به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

چارشنبه که از شکوفه مهر

گشت پیروزه‌گون سواد سپهر

شاه را شد ز عالم افروزی

جامه پیروزه‌گون ز پیروزی

شد به پیروزه گنبد از سر ناز

روز کوتاه بود و قصه دراز

زلف شب چون نقاب مشکین بست

شه ز نقابی نقیبان رست

خواست تا بانوی فسانه سرای

آرد آیین بانوانه به جای

گوید از راه عشقبازی او

داستانی به دلنوازی او

غنچه گل گشاد سرو بلند

بست بر برگ گل شمامه قند

گفت کای چرخ بنده فرمانت

واختر فرخ آفرین خوانت

من و بهتر ز من هزار کنیز

از زمین بوسی تو گشته عزیز

زشت باشد که پیش چشمه نوش

درگشاید دکان سرکه‌فروش

چون ز فرمان شاه نیست گزیر

گویم ار شه بود صداع پذیر

بود مردی به مصر ماهان نام

منظری خوبتر ز ماه تمام

یوسف مصریان به زیبائی

هندوی او هزار یغمائی

جمعی از دوستان و همزادان

گشته هریک به روی او شادان

روزکی چند زیر چرخ کبود

دل نهادند بر سماع و سرود

هریک از بهر آن خجسته چراغ

کرده مهمانیی به خانه و باغ

روزی آزاده‌ای بزرگ نه خرد

آمد او را به باغ مهمان برد

بوستانی لطیف و شیرین کار

دوستان زو لطیف‌تر صدبار

تا شب آنجا نشاط می‌کردند

گاه می گاه میوه می‌خوردند

هر زمان از نشاط پرورشی

هردم از گونه دگر خورشی

شب چو از مشک برکشید علم

نقره را قیر درکشید قلم

عیش خوش بودشان در آن بستان

باده در دست و نغمه در دستان

هم در آن باغ دل گرو کردند

خرمی تازه عیش نو کردند

بود مهتابی آسمان افروز

شبی الحق به روشنائی روز

مغز ماهان چو گرم شد ز شراب

تابش ماه دید و گردش آب

گرد آن باغ گشت چون مستان

تا رسید از چمن به نخلستان

دید شخصی ز دور کامد پیش

خبرش داد از آشنائی خویش

چون که بشناختش همالش بود

در تجارت شریک مالش بود

گفت چون آمدی بدین هنگام

نه رفیق و نه چاکر و نه غلام

گفت کامشب رسیدم از ره دور

دلم از دیدنت نبود صبور

سودی آورده‌ام برون ز قیاس

زان چنان سود هست جای سپاس

چون رسیدم به شهر بیگه بود

شهر در بسته خانه بیره بود

هم در آن کاروانسرای برون

بر دم آن‌بار مهر کرده درون

چون شنیدم که خواجه مهمانست

آمدم باز رفتن آسانست

گر تو آیی به شهر به باشد

داور ده صلاح ده باشد

نیز ممکن بود که در شب داج

نیمه سودی نهان کنیم از باج

دل ماهان ز شادمانی مال

برگرفت آن شریک را دنبال

در گشادند باغ را ز نهفت

چون کسی‌شان ندید هیچ نگفت

هردو در پویه گشته باد خرام

تا ز شب رفت یک دو پاس تمام

پیش می‌شد شریک راه نورد

او به دنبال می‌دوید چو گرد

راه چون از حساب خانه گذشت

تیر اندیشه از نشانه گذشت

گفت ماهان ز ما به فرضه نیل

دوری راه نیست جز یک میل

چار فرسنگ ره فزون رفتیم

از خط دایره برون رفتیم

باز گفتا مگر که من مستم

بر نظر صورتی غلط بستم

او که در رهبری مرا یارست

راه دانست و نیز هشیارست

همچنان می‌شدند در تک و تاب

پس رو آهسته پیشرو به شتاب

گرچه پس رو ز پیش رو می‌ماند

پیش رو باز مانده را می‌خواند

کم نکردند هردو زان پرواز

تا بدان گه که مرغ کرد آواز

چون پر افشاند مرغ صبحگهی

شد دماغ شب از خیال تهی

دیده مردم خیال پرست

از فریب خیال بازی رست

شد ز ماهان شریک ناپیدا

ماند ماهان ز گمرهی شیدا

مستی و ماندگی دماغش سفت

مانده و مست بود بر جا خفت

اشک چون شمع نیم‌سوز فشاند

خفته تا وقت نیم روز بماند

چون ز گرمای آفتاب سرش

گرمتر گشت از آتش جگرش

دیده بگشاد بر نظاره راه

گرد بر گرد خویش کرد نگاه

باغ گل جست و گل به باغ ندید

جز دلی با هزار داغ ندید

غار بر غار دید منزل خویش

مار هر غار از اژدهائی بیش

گرچه طاقت نماند در پایش

هم به رفتن پذیره شد رایش

پویه می‌کرد و زور پایش نه

راه می‌رفت و رهنمایش نه

تا نزد شاه شب سه پایه خویش

بود ترسان دلش ز سایه خویش

شب چو نقش سیاه‌کاری بست

روزگار از سپیدکاری رست

بی‌خود افتاد بر در غاری

هر گیاهی به چشم او ماری

او در آن دیوخانه رفته ز هوش

کامد آواز آدمیش به گوش

چون نظر برگشاد دید دوتن

زو یکی مرد بود و دیگر زن

هردو بر دوش پشتها بسته

می‌شدند از گرانی آهسته

مرد کو را بدید بر ره خویش

ماند زن را به جای و آمد پیش

بانگ بر زد برو که هان چه کسی

با که داری چو باد هم نفسی

گفت مردی غریب و کارم خام

هست ماهان گوشیارم نام

گفت کاینجا چگونه افتادی

