سخنها دل خویش خوش

تو گفتی که هر کس در رنج و تاب

دعائی کند من کنم مستجاب

چو عاجز رهاننده دانم تو را

درین عاجزی چون نخوانم تو را

بلی کار تو بنده پروردنست

مرا کار با بندگی کردنست

شکسته چنان گشته‌ام بلکه خرد

که آبادیم را همه باد برد

توئی کز شکستم رهائی دهی

وگر بشکنی مومیائی دهی

در این نیم‌شب کز تو جویم پناه

به مهتاب فضلم برافروز راه

نگهدارم از رخنهٔ رهزنان

مکن شاد بر من دل دشمنان

به شکرم رسان اول آنگه به گنج

نخستم صبوری ده آنگاه رنج

بلائی که باشم در آن ناصبور

ز من دور دار ای بیداد دور

گرم در بلائی کنی مبتلا

نخستم صبوری ده آنگه بلا

گرم بشکنی ور نهی در نورد

کفی خاک خواهی ز من خواه گرد

برون افتم از خود به پرکندگی

نیفتم برون با تو از بندگی

به هر گوشه کافتم ثنا خوانمت

به هر جا که باشم خدا دانمت

قرار همه هست بر نیستی

توئی آنکه بر یک قرار ایستی

پژوهنده را یاوه زان شد کلید

کز اندازه خویشتن در تو دید

کسی کز تو در تو نظاره کند

ورقهای بیهوده پاره کند

نشاید تو را جز به تو یافتن

عنان باید از هر دری تافتن

نظر تا بدین جاست منزل شناس

کزین بگذری در دل آید هراس

سپردم به تو مایهٔ خویش را

تو دانی حساب کم و بیش را

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:42 PM

 

بزرگا بزرگی دها بی کسم

توئی یاوری بخش و یاری رسم

نیاوردم از خانه چیزی نخست

تو دادی همه چیز من چیز توست

چو کردی چراغ مرا نور دار

ز من باد مشعل کشان دور دار

به کشتن چو دادی تنومندیم

تو ده ز آنچه کشتم برومندیم

گریوه بلند است و سیلاب سخت

مپیچان عنان من از راه بخت

ازین سیل گاهم چنان ده گذار

که پل نشکند بر من این رودبار

عقوبت مکن عذر خواه آمدم

به درگاه تو روسیاه آمدم

سیاه مرا همه تو گردان سپید

مگردانم از درگهت ناامید

سرشت مرا که آفریدی ز خاک

سرشته تو کردی به ناپاک و پاک

اگر نیکم و گر بدم در سرشت

قضای تو این نقش در من نبشت

خداوند مائی و ما بنده‌ایم

به نیروی تو یک به یک زنده‌ایم

هر آنچ آفریده است بیننده را

نشان میدهند آفریننده را

مرا هست بینش نظرگاه تو

چگونه نبینم بدو راه تو

تو را بینم از هر چه پرداخته است

که هستی تو سازنده و او ساخته است

همه صورتی پیش فرهنگ و رای

به نقاش صورت بود رهنمای

بسی منزل آمد ز من تا به تو

نشاید تو را یافت الا به تو

اساسی که در آسمان و زمیست

به اندازهٔ فکرت آدمیست

شود فکرت اندازه را رهنمون

سر از حد و اندازه نارد برون

به هر پایه‌ای دست چندان رسد

که آن پایه را حد به پایان رسد

چو پایان پذیرد حد کاینات

نماند در اندیشه دیگر جهات

نیندیشد اندیشه افزون ازین

تو هستی نه این بلکه بیرون ازین

بر آن دارم ای مصلحت خواه من

که باشد سوی مصلحت راه من

رهی پیشم آور که فرجام کار

تو خشنود باشی و من رستگار

جز این نیستم چاره‌ای در سرشت

که سر برنگردانم از سرنوشت

نویسم خطی زین نیایشگری

مسجل به امضای پیغمبری

گواهی درو از که؟ از چار یار

که صد آفرین باد بر هر چهار

نگهدارم آن خط خونی رهان

چو تعویذ بر بازوی خود نهان

در آن داوریگاه چون تیغ تیز

که هم رستخیز است و هم رسته خیز

چو پران شود نامه‌ها سوی مرد

من آن نامه را بر گشایم نورد

نمایم که چون حکم رانی درست

بر این حکم ران وان دیگر حکم تست

امیدم به تو هست از اندازه بیش

مکن ناامیدم ز درگاه خویش

ز خود گر چه مرکب برون رانده‌ام

به راه تو در نیم‌ره مانده‌ام

فرود آر مهدم به درگاه خویش

مگردان سر رشته از راه خویش

ز من کاهش و جان فزون ز تو

نشان جستن از من نمودن ز تو

چو بازار من بی من آراستی

بدان رسم و آیین که می‌خواستی

ز رونق مبر نقش آرایشم

نصیبی ده از گنج بخشایشم

چه خواهی ز من با چنین بود سست

همان گیر نابوده بودن نخست

مرا چون نظر بر من انداختی

مزن مقرعه چون که بنواختی

تو دادی مرا پایگاه بلند

توام دست گیر اندرین پای بند

چو دادیم ناموس نام آوران

بده دادم ای داور داوران

سری را که بر سر نهادی کلاه

مبند از درپای هر خاک راه

دلی را که شد بر درت راز دار

ز دریوزهٔ هر دری باز دار

نکو کن چو کردار خودکار من

مکن کار با من به کردار من

نظامی بدین بارگاه رفیع

نیارد به جز مصطفی را شفیع

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:42 PM

 

چون فروزنده شد به عکس و عیار

نقد این گنجه خیز رومی کار

نام شاهنشهی برو بستم

کاب گیرد ز نقش او دستم

شاه رومی قبای چینی تاج

جزیتش داده چین و روم خراج

یافته از ره اصول و فروع

بخت ایشوع و رای بختیشوع

بر زمین بوسش آسمان بر پای

و آفرینش ز جاه او بر جای

در نظامی که آسمان دارد

اجری مملکت دو نان دارد

زان مروت که بوی مشک دهد

لؤلؤتر چو خاک خشک دهد

از زمین تا اثیر درد و کفست

صافی او شد که مایه شرفست

در ذهب دادنش به سائل خویش

زر مصری ز ریگ مکی بیش

تیغش آن کرده در صلابت سنگ

کاتش تیز با تراش خدنگ

بید برگش به نوک موی شکاف

نافه کوه را فکنده ز ناف

درعش از دست صبح نیزه گشای

نیزش از درع ماه حلقه ربای

شش جهت بر قبای او زرهی

هفت چرخ از کمند او گرهی

ای نظامی امیدوار به تو

نظم دوران روزگار به تو

زمی از قدرت آسمان داند

و آسمانت هم آسمان خواند

دور و نزدیگ چون در آب سپهر

تیز و آهسته چون در آینه مهر

قائم عهد عالمی به درست

قائم نامده فکندهٔ تست

با همه چون ملک بر آمده‌ای

وز همه چون فلک سر آمده‌ای

این چنین نامه بر تو شاید بست

کز تو جای بلند نامی هست

چونکه شد لعل بسته بر تاجش

بر تو بستم ز بیم تاراجش

گر به سمع تو دلپسند شود

چون سریر تو سربلند شود

خار کان انگبین بر او رانند

زیرکانش ترانگبین خوانند

میوه‌ای دادمت ز باغ ضمیر

چرب و شیرین چو انگبین در شیر

ذوق انجیر داده دانهٔ او

مغز بادام در میانهٔ او

پیش بیرونیان برونش نغز

وز درونش درونیان را مغز

حقه‌ای بسته پر ز در دارد

وز عبارت کلید پر دارد

در دران رشته سر گرای بود

که کلیدش گره گشای بود

هر چه در نظم او ز نیک و بدست

همه رمز و اشارت خردست

هر یک افسانه‌ای جداگانه

خانهٔ گنج شد نه افسانه

آنچه کوتاه جامه شد جسدش

کردم از نظم خود دراز قدش

وآنچه بودش درازی از حد بیش

کوتهی دادمش به صنعت خویش

کردم این تحفه را گزارش نغز

اینت چرب استخوان شیرین مغز

تا دراری به حسن او نظری

جلوه‌ای دادمش به هر هنری

لطف بسیار دخل اندک خرج

کرده در هر دقیقه درجی درج

دست ناکرده دلستانی چند

بکر چون روی غنچه زیر پرند

مصرعی زر و مصرعی از در

تهی از دعوی و ز معنی پر

تا بدانند کز ضمیر شگرف

هر چه خواهم دراورم به دو حرف

وانچه بر هفت کنج خانهٔ راز

بستم آرایشی فراخ و دراز

غرض آن شد که چشم از آرایش

در فراخی پذیرد آسایش

آنچه بینی که بر بساط فراخ

کرده‌ام چشم و گوش را گستاخ

تنگ چشمان معنیم هستند

که رخ از چشم تنگ بربستند

هر عروسی چو گنج سر بسته

زیر زلفش کلید زر بسته

هر که این کان گشاد زر باید

بلکه در یابد آن که دریابد

من که نقاش نیشکر قلمم

رطب افشان نخل این حرمم

نی کلکم ز کشتزار هنر

به عطارد رساند سنبل تر

سنبله کرد سنبلم را خاص

گرچه القاص لایحب القاص

چون من از قلعه قناعت خویش

شاه را گنج زر کشیدم پیش

در ادا کردن زر جایز

وامدار منست روئین دز

وامداری نه کز تهی شکمی

دز روئین بود ز بی در می

کاهن تیز آن گریوهٔ سنگ

لعل و الماس ریخت صد فرسنگ

لعل بر دست دوستان به قیاس

وز پی پای دشمنان الماس

آن نه دز کعبه مسلمانیست

مقدس رهروان روحانیست

میخ زرین و مرکز زمی است

نام رویین دزش ز محکمی است

یافت دریافت نارسیده او

زهره را هم زره دریده او

جبل الرحمه زان حریم دریست

بو قبیس از کلاه او کمریست

ابدی باد خط این پرگار

زان بلند آفتاب نقطه قرار

در دزی چون حصار پیوندند

نامه‌ای بر کبوتری بندند

تا برد نامه را کبوتر شاد

بر آنکس که او رسد فریاد

من که در شهر بند کشور خویش

بسته دارم گریز گه پس و پیش

نامه در مرغ نامه بربستم

کو رساند به شاه من رستم

ای فلک بر در تو حلقه به گوش

هم خطا پوش و هم خطائی پوش

چون مرا دولت تو یاری کرد

طبع بین تا چه سحرکاری کرد

از پس پانصد و نود سه بران

گفتم این نامه را چو ناموران

روز بر چارده ز ماه صیام

چار ساعت ز روز رفته تمام

باد بر تو مبارک این پیوند

تا نشینی بر این سریر بلند

نوشی آب حیات ازین ابیات

زنده مانی چو خضر از آب حیات

ای که در ملک جاودان بادی

ملک با عمر و عمر با شادی

گر نرنجی ز راه معذوری

گویمت نکته‌ای به دستوری

بزمهای تو گرچه رنگینست

آنچه بزم مخلد است اینست

هر چه هست از حساب گوهر و گنج

راحت اینست و آن دگر همه رنج

آن اگر صد کشد به پانصد سال

دیر زی تو که هم رسد به زوال

وین خزینه که خاص درگاهست

ابدالدهر با تو همراهست

این سخن را که شد خرد پرورد

بر دعای تو ختم خواهی کرد

دولتی باش هر کجا باشی

در رکابت فلک به فراشی

دولتت را که بر زیارت باد

خاتم کار بر سعادت باد

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:39 PM

 