کین خرابی ندارد آبادی

این بر و بوم جای دیوانست

شیر از آشوبشان غریوانست

گفت لله و فی الله‌ای سره مرد

آن کن از مردمی که شاید کرد

که من اینجا به خود نیفتادم

دیو بگذار کادمیزادم

دوش بودم به ناز و آسانی

بر بساط ارم به مهمانی

مردی آمد که من همال توام

از شریکان ملک و مال توام

زان بهشتم بدین خراب افکند

گم شد از من چو روح گشت بلند

با من آن یار فارغ از یاری

یا غلط کرد یا غلط کاری

مردمی کم تو از برای خدای

راه گم کرده را به من بنمای

مرد گفت ای جوان زیباروی

به یکی موی رستی از یک موی

دیو بود آنکه مردمش خوانی

نام او هایل بیابانی

چون تو صد آدمی زره بر دست

هریکی بر گریوه مردست

من و این زن رفیق و یار توایم

هردو امشب نگاهدار توایم

دل قوی کن میان ما به خرام

پی ز پی بر مگیرد و گام از گام

رفت ماهان میان آن دو دلیل

راه را می‌نوشت میل به میل

تا دم صبح هیچ دم نزدند

جز پی یکدگر قدم نزدند

چون دهل بر کشید بانگ خروس

صبح بر ناقه بست زرین کوس

آندو زندان که بی کلید شدند

هردو از دیده ناپدید شدند

باز ماهان در اوفتاد ز پای

چون فرو ماندگان بماند به جای

روز چون عکس روشنائی داد

خاک بر خون شب گوائی داد

گشت ماهان در آن گریوه تنگ

کوه بر کوه دید جای پلنگ

طاقتش رفت از آنکه خورد نبود

خورشی جز دریغ و درد نبود

بیخ و تخم گیا طلب می‌کرد

اندک اندک به جای نان می‌خورد

باز ماندن ز راه روی نداشت

ره نه و رهروی فرو نگذاشت

تا شب آن روز رفت کوه به کوه

آمد از جان و از جهان به ستوه

چون جهان سپید گشت سیاه

راهرو نیز باز ماند ز راه

در مغاکی خزید و لختی خفت

روی خویش از روند کان نهفت

ناگه آواز پای اسب شنید

بر سر راه شد سواری دید

مرکب خویش گرم کرده سوار

در دگر دست مرکبی رهوار

چون درآمد به نزد ماهان تنگ

پیکری دید در خزیده به سنگ

گفت کای ره‌نشین زرق نمای

چه کسی و چه جای تست اینجای

گر خبر باز دادی از رازم

ور نه حالی سرت بیندازم

گشت ماهان ز بیم او لرزان

تخمی افشاند چون کشاورزان

گفت کای ره‌نورد خوب خرام

گوش کن سرگذشت بنده تمام

وآنچه دانست از آشکار و نهفت

چون نیوشنده گوش کرد بگفت

چون سوار آن فسانه زو بشنید

در عجب ماند و پشت دست گزید

گفت بردم به خویشتن لاحول

که شدی ایمن از هلاک دو هول

نر و ماده و غول چاره گرند

کادمی را ز راه خود ببرند

در مغاک افکنند و خون ریزند

چون شود بانگ مرغ بگریزند

ماده هیلا و نام نر غیلاست

کارشان کردن بدی و بلاست

شکر کن کز هلاکشان رستی

هان سبک باش اگر کسی هستی

بر جنیبت نشین عنان درکش

وز همه نیک و بد زبان درکش

بر پیم باد پای را میران

در دل خود خدای را می‌خوان

عاجز و یاوه گشت زان در غار

بر پر آن پرنده گشت سوار

آنچنان بر پیش فرس می‌راند

که ازو باد باز پس می‌ماند

چون قدر مایه راه بنوشتند

وز خطرگاه کوه بگذشتند

گشت پیدا ز کوه‌پایه پست

ساده دشتی چگونه چون کف دست

آمد از هر طرف نوازش رود

ناله بربط و نوای سرود

بانگ از آن سو که سوی ما به خرام

نعره زین سو که نوش بادت جام

همه صحرا به جای سبزه و گل

غول در غول بود و غل در غل

کوه و صحرا ز دیو گشته ستوه

کوه صحرا گرفته صحرا کوه

بر نشسته هزار دیو به دیو

از در و دشت برکشید غریو

همه چون دیو باد خاک انداز

بلکه چون دیو چه سیاه و دراز

تا بدانجا رسید کز چپ و راست

های و هوئی بر آسمان برخاست

صفق و رقص برکشیده خروش

مغز را در سر آوریده به جوش

هر زمان آن خروش می‌افزود

لحظه تا لحظه بیشتر می‌بود

چون برین ساعتی گذشت ز دور

گشت پیدا هزار مشعل نور

ناگه آمد پدید شخصی چند

کالبدهای سهمناک و بلند

لفچهائی چو زنگیان سیاه

همه قطران قبا و قیر کلاه

همه خرطوم دار و شاخ‌گرای

گاو و پیلی نموده در یکجای

هریکی آتشی گرفته به دست

منکر و زشت چون زبانی مست

آتش از حلقشان زبانه زنان

بیت گویان و شاخشانه زنان

زان جلاجل که دردم آوردند

رقص در جمله عالم آوردند

هم بدان زخمه کان سیاهان داشت

رقص کرد آن فرس که ماهان داشت

کرد ماهان در اسب خویش نظر

تا ز پایش چرا برآمد پر

زیر خود محنت و بلائی دید

خویشتن را بر اژدهائی دید

اژدهائی چهارپای و دو پر

وین عجبتر که هفت بودش سر

فلکی کو به گرد ما کمرست

چه عجب کاژدهای هفت سرست

او بران اژدهای دوزخ وش

کرده بر گردنش دو پای بکش