لعل پیوند این علاقه در

کز گهر کرد گوش گیتی پر

گفت چون هفت گنبد از می و جام

آن صدا باز داد با بهرام

عقل در گنبد دماغ سرش

داد از ین گنبد روان خبرش

کز صنم خانه‌های گنبد خاک

دور شو کز تو دور باد هلاک

گنبد مغز شاه جوش گرفت

کز فسون و فسانه گوش گرفت

دید کین گنبد بساط نورد

از همه گنبدی برآرد گرد

هفت گنبد بر آسمان بگذاشت

اوره گنبد دیگر برداشت

گنبدی کز فنا نگردد پست

تا قیامت برو بخفتد مست

هفت موبد بخواند موبد زاد

هفت گنبد به هفت موبد داد

در زد آتش به هر یکی ناگاه

معنی آن شد که کردش آتشگاه

سرو بن چون به شصت رسید

یاسمن بر سر بنفشه دمید

از سر صدق شد خدای پرست

داشت از خویشتن پرستی دست

روزی از تخت و تاج کرد کنار

رفت با ویژگان خود به شکار

در چنان صید و صید ساختنش

بود بر صید خویش تاختنش

لشگر از هر سوئی پراکندند

هر یکی گور و آهو افکندند

میل هر یک به گور صحرائی

او طلبکار گور تنهائی

گور جست از برای مسکن خویش

آهو افکند لیک از تن خویش

گور و آهو مجوی ازین گل شور

کاهوش آهوست و گورش گور

عاقبت گوری از کناره دشت

آمد و سوی گورخان بگذشت

شاه دانست کان فرشته پناه

سوی مینوش می‌نماید راه

کرد بر گور مرکب انگیزی

داد یکران تند را تیزی

از پی صید می‌نمود شتاب

در بیابان و جایهای خراب

پر گرفته نوند چار پرش

وز وشاقان یکی دو بر اثرش

بود غاری در آن خرابستان

خوشتر از چاه یخ به تابستان

رخنهٔ ژرف داشت چون ماهی

هیچکس را نه بر درش راهی

گور در غار شد روان و دلیر

شاه دنبال او گرفته چو شیر

اسب در غار ژرف راند سوار

گنج کیخسروی رساند به غار

شاه را غار پرده‌دار شده

و او هم آغوش یار غار شده

وان وشاقان به پاسداری شاه

بر در غار کرده منزلگاه

نه ره آن‌که در خزند به غار

نه سرباز پس شدن به شکار

دیده بر راه مانده با دم سرد

تاز لشگر کجا برآید گرد

چون زمانی بران کشید دراز

لشگر از هر سوئی رسید فراز

شاه جستند و غار می‌دیدند

مهره در مغز مار می‌دیدند

آن وشاقان ز حال شاه جهان

باز گفتند آنچه بود نهان

که چو شه بر شکار کرد آهنگ

راند مرکب بدین کریچهٔ تنگ

کس بدین داوری نشد یاور

وین سخن را نداشت کس باور

همه گفتند کاین خیال بدست

قول نابالغان بی‌خرد است

خسرو پیلتن به نام خدای

کی در این تنگنای گیرد جای

و آگهی نه که پیل آن بستان

دید خوابی و شد به هندوستان

بند بر پیلتن زمانه نهاد

پیل بند زمانه را که گشاد

بر نشان دادن خلیفهٔ تخت

می‌زدند آن وشاقگان را سخت

ز آه آن طفلگان دردآلود

گردی از غار بردمید چو دود

بانگی آمد که شاه در غارست

باز گردید شاه را کارست

خاصگانی که اهل کار شدند

شاه جویان درون غار شدند

غار بن بسته بود و کس نه پدید

عنکبوتیان بسی مگس نه پدید

صدره از آب دیده شستندش

بلکه صد باره باز جستندش

چون ندیدند شاه را در غار

بر در غار صف زدند چو مار

دیدها را به آب تر کردند

مادر شاه را خبر کردند

مادر آمد چو سوخته جگری

وز میان گم شده چنان پسری

جست شه را نه چون کسان دگر

کو به جان جست و دیگران به نظر

گل طلب کرد و خار در بریافت

تا پسر بیش جست کمتر یافت

زر فرو ریخت پشته پشته چو کوه

تا کنند آن زمین گروه گروه

چاه کند و به کنج راه نیافت

یوسف خویش را به چاه نیافت

زان زمینها که رخنه کرد عجوز

مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز

آن شناسندگان که دانندش

غار بهرام گور خوانندش

تا چهل روز خاک می‌کندند

در جهان گورکن چنین چندند

شد زمین کنده تا دهانه آب

کسی آن گنج را ندید به خواب

آنکه او را بر آسمان رختست

در زمین باز جستنش سخت

در زمین جرم و استخوان باشد

و آسمانی بر آسمان باشد

هر جسد را که زیر گردونست

مادری خاک و مادری خونست

مادر خون بپرورد در ناز

مادر خاک ازو ستاند باز

گرچه بهرام را دو مادر بود

مادر خاک مهربان‌تر بود

کانچنانش ستد که باز نداد

ساز چاره به چاره ساز نداد

مادر خون ز جور مادر خاک

کرد خود را به درد و رنج هلاک

چون تبش برزد از دماغش جوش

آمد آواز هاتفیش به گوش

کی به غفلت چو دام و دد پویان

شیر مرغان غیب را جویان

به تو یزدان ودیعتی بسپرد

چونکه وقت آمد آن ودیعت برد

بر وداع ودیعت دگران

خویشتن را مکش چو بی‌خبران

باز پس گرد و کارخویش بساز

دست کوتاه کن ز رنج دراز

چون ز هاتف چنین شنید پیام

مهر برداشت مادر از بهرام

رفت و آن دل که داشت دربندش

کرد مشغول کار فرزندش

تاج و تختش به وارثان بسپرد

هر که زو وارثی بماند نمرد

ای ز بهرام گور داده خبر

گور بهرام جوی ازین بگذر

نه که بهرام گور باما نیست

گور بهرام نیز پیدا نیست

آن چه بینی که وقتی از سر زور

نام داغی نهاد بر تن گور

داغ گورش مبین به اول بار

گور داغش نگر به آخر کار

گر چه پای هزار گور شکست

آخر از پایمال گور نرست

خانه خاکدان دو در دارد

تا یکی را برد یکی آرد

ای سه گز خاک و پهنی تو گزی

چار خم در دکان رنگرزی

هر نواله که معده تو پزد

خلطی آن را به رنگ خود برزد

از سرو پای تا به گردن و گوش

هست ازین چار خلط عاریه پوش

بر چنین رنگهی عاریه ساز

چه نهی دل که داد باید باز

غایبانی که روی بسته شدند

از چنین رنگ و بوی رسته شدند

تا قیامت قیام ننماید

کس رخ بسته باز نگشاید

ره ره خوف و شب شب خطرست

شحنه خفتست و دزد بر گذرست

خاکساران به خاک سیر شوند

زیر دستان به دست زیر شود

چون تو باری ز دست بالایی

زیر هر دست خون چه پالائی

آسمان زیر دست خواهی خیز

پای بالا نه از زمین بگریز

میرو و هیچگونه باز مبین

تا نیفتی از آسمان به زمین

انجم آسمان حمایل تست

چیستند آنهمه وسایل تست

تنگی جمله را مجال توئی

تنگلوشای این خیال توئی

هر یک از تو گرفته تمثالی

تو چه‌گیری ز هر یکی فالی

آنچه آنهاکند توئی آن نور

وانچه اینها خرد توئی زان دور

جز یکی خط که نقطه پرور تست

آن دگر حرفها ز دفتر تست

آفرین را توئی فرشته پاس

و آفریننده را دلیل شناس

نیک مردی ببین که بد نشوی

با ددانی نگر که دد نشوی

آنچه داری حساب نیک و بدست

و آنچه خواهی ولایت خردست

یا دری زن که قحط نان نبود

یا چنان شو که کس چنان نبود

دیده کو در حجاب نور افتد

ز آسمان و فرشته دور افتد

چاشنی گیر آسمان زمیست

میزبان فرشته آدمیست

روی ازین چار سوی غم برتاب

چند ازین خاک و باد و آتش و آب

حجره‌ای با چهار دود آهنگ

بر دل و دیده چون نباشد تنگ

دو دری شد چون کوی طراران

چار بندی چو بند عیاران

پیش ازان کت برون کنند ز ده

رخت بر گاو و بار بر خر نه

ره به جان رو که کالبد کندست

بار کم کن که بارکی تندست

مرده‌ای را که حال بد باشد

میل جان سوی کالبد باشد

وانکه داند که اصل جانش چیست

جان او بی جسد تواند زیست

تانپنداری ای بهانه بسیچ

کاین جهان و آن جهان و دیگرهیچ

طول و عرض وجود بسیارست

وانچه در غور ماست این غارست

هست چند آفریده زینها دور

کاگهی نیستشان ز ظلمت و نور

آفرینش بسی است نیست شکی

و آفریننده هست لیک یکی

نقش این هفت لوح چار سرشت

ز ابتدا جز یکی قلم ننبشت

گر نه هفت ار چهار صد باشد

زیر یک داد و یک ستد باشد

اولین نقطه و آخرین پرگار

از یکی و یکی نگردد کار

در دویها مبین و در وصلش

در یکی بین و در یکی اصلش

هر دوی اول از یکی شد راست

هم یکی ماند چون دوی برخاست

هر که آید درین سپنج سرای

بایدش باز رفتن از سرپای

در وی آهسته رو که تیز هشست

دیر گیر است لیک زود کشست

گر چه در داوری زبونکش نیست

از حسابش کسی فرامش نیست

گر کنی صد هزار باز چست

نخوری بیش از آنکه روزی توست

حوضه‌ای دارد آسمان یخ بند

چند ازین یخ فقع گشائی چند

در هوائی کزان فسرده شوی

پیش از آن زنده شو که مرده شوی

آنکه چون چرخگرد عالم گشت

عاقبت جمله را گذاشت و گذشت

عالم هیچکس به هیچش کشت

چرخ پیچان به چرخ پیچش گشت

از غرضهای این جهانی خویش

باز برخور به زندگانی خویش

تا چو شمشیر و تیر جان آهنج

هرچ ازانت برد نداری رنج

از جهان پیش ازانکه در گذری

جان ببر تا ز مرگ جان ببری

خانه را خوار کن خورش را خرد

از جهان جان چنین توانی برد

در دو چیز است رستگاری مرد

آنکه بسیار داد و اندک خورد

هر که در مهتری گذارد گام

زین دو نام آوری برارد نام

هیچ بسیار خوار پایه ندید

هیج کم ده به پایگه نرسید

دره محتسب که داغ نهست

از پی دوغ کم دهان دهست

در چنین ده کسی دها دارد

که بهی را به از بها دارد

در جهان خاص و عام هر دو بسیست

نه که خاص این جهان ز بهر کسیست

چه توان دل در آن عمل بستن

کو به عزل تو باشد آبستن

هر عمارت که زیر افلاکست

خاک بر سر کنش که خود خاکست

بگذر از دام اوی و دیر مباش

منبرت دار شد دلیر مباش

زنده رفتن به دار بر هوسست

زنده بر دار یک مسیح بست

گر زمینی رسد به چرخ برین

هم زمینش فرو کشد به زمین

گر کسی بر فلک رساند تاج

هفت کشور کشد به زیر خراج

بینیش ناگهان شبی مرده

سر فرو برده درد سر برده

خاک بی خسف لاابالی نیست

گنج دانش ز مار خالی نیست

رطبی کو که نیستش خاری

یا کجا نوش مهره بی ماری

حکم هر نیک و بد که در دهرست

زهر در نوش و نوش در زهرست

که خورد؟ نوش پاره‌ای در پیش

کز پی آن نخورد باید نیش

نیش و نوش جهان که پیش و پسست

دردم و در دم یکی مگسست

نبود در حجاب ظلمت و نور

مهره خر ز مهر عیسی دور

کیست کو بر زمین فرازد تخت

کاخرش هم زمین نگیرد سخت

یارب آن ده که آرد آسانی

ناورد عاقبت پشیمانی

بر نظامی در کرم بگشای

در پناه تو سازش جای

اولش داده‌ای نکو نامی

آخرش ده نکو سرانجامی

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:39 PM

 

چون زمین از گلیم گرد آلود

سایه گل بر آفتاب اندود

شه درین خشت خانهٔ خاکی

خشت نمناک شد ز غمناکی

راه می‌جست بر مصالح کار

تا ز گل چون برد درشتی خار

درجفای جهان نظاره کنان

مصلحت را به عدل چاره کنان

چون ز کار وزیرش آمد یاد

دست از اندیشه بر شقیقه نهاد

تا سحر گه نخفت ازان خجلی

دیده برهم نزد ز تنگ دلی

چون درین کوزه سفال سرشت

چشمه آفتاب ریحان کشت

شه چو باران رسیده ریحانی

کرد بر تشنگان گل افشانی

داد فرمان که تخت بار زنند

بر در بارگاه دار زنند

عام را بار داد و خود بنشست

خاصگاه ایستاده تیغ بدست

سربلندان ملک را بنشاند

عدل را ناقه بر بلندی راند

جمع کرد از خلایق انبوهی

برکشید از نظارگاه کوهی

آن جفا پیشه را که بود وزیر

پای تا سر کشیده در زنجیر

زنده بردار کرد و باک نبرد

تا چو دزدان به شرمساری مرد

گفت هر ک آن‌چنان سرافرازد

روزگارش چنین سراندازد

از خیانتگریست بدنامی

وز بدی هست بد سرانجامی

ظالمی کانچنان نماید شور

عادلانش چنین کنند به گور

تا نگوئی که عدل بی یار است

آسمان و زمین بدین کار است

هر که میخ و کدینه پیش نهاد

کنده بر دست و پای خویش نهاد

پس از این داوری نمای بزرگ

یاد کرد از سگ و شبانه و گرگ

و آن شبان را بخواند و شاهی داد

نیک بختی و نیک خواهی داد

سختی از کار مملکت برداشت

برکسی زوردست کس نگذاشت

تا نه بس دیر از چنان تدبیر

آهنش زر شد و پلاس حریر

لشگر و گنج شد بر او انبوه

این ز دریا گذشت و آن از کوه

چون به خاقان رسیده شد خبرش

باز پس شد نداد درد سرش

کس فرستاد و عذر خواست بسی

بر نزد بی رضای او نفسی

گفت کان کشتنی که شاهش کشت

آفتی بود فتنه را هم پشت

سوی ما نامه کرد و ما را خواند

فصلهائی به دلفریبی راند

تا بدان عشوه‌های طبع فریب

ازمن ساده طبع برد شکیب

گفت کان پر ز راست و ره خالی

کاین بخوانی شتاب کن حالی

شه ز مستی بدان نپردازد

کابی از دست بر رخ اندازد

من کمر بسته‌ام به دمسازی

از تو تیغ و ز من سراندازی

چون خبرهای شاه بشنیدم

کارها بر خلاف آن دیدم

شه به هنگام آشتی و نبرد

کارهائی کند که شاید کرد

من همان سفته گوش حلقه کشم

با خود از چین و با تو از حبشم

دخترم خود کنیز خانه تست

تاج من خاک آستانه تست

وانچه آن خائن خرابی خواه

به شکایت نبشته بود ز شاه

همه طومارها بهم در پیخت

داد تا پیک پیش خسرو ریخت

شه چو برخواند نامهای وزیر

تیز شد چون قلم به دست دبیر

بر هلاکش سپاسداری کرد

کار ازان پس به استواری کرد

پیکر عدل چون به دیدهٔ شاه

عبرت انگیخت از سپید و سیاه

شاه کرد از جمال منظر او

هفت پیکر فدای پیکر او

بیخ دیگر خیالها برکند

دل درو بست و شد بدو خرسند

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:39 PM

 