وآن ستمگاره دیو بازی گر

هر زمانی بازیی نمود دگر

پای می‌کوفت با هزار شکن

پیچ در پیچ‌تر ز تاب رسن

او چو خاشاک سایه پرورده

سیلش از کوه پیش در کرده

سو به سو می‌فکند و می‌بردش

کرد یکباره خسته و خردش

می‌دواندش ز راه سرمستی

می‌زدش بر بلندی و پستی

گه برانگیختش چو گوی از جای

گه به گردن درآوریدش پای

کرد بر وی هزار گونه فسوس

تا به هنگام صبج و بانگ خروس

صبح چون زد دم از دهانه شیر

حالی از گردنش فکند به زیر

رفت و رفت از جهان نفیر و خروش

دیگهای سیه نشست ز جوش

چون ز دیو اوفتاد دیو سوار

رفت چون دیو دیدگان از کار

ماند بی‌خود در آن ره افتاده

چون کسی خسته بلکه جان داده

تا نتفسید از آفتاب سرش

نه ز خود بود و نز جهان خبرش

چون ز گرمی گرفت مغزش جوش

در تن هوش رفته آمد هوش

چشم مالید و از زمین برخاست

ساعتی نیک دید در چپ و راست

دید بر گرد خود بیابانی

کز درازی نداشت پایانی

ریگ رنگین کشیده نخ بر نخ

سرخ چون خون و گرم چون دوزخ

تیغ چون بر سری فراز کشند

ریگ ریزند و نطع باز کشند

آن بیابان علم به خون افراخت

ریگ از آن ریخت نطع از آن انداخت

مرد محنت کشیده شب دوش

چون تنومند شد به طاقت و هوش

یافت از دامگاه آن ددگان

کوچه راهی به کوی غمزدگان

راه برداشت می‌دوید چو دود

سهم زد زان هوای زهرآلود

آنچنان شد که تیر در پرتاب

باز ماند از تکش به گاه شتاب

چون درآمد به شب سیاهی شام

آن بیابان نوشته بود تمام

زمی سبز دید و آب روان

دل پیرش چو بخت گشت جوان

خورد از آن آب و خویشتن را شست

وز پی خواب جایگاهی جست

گفت به گر به شب برآسایم

کز شب آشفته می‌شود رایم

من خود اندر مزاج سودائی

وین هوا خشک و راه تنهائی

چون نباشد خیالهای درشت؟

خاطرم را خیال‌بازی کشت

خسبم امشب ز راه دمسازی

تا نبینم خیال شب بازی

پس ز هر منزلی و هر راهی

باز می‌جست عافیت گاهی

تا به بیغوله‌ای رسید فراز

دید نقیبی درو کشیده دراز

چاهساری هزار پایه درو

ناشده کس مگر که سایه درو

شد در آن چاهخانه یوسف‌وار

چون رسن پایش اوفتاده ز کار

چون به پایان چاهخانه رسید

مرغ گفتی به آشیانه رسید

بی خطر شد از آن حجاب نهفت

بر زمین سر نهاد و لختی خفت

چون درامد ز خواب نوشین باز

کرد بالین خوابگه را ساز

دیده بگشاد بر حوالی چاه

نقش می‌بست بر حریر سیاه

یک درم وار دید نور سپید

چون سمن بر سواد سایه بید

گرد آن روشنائی از چپ و راست

دید تا اصل روشنی ز کجاست

رخنه‌ای دید داده چرخ بلند

نور مهتاب را بدو پیوند

چون شد آگه که آن فواره نور

تابد از ماه و ماه از آنجا دور

چنگ و ناخن نهاد در سوراخ

تنگیش را به چاره کرد فراخ

تا چنان شد که فرق تا گردن

می‌توانست ازو برون کردن

سر برون کرد و باغ و گلشن دید

جایگاهی لطیف و روشن دید

رخنه کاوید تا به جهد و فسون

خویشتن را ز رخنه کرد برون

دید باغی نه باغ بلکه بهشت

به ز باغ ارم به طبع و سرشت

روضه گاهی چو صد نگار درو

سرو و شمشاد بی‌شمار درو

میوه دارانش از برومندی

کرده با خاک سجده پیوندی

میوه‌هائی برون ز اندازه

جان ازو تازه او چو جان تازه

سیب چون لعل جام‌های رحیق

نار بر شکل درجهای عقیق

به چه گوئی بر آگنیده به مشک

پسته با خنده‌تر از لب خشک

رنگ شفتالو از شمایل شاخ

کرده یاقوت سرخ و زرد فراخ

موز با لقمه خلیفه به راز

رطبش را سه بوسه برده به گاز

شکر امرود در شکر خندی

عقد عناب در گهر بندی

شهد انجیر و مغز بادامش

صحن پالوده کرده در جامش

تاک انگور کج نهاده کلاه

دیده در حکم خود سپید و سیاه

ز آب انگور و نار آتش گون

همچو انگور بسته محضر خون

شاخ نارنج و برگ تاره ترنج

نخلبندی نشانده بر هر کنج

بوستان چون مشعبد از نیرنگ

خربزه حقه‌های رنگارنگ

میوه بر میوه سیب و سنجد و نار

چون طبرخون ولی طبرزد وار

چونکه ماهان چنان بهشتی یافت

دل ز دوزخ سرای دوشین تافت

او دران میوه‌ها عجب مانده

خورده برخی و برخی افشانده

ناگه از گوشه نعره‌ای برخاست

که بگیرید دزد را چپ و راست

پیری آمد ز خشم و کیه به جوش

چوبدستی بر آوریده به دوش

گفت کای دیومیوه دزد کئی

شب به باغ آمده ز بهر چئی

چند سالست تا در این باغم

از شبیخون دزد پی داغم

تو چه خلقی چه اصل دانندت

چونی و کیستی که خوانندت

چون به ماهان بر این حدیث شمرد

مرد مسکین به دست و پای بمرد

گفت مردی غریبم از خانه