اولین شخص گفت با بهرام

کای شده دشمن تو دشمن کام

راست روشن به زخمهای درشت

در شکنجه برادرم را کشت

وانچه بود از معاش و مرکب و چیز

همه بستد حیات و حشمت نیز

هرکس از خوبی و جوانی او

سوخت بر غبن زندگانی او

چون من انگیختم خروش و نفیر

زان جنایت مرا گرفت وزیر

کو هواخواه دشمنان بود است

تو چنینی و او چنان بود است

غوریی تند را اشارت کرد

تا مرا نیز خانه غارت کرد

بند بر پای من نهاد به زور

کرد بر من سرای را چون گور

آن برادر به جور جان برده

وین برادر به دست وپا مرده

کرده زندانیم کنون سالیست

روی شاهم خجسته‌تر فالیست

شاه را چون ز گفت آن مظلوم

آنچه دستور کرد شد معلوم

هر چه دستور ازو به غارت برد

جمله با خونبها بدو بسپرد

کردش آزاد و دلخوشی دادش

بر سر شغل خود فرستادش

کرد شخص دوم دعای دراز

در زمین بوس شاه بنده نواز

گفت باغیم در کیائی بود

کاشنائیش روشنائی بود

چون بساط بهشت سبز و فراخ

کله بر کله میوه‌ها بر شاخ

در خزان داده نوبهار مرا

وز پدر مانده یادگار مرا

روزی از راه آتشین داغی

سوی باغ من آمد آن باغی

میهمان کردمش به میوه و می

میهمانی سزای خدمت وی

هر چه در باغ بود و در خانه

پیش او ریختم به شکرانه

خورد و خندید و خفت و آرامید

وز شراب آنچه خواست آشامید

چون زمانی به گرد باغ بگشت

خواست کز عشق باغ گیرد دشت

گفت بر من فروش باغت را

تا دهم روشنی چراغت را

گفتم این باغ را که جان منست

چون فروشم که عیشدان منست

هرکسی را در آتشی داغیست

من بی چاره را همین باغیست

باغ پندار کان تست مدام

من ترا باغبان نه بلکه غلام

هر گهی کافتدت به باغ شتاب

میوه خور باده نوش بر لب آب

و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی

پیشت آرم به دست سیم تنی

گفت ازین در گذر بهانه مساز

باغ بفروش و رخت وا پرداز

جهد بسیار شد به شور و به شر

باغ نفروختم به زور و به زر

عاقبت چون ز کینه شد سرمست

تهمتی از دروغ بر من بست

تا بدان جرم از جنایت خویش

باغ را بستد از من درویش

وز پی آن که در تظلم گاه

این تظلم نیاورم بر شاه

کرد زندانیم به رنج وبال

وین سخن را کمینه رفت دو سال

شه بدو باغ دادو گشت آباد

خانه و باغ داد چون بغداد

گفت زندانی سوم با شاه

کای ترا سوی هرچه خواهی راه

بنده بازارگان دریا بود

روزیم زان سفر مهیا بود

رفتمی گه گهی به دریا بار

سودها دیدمی در آن بسیار

چون شناسا شدم به دانائی

در بدو نیک در دریائی

لؤلؤئی چندم اوفتاد به چنگ

شب چراغ سحر به رونق و رنگ

آمدم سوی شهر حوصله پر

چشم روشن بدان علاقه در

خواستم کان علاقه بفروشم

وزبها گه خورم گهی پوشم

چون وزیر ملک خبر بشنید

کان من بود عقد مروارید

خواند و از من خرید با صد شرم

در بها داشتم بسی آزرم

چونکه وقت بها رسید فراز

گونه گونه بهانه کرد آغاز

من بها خواستم به غصه و درد

او نیاورد جز بهانه سرد

روزکی چندم از سیاه و سپید

عشوه بر عشوه داد و من به امید

واخر الامر خواند پنهانم

کرد با خونیان به زندانم

بر گناهم یکی بهانه شمرد

کان بها را بدان بهانه ببرد

عوض عقد من که برد از دست

دست و پایم به عقده‌ها در بست

او ز من گوهر آوریده به چنگ

من ازو در شکنجه مانده چو سنگ

او درآورده در شکنج کلاه

من صدف‌وار مانده در بن چاه

شد سه سال این زمان که در بندم

روی شه دیده دید و خرسندم

شه ز گنج وزیر بد گوهر

گوهرش باز داد و زر بر سر

چهارمین شخص با هزار هراس

گفت کای درخور هزار سپاس

مطربی عاشقم غریب و جوان

بربطی خوش زنم چو آب روان

مهربان داشتم نوآیینی

چینیی بلکه درد بر چینی

مهرش از ماه روشنی برده

روز چون شب برابرش مرده

هیچ را نام کرده کین دهنست

نوش در خنده کین شکر شکنست

خوبیش از بهار زیبا روی

خانه و باغ برده رویاروی

گله گیلی کشان به دامانش

سرو را لوح در دبستانش

در ولایت درم خریده من

وز ولینعمتان دیده من

برده رونق به تیز بازاری

تار زلفش ز مشک تاتاری

از من آموخته ترنم ساز

زدنش دلفریب و روح نواز

هر دو با یکدیگر به یک خانه

گرم صحبت چو شمع و پروانه

من بدو زنده دل چو شب به چراغ

او به من شادمان چو سبزه به باغ

روشن و راست همچو شمع از نور

راست روشن ز بنده کردش دور

شمع را در سرای خویش افروخت

دل پروانه را به آتش سوخت

چون بر آشفتم از جدائی او

راه جستم به روشنائی او

بند بر من نهاد خنداخند

یعنی آشفته را بباید بند

او عروس مرا گرفته به ناز

من به زندان به صد هزار نیاز

چار سالست کز ستمگاری

داردم بی‌گنه بدین خواری

شاه حالی بدو سپرد کنیز

نه تهی بلکه با فراوان چیز

بر عروسیش داد شیر بها

با عروسش ز بند کرد رها

شخص پنجم به شاه انجم گفت

کای فلک با چهار طاق تو جفت

من رئیس فلان رصد گاهم

کز مطیعان دولت شاهم

شده شغلم به کشور آرائی

حلقه در گوش من به مولائی

داده بود ایزدم به دولت شاه

نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه

از پی جان درازی شه شرق

کردم آفاق را به شادی غرق

از دعا زاد راه می‌کردم

خیری از بهر شاه می‌کردم

خرم و تازه شهر و کوی به من

اهل دانش نهاده روی به من

دادم از مملکت فروزی خویش

هر کسی را برات روزی خویش

تنگدستان ز من فراخ درم

بیوگان سیر و بیوه زادان هم

هر که زر خواست زرپذیر شدم

و آنکه افتاد دستگیر شدم

هیچ درمانده در نماند به بند

تا رهائی ندادمش ز گزند

هر چه آمد ز دخل دهقانان

صرف می‌شد به خرج مهمانان

دخل و خرجی چنانکه باید بود

خلق راضی ز من خدا خشنود

چون وزیر این سخن به گوش آورد

دیگ بیداد را به جوش آورد

کد خدائیم را ز دست گشاد

دست بر مال و ملک بنده نهاد

گفت کین مال دست رنج تو نیست

بخشش تو به قدر گنج تو نیست

یا به اکسیر کوره تافته‌ای

یا به خروار گنج یافته‌ای

قسمت من چنانکه باید داد

بده ارنه سرت دهم بر باد

هر معیشت که بنده داشت تمام

همه بستد بدین بهانهٔ خام

و آخر کار دردمندم کرد

بندهٔ خود بدم به بندم کرد

پنج سال است تا در این زندان

دورم از خانمان و فرزندان

شاه فرمود تا به نعمت و ناز

بر سر ملک خویشتن شد باز

چون به شخص ششم رسید شمار

در سر بخت خود شکست خمار

کرد بر شه دعای پیروزی

کای ز خلق تو خلق را روزی

من یکی کرد زاده لشگریم

کز نیاگان خویش گوهریم

بنده هست از سپاهیان سپاه

پدرم بود نیز بنده شاه

خدمت شاه می‌کنم به درست

پدرم نیز کرده بود نخست

از پی دشمنان شه پیوست

می‌دوم جان و تیغ بر کف دست

شاه نان پاره‌ای به منت خویش

بنده را داده بد ز نعمت خویش

بنده آن نان به عافیت می‌خورد

بر در شاه بندگی می‌کرد

خاص کردش وزیر جافی رای

با جفا هیچکس ندارد پای

بنده صاحب عیال و مال نداشت

بجز آن مزرعه منال نداشت

چند ره پیش او شدم به نفیر

کز برای خدای دستم گیر

تا عیاری به عدل بنماید

بر عیالان من ببخشاید

یا چو اطلاقیان بی‌نانم

روزیی نو کند ز دیوانم

بانگ برزد به من که خامش باش

رنگ خویش از خدنگ خویش تراش

شاه را نیست با کس آزاری

تا کند وحشتی و پیکاری

دشمنی بر درش نیامد تنگ

تا به لشگر نیاز باشد و جنگ

پیشهٔ کاهلان مگیر بدست

کار گل کن که تندرستی هست

توشه گر نیست بر زیاده مکوش

اسب و زین و سلاح را بفروش

گفتم از طبع دیو رای بترس

عجز من بین و از خدای بترس

منمای از کمی و کم رختی

من سختی رسیده را سختی

تو همه شب کشیده پای به ناز

من به شمشیر کرده دست دراز

گر تو در ملک می‌زنی قلمی

من به شمشیر می‌زنم قدمی

تو قلم می‌زنی به خون سپاه

من زنم تیغ با مخالف شاه

مستان از من آنچه شه فرمود

گرنه فتراک شه بگیرم زود

گرم شد کز من این خطاب شنید

بر من بی قلم دوات کشید

گفت کز ابلهی و نادانی

چون کلوخم به آب ترسانی

گه به زرقم همی کنی تقلید

گه به شاهم همی دهی تهدید

شاه را من نشانده‌ام بر گاه

نیست بی خط من سپید و سیاه

سر شاهان به زیر پای منست

همه را زندگی برای منست

گر تولا به من نکردندی

کرکسان مغزشان بخوردندی

این بگفت و دوات بر من زد

اسب و ساز و سلیح من بستد

پس به دژخیم خونیان دادم

سوی زندان خود فرستادم

قرب شش سال هست بلکه فزون

تا دلم پر غمست و جان پر خون

شاه بنواختش به خلعت و ساز

جاودان باد شاه بنده نواز

چون لبش را به لطف خندان کرد

رسم اقطاع او دو چندان کرد

هفتمین شخص چون رسید فراز

بر لب از شکر شه کشید طراز

گفت منک از جهان کشیدم دست

زاهدی رهروم خدای پرست

تنگدستی فراخ دیده چو شمع

خویشتن سوخته برابر جمع

عاقبت را جریده بر خوانده

دست بر شغل گیتی افشانده

از همه خورد و خواب بی بهرم

قائم اللیل و صائم الدهرم

روز ناخورده کاب و نانم نیست

شب نخفته که خان و مانم نیست

در پرستش گهی گرفته قرار

نیستم جز خداپرستی کار

هر که را بنگرم رضا جویم

هر که یاد آرمش دعا گویم

کس فرستاد سوی من دستور

خواند و رفتم مرا نشاند از دور

گفت بر تو مرا گمان بدست

گر عذابت کنم بجای خودست

گفتم ای سیدی گمان تو چیست

تا به ترتیب تو توانم زیست

گفت می‌ترسم از دعای بدت

مرگ می‌خواهم از خدای خودت

کز سر کین وری و بدخوئی

در حق من دعای بد گوئی

زان دعای شبانه شبگیری

ترسم افتد بدین هدف تیری

پیشتر زان کز آتش کینت

در من افتد شرار نفرینت

دست تو بندم از دعا کردن

دست تنها نه دست با گردن

زیر بندم کشید و باک نداشت

غم این جان دردناک نداشت

هفت سالم درین خراس افکند

در دو پایم کلید و داس افکند

بند بر دست من کمند زده

من بر افلاک دست بند زده

او فرو بسته از دعا دستم

من بر او دست مملکت بستم

او مرا در حصار کرده به فن

من بر ایوان او حصار شکن

چون خدایم به رفق شاه رساند

خوشدلی را دگر بهانه نماند

شاه در بر گرفت زاهد را

شیر کافر کش مجاهد را

گفت جز نکته‌ای که ترس خداست

راست روشن نگفت چیزی راست

لیک دفع دعا چنان نکنند

حکم زاهد چو رهزنان نکنند

آن‌که آن بد به جای خود می‌کرد

خویشتن را دعای بد می‌کرد

تا دعای بدش به آخر کار

هم سر از تن ربود و هم دستار

از تر و خشک هر چه داشت وزیر

گفت با زاهد آن تست بگیر

زاهد آن فرش داده را بنوشت

زد یکی چرخ و چرخ‌وار به گشت

گفت از این نقدها که آزادم

بهترم ده که بهترت دادم

رقص برداشت بی مقطع ساز

آن‌چنان‌شد که کس ندیدش باز

رهروان آنگه آنچنان بودند

کز زمین سر بر آسمان سودند

این گروه ار چه آدمی نسبند

همه دیوان آدمی لقبند

تا می‌پخته یافتن در جام

دید باید هزار غوره خام

پخته آنست کز چنین خامان

برکشد جیب و درکشد دامان

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:39 PM

 

شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار

یک سواره برون شدی به شکار

صید کردی و شادمانه شدی

چون شدی شاد سوی خانه شدی

چون شد آن روز غم عنان گیرش

رغبت آمد به سوی نخجیرش

یک تنه سوی صید رفت برون

تا ز دل هم به خون بشوید خون

کرد صیدی چنانکه بودش رای

غصه را دست بست و غم را پای

چون ز صید پلنگ و شیر و گراز

خواست تا سوی خانه گردد باز

در تک و تاب زانکه تاخته بود

مغزش از تشنگی گداخته بود

گرد برگرد آن زمین بشتافت

آب تا بیش جست کمتر یافت

دید دودی چو اژدهای سیاه

سر برآورده در گرفتن ماه

کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان

برصعود فلک بسیچ کنان

گفت آن دود گرچه زاتش خاست

از فروزندش آب باید خواست

چون بر آن دود رفت گامی چند

خرگهی دید برکشیده بلند

گلهٔ گوسفند سم تا گوش

گشته در آفتاب یخنی جوش

سگی آویخته ز شاخ درخت

بسته چون سنگ دست و پایش سخت

سوی خرگاه راند مرکب تیز

دید پیری چو صبح مهرانگیز

پیر چون دید میهمان برجست

به پرستشگری میان دربست

چون زمین میهمان پذیری کرد

و آسمان را لگام‌گیری کرد

اولش پیشکش درود آورد

وانگه از مرکبش فرود آورد

هر چه در خانه داشت ما حضری

پیشش آورد و کرد لابه گری

گفت شک نیست کاین چنین خوانی

نیست درخورد چون تو مهمانی

لیک از آبادی اینطرف دورست

خوان اگر بینواست معذورست

شه چو نان پاره شبان را دید

شربتی آب خورد و دست کشید

گفت نان آنگهی خورم که نخست

زانچه پرسم خبردهی به درست

کین سگ بسته مستمند چراست

شیرخانه است گرگ بند چراست

پیر گفت ای جوان زیبا روی

گویمت آنچه رفت موی به موی

این سگی بود پاسبان گله

من بدو کرده کار خویش یله

از وفاداری و امینی او

شاد بودم به همنشینی او

گر کله دور داشتی همه سال

دزد را چنگ و گرگ را چنگال

من بدو داده حرز خانه خویش

خوانده او را نه سگ شبانهٔ خویش

و او به دندان و چنگ دشمن سوز

بازوی آهنین من شب و روز

گر من از دشت رفتمی سوی شهر

گله از پاس او گرفتی بهر

ور شدی شغل من به شهر دراز

گله را او به خانه بردی باز

چند سالم یتاق داری کرد

راست بازی و راست کاری کرد

تا یکی روز بر صحیفهٔ کار

گله را نقش بر زدم به شمار

هفت سر گوسفند کم دیدم

غلطم در حساب ترسیدم

بعد یک هفته چون شمردم باز

هم کم آمد به کس نگفتم راز

پاس می‌داشتم به رای و به هوش

در خطای کسم نیامد گوش

گر چه می‌داشتم به شبها پاس

نشدم هیچ شب حریف شناس

وانک آگاه‌تر به کار از من

پاسبان‌تر هزار بار از من

باز چون کردم آن شمار درست

هم کم آمد چنانکه روز نخست

همه شب خاطرم به غم می‌بود

کز گله گوسفند کم می‌بود

ده ده و پنج پنچ می‌پرداخت

چون یخی کو به آفتاب گداخت

تا به حدی که عامل صدقات

آنچه ماند از منش ستد به زکات

اوفتادم من بیابانی

از گله صاحبی به چوپانی

نرم کرد آن غم درشت مرا

در جگر کار کرد و کشت مرا

گفتم این رخنه گر ز چشم بدست

دستکار کدام دام و ددست

با سگی این چنین که شیری کرد

کیست کاین آشنا دلیری کرد

تا یکی روز بر کناره آب

خفته بودم درآمدم از خواب

همچنان سرنهاده بر سر چوب

دست و پائی کشیده بی آشوب

ماده گرگی ز دور دیدم چست

کامد و شد سگش برابر سست

خواند سگ را به سگ زبانی خویش

سگ دویدش به مهربانی پیش

گرد او گشت و گرد می‌افشاند

گه دم و گه دبوس می‌جنباند

عاقبت بر سرین گرگ نشست

کام دل راند و رفت کار از دست

آمد و خفت و آرمید تنش

مهر حق السکوت بر دهنش

گرگ چون رشوه داده بود ز پیش

جست حق القدوم خدمت خویش

گوسفندی قوی که سر گله بود

پایش از بار دنبه آبله بود

برد و خوردش به کمترین نفسی

وین چنین رشوه خورده بود بسی

سگ ملعون به شهوتی که براند

گله‌ای را به دست گرگ بماند

گله‌ای را که کارسازی کرد

در سر کار عشقبازی کرد

چند نوبت معاف داشتمش

او خطا کرد و من گذاشتمش

تا هم آخر گرفتمش با گرگ

بستمش بر چنین خطای بزرگ

کردمش در شکنجه زندانی

تاکند بنده بنده فرمانی

سگ من گرگ راه بند منست

بلکه قصاب گوسفند منست

بر امانت خیانتی بردوخت

وان امینی به خائنی بفروخت

رخصت آن شد که تا نخواهد مرد

از چنین بند جان نخواهد برد

هر که با مجرمان چنین نکند

هیچکس بر وی آفرین نکند

شاه بهرام ازان سخندانی

عبرتی برگرفت پنهانی

این سخن رمز بود چون دریافت

خورد چیزی و سوی شهر شتافت

گفت با خود کزین شبانهٔ پیر

شاهی آموختم زهی تدبیر

در نمودار آدمیت من

من شبانم گله رعیت من

این که دستور تیزبین منست

در حفاظ گله امین منست

چون نماند اساس کار درست

از امین رخنه باز باید جست

تا بگوید که این خرابی چیست

اصل و بنیاد این خرابی کیست

چون به شهر آمد از گماشتگان

خواست مشروح بازداشتگان

چون در آن روزنامه کرد نگاه

روز بر وی چو نامه گشت سیاه

دید سرگشته یک جهان مجروح

نام هر یک نبشته در مشروح

گفته در شرح‌های ماتم و سور

کشتن از شه شفاعت از دستور

نام شه را به جور بد کرده

نیکنامی به نام خود کرده

شاه دانست کان چه شیوه گریست

دزد خانه به قصد خانه بریست

چون سگی کو گله به گرگ سپرد

شیون انگیخت با شبانه کرد

خود سگان در سگی چنین باشند

بخروشند چونکه بخراشند

مصلحت دید بازداشتنش

روز کی ده فرو گذاشتنش

گفت اگر مانمش به منصب خویش

کس به رفعش قلم نیارد پیش

چون ز حشمت کنم درش را دور

در شب تیره به نماید نور

بامدادان که روز روشن گشت

شب تاریک فرش خود بنوشت

صبح یک زخمی دو شمشیری

داد مه را ز خون خود سیری

بارگه بر سپهر زد بهرام

بار خود کرد بر خلایق عام

مهتران آمدند از پس و پیش

صف کشیدند بر مراتب خویش

راست روشن درآمد از در کاخ

رفت بر صدرگاه خود گستاخ

شه در او دید خشمناک و درشت

بانگ برزد چنانکه او را کشت

کای همه ملک من خراب از تو

رفته رونق ز ملک و آب از تو

گنج خود را به گوهر آکندی

گوهر و گنج من پراکندی

ساز و برگ از سپه گرفتی باز

تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز

خانهٔ بندگان من بردی

پای در خون هرکس افشردی

از رعیت بجای رسم و خراج

گه کمر خواستی و گاهی تاج

حق نعمت گذاشتی از یاد

نیست شرمت ز من که شرمت باد

هست بر هر کسی به ملت خویش

کفر نعمت ز کفر ملت پیش

حق نعمت شناختن در کار

نعمت افزون دهد به نعمت خوار

از تو بر من چه راست روشن گشت

راستی رفت و روشنی بگذشت

لشگر و گنج را رساندی رنج

تا نه لشگر به جای ماند و نه گنج

چه گمان برده‌ای که وقت شراب

غافلانه مرا رباید خواب

رخنه سازی تو دست مستان را

بشکنی پای زیردستان را

بهر من باد خاک اگر بهرام

تیغ فرمش کند چون گیرد جام

گر ز خود غافلم به باده و رود

نیستم غافل از سپهر کبود

زین سخن صد هزار چنبر ساخت

همه در گردن وزیر انداخت

پس بفرمود تا زبانی زشت

سوی دوزخ دواندش ز بهشت

از عمامه کمند کردنش

در کشیدند و بند کردنش

پای در کنده دست در زنجیر

این چنین کس وزر بود نه وزیر

چون بدان قهرمان در آمد قهر

شه منادی روانه کرد به شهر

تا ستمدیدگان در آن فریاد

داد خواهند و شه دهدشان داد

چون شنیدند جمله خیل و سپاه

سرنهادند سوی حضرت شاه

شه به زندانیان چنین فرمود

کز دل دردناک خون آلود

هرکسی جرم خود پدید کند

بند خود را بدان کلید کند

بندیان ز بند جسته برون

آمدند از هزار شخص فزون

شاه از آن جمله هفت شخص گزید

هر یکی را ز حال خود پرسید

گفت با هر یکی گناه تو چیست

از کجائی و دودمان تو کیست

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:38 PM

 