دور مانده به جای بیگانه

با غریبان رنج دیده به ساز

تا فلک خواندت غریب نواز

پیر چون دید عذر سازی او

کرد رغبت به دلنوازی او

چوبدستی نهاد زود ز دست

فارغش کرد و پیش او بنشست

گفت برگوی سرگذشته خویش

تا چه دیدی ترا چه آمد پیش

چه ستم دیده‌ای ز بی‌خردان

چه بدی کرده‌اند با تو بدان

چونکه ماهان ز روی دلداری

دید در پیر نرم گفتاری

کردش آگه ز سرگذشته خویش

وز بلاها که آمد او را پیش

آن ز محنت به محنت افتادن

هر شبی دل به محنتی دادن

وان سرانجام ناامید شدن

گه سیاه و گهی سپید شدن

تا بدان چاه و آن خجسته چراغ

که ز تاریکیش رساند به باغ

قصه خود یکان یکان برگفت

کرد پیدا بر او حدیث نهفت

پیرمرد از شگفتی کارش

خیره شد چون شنید گفتارش

گفت بر ما فریضه گشت سپاس

کایمنی یافتی ز رنج و هراس

زان فرومایه گوهران رستی

به چنین گنج خانه پیوستی

چونکه ماهان ز رفق و یاری او

دید بر خود سپاس‌داری او

باز پرسید کان نشیمن شوم

چه زمین است وز کدامین بوم

کان قیامت نمود دوش به من

کافرینش نداشت گوش به من

آتشی برزد از دماغم دود

کانهمه شور یک شراره نمود

دیو دیدم ز خود شدم خالی

دیو دیده چنان شود حالی

پیشم آمد هزار دیو کده

در یکی صد هزار دیو و دده

این کشید آن فکند و آنم زد

دده و دیو هر دو بد در بد

تیرگی را ز روشنی است کلید

در سیاهی سپید شاید دید

من سیه در سیه چنان دیدم

کز سیاهی دیده ترسیدم

ماندم از کار خویش سرگشته

دهنم خشک و دیده‌تر گشته

گاهی از دست دیده نالیدم

گاه بر دیده دست مالیدم

می‌زدم گام و می‌بریدم راه

این به لاحول و آن بسم‌الله

تا ز رنجم خدای داد نجات

ظلمتم شد بدل به آب حیات

یافتم باغی از ارم خوشتر

باغبانی ز باغ دلکش‌تر

ترس دوشینم از کجا برخاست

وامشبم کام ایمنی ز کجاست؟

پیر گفت ای ز بند غم رسته

به حریم نجات پیوسته

آن بیابان که گرد این طرفست

دیو لاخی مهول و بی علفست

وان بیابانیان زنگی سار

دیو مردم شدند و مردم خوار

بفریبند مرد را ز نخست

بشکنندش شکستنی به درست

راست خوانی کنند و کج بازند

دست گیرند و در چه اندازند

مهرشان رهنمای کین باشد

دیو را عادت این چنین باشد

آدمی کو فریب ناک بود

هم ز دیوان آن مغاک بود

وین چنین دیو در جهان چندند

کابلهند و بر ابلهان خندند

گه دروغی به راستی پوشند

گاه زهری در انگبین جوشند

در خیال دروغ بی مددیست

راستی حکم نامه ابدیست

راستی را بقا کلید آمد

معجز از سحر از آن پدید آمد

ساده دل شد در اصل و گوهر تو

کین خیال اوفتاد در سر تو

اینچنین بازیی کریه و کلان

ننمایند جز به ساده‌دلان

ترس تو بر تو ترکتازی کرد

با خیالت خیال بازی کرد

آن همه بر تو اشتلم کردن

بود تشویش راه گم کردن

گر دلت بودی آن زمان بر جای

نشدی خاطرت خیال نمای

چون از آن غولخانه جان بردی

صافی آشام تا کی از دردی

مادر انگار امشب زادست

و ایزدت زان جهان به ما دادست

این گرانمایه باغ مینو رنگ

که به خون دل آمدست به چنگ

ملک من شد دران خلافی نیست

در گلی نیست کاعترافی نیست

میوه‌هائیست مهر پرورده

هر درختی ز باغی آورده

دخل او آنگهی که کم باشد

زو یکی شهر محتشم باشد

بجز اینم سرا و انبارست

زر به خرمن گهر به خروارست

این همه هست و نیست فرزندم

که دل خویشتن درو بندم

چون ترا دیدم از هنرمندی

در تو دل بسته‌ام به فرزندی

گر بدین شادی ای غلام تو من

کنم این جمله را به نام تو من

تا درین باغ تازه می‌تازی

نعمتی می‌خوری و می‌نازی

خواهمت آنچنان که رای بود

نو عروسی که دلربای بود

دل نهم بر شما و خوش باشم

هرچه خواهید نازکش باشم

گر وفا می‌کنی بدین فرمان

دست عهدی بده بدین پیمان

گفت ماهان چه جای این سخنست

خار بن کی سزای سرو بنست

چون پذیرفتم به فرزندی

بنده گشتم بدین خداوندی

شاد بادی که کردیم شادان

ای به تو خان و مانم آبادان

دست او بسه داد شاد بدو

وآنگهی دست خویش داد بدو

پیر دستش گرفت زود به دست

عهد و میثاق کرد و پیمان بست

گفت برخیز میهمان برخاست

بردش از دست چپ به جانب راست

بارگاهی بدو نمود بلند

گسترش‌های بارگاه پرند

صفحه‌ای تا فلک سر آورده

گیلویی طاق او برآورده

همه دیوار و صحن او ز رخام

به فروزندگی چو نقره خام

پیشگاهی فراخ و اوجی تنگ

از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ

درگهی بسته بر جناح درش

کاسمان بوسه داد بر کمرش

پیش آن صفه کیانی کاخ

رسته صندل بنی بلند و فراخ

شاخ در شاخ زیور افکنده

زیورش در زمین سر افکنده

کرده بر وی نشستگاهی چست

تخت بسته به تخته‌های درست

فرشهائی کشیده بر سر تخت

نرم و خوش بو چو برگهای درخت

پیر گفتش برین درخت خرام

ور نیاز آیدت به آب و طعام

سفره آویخته است و کوزه فرود

پر زنان سپید و آب کبود

من روم تا کنم ز بهر تو ساز

خانه‌ای خوش کنم ز بهر تو باز

تا نیایم صبور باش به جای

هیچ ازین خوابگه فرود میای

هرکه پرسد ترا به گردان گوش

در جوابش سخن مگوی و خموش

به مدارای هیچکس مفریب

از مراعات هر کسی به شکیب

گر من آیم ز من درستی خواه

آنگهی ده مرا به پیشت راه

چون میان من وتو از سر عهد

صحبتی تازه شد چو شیر و چو شهد

باغ باغ تو خانه خانه تست

آشیان من آشیانه تست

امشب از چشم بد هراسان باش

همه شبهای دیگر آسان باش

پیر چون داد یک به یک پندش

داد با پند نیز سوگندش

نردبان پایه دوالین بود

کز پی آن بلند بالین بود

گفت بر شو دوال سائی کن

یکی امشب دوال پائی کن

وز زمین برکش آن دوال دراز

تا نگردد کسی دوالک باز

امشب از مار کن کمر سازی

بامدادان به گنج کن بازی

گرچه حلوای ما شبانه رسید

زعفرانش به روز باید دید

پیر گفت این و رفت سوی سرای

تا بسازد ز بهر مهمان جای

رفت ماهان بران درخت بلند

برکشید از زمین دوال کمند

بر سریر بلند پایه نشست

زیر پایش همه بلندان پست

در چنان خانه معنبر پوش

شد چو باد شمال خانه فروش

سفره نان گشاد و لختی خورد

از رقاق سپید و گرده زرد

خورد از آن سرد کوزه به آب زلال

پرورش یافته به باد شمال

چون بر آن تخت رومی آرایش

یافت از فرش چینی آسایش

شاخ صندل شمامه کافور

از دلش کرد رنج سودا دور

تکیه زد گرد باغ می‌نگریست

ناگه از دور تافت شمعی بیست

نو عروسان گرفته شمع به دست

شاه نو تخت شد عروس پرست

هفده سلطان درآمدند ز راه

هفده خصل تمام برده ز ماه

هر یک آرایشی دگر کرده

قصبی بر گل و شکر کرده

چون رسیدند پیش صفه باغ

شمع بردست و خویشتن چو چراغ

بزمه‌ای خسروانه بنهادند

پیشگاه بساط بگشادند

شمع بر شمع گشت روی بساط

روی در روی شد سرور و نشاط

آن پریرخ که بود مهترشان

دره‌التاج عقد گوهرشان

رفت و بر بزمگاه خاص نشست

دیگران را نشاند هم بر دست

برکشیدند مرغ‌وار نوا

درکشیدند مرغ را ز هوا

برد آوازشان ز راه فریب

هم ز ماهان و هم ز ماه شکیب

رقص در پایشان به زخمه گری

ضرب در دستشان به خانه بری

بادی آمد نمود دستانها

درگشاد از ترنج پستانها

در غم آن ترنج طبع گشای

مانده ماهان ز دور صندل سای

کرد صد ره که چاره‌ای سازد

خویشتن زان درخت اندازد

با چنان لعبتان حور سرشت

بی قیامت در اوفتد به بهشت

باز گفتار پیرش آمد یار

بند بر صرعیان طبع نهاد

وان بتان همچنان دران بازی

می‌نمودند شعبده سازی

چون زمانی نشاط بنمودند

خوان نهادند و خورد را بودند

خوردهائی ندیده آتش و آب

کرده خوشبو به مشک و عود و گلاب

زیربائی به زعفران و شکر

ناربائی ز زیربا خوشتر

بره شیر مست بلغاری

ماهی تازه مرغ پرواری

گردهای سپید چون کافور

نرم و نازک چو پشت و سینه حور

صحن حلوای پروریده به قند

بیشتر زانکه گفت شاید چند

وز کلیچه هزار جنس غریب

پرورش یافته به روغن و طیب

چون بدین گونه خوانی آوردند

خوان مخوان بل جهانی آوردند

شاه خوبان به نازنینی گفت

طاق ما زود گشت خواهد جفت

بوی عود آیدم ز صندل خام

سوی آن عود صندلی به خرام

عود بوئی بر اوست عودی پوش

صندل‌آمیز و صندلی بر دوش

شب چو عود سیاه و صندل زرد

عود ما را به صندلش پرورد

مغز ما را ز طیب هست نصیب

طیبتی نیز خوش بود با طیب

می‌نماید که آشنا نفسی

بر درختست و می‌پزد هوسی

زیر خوانش ز روی دمسازی

تا کند با خیال ما بازی

گر نیاید بگو که خوان پیشست

مهر آن مهربان ازان بیشست

که بخوان دست خویش بگشاید

مگر آنگه که میهمان آید

خیز تا برخوری ز پیوندش

خوان نهاده مدار در بندش

نازنین رفت سوی صندل شاخ

دهنی تنگ و لابهای فراخ

بلبل آسا بر او درود آورد

وز درختش چو گل فرود آورد

میهمان خود که جای کش بودش

بر چنان رقص پای خوش بودش

شد به دنبال آن میانجی چست

گو بدان کار خود میانجی جست

زان جوانی که در سر افتادش

نامد از پند پیر خود یادش

چون جوان جوش در نهاد آرد