چون به تثلیث مشتری و زحل

شاه انجم ز حوت شد به حمل

سبزه خضر وش جوانی یافت

چشمهٔ آب زندگانی یافت

ناف هر چشمه رود نیلی شد

هر سبیلی به سلسبیلی شد

مشک برگشت خاک عودی پوش

نافه خر گشت باد نافه فروش

اعتدال هوای نوروزی

راست رو شد به عالم افروزی

باد نوروزی از قباله نو

با ریاحین نهاد جان به گرو

رستنی سر برون زد از دل خاک

زنگ خورشید گشت از آینه پاک

شبنم از دامن اثیر نشست

گرمی اندام زمهریر شکست

برف کافوری از گریوه کوه

رود را زاب دیده داد شکوه

سبزه گوهر زدود بینش را

داد سرسبزی آفرینش را

نرگس‌تر به چشم خواب آلود

هر کرا چشم بود خواب ربود

باد صبح از نسیم نافه گشای

بر سواد بنفشه غالیه سای

سرو کز سایه بادبانه زده

جعد شمشاد را به شانه زده

چشم نیلوفر از شکنجهٔ خواب

جان در انداخته به قلعهٔ آب

غنچه‌های نو از شکوفه شاخ

کرده لؤلوا چو برگ لاله فراخ

سوسن از بهر تاج نرگس مست

شوشه زر نهاده بر کف دست

از شمایل شمامه‌های بهار

بی‌قیامت ستاره کرده نثار

شنبلید سرشک در دیده

زعفران خورده باز خندیده

کاتب الوحی گل به آب حیات

بر شقایق به خون نوشته برات

برگ نسرین به گوهر آمودن

شاخ سوسن به توتیا سودن

جعد بر جعد بسته مرزنگوش

دیلم آسا فکنده بر سر دوش

گشته هم برگ و هم گیا راضی

این به مقراضه آن به مقراضی

سنبل از خوشهای مشگ انگیز

برقرنفل گشاده عطسهٔ تیز

داده خیری به شرط هم عهدی

یاسمن را خط ولیعهدی

بوی سیسنبر از حرارت خویش

عقرب چرخ را گداخته نیش

غنچه با چشم گاو چشم به ناز

مرغ با گوش پیلگوش به راز

گل کافور بوی مشک نسیم

چون بناگوش یار در زر و سیم

مشک بید از درخت عود نشان

گاه کافور و گاه مشک فشان

ارغوان و سمن برابر دید

رایتی برکشیده سرخ و سپید

ز آفت بید برگ بادخزان

شاخ پر برگ بید دست گزان

گل کمر بسته در شهنشاهی

خاک چون باد در هوا خواهی

بلبل آواز برکشیده چو کوس

همه شب تا به وقت بانگ خروس

سرخ گل را به سبز میدانی

پنج نوبت زنان به سلطانی

برسر سرو بانگ فاختگان

چون طرب رود دلنواختگان

نای قمری به ناله سحری

خنده برده ز کام کبک دری

بانگ دراج بر حوالی کشت

کرده تقطیع بیتهای بهشت

زند باف از بهشت نامه زند

در شب آورد و خواند حرفی چند

عندلیب از نوای تیز آهنگ

گشته باریک چون بریشم چنگ

باغ چون لوح نقشبند شده

مرغ و ماهی نشاط‌مند شده

شاه بهرام در چنین روزی

کرد شاهانه مجلس افروزی

از نمودار هفت گنبد خویش

گنبدی ز آسمان فراخته بیش

چاربندی رسید پیکی چست

راه شش طاق هفت گنبد جست

چون درآمد در آن بهشتی کاخ

شد دلش چون در بهشت فراخ

کرد بر خسروآفرین دراز

کافرین کرده بود برد نماز

گفت باز از نگارخانه چین

جوش لشگر گرفت روی زمین

ماند پیمان شاه را فغفور

شد دگر ره ز نیک عهدی دور

چینیان را وفا نباشد و عهد

زهرناک اندرون و بیرون شهد

لشگری تیغ برکشیده به اوج

تا به جیحون رسیده موج به موج

سیلی آمد گرفت صحرائی

هر نهنگی درو چو دریائی

گر شه این شغل را بدارد پاس

چینیان خون ما خورند به طاس

شه چو از فتنه یافت آگاهی

در بلا دید عافیت خواهی

پیشتر زانکه در سرآید دام

دامن از می کشید و دست از جام

رای آن زد که از کفایت و رای

خصم را چون به سر درارد پای

جز به گنج و سپه ندید پناه

کالت نصرت است گنج و سپاه

چون سپه باز جست پنج ندید

چون به گنجینه رفت گنج ندید

هم تهی دید گنج آکنده

هم سلیح و سپه پراکنده

ماند عاجز چو شیر بی دندان

طوق زنجیر و مملکت زندان

شه شنیدم که داشت دستوری

ناخدا ترسی از خدا دوری

نام خود کرده زان جریده که خواست

راست روشن ولی نه روشن و راست

روشن و راستیش بس باریک

راستی کوژ و روشنی تاریک

داده شه را به نام نیک غرور

واو ز تعلیق نیکنامی دور

تا وزارت به حکم نرسی بود

در وزارت خدای ترسی بود

راست روشن چو زو وزارت برد

راستی‌ها و روشنی‌ها مرد

شه چو مشغول شد به نوش و به ناز

او به بیداد کرد دست دراز

فتنه می‌ساخت مصلحت می‌سوخت

ملک می‌جست و مال می‌اندوخت

نایب شاه را به زر و به زیب

داد بر کیمیای فتنه فریب

گفت خلق آرزو طلب شده‌اند

شوخ و گستاخ و بی‌ادب شده‌اند

نعمت ما ز راه سیریشان

داده در کار ما دلیریشان

گر نمالیمشان به رأی و به هوش

ملک را چشم بد بمالد گوش

مردمانی بدند و بد گهرند

یوسفانی ز گرگ و سگ بترند

گرگ را گرگ بند باید کرد

رقص روباه چند باید کرد

خاکیانی که زاده ز میند

ددگانی به صورت آدمیند

ددگان بر وفا نظر ننهند

حکم را جز به تیغ سرننهند

خوانده باشی ز درس غمزدگان

که سیاوش چه دید از ددگان

جاه جمشید خوار چون کردند

سر دارا به دار چون کردند

مالشان حوضه است و ایشان سیر

گندد آب را به حوض ماند دیر

آب کز خاک تیره‌فش گردد

هم به تدبیر خاک خوش گردد

شاه اگر مست خصم هشیارست

شحنه گر خفته دزد بیدارست

چون سیاست زیاد شاه شود

پادشاهی برو تباه شود

از شهی کو سیاست انگیزد

دشمن و دیو هر دو بگریزد

دیو باشد رعیت گستاخ

چون گذاری نهند پای فراخ

جهد آن کن که از سیاست خویش

نشکنی رونق ریاست خویش

نفریبی به آشنائی کس

کس خود تیغ خودشناسی و بس

شه به امید ماست باده پرست

من قلم دارم و تو تیغ به دست

از تو قهر آید و زمن تدبیر

هر که گویم گرفتنی است بگیر

محتشم را به مال مالش کن

بیدرم را به خون سگالش کن

نیک و بد هر دو هست بر تو حلال

از بدان جان ستان ز نیکان مال

خوار کن خلق را به جاه و به چیز

تا بمانی به چشم خلق عزیز

چون رعیت زبون و خوار بود

ملک پیوسته برقرار بود

نایب شه ز روی سرمستی

کرد با او به جور همدستی

به جفائی که او نمودش راه

جور می‌کرد بر رعیت شاه

تا به حدی که خواری از حد برد

هیچکس را به هیچ کس نشمرد

در ستمکارگی پی افشردند

می‌گرفتند و خانه می‌بردند

در ده و شهر جز نفیر نبود

سخنی جز گرفت و گیر نبود

تا در آن مملک به اندک سال

هیچکس را نه ملک ماند و نه مال

همه را راست روشن از کم و بیش

راست و روشن ستد به رشوت خویش

از زر و گوهر و غلام و کنیز

در ولایت نماند کس را چیز

اوفتاد از کمی نه از بیشی

محتشم‌تر کسی به درویشی

خانه‌داران ز جور خانه بران

خانه خویش مانده بر دگران

شهری و لشگری ز جان بستوه

همه آواره گشته کوه به کوه

در نواحی نه گاو ماند و نه کشت

دخل را کس فذالکی ننوشت

چون ولایت خراب شد حالی

دخل شاه از خزانه شد خالی

جز وزیری که خانه بودش و گنج

حاصل کس نبود جز غم و رنج

شاه را چون به ساز کردن جنگ

گنج و لشگر نبود شد دلتنگ

منهیان را یکان یکان به درست

یک به یک حال آن خرابی جست

کس ز بیم وزیر عالم سوز

آنچه شب رفت و انگفت به روز

هرکسی عذری از دروغ انگیخت

کاین تهی دست گشت و آن بگریخت

بر زمین هیچ دخل و دانه نماند

لاجرم گنج در خزانه نماند

شد ز بی مکسبی و بی مالی

ملک شه از مؤدیان خالی

شه چو شفقت برد فراز آیند

بر عملهای خویش باز آیند

شاه را آن بهانه سیر نکرد

لیک بی وقت جنگ شیر نکرد

از بد گنبد جفا پیشه

کرد چندانکه باید اندیشه

ره به سامان کار خویش نبرد

جهد خود با زمانه پیش نبرد

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:38 PM

روز آدینه کاین مقرنس بید

خانه را کرد از آفتاب سپید

شاه با زیور سپید به ناز

شد سوی گنبد سپید فراز

زهره بر برج پنجم اقلیمش

پنج نوبت زنان به تسلیمش

تا نزد بر ختن طلایه زنگ

شه ز شادی نکرد میدان تنگ

چون شب از سرمه فلک پرورد

چشم ماه و ستاره روشن کرد

شاه ازان جان نواز دل داده

شب نشین سپیده‌دم زاده

خواست تا از صدای گنبد خویش

آرد آواز ارغنونش پیش

پس ازان کافرینی آن دلبند

خواند بر تاج و بر سریر بلند

وان دعاها که دولت افزاید

وانچنان تاج و تخت را شاید

گفت شه چون ز بهر طبیعت خواست

آنچه از طبیعت من آید راست

مادرم گفت و او زنی سره بود

پیره‌زن گرگ باشد او بره بود

کاشنائی مرا ز همزادان

برد مهمان که خانش آبادان

خوانی آراسته نهاد به پیش

خوردهائی چه گویم از حد بیش

بره و مرغ و زیربای عراق

گردها و کلیچها و رقاق

چند حلوا که آن نبودش نام

برخی از پسته برخی از بادام

میوه‌های لطیف طبع فریب

از ری انگور و از سپاهان سیب

بگذر از نار نقل مستان بود

خود همه خانه نار پستان بود

چون به اندازه زان خورش خوردیم

به می آهنگ پرورش کردیم

درهم آمیختیم خنداخند

من و چون من فسانه گوئی چند

هرکسی سرگذشتی از خود گفت

یکی از طاق و دیگری از جفت

آمد افسانه تا به سیمبری

شهد در شیر و شیر در شکری

دلفریبی که چون سخن گفتی

مرغ و ماهی بران سخن خفتی

برگشاد از عقیق چشمه نوش

عاشقانه برآورید خروش

گفت شیرین سخن جوانی بود

کز ظریفی شکرستانی بود

عیسیی گاه دانش آموزی

یوسفی وقت مجلس افروزی

آگه از علم و از کفایت نیز

پارسائیش بهتر از همه چیز

داشت باغی به شکل باغ ارم

باغها گرد باغ او چو حرم

خاکش از بوی خوش عبیر سرشت

میوه‌هایش چو میوه‌های بهشت

همه دل بود چون میانه نار

همه گل بود بی میانجی خار

تیز خاری که در گلستان بود

از پی چشم زخم بستان بود

آب در زیر سروهای جوان

سبزه در گرد آبهای روان

مرغ در مرغ برکشیده نوا

ارغنون بسته در میان هوا

سرو بن چون زمردین کاخی

قمریی بر سریر هر شاخی

زیر سروش که پای در گل بود

به نوا داده هرکه را دل بود

برکشیده ز خط پرگارش

چار مهره به چار دیوارش

از بناهای برکشیده به ماه

چشم بد را نبود در وی راه

در تمنای آنچنان باغی

بر دل هر توانگری داغی

مرد هر هفته‌ای ز راه فراغ

به تماشا شدی به دیدن باغ

سرو پیراستی سمن کشتی

مشک سودی و عنبر آغشتی

تازه کردی به دست نرگس جام

سبزه را دادی از بنفشه پیام

ساعتی گرد باغ برگشتی

باز بگذاشتی و بگذشتی

رفت روزی به وقت پیشین گاه

تا دران باغ روضه یابد راه

باغ را بسته دید در چون سنگ

باغبان خفته بر نوازش چنگ

باغ پر شور ازان خوش آوازی

جان نوازان درو به جان بازی

رقص بر هر درختی افتاده

میوه دل برده بلکه جان داده

خواجه کاواز عاشقانه شنید

جانش حاضر نبود و جامه درید

نه شکیبی که برگراید سر

نه کلیدی که برگشاید در

در بسی کوفت کس نداد جواب

سرو در رقص بود و گل در خواب

گرد بر گرد باغ برگردید

در همه باغ هیچ راه ندید

بر در خویشتن چو بار نیافت

رکن دیوار خویشتن بشکافت

شد درون تا کند تماشائی

صوفیانه برآورد پائی

گوش بر نغمه ترانه نهد

دیدن باغ را بهانه نهد

شورش باغ بنگرد که ز کیست

باغ چونست و باغبان را چیست

زان گلی چند بوستان افروز

که در آن بوستان بدند آنروز

دو سمن سینه بلکه سیمین ساق

بر در باغ داشتند یتاق

تا بران حور پیکران چو ماه

چشم نامحرمی نیابد راه

چون درون رفت خواجه از سوراخ

یافتندش کنیزکان گستاخ

زخم برداشتند و خستندش

دزد پنداشتند و بستندش

خواجه در داده تن بدان خواری

از چه از تهمت گنه کاری

بعد از آزردنش به چنگ و به مشت

بانگهائی برو زدند درشت

کای ز داغ تو باغ ناخشنود

نیست اینجا نقیب باغ چه سود

چون به باغ کسان دراید دزد

زدنش هست باغبان را مزد

ما که لختی به چوب خستیمت

شاید ار دست و پای بستیمت

تا تو ای نقب‌زن درین پرگار

درگذاری درایی از دیوار

مرد گفتا که باغ باغ منست

بر من این دود از چراغ منست

با دری چون دهان شیر فراخ

چون درایم چو روبه از سوراخ

هرکه در ملک خود چنین آید

ملک ازو زود بر زمین آید

چون کنیزان نشان او دیدند

وز نشانهای باغ پرسیدند

یافتندش دران گواهی راست

مهر بنشست و داوری برخاست

صاحب باغ چون شناخته شد

هر دو را دل به مهر آخته شد

آشتی کردنش روا دیدند

زانکه با طبعش آشنا دیدند

شاد گشتند از آشنائی او

سعی کردند در رهایی او

دست و پایش ز بند بگشادند

بوسه بر دست و پای او دادند

عذرها خواستند بسیارش

هر دو یکدل شدند در کارش

پس به عذری که خصم یار شود

رخنه باغ استوار شود

خار بردند و رخنه را بستند

وز شبیخون رهزنان رستند

بنشستند پیش خواجه به ناز

باز گفتند قصه‌ها دراز

که درین باغ چون شکفته بهار

که ازو خواجه باد برخوردار

میهمانیست دلستانان را

ماهرویان و مهربانان را

هر زن خوبرو که در شهرست

دیده را از جمال او بهرست

همه جمع آمده درین باغند

شمع بی دود و نقش بی داغند

عذر آنرا که با تو بد کردیم

خاک در آبخورد خود کردیم

خیز و با ما یکی زمان به خرام

تا براری ز هرکه خواهی کام

روی درکش به کنج پنهانی

شادمان بین دران گل افشانی

هر بتی را که دل درو بندی

مهر بروی نهی و بپسندی

آوریمش به کنج خانه تو

تا نهد سر بر آستانه تو

خواجه ارکان سخن به گوش آمد

شهوت خفته در خروش آمد

گرچه در طبع پارسائی داشت

طبع با شهوت آشنائی داشت

مردیش مردمیش را بفریفت

مرد بود از دم زنان نشکیفت

با سمن سینگان سیم اندام

پای برداشت بر امید تمام

تا به جائی رسیدشان ناورد

که بدانجای دل قرار آورد

پیش آن شاهدان قصر بهشت

غرفه‌ای بود برکشیده ز خشت

خواجه بر غرفه رفت و بست درش

بازگشتند رهبران ز برش

بود در ناف غرفه سوراخی

روشنی تافته درو شاخی

چشم خواجه ز چشمه سوراخ

چشمه تنگ دید و آب فراخ

کرده بر هر طرف گل افشانی

سیم ساقی و نار پستانی

روشنانی چراغ دیده همه

خوشتر از میوه رسیده همه

هر عروس از ره دل‌انگیزی

کرده بر سور خود شکر ریزی

اژدهائی نشسته بر گنجش

به ترنجی رسیده نارنجش

نار پستان بدید و سیب زنخ

نام آن سیب بر نبشته به یخ

بود در روضه گاه آن بستان

چمنی بر کنار سروستان

حوضه‌ای ساخته ز سنگ رخام

حوض کوثر بدو نوشته غلام

می‌شد آبی چو آب دیده در او

ماهیانی ستم ندیده در او

گرد آن آبدان رو شسته

سوسن و نرگس و سمن رسته

آمدند آن بتان خرگاهی

حوض دیدند و ماه با ماهی

گرمی آفتاب تافته‌شان

واب چون آفتاب یافته‌شان