پند پیران کجا به یاد آرد

عشق چون برگرفت شرم از راه

رفت ماهان به میهمانی ماه

ماه چون دید روی ماهان را

سجده بردش چو تخت شاهان را

با خودش بر بساط خاص نشاند

این شکر ریخت وان گلاب افشاند

کرد با او به خورد هم‌خوانی

کاین چنین است شرط مهمانی

وز سر دوستی و اخلاصش

دادهر دم نواله خاصش

چون فراغت رسیدشان از خوان

جام یاقوت گشت قوت روان

ساغری چند چون ز می خوردند

شرم را از میانه پی کردند

چون ز مستی درید پرده شرم

گشت بر ماه مهر ماهان گرم

لعبتی دید چون شکفته بهار

نازنینی چو صد هزار نگار

نرم و نازک بری چو لور و پنیر

چرب و شیرین تزی ز شکر و شیر

رخ چو سیبی که دلپسند بود

در میان گلاب و قند بود

تن چو سیماب کاوری در مشت

از لطافت برون رود ز انگشت

در کنار آن‌چنان که گل در باغ

در میان آن‌چنان که شمع و چراغ

زیور مه نثار گشته بر او

مهر ماهان هزار گشته بر او

گه گزیدش چو قند را مخمور

گه مزیدش چو شهد را زنبور

چونکه ماهان به ماه در پیچید

ماه چهره ز شرم سر پیچید

در برآورد لعبت چین را

گل صد برگ و سرو سیمین را

لب بران چشمه رحیق نهاد

مهر یاقوت بر عقیق نهاد

چون دران نور چشم و چشمه قند

کرد نیکو نظر به چشم پسند

دید عفریتی از دهن تا پای

آفریده ز خشمهای خدای

گاو میشی گراز دندانی

کاژدها کس ندید چندانی

ز اژدها در گذر که اهرمنی

از زمین تا به آسمان دهنی

چفته پشتی نغوذ بالله کوز

چون کمانی که برکشند به توز

پشت قوسی و روی خرچنگی

بوی گندش هزار فرسنگی

بینیی چون تنور خشت پزان

دهنی چون لوید رنگرزان

باز کرده لبی چو کام نهنگ

در برآورده میهمان را تنگ

بر سر و رویش آشکار و نهفت

بوسه می‌داد و این سخن می‌گفت

کای به چنگ من اوفتاده سرت

وی به دندان من دریده برت

چنگ در من زدی و دندان هم

تا لبم بوسی و زنخدان هم

چنگ و دندان نگر چو تیغ و سنان

چنگ و دندان چنین بود نه چنان

آن همه رغبتت چه بود نخست

وین زمان رغبتت چرا شد سست

لب همان لب شدست بوسه بخواه

رخ همان رخ نظر مبند ز ماه

باده از دست ساقیی مستان

کاورد سیکیی به صد دستان

خانه در کوچه‌ای مگیر به مزد

که دران کوچه شحنه باشد دزد

ای چان این‌چنین همی شاید

تا کنم آنچه با تو می‌باید

گر نسازم چنانکه درخور تست

پس چنانم که دیده‌ای ز نخست

هر دم آشوبی این‌چنین می‌کرد

اشتلمهای آتشین می‌کرد

چونکه ماهان بینوا گشته

دید ماهی به اژدها گشته

سیم ساقی شده گراز سمی

گاو چشمی شده به گاو دمی

زیر آن اژدهای همچون قیر

می‌شد از زیرش آب معنی گیر

نعره‌ای زد چو طفل زهره شکاف

یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف

وان گراز سیه چو دیو سپید

می‌زد از بوسه آتش اندر بید

تا بدانگه که نور صبح دمید

آمد آواز مرغ و دیو رمید

پرده ظلمت از جهان برخاست

وان خیالات از میان برخاست

آن خزف گوهران لعل نمای

همه رفتند و کس نماند به جای

ماند ماهان فتاده بر در کاخ

تا بدانگه که روز گشت فراخ

چون ز ریحان روز تابنده

شد دگر بار هوش یابنده

دیده بگشاد دید جائی زشت

دوزخی تافته به جای بهشت

نالشی چند مانده نال شده

خاک در دیده خیال شده

زان بنا کاصل او خیالی بود

طرفش آمد که طرفه حالی بود

باغ را دید جمله خارستان

صفه را صفری از بخارستان

سرو و شمشادها همه خس و خار

میوه‌ها مور و میوه داران مار

سینه مرغ و پشت بزغاله

همه مردارهای ده ساله

نای و چنگ و رباب کارگران

استخوانهای گور و جانوران

وان تتق‌های گوهر آموده

چرمهای دباغت آلوده

حوضهای چو آب در دیده

پارگینهای آب گندیده

وانچه او خورده بود و باقی ماند

وانچه از جرعه ریز ساقی ماند

بود حاشا ز جنس راحتها

همه پالایش جراحتها

وانچه ریحان و راح بود همه

ریزش مستراح بود همه

بازماهان به کار خود درماند

بر خود استغفراللهی برخواند

پای آن نی که رهگذار شود

روی آن نی که پایدار شود

گفت با خویشتن عجب کاریست

این چه پیوند و این چه پرگاریست

دوش دیدن شکفته بستانی

دیدن امروز محنتستانی

گل نمودن به ما و خار چه بود

حاصل باغ روزگار چه بود

واگهی نه که هرچه ما داریم

در نقاب مه اژدها داریم

بینی ار پرده را براندازند

کابلهان عشق باچه می‌بازند

این رقمهای رومی و چینی

زنگی زشت شد که می‌بینی

پوستی برکشیده بر سر خون

راح بیرون و مستراح درون