سوی حوض آمدند ناز کنان

گره از بند فوطه باز کنان

صدره کندند و بی نقاب شدند

وز لطافت چو در در آب شدند

می‌زدند آب را به سیم مراد

می نهفتند سیم را به سواد

ماه و ماهی روانه هردو در آب

ماه تا ماهی اوفتاده به تاب

ماه در آب چون درم ریزد

هر کجا ماهیی است برخیزد

ماه ایشان در آن درم ریزی

خواجه را کرد ماهی انگیزی

ساعتی دست بند می‌کردند

پر سمن ریشخند می‌کردند

ساعتی بر ببر در افشردند

ناز و نارنج را کرو کردند

این شد آن را به مار می‌ترساند

مار می‌گفت و زلف می‌افشاند

بیستون همه ستون انگیز

کشته فرهاد را به تیشه تیز

جوی شیری که قصر شیرین داشت

سر بدان حوضهای شیرین داشت

خواجه کان دید جای صبر نبود

یاری و یارگی نداشت چه سود

بود چون تشنه‌ای که باشد مست

آب بیند بر او نیابد دست

یا چو صرعی که ماه نو بیند

برجهد گاه و گاه بنشیند

سوی هر سرو قامتی می‌دید

قامتی نی قیامتی می‌دید

رگ به رگ خونش از گرفتن جوش

از هر اندام برکشید خروش

ایستاده چو دزد پنهانی

وانچه دانی چنانکه می‌دانی

خواست تا در میان جهد گستاخ

مرغش از رخنه مارش از سوراخ

لیک مارش نکرد گستاخی

از چه از راه تنگ سوراخی

شسته رویان چو روی گل شستند

چون سمن بر پرند گل رستند

آسمان‌گون پرند پوشیدند

بر مه آسمان خروشیدند

در میان بود لعبتی چنگی

پیش رومی رخش همه زنگی

آفتابی هلال غبغب او

رطبی ناگزیده کس لب او

غمزش از غمزه تیز پیکان‌تر

خندش از خنده شکر افشان‌تر

اوفتاده ز سرو پر بارش

نار در آب و آب در نارش

به فریبی هزار دل برده

هرکه دیده برابرش مرده

چون به دستان زدن گشادی دست

عشق هشیار و عقل گشتی مست

خواجه بر فتنه‌ای چنان از دو

فتنه‌ترزانکه هندوان بر نور

زاهد از راه رفت پنهانی

کافری بین زهی مسلمانی

بعد یک ساعت آن دو آهو چشم

کاتش برق بودشان در پشم

واهوانگیز آن ختن بودند

آهوان را به یوز بنمودند

آمدند از ره شکر باری

کرده زیر قصب گله داری

خواجه را در خجابگه دیدند

حاجبانه و کار پرسیدند

کز همه لعبتان حور نژاد

میل تو بر کدام حور افتاد

خواجه نقشی که در پسند آورد

در میان دو نقشبند آورد

این نگفته هنوز برجستند

گفتی آهو نه شیر سرمستند

آن پریزاده را به تنبل و رنگ

آوریدند با نوازش چنگ

به طریقی که کس گمان نبرد

ور برد زان دو شحنه جان نبرد

طرفه را چون به غرفه پیوستند

غرفه را طرفه بین که دربستند

خواجه زان بی‌خبر که او اهلست

یار او اهل و کار او سهلست

وان بت چنگزن که تاخته بود

کار او را چو چنگ ساخته بود

گفته بودندش آن دو مایه ناز

قصه خواجه کنیز نواز

وان پری پیکر پسندیده

دل درو بسته بود نادیده

چون درو دید ازان بهی‌تر بود

آهنش سیم و سیم او زر بود

خواجه کز مهر ناشکیب آمد

با سهی سرو در عتیب آمد

گفت نام تو چیست گفتا بخت

گفت جایت کجاست گفتا تخت

گفت اصل تو چیست گفتا نور

گفت چشم بد از تو گفتا دور

گفت پردت چه پرده گفتا ساز

گفت شیوت چه شیوه گفتا ناز

گفت بوسه دهیم گفتا شصت

گفت هان وقت هست گفتا هست

گفت آیی به دست گفتا زود

گفت باد این مراد گفتا بود

خواجه را جوش از استخوان برخاست

شرم و رعنائی از میان برخاست

زلف دلبر گرفت چون چنگش

در بر آورد چون دل تنگش

بوسه و گاز بر شکر می‌زد

از یکی تا ده و ز ده تا صد

گرم شد بوسه در دل‌انگیزی

داد گرمی نشاط را تیزی

خاست تا نوش چشمه را خارد

مهر از آب حیات بردارد

چون درامد سیاه شیر به گور

زیر چنگ خودش کشید به زور

جایگه سست بود سختی یافت

خشت بر خشت رخنه‌ها بشکافت

غرفه دیرینه بد فرود آمد

کار نیکان به بد نینجامد

این ز مویی و آن به مویی رست

این ازین سو شد آن ازان سو جست

تا نبینندشان بران سر راه

دور گشتند ازان فراخیگاه

خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد

رفت در گوشه‌ای و غم می‌خورد

شد کنیزک نشست با یاران

بر دو ابرو گره چو غمخواران

رنجهای گذشته پیش نهاد

چنگ را بر کنار خویش نهاد

ناله چنگ را چو پیدا کرد

عاشقان را ز ناله شیدا کرد

گفت کز چنگ من به ناله رود

باد بر خستگان عشق درود

عاشق آن شد که خستگی دارد

به درستی شکستگی دارد

عشق پوشیده چند دارم چند

عاشقم عاشقم به بانگ بلند

مستی و عاشقیم برد ز دست

صبر ناید ز هیچ عاشق مست

گرچه بر جان عاشقان خواریست

توبه در عاشقی گنه کاریست

عشق با توبه آشنا نبود

توبه در عاشقی روا نبود

عاشق آن به که جان کند تسلیم

عاشقان را ز تیغ تیز چه بیم

ترک چنگی چو درز لعل افشاند

حسب حالی بدین صفت برخواند

آن دو گوهر که رشته کش بودند

در نشاط و سماع خوش بودند

در دل افتادشان که درد و چراغ

تند بادی رسیده است به باغ

یوسف یاوه گشته را جستند

چون زلیخا ز دامنش رستند

باز جستندش از حقیقت کار

داد شرحی که گریه آرد بار

هر دو تشویر کار او خوردند

باز تدبیر کار او کردند

کامشب این جایگه وطن سازیم

از تو با کار کس نپردازیم

نگذاریم بر بهانه خویش

که کس امشب رود به خانه خویش

مگر آن ماه را که دلبر تست

امشب اندر کنارگیری چست

روز روشن سپید کار بود

شب تاریک پرده‌دار بود

کاین سخن گفته شد روانه شدند

با بتان بر سر فسانه شدند

شب چو زیر سمور انقاسی

کرد پنهان دواج بر طاسی

تیغ یک میخ آفتاب گذشت

جوشن شب هزار میخی گشت

آمدند آن بتان وفا کردند

وان صنم را بدو رها کردند

سرو تشنه به جوی آب رسید

آفتابی به ماهتاب رسید

جای خالی و آنچنان یاری

که کند صبر در چنان کاری

خواجه را در عروق هفت اندام

خون به جوش آمده به جستن کام

وانچه گفتن نشایدش با کس

با تو گفتم نعوذبالله و بس

خواست تا در به لعل سفته شود

طوق با طاق هر دو جفته شود

گربه وحشی از سر شاخی

دید مرغی به کنج سوراخی

جست بر مرغ و بر زمین افتاد

صدمه‌ای بر دو نازنین افتاد

هر دو جستند دل رمیده ز جای

تاب در دل فتاده تک در پای

دور گشتند نا رسیده به کام

تابه پخته بین که چون شد خام

نوش لب رفت پیش نوش لبان

چنگ را برگرفت نیم شبان

چنگ می‌زد به چنگ در می‌گفت

کارغوان آمد و بهار شکفت

سرو بن برکشید قد بلند

خنده گل گشاد حقه قند

بلبل آمد نشست بر سر شاخ

روز بازار عیش گشت فراخ

باغبان باغ را مطرا کرد

شاهی آمد درو تماشا کرد

جام می‌دید و برگرفت به دست

سنگی افتاد و جام را بشکست

ای به تاراج برده هرچه مراست

جز به تو کار من نگردد راست

گرچه با تو ز کار خود خجلم

بی توی نیست در حساب دلم

راز داران پرده سازش

آگهی یافتند از رازش

باز رفتند و غصه می‌خوردند

خواجه را جستجوی می‌کردند

باز رفتند و غصه می‌خوردند

خواجه را جستجوی می‌کردند

خواجه چون بندگان روغن دزد

در رهش حجره‌ای گرفته به مزد

در خزیده به جویباری تنگ

زیر شمشاد و سرو بید و خدنگ

خیره گشته ز خام تدبیری

بر دمیده ز سوسنش خیری

باز جستند از آنچه داشت نهفت

یک به یک با دو رازدار بگفت

فرض گشت آن نهفته کاران را

که به یاری رسند یاران را

بازگشتند و راه بگشادند

آب گل را به گل فرستادند

آمد آن دستگیر دستان ساز

مهر نوکرده مهربان را باز

خواجه دستش گرفت و رفت از پیش

تا به جائی که دید لایق خویش

تاک بر تاک شاخهای درخت

بسته بر اوج کله تخت به تخت

زیر آن تخت پادشاهی تاخت

به فراغت نشستنگاهی ساخت

دلستان را به مهر پیش کشید

چون دل اندر کنار خویش کشید

زاد سروی بدان خرامانی

چون سمن بر بساط سامانی

در کنارش کشید و شادی کرد

سرو باگل قران بادی کرد

خواجه را مه درآمده به کنار

دست بر کار و پای رفته ز کار

مهره خواجه خانه گیر شده

همبساطش گرو پذیر شده

چون بران شد که قلعه بستاند

آتشی را به آب بنشاند

موش دشتی مگر ز تاک بلند

دیده بد آخته کدوئی چند

کرد چون مرغ بر رسن پرواز

از کدوها رسن برید به گاز

بر زمین آمد آنچنان حبلی

هر کدوئی به شکل چون طبلی

بانگ آن طبل رفت میل به میل

طبل و آنگه چه طبل طبل رحیل

باز بانگ اندر اوفتاد به هوز

آهو آزاد شد ز پنجه یوز

خواجه پنداشت کامدست به جنگ

شحنه با کوس و محتسب با سنگ

کفش بگذاشت و راه پیش گرفت

باز دنبال کار خویش گرفت

وان صنم رفت با هزار هراس

پیش آن همدمان پرده شناس

چون زمانی بران نمود درنگ

پرده در گشت و ساخت پرده چنگ

گفت گفتند عاشقان باری

رفت یاری به دیدن یاری

خواست کز راه آرزومندی

یابد از وصل او برومندی

در کنارش کشد چنانکه هواست

سرخ گل در کنار سرو رواست

از ره سینه و زنخدانش

سیب و ناری خورد ز بستانش

دست بر گنج در دراز کند

تا در گنج خانه باز کند

به طبرزد شکر برامیزد

به طبرخون ز لاله خون ریزد

ناگه آورد فتنه غوغایی

تا غلط شد چنان تمنایی

ماند پروانه را در انده نور

تشنه‌ای گشت از آب حیوان دور

ای همه ضرب تو به کج بازی

ضربه‌ای زن به راست اندازی

تو مرا پرده کج دهی و رواست

نگذرم با تو من ز پرده راست

کاین غزل گفته شد چو دمسازان

زو خبر یافتند همرازان

سوی خواجه شدند پوزش ساز

یافتندش کشیده پای دراز

شرم زد گشته دل رمیده شده

بر سر خاک آرمیده شده

به نوازش گری و دلداری

برکشیدندش از چنان خواری

حال پرسیده شد حکایت کرد

آنچه در دوزخ آورد دم سرد

چاره سازان به چارهای خودش

دور کردند از خیال بدش

بر دل بسته بند بگشادند

بی دلی را به وعده دل دادند

که درین کار کاردان‌تر باش

مهربانی و مهربان‌تر باش

وقت کار آشیانه جائی ساز

کافت آنجا نیاورد پرواز

ما خود از دور پی نگهداریم

پاس دارانه پاس ره داریم

آمدند آنگهی پذیره کار

پیش آن سرو قد گل رخسار

تا دگر باره ترکتازی کرد

خواجه را یافت دلنوازی کرد

آمد از خواجه بار غم برداشت

خواجه کان دید خواجگی بگذاشت

سر زلفش گرفت چون مستان

جست بیغوله‌ای در آن بستان

بود در کنج باغ جائی دور

یاسمن خرمنی چو گنبد نور

برکشیده علم به دیواری

بر سرش بیشه در بنش غاری

خواجه به زان نیافت بارگهی

ساخت اندر میانه کارگهی

یاسمن را ز هم درید بساز

نازنین را درو کشید به ناز

بند صدرش گشاد و شرم نهفت

بند صدری دگر که نتوان گفت

خرمن گل درآورید به بر

مغز بادام در میان شکر

میل در سرمه‌دان نرفته هنوز

بازیی باز کرد گنبد کوز

روبهی چند بود در بن غار

به هم افتاده از برای شکار

گرگی آورده راه بر سرشان

تا کند دور سر ز پیکرشان

روبهان از حرام خواری گرگ

کافتی بود سهمناک و بزرگ

به هزیمت شدند و گرگ از پس

راهشان بر بساط خواجه و بس

بر دویدند بر دو چاره سگال

روبهان پیش و گرگ در دنبال

خواجه را بارگه فتاد از پای

دید لشگرگهی و جست از جای

خود ندانست کان چه واقعه بود

سو به سو می‌دوید خاک آلود

دل پر اندیشه و جگر پر خون

تا چگونه رود ز باغ برون

آن دو سروش برابر افتادند

کان همه نار و نرگسش دادند

دامن دلبرش گرفته به چنگ

چون دری در میانه دو نهنگ

بانگ بر وی زدند کاین چه فنست

در خصال تو این چه اهرمنست

چند برهم زنی جوانی را

کشتی از کینه مهربانی را

با غریبی ز روی دمسازی

نکند هیچکس چنین بازی

چند بار امشبش رها کردی

چند نیرنگ و کیمیا کردی

او به سوگند عذرها می‌خواست

نشنیدند ازو حکایت راست

تا ز بنگه رسید خواجه فراز

شمع را دید در میان دو گاز

در خجالت ز سرزنش کردن

زخم این و قفای آن خوردن

گفت زنهار دست ازو دارید

یار آزرده را میازارید

گوهر او ز هر گنه پاکست

هر گناهی که هست ازین خاکست

چابکان جهان و چالاکان

همه هستند بنده پاکان

کار ما را عنایت ازلی

از خطا داده بود بی خللی

وان خللها که کرد ما را خرد

آفتی را به آفتی می‌برد

بخت ما را چو پارسائی داد

از چنان کار بد رهائی داد

آنکه دیوش به کام خود نکند

نیک شد هیچ نیک بد نکند

بر حرام آنکه دل نهاده بود

دور اینجا حرام زاده بود

با عروسی بدین پریچهری

نکند هیچ مرد بدمهری

خاصه آن کو جوانیی دارد

مردی و مهربانیی دارد

لیک چون عصمتی بود در راه

نتوان رفت باز پیش گناه

کس ازان میوه‌دار برنخورد

که یکی چشم بد درو نگرد

چشم صد گونه دام و دد بر ما

حال ازینجا شدست بد بر ما

آنچه شد شد حدیث آن نکنم

و آنچه دارم بدو زیان نکنم

توبه کردم به آشکار و نهان

در پذیرفتم از خدای جهان

که اگر در اجل بود تأخیر

وین شکاری بود شکار پذیر

به حلالش عروس خویش کنم

خدمتش ز آنچه بود بیش کنم

کار بینان که کار او دیدند

از خدا ترسیش بترسیدند

سر نهادند پیش او بر خاک

کافرین بر چنان عقیدت پاک

که درو تخم نیکوئی کارند

وز سرشت بدش نگه دارند

ای بسا رنجها که رنج نمود

رنج پنداشتند و راحت بود

و ای بسا دردها که بر مردست

همه جاندارویی دران دردست

چون برآمد ز کوه چشمه نور

کرد از آفاق چشم بد را دور

صبج چون عنکبوت اصطرلاب

بر عمود زمین تنید لعاب

بادی آمد به کف گرفته چراغ

باغبان را به شهر برد ز باغ

خواجه برزد علم به سلطانی

رست ازان بند و بنده فرمانی

ز آتش عشقبازی شب دوش

آمده خاطرش چو دیگ به جوش

چون به شهر آمد از وفاداری

کرد مقصود را طلبکاری

ماه دوشینه را رساند به مهد

بست کابین چنانکه باشد عهد

در ناسفته را به مرجان سفت

مرغ بیدار گشت و ماهی خفت

گر بینی ز مرغ تا ماهی

همه را باشد این هواخواهی

دولتی بین که یافت آب زلال

وانگهی خورد ازو که بود حلال

چشمه‌ای یافت پاک چون خورشید

چون سمن صافی و چو سیم سپید

در سپیدیست روشنائی روز

وز سپیدیست مه جهان افروز

همه رنگی تکلف اندودست

جز سپیدی که او نیالودست

هرچ از آلودگی شود نومید

پاکیش را لقب کنند سپید

در پرستش به وقت کوشیدن

سنت آمد سپید پوشیدن

چون سمن سینه زین سخن پرداخت

شه در آغوش خویش جایش ساخت

وین چنین شب بسی به ناز و نشاط

سوی هر گنبدی کشید بساط

به روی این آسمان گنبدساز

کرده درهای هفت گنبد باز

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:38 PM

 

روز پنجشنبه است روزی خوب

وز سعادت به مشتری منسوب

چون دم صبح گفت نافه گشای

عود را سوخت خاک صندل سای

بر نمودار خاک صندل فام

صندلی کرد شاه جامه و جام

آمد از گنبد کبود برون

شد به گنبد سرای صندل گون

باده خورشد ز دست لعبت چین

واب کوثر ز دست حورالعین

تا شب از دست حور می می‌خورد

وز می خورده خرمی می‌کرد

صدف این محیط کحلی رنگ

چو برآمود در به کام نهنگ

شاه ازان تنگ چشم چین پرورد

خواست کز خاطرش فشاند گرد

بانوی چین ز چهره چین بگشاد

وز رطب جوی انگبین بگشاد

گفت کای زنده از تو جان جهان

برترین پادشاه پادشهان

بیشتر زانکه ریگ در صحراست

سنگ در کوه و آب در دریاست

عمر بادت که هست بختت یار

بادی از عمر و بخت برخوردار

ای چو خورشید روشنائی بخش

پادشا بلکه پادشائی بخش

من خود اندیشناک پیوسته

زین زبان شکسته و بسته

و آنگهی پیش راح ریحانی

کرد باید سکاهن افشانی

لیک چون شه نشاط جان خواهد

وز پی خنده زعفران خواهد

کژ مژی را خریطه بگشایم

خنده‌ای در نشاطش افزایم

گویم ار زانکه دلپذیر آید

در دل شاه جایگیر آید

چون دعا کرد ماه مهر پرست

شاه را بوسه داد بر سر دست

گفت وقتی ز شهر خود دو جوان

سوی شهری دگر شدند روان

هریکی در جوال گوشه خویش

کرده ترتیب راه توشه خویش

نام این خیر و نام آن شر بود

فعل هریک به نام درخور بود

چون بریدند روزکی دو سه راه

توشه‌ای را که داشتند نگاه

خیر می‌خورد و شر نگه می‌داشت

این غله می‌درود و آن می‌کاشت

تا رسیدند هر دو دوشادوش

به بیابانی از بخار بجوش

کوره‌ای چون تنور از آتش گرم

کاهن از وی چو موم گشتی نرم

گرمسیری ز خشک ساری بوم

کرده باد شمال را به سموم

شر خبر داشت کان زمین خراب

دوریی درد و ندارد آب

مشکی از آب کرده پنهان پر

در خریطه نگاهداشت چو در

خیر فارغ که آب در راهست

بی‌خبر کاب نیست آن چاهست

در بیابان گرم و راه دراز

هر دو می‌تاختند با تک و تاز

چون به گرمی شدند روزی هفت

آب شر ماند و آب خیر برفت

شر که آن آبرا ز خیر نهفت

با وی از خیر و شر حدیث نگفت

خیر چون دید کو ز گوهر بد

دارد آبی در آبگینه خود

وقت وقت از رفیق پنهانی

می‌خورد چون رحیق ریحانی

گرچه در تاب تشنگی می‌سوخت

لب به دندان ز لابه برمی‌دوخت

تشنه در آب او نظر می‌کرد

آب دندانی از جگر می‌خورد

تا به حدی که خشک شد جگرش

باز ماند از گشادگی نظرش

داشت با خود دو لعل آتش رنگ

آب دارنده و آبشان در سنگ

می‌چکید آب ازان دو لعل نهان

آب دیده ولی نه آب دهان

حالی آن لعل آبدار گشاد

پیش آن ریگ آبدار نهاد

گفت مردم ز تشنگی دریاب

آتشم را بکش به لختی آب

شربتی آب از آن زلال چو نوش

یا به همت ببخش یا بفروش

این دو گوهر در آب خویش انداز

گوهرم را به آب خود بنواز

شر که خشم خدای باد بر او

نام خود را ورق گشاد بر او

گفت کز سنگ چشمه بر متراش

فارغم زین فریب فارغ باش

می‌دهی گوهرم به ویرانی

تا به آباد شهر بستانی

چه حریفم که این فریب خورم

من ز دیو آدمی فریب‌ترم

نرسد وقت چاره سازی من

مهره تو به حقه بازی من

صد هزاران چنین فسون و فریب

کرده‌ام از مقامری به شکیب

نگذارم که آب من بخوری

چون به شهر آیی آب من ببری

آن گهر چون ستانم از تو به راز

کز منش عاقبت ستانی باز

گهری بایدم که نتوانی

کز منش هیچ گونه بستانی

خبر گفت آن چه گوهر است بگوی

تا سپارم به دست گوهرجوی

گفت شر آن دو گوهر بصرست

کاین ازان آن از این عزیزترست

چشمها را به من فروش به آب

ور نه زین آبخورد روی بتاب

خیر گفت از خدا نداری شرم

کاب سردم دهی به آتش گرم

چشمه گیرم که خوشگوار بود

چشم کندن بگو چه کار بود

چون من از چشم خود شوم درویش

چشمه گر صد شود چه سود از بیش

چشم دادن ز بهر چشمه نوش

چون توان؟ آب را به زر بفروش

لعل بستان و آنچه دارم چیز

بدهم خط بدانچه دارم نیز

به خدای جهان خورم سوگند

که بدین داوری شوم خرسند

چشم بگذار بر من ای سره مرد

سرد مهری مکن به آبی سرد

گفت شر کاین سخن فسانه بود

تشنه را زین بسی بهانه بود

چشم باید گهر ندارد سود

کین گهر بیش از این تواند بود

خیر در کار خویش خیره بماند

آب چشمی بر آب چشمه فشاند

دید کز تشنگی بخواهد مرد

جان ازان جایگه نخواهد برد

دل گرمش به آب سرد فریفت

تشنه‌ای کو کز آب سرد شکیفت

گفت برخیز تیغ و دشنه بیار

شربتی آب سوی تشنه بیار

دیده آتشین من برکش

واتشم را بکش به آبی خوش

ظن چنین برد کز چنان تسلیم

یابد امیدواری از پس بیم

شر که آن دید دشنه باز گشاد

پیش آن خاک تشنه رفت چو باد

در چراغ دو چشم او زد تیغ

نامدش کشتن چراغ دریغ

نرگسی را به تیغ گلگون کرد

گوهری را ز تاج بیرون کرد

چشم تشنه چو کرده بود تباه

آب ناداده کرد همت راه

جامه و رخت و گوهرش برداشت

مرد بی دیده را تهی بگذاشت

خیر چون رفته دید شر ز برش

نبد آگاهیی ز خیر و شرش

بر سر خون و خاک می‌غلتید

به که چشمش نبد که خود را دید

بود کردی ز مهتران بزرگ

گله‌ای داشت دور از آفت گرگ

چارپایان خوب نیز بسی

کانچنان چارپا نداشت کسی

خانه‌ای هفت و هشت با او خویش

او توانگر بد آن دگر درویش

کرد صحرا نشین کوه نورد

چون بیابانیان بیابان گرد

از برای علف به صحرا گشت

گله را می‌چراند دشت به دشت

هر کجا دیدی آبخورد و گیاه

کردی آنجا دو هفته منزلگاه

چون علف خورد جای را می‌ماند

گله بر جانب دگر می‌راند

از قضا را دران دو روز نه دیر

پنجه آنجا گشاده بود چو شیر

کرد را بود دختری به جمال

لعبتی ترک چشم و هندو خال

سروی آب از رگ جگر خورده

نازنینی به ناز پرورده

رسن زلف تا به دامن بیش

کرده مه را رسن به گردن خویش

جعد بر جعد چون بنفشه باغ

به سیاهی سیه‌تر از پر زاغ

سحر غمزش که بود از افسون مست

بر فریب زمانه یافته دست

خلق از آن سحر بابلی کردن

دلنهاده به بابلی خوردن

شب ز خالش سواد یافته بود

مه ز تابندگیش تافته بود

تنگی پسته شکر شکنش

بوسه را راه بسته بر دهنش

آن خرامنده ماه خرگاهی

شد طلبکار آب چون ماهی

خانیی آب بود دور از راه

بود ازان خانی آب آن به نگاه

کوزه پر کرد ازاب آن خانی

تا برد سوی خانه پنهانی

ناگهان ناله‌ای شنید از دور

کامد از زخم خورده‌ای رنجور

بر پی ناله شد چو ناله شنید

خسته در خاک و خون جوانی دید

دست و پائی ز درد می‌افشاند

در تضرع خدای را می‌خواند

نازنین را ز سر برون شد ناز

پیش آن زخم خورده رفت فراز

گفت ویحک چه کس توانی بود

این‌چنین خاکسار و خون‌آلود

این ستم بر جوانی تو که کرد

وینچنین زینهار بر تو که خورد

خیر گفت ای فرشته فلکی

گر پری زاده‌ای وگر ملکی

کار من طرفه بازیی دارد

قصه من درازیی دارد

مردم از تشنگی و بی آبی

تشنه را جهد کن که دریابی

آب اگر نیست رو که من مردم

ور یکی قطره هست جان بردم

ساقی نوش لب کلید نجات

دادش آبی به لطف آب حیات

تشنه گرم دل ز شربت سرد

خورد بر قدر آنکه شاید خورد

زنده شد جان پژمریده او

شاد گشت آن چراغ دیده او

دیده‌ای را کنده بود ز جای

درهم افکند و بر نام خدای

گر خراشیده شد سپیدی توز

مقله در پیه مانده بود هنوز

آنقدر زور دید در پایش

که برانگیخت شاید از جایش

پیه در چشم او نهاد و ببست

وز سر مردمی گرفتش دست

کرد جهدی تمام تا برخاست

قایدش گشت و برد بر ره راست

تا بدانجا که بود بنگه او

مرد بی دیده بود همره او

چاکری را که اهل خانه شمرد

دست او را به دست او سپرد

گفت آهسته تا نرنجانی

بر در ما برش به آسانی

خویشتن رفت پیش مادر زود

سرگذشتی که دید باز نمود

گفت مادر چرا رها کردی

کامدی با خودش نیاوردی

تا مگر چاره‌ای نموده شدی

کاندکی راحتش فزوده شدی

گفت کاوردم ار به جان برسد

چشم دارم که این زمان برسد

چاکری کو به خانه راه آورد

خسته را سوی خوابگاه آورد

جای کردند و خوان نهادنش

شوربا و کباب دادندش

مرد گرمی رسیده با دم سرد

خورد لختی و سر نهاد به درد

کرد کامد شبانگه از صحرا

تا خورد آنچه بشکند صفرا

دید چیزی که آن نه عادت بود

جوش صفراش ازان زیادت بود

بیهشی خسته دید افتاده

چون کسی زخم خورده جان داده

گفت کین شخص ناتوان از کجاست

واینچین ناتوان و خسته چراست

آنچه بر وی گذشته بود نخست

کس ندانست شرح آن به درست

قصه چشم کندنش گفتند

که به الماس جزع او سفتند

کرد چون دیدگان جگر خسته

شد ز بی دیده‌ای نظر بسته

گفت کز شاخ آن درخت بلند

باز بایست کرد برگی چند

کوفتن برگ و آب ازو ستدن

سودن آنجا وتاب ازو ستدن

گر چنین مرهمی گرفتی ساز

یافتی دیده روشنائی باز

رخنه دیده گرچه باشد سخت

به شود زاب آن دو برگ درخت

پس نشان داد کاندرخت کجاست

گفت از آن آبخورد که خانی ماست

هست رسته کهن درختی نغز

کز نسیمش گشاده گردد مغز

ساقش از بیخ برکشیده دو شاخ

دوریی در میان هردو فراخ

برگ یک شاخ ازو چو حله حور

دیده رفته را درآرد نور

برگ شاخ دگر چو آب حیات

صرعیان را دهد ز صرع نجات

چون ز کرد آن شنید دختر کرد

دل به تدبیر آن علاج سپرد

لابه‌ها کرد و از پدر درخواست

تا کند برگ بینوائی راست

کرد چون دید لابه کردن سخت

راه برداشت رفت سوی درخت

باز کرد از درخت مشتی برگ

نوشداروی خستگان از مرگ

آمد آورد نازنین برداشت

کوفت چندانکه مغز باز گذاشت

کرد صافی چنانکه درد نماند

در نظرگاه دردمند فشاند

دارو و دیده را بهم دربست

خسته از درد ساعتی بنشست

دیده بر بخت کارساز نهاد

سر به بالین تخت باز نهاد

بود تا پنج روز بسته سرش

و آن طلاها نهاده بر نظرش

روز پنجم خلاص دادندش

دارو از دیده برگشادندش

چشم از دست رفته گشت درست

شد به عینه چنانکه بود نخست

مرد بی دیده برگشاد نظر

چون دو نرگس که بشکفد به سحر

خیر کان خیر دید برد سپاس

کز رمد رسته شد چو گاو خراس

اهل خانه ز رنج دل رستند

دل گشادند و روی بربستند

از بسی رنجها که بر وی برد

مهربان گشته بود دختر کرد

چون دو نرگس گشاد سرو بلند

درج گوهر گشاده گشت ز بند

مهربان‌تر شد آن پریزاده

بر جمال جوان آزاده

خیر نیز از لطف رسانی او

مهربان شد ز مهربانی او

گرچه رویش ندیده بود تمام

دیده بودش به وقت خیز و خرام

لفظ شیرین او شنیده بسی

لطف دستش بدو رسیده بسی

دل درو بسته بود و آن دلبند

هم درو بسته دل زهی پیوند

خیر با کرد پیر هر سحری

بستی از راه چاکری کمری

به شتربانی و گله‌داری

کردی آهستگی و هشیاری

از گله دور کردی آفت گرگ

داشتی پاس جمله خرد و بزرگ

کرد صحرا رو بیابانی

چون از او یافت آن تن‌آسانی

به تولای خود عزیزش کرد

حاکم خان و مان و چیزش کرد

خیر چون شد به خانه در گستاخ

قصه جستجوی گشت فراخ

باز جستند حال دیده او

کز که بود آن ستم رسیده او

خیر از ایشان حدیث شر ننهفت

هرچه بودش ز خیر و شر همه گفت

قصه گوهر و خریدن آب

کاتش تشنگیش کرد کباب

وانکه از دیده گوهرش برکند

به دگر گوهرش رساند گزند

این گهر سفت و آن گهر برداشت

واب ناداده تشنه را بگذاشت

کرد کان داستان شنید ز خیر

روی بر خاک زد چو راهب دیر

کانچنان تند باد بی اجلی

نرساند این شکوفه را خللی

چون شنیدند کان فرشته سرشت

چه بلا دید ازان زبانی زشت

خیر از نام گشت نامی‌تر

شد بر ایشان ز جان گرامی‌تر

داشتندش چنانکه باید داشت

نازنین خدمتش به کس نگذاشت

روی بسته پرستشی می‌کرد

آب می‌داد و آتشی می‌خورد

خیر یکباره دل بدو بسپرد

از وی آن جان که باز یافت نبرد

کرد بر یاد آن گرامی در

خدمت گاو و گوسپند و شتر