گر ز گرمابه برکشند آن پوست

گلخنی را کسی ندارد دوست

بس مبصر که مار مهره خرید

مهره پنداشت مار در سله دید

بس مغفل در این خریطه خشک

گره عود یافت نافه مشک

چونکه ماهان ز چنگ بدخواهان

رست چون من ز قصه ماهان

نیت کار خیر پیش گرفت

توبه‌ها کرد و نذرها پذرفت

از دل پاک در خدای گریخت

راه می‌رفت و خون ز رخ می‌ریخت

تا به آبی رسید روشن و پاک

شست خود را و رخ نهاد به خاک

سجده کرد و زمین به خواری رفت

با کس بیکسان به زاری گفت

کای گشاینده کار من بگشای

وی نماینده راه من بنمای

تو گشائیم کار بسته و بس

تو نمائیم ره نه دیگر کس

نه مرا رهنمای تنهائی

کیست کورا تو راه ننمائی

ساعتی در خدای خود نالید

روی در سجده گاه خود مالید

چونکه سر برگفت در بر خویش

دید شخصی به شکل و پیکر خویش

سبز پوشی چو فصل نیسانی

سرخ روئی چو صبح نورانی

گفت کای خواجه کیستی به درست

قیمتی گوهرا که گوهر تست

گفت من خضرم ای خدای پرست

آمدم تا ترا بگیرم دست

نیت نیک تست کامد پیش

می‌رساند ترا به خانه خویش

دست خود را به من ده از سر پای

دیده برهم ببند و باز گشای

چونکه ماهان سلام خضر شنید

تشنه بود آب زندگانی دید

دست خود را سبک به دستش داد

دیده در بست و در زمان بگشاد

دید خود را دران سلامتگاه

کاولش دیو برده بود ز راه

باغ را درگشاد و کرد شتاب

سوی مصر آمد از دیار خراب

دید یاران خویش را خاموش

هریک از سوگواری ازرق پوش

هرچه ز آغاز دید تا فرجام

گفت با دوستان خویش تمام

با وی آن دوستان که خو کردند

دید کازرق ز بهر او کردند

با همه در موافقت کوشید

ازرقی راست کرد و در پوشید

رنگ ازرق برو قرار گرفت

چون فلک رنگ روزگار گرفت

ازرق آنست کاسمان بلند

خوشتر از رنگ او نیافت پرند

هر که همرنگ آسمان گردد

آفتابش به قرص خوان گردد

گل ازرق که آن حساب کند

قرصه از قرص آفتاب کند

هر سوئی کافتاب سر دارد

گل ازرق در او نظر دارد

لاجرم هر گلی که ازرق هست

خواندش هندو آفتاب پرست

قصه چون گفت ماه زیبا چهر

در کنارش گرفت شاه به مهر

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

چونکه روز دوشنبه آمد شاه

چتر سرسبز برکشید به ماه

شد برافروخته چو سبز چراغ

سبز در سبز چون فرشته باغ

رخت را سوی سبز گنبد برد

دل به شادی و خرمی بسپرد

چون برین سبزه زمردوار

باغ انجم فشاند برگ بهار

زان خردمند سرو سبز آرنگ

خواست تا از شکر گشاید تنگ

پری آنگه که برده بود نماز

بر سلیمان گشاد پرده راز

گفت کایجان ما به جان تو شاد

همه جانها فدای جان تو باد

خانه دولتست خرگاهت

تاج و تخت آستان درگاهت

تاج را سربلندی از سر تست

بخت را پایگاهی از در تست

گوهرت عقد مملکت را تاج

همه عالم به درگهت محتاج

چون دعا گفت بر سریر بلند

برگشاد از عقیق چشمه قند

گفت شخصی عزیز بود به روم

خوب و خوشدل چو انگبین در موم

هرچه باید در آدمی ز هنر

داشت آن جمله نیکوی بر سر

با چنان خوبی و خردمندی

بود میلش به پاک پیوندی

مردمان در نظر نشاندندش

بشر پرهیزگار خواندندش

می‌خرامید روزی از سر ناز

در رهی خالی از نشیب و فراز

بر رهش عشق ترکتازی کرد

فتنه با عقل دست‌یازی کرد

پیکری دید در لفافه خام

چون در ابر سیاه ماه تمام

فارغ از بشر می‌گذشت به راه

باد ناگه ربود برقع ماه

فتنه را باد رهنمون آمد

ماه از ابر سیه برون آمد

بشر کان دید سست شد پایش

تیر یک زخمه دوخت برجایش

صورتی دید کز کرشمه مست

آنچنان صدهزار توبه شکست

خرمنی گل ولی به قامت سرو

شسته روئی ولی به خون تذرو

خواب غمزش به سحر کاری خویش

بسته خواب هزار عاشق بیش

لب چو برگ گلی که تر باشد

برگ آن گل پر از شکر باشد

چشم چون نرگسی که خفته بود

فتنه در خواب او نهفته بود

عکس رویش به زیر زلف به تاب

چون حواصل به زیر پر عقاب

خالی از زلف عنبر افشان‌تر

چشمی از خال نامسلمان‌تر

با چنان زلف و خال دیده فریب

هیچ دل را نبود جای شکیب

آمد از بشر بی‌خود آوازی

چون ز طفلی که بر گرد گازی

ماه تنها خرام از آن آواز

بند برقع بهم کشید فراز

پی تعجیل برگرفت به پیش

کرده خونی چنان به گردن خویش

بشر چون باز کرد دیده ز خواب

خانه بر رفته دید و خانه خراب

گفت اگر بر پیش روم نه رواست

ور شکیبا شوم شکیب کجاست

چاره کام هم شکیبائیست

هرچه زین درگذشت رسوائیست

شهوتی گر مرا ز راه ببرد

مردم آخر ز غم نخواهم کرد

ترک شهوت نشان دین باشد

شرط پرهیزگاری این باشد

به که محمل برون برم زین کوی

سوی بین‌المقدس آرم روی

تا خدائی که خیر و شر داند

بر من این کار سهل گرداند

رفت از آنجا و برگ راه بساخت

به زیارتگه مقدس تاخت

در خداوند خود گریخت ز بیم

کرد خود را به حکم او تسلیم

تا چنان داردش ز دیو نگاه

که بدو فتنه را نباشد راه

چون بسی سجده زد بران سر خاک

بازگشت از حریم خانه پاک

بود همسفره‌ای دران راهش

نیک خواهی به طبع بدخواهش

نکته‌گیری به کار نکته شگفت

بر حدیثی هزار نکته گرفت

بشر با او چو نیک و بد گفتی

او بهر نکته‌ای برآشفتی

کاین چنین باید آن چنان شاید

کس زبان بر گزاف نگشاید

بشر گوینده را ز خاموشی

داده بد داروی فراموشی

گفت نام تو چیست تا دانم

پس ازینت به نام خود خوانم

پاسخش داد و گفت نام رهی

بشر شد تا تو خود چه نام نهی

گفت بشری تو ننگ آدمیان

من ملیخا امام عالمیان

هرچه در آسمان و در زمیست

وآنچه در عقل و رای آدمیست

همه دانم به عقل خویش تمام

واگهی دارم از حلال و حرام

یک تنم بهتر از دوازده تن

یک فنی بوده در دوازده فن

کوه و دریا و دشت و بیشه و رود

هرچه هستند زیر چرخ کبود

اصل هریک شناختم به درست

کین وجود از چه یافت و آن ز چه رست

از فلک نیز و آنچه هست در او

آگهم نارسیده دست بر او

در هر اطراف کاوفتد خطری

دانم آنرا به تیزتر نظری

گر رسد پادشاهیی به زوال

پیش از آن دانمش به پنجه سال

ور درآید به دانه کم بیشی

من به سالی خبر دهم پیشی

نبض و قاروره را چنان دانم

کافت تب ز تن بگردانم

چون به افسون در آتش آرم نعل

کهربا را کنم به گوهر لعل

سنگ از اکسیر من گهر گردد

خاک در دست من به زر گردد

باد سحری چو بردمم ز دهن

مار پیسه کنم ز پیسه رسن

کان هر گنج کافرید خدای

منم آن گنج را طلسم گشای

هرچه پرسند از آسمان و زمین

هم از آن آگهی دهم هم ازین

نیست در هیچ دانش آبادی

فحل و داناتر از من استادی

چون ازین برشمرد لافی چند

خیره شد بشر از آن گزافی چند

ابری از کوه بردمید سیاه

چون ملیخا در ابر کرد نگاه

گفت کابری سیه چراست چو قیر

وابر دیگر سپید رنگ چو شیر

بشر گفتا که حکم یزدانی

این چنین پر کند تو خود دانی

گفت ازین بگذر این بهانه بود

تیر باید که بر نشانه بود

ابر تیره دخان محترقست

بر چنین نکته عقل متفقست

وابر کو شیرگون و در فامست

در مزاجش رطوبتی خامست

جست بادی ز بادهای نهفت

باز بنگر که بوالفضول چه گفت

گفت برگو که بادجنبان چیست

خیره چون گاو و خر نباید زیست

گفت بشر اینهم از قضای خداست

هیچ بی حکم او نگردد راست

گفت در دست حکمت آر عنان

چند گوئی حدیث پیر زنان

اصل باد از هوا بود به یقین

که بجنباندش به خار زمین

دید کوهی بلند و گفت این کوه

از دگرها چرا بود به شکوه

گفت بشر ایزدیست این پیوند

که یکی پست و دیگریست بلند

گفت بازم ز حجت افکندی

نقش تا چند بر قلم بندی

ابر چون سیل هولناک آرد

کوه را سیل در مغاک آرد

وانکه تیغش بر اوج دارد میل

دورتر باشد از گذرگه سیل

بشر بانگی بر او زد از سر هوش

گفت با حکم کردگار مکوش

من نه کز سر کار بی‌خبرم

در همه علمی از تو بیشترم

لیک علت به خود نشاید گفت

ره بپندار خود نباید رفت

ما که در پرده ره نمی‌دانیم

نقش بیرون پرده می‌خوانیم

پی غلط راندن اجتهادی نیست

بر غلط خواندن اعتمادی نیست

ترسم این پرده چون براندازند

با غلط خواندگان غلط بازند

به که با این درخت عالی شاخ

نشود دست هرکسی گستاخ

این عزیمت که بشر بر وی خواند

هم دران دیو بوالفضولی ماند

روزکی چند می‌شدند بهم

وانفضولی نکرد یک مو کم

در بیابان گرم و بی‌آبی

مغزشان تافته ز بی‌خوابی

می‌دویدند با نفیر و خروش

تا رسیدند از آن زمین به جوش

به درختی سطبر و عالی شاخ

سبز و پاکیزه و بلند و فراخ

سبزه در زیر او چو سبز حریر

دیده از دیدنش نشاط پذیر

آکنیده خمی سفال درو

آبی‌الحق خوش و زلال درو

چون که دید آن فضول آب زلال

همچو ریحان تر میان سفال

گفت با بشر کای خجسته رفیق

باز پرسم بگو که از چه طریق

این سفالین خم گشاده دهان

تا به لب هست زیر خاک نهان

وآب این خم بگو که تا به کجاست

کوه پایه نه گرد او صحراست

گفت بشر از برای مزد کسی

کرده باشد که کرده‌اند بسی

تا نگردد به صدمه‌ای به دو نیم

در زمین آکنیده‌اند ز بیم

گفت تا