گفت ممکن نشد که این دلبند

با چو من مفلسی کند پیوند

دختری را بدین جمال و کمال

نتوان یافت بی خزینه و مال

من که نانشان خورم به درویشی

کی نهم چشم خویش بر خویشی

به ازان نیست کز چنین خطری

زیرکانه برآورم سفری

چون بر این قصه هفته‌ای بگذشت

شامگاهی به خانه رفت از دشت

دل ز تیمار آن عروس به رنج

چون گدائی نشسته بر سر گنج

تشنه و در برابر آب زلال

تشنه‌تر زانکه بود اول حال

آنشب از رخنه‌ای که داشت دلش

ز آب دیده شکوفه کرد گلش

گفت با کرد کای غریب نواز

از غریبان بسی کشیدی ناز

نور چشمم بنا نهاده تست

دل و جان هر دو باز داده تست

چون به خوان ریزه تو پروردم

نعمت از خوان تو بسی خوردم

داغ تو برتر از جبین منست

شکر تو بیش از آفرین منست

گر بجوئی درون و بیرونم

بوی خوان تو آید از خونم

خوان بر سر بر این ندارم دست

سر بر خوان اگر بخواهی هست

بیش از این میهمان نشاید بود

نمکی بر جگر نشاید سود

بر قیاس نواله خواری تو

ناید از من سپاس داری تو

مگرم هم به فضل خویش خدای

دهد آنچه آورم حق تو بجای

گرچه تیمار یابم از دوری

خواهم از خدمت تو دستوری

دیرگاهست کز ولایت خویش

دورم از کار و از کفایت خویش

عزم دارم که بامداد پگاه

سوی خانه کنم عزیمت راه

گر به صورت جدا شوم ز برت

نبرد همتم ز خاک درت

چشم دارم به چون تو چشمه نور

که ز دوری دلم نداری دور

همتم را گشاده بال کنی

وانچه خوردم مرا حلال کنی

چون سخن گو سخن به آخر برد

در زد آتش به خیل خانه کرد

گریه کردی از میان برخاست

های هائی فتاد در چپ و راست

کرد گریان و کرد زاده بتر

مغزها خشک و دیده‌ها شد تر

از پس گریه سر فرو بردند

گوئی آبی بدند کافسردند

سر برآورد کرد روشن رای

کرد خالی ز پیشکاران جای

گفت با خیر کای جوان به هوش

زیرک و خوب و مهربان و خموش

رفته گیرت به شهر خود باری

خورده از همرهی دگر خاری

نعمت و ناز و کامگاری هست

بر همه نیک و بد تو داری دست

نیک مردان به بد عنان ندهند

دوستان را به دشمنان ندهند

جز یکی دختر عزیز مرا

نیست و بسیار هست چیز مرا

دختر مهربان خدمت دوست

زشت باشد که گویمش نه نکوست

گرچه در نافه است مشک نهان

آشکاراست بوی او به جهان

گر نهی دل به ما و دختر ما

هستی از جان عزیزتر بر ما

بر چنین دختری به آزادی

اختیارت کنم به دامادی

وانچه دارم ز گوسفند و شتر

دهمت تا ز مایه گردی پر

من میان شما به نعمت و ناز

می‌زیم تا رسد رحیل فراز

خیر کین خوشدلی شنید ز کرد

سجده‌ای آنچنانکه شاید برد

چون بدین خرمی سخن گفتند

از سر ناز و دلخوشی خفتند

صبح هرون صفت چو بست کمر

مرغ نالید چون جلاجل زر

از سر طالع همایون بخت

رفت سلطان مشرقی بر تخت

کرد خوشدل ز خوابگه برخاست

کرد کار نکاح کردن راست

به نکاحی که اصل پیوندست

تخم اولاد ازو برومندست

دختر خویش را سپرد به خیر

زهره را داد با عطارد سیر

تشنه مرده آب حیوان یافت

نور خورشید بر شکوفه بتافت

ساقی نوش لب به تشنه خویش

شربتی داد از آب کوثر بیش

اولش گرچه آب خانی داد

آخرش آب زندگانی داد

شادمان زیستند هر دو به هم

زآنچه باید نبود چیزی کم

عهد پیشینه یاد می‌کردند

وآنچه‌شان بود شاد می‌خوردند

کرد هر مایه‌ای که با خود داشت

بر گرانمایگان خود بگذاشت

تا چنان شد که خان و مان و رمه

به سوی خیر بازگشت همه

چون از آن مرغزار آب و درخت

برگرفتند سوی صحرا رخت

خیر شد زی درخت صندل بوی

که ازو جانش گشت درمان جوی

نه ز یک شاخ کز ستون دو شاخ

چید بسیار برگهی فراخ

کرد از آن برگها دو انبان پر

تعبیه در میان بار شتر

آن یکی بد علاج صرع تمام

وان دگر خود دوای دیده به نام

با کس احوال برگ باز نگفت

آن دوا را ز دیده داشت نهفت

تا به شهری شتافتند ز راه

که درو صرع داشت دختر شاه

گرچه بسیار چاره می‌کردند

به نمی‌شد دریغ می‌خوردند

هر پزشگی که بود دانش بهر

آمده بر امید شهر به شهر

تا برند از طریق چاره‌گری

آفت دیو را ز پیش پری

پادشه شرط کرده بود نخست

که هرانکو کند علاج درست

دختر او را دهم به آزادی

ارجمندش کنم به دامادی

وانکه بیند جمال این دختر

نکند چاره سازی درخور

بر وی از تیغ ترکتاز کنم

سرش از تن به تیغ باز کنم

بی دوائی که دید آن بیمار

کشت چندین پزشک در تیمار

سر بریده شده هزار طبیب

چه ز شهری چه مردمان غریب

این سخن گشت در ولایت فاش

لیک هر یک به آرزوی معاش

سر خود را به باد برمی‌داد

در پی خون خویش می‌افتاد

خیر کز مردم این سخن بشنید

آن خلل را خلاص با خود دید

کس فرستاد و پادشه را گفت

کز ره این خار من توانم رفت

نبرم رنج او به فضل خدای

واورم با تو شرط خویش به جای

لیک شرط آن بود به دستوری

کز طمع هست بنده را دوری

این دوا را که رای خواهم کرد

از برای خدای خواهم کرد

تا خدایم به وقت پیروزی

کند اسباب این غرض روزی

چونکه پیغام او رسید به شاه

شاه دادش به دست بوسی راه

خیر شد خدمتی به واجب کرد

شاه پرسید و گفت کای سره مرد

چیست نام تو؟ گفت نامم خیر

کاخترم داد از سعادت سیر

شاه نامش خجسته دید به فال

گفت کای خیرمند چاره سگال

در چنین شغل نیک فرجامت

عاقبت خیر باد چون نامت

وانگه او را به محرمی بسپرد

تا به خلوت سرای دختر برد

پیکری دید خیر چون خورشید

سروی ازباد صرع گشته چو بید

گاو چشمی چو شیر آشفته

شب نیاسوده روز ناخفته

اندکی برگ ازان خجسته درخت

داشت با خود گره برو زده سخت

سود و زان سوده شربتی برساخت

سرد و شیرین که تشنه را بنواخت

داد تا شاهزاده شربت خورد

وز دماغش فرو نشست آن گرد

رست ازان ولوله که سودا بود

خوردن و خفتنش به یک جا بود

خیر چون دید کان شکفته بهار

خفت و ایمن شد از نهیب غبار

شد برون زان سرای مینوفش

سر سوی خانه کرد با دل خوش

وان پری‌رخ سه روز خفته بماند

با پدر حال خود نگفته بماند

در سیم روز چونکه سر برداشت

خورد آن چیزها که درخور داشت

شه که این مژده‌اش به گوش رسید

پای بی کفش در سرای دوید

دختر خویش را به هوش و به رای

دید بر تخت در میان سرای

روی بر خاک زد به دختر گفت

کی به جز عقل کس نیافته جفت

چونی از خستگی و رنجوری

کز برت باد فتنه را دوری

دختر شرمگین ز حشمت شاه

بر خود آیین شکر داشت نگاه

شاه رفت از سرای پرده برون

اندهش کم شد و نشاط فزون

داد دختر به محرمی پیغام

تا بگوید به شاه نیکو نام

که شنیدم که در جریده جهد

پادشا را درست باشد عهد

چون به هنگام تیغ تارک سای

شرط خویش آورید شاه به جای

با سری کو به تاج شد در خورد

عهد خود را درست باید کرد

تا چو عهدش بود به تیغ درست

به گه تاج هم نباشد سست

صد سر ازتیغ یافت گزند

گو یکی سر به تاج باش بلند

آنکه زو شد مرا علاج پدید

وز وی این بند بسته یافت کلید

کار او را به ترک نتوان گفت

کز جهانم جز او نباشد جفت

به که ما دل ز عهد نگشاییم

وز چنین عهده‌ای برون آییم

شاه را نیز رای آن برخاست

که کند عهد خویشتن را راست

خیر آزاده را به حضرت شاه

باز جستند و یافتند به راه

گوهری یافته شمردندش

در زمان نزد شاه بردندش

شاه گفت ای بزرگوار جهان

رخ چه داری ز بخت خویش نهان

خلعت خاص دادش از تن خویش

از یکی مملکت به قیمت بیش

بجز این چند زینت دگرش

کمر زر حمایل گهرش

کله بستند گرد شهر و سرای

شهریان ساختند شهر آرای

دختر آمد ز طاق گوشه بام

دید داماد را چو ماه تمام

چابک و سرو قد و زیبا روی

غالیه خط جوان مشگین موی

به رضای عروس و رای پدر

خیر داماد شد به کوری شر

بر در گنج یافت سلطان دست

مهر آنچش درست بود شکست

عیش ازان پس به کام دل می‌راند

نقش خوبی و خوشدلی می‌خواند

شاه را محتشم وزیری بود

خلق را نیک دستگیری بود

دختری داشت دلربای و شگرف

چهره چون خون زاغ بر سر برف

آفت آبله رسیده به ماه

ز ابله دیده‌هاش گشته تباه

خواست دستوریی در آن دستور

که دهد خیر چشم مه را نور

هم به شرطی که شاه کرد نخست

کرد مه را دوای خیر درست

وان دگر نیز گشت با او جفت

گوهری بین که چند گوهر سفت

یافت خیر از نشاط آن سه عروس

تاج کسری و تخت کیکاوس

گاه با دختر وزیر نشست

بر همه کام خویش یافته دست

چشم روشن گهی به دختر شاه

کاین چو خورشید بود و آن چون ماه

شادمانه گهی به دختر کرد

به سه نرد ازجهان ندب می‌برد

تا چنان شد که نیکخواهی بخت

برساندش به پادشاهی و تخت

ملک آن شهر در شمار گرفت

پادشاهی برو قرار گرفت

از قضا سوی باغ شد روزی

تا کند عیش با دل افروزی

شر که همراه بود در سفرش

گشت سر دلش قضای سرش

با جهودی معاملت می‌ساخت

خیر دید آن جهود را بشناخت

گفت این شخص را به وقت فراغ

از پس من بیاورید به باغ

او سوی باغ رفت و خوش بنشست

کرد پیش ایستاده تیغ به دست

شر درآمد فراخ کرده جبین

فارغ از خیر بوسه داد زمین

گفت خیرش بگو که نام تو چیست

ایکه خواهد سر تو بر تو گریست

گفت نامم مبشر سفری

در همه کارنامه هنری

خیر گفتا که نام خویش بگوی

روی خود را به خون خویش بشوی

گفت بیرون ازین ندارم نام

خواه تیغم نمای و خواهی جام

گفت خیر ای حرامزاده خس

هست خونت حلال بر همه کس

شر خلقی که با هزار عذاب

چشم آن تشنه کندی از پی آب

وان بتر شد که در چنان تابی

بردی آب وندادیش آبی

گوهر چشم و گوهر کمرش

هر دو بردی و سوختی جگرش

منم آن تشنه گهر برده

بخت من زنده بخت تو مرده

تو مرا کشتی و خدای نکشت

مقبل آن کز خدای گیرد پشت

دولتم چون خدا پناهی داد

اینکم تاج و تخت شاهی داد

وای بر جان تو که بد گهری

جان بری کرده‌ای و جان نبری

شر که در روی خیر دید شناخت

خویشتن زود بر زمین انداخت

گفت زنهار اگرچه بد کردم

در بد من مبین که خود کردم

آن نگر کاسمان چابک سیر

نام من شر نهاد و نام تو خیر

گر من آن با تو کرده‌ام ز نخست

کاید از نام چون منی به درست

با من آن کن تو در چنین خطری

کاید از نام چون تو ناموری

خیرکان نکته رفت بر یادش

کرد حالی ز کشتن آزادش

شر چو از تیغ یافت آزادی

می‌شد و می‌پرید از شادی

کرد خونخواره رفت بر اثرش

تیغ زد وز قفا برید سرش

گفت اگرخیر هست خیراندیش

تو شری جز شرت نیاید پیش

در تنش جست و یافت آن دو گهر

تعبیه کرده در میان کمر

آمد آورد پیش خیر فراز

گفت گوهر به گوهر آمد باز

خیر بوسید و پیش او انداخت

گوهری ار به گوهری بنواخت

دست بر چشم خود نهاد و بگفت

کز تو دارم من این دو گوهر جفت

این دو گوهر بدان شد ارزانی

کاین دو گوهر بدوست نورانی

چونکه شد کارهای خیر به کام

خلق ازو دید خیرهای تمام

دولت آنجا که راهبر گردد

خار خرما و خاره زر گردد

چون سعادت بدو سپرد سریر

آهنش نقره شد پلاس حریر

عدل را استوار کاری داد

ملک را بر خود استواری داد

برگهائی کزان درخت آورد

راحت رنجهای سخت آورد

وقت وقت از برای دفع گزند

تاختی سوی آن درخت بلند

آمدی زیر آن درخت فرود

دادی آن بوم را سلام و درود

بر هوای درخت صندل بوی

جامه را کرده بود صندل شوی

جز به صندل خری نکوشیدی

جامه جز صندلی نپوشیدی

صندل سوده درد سر ببرد

تب ز دل تابش از جگر ببرد

ترک چینی چو این حکایت چست

به زبان شکسته کرد درست

شاه جای از میان جان کردش

یعنی از چشم بد نهان کردش

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:38 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 38

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4340798
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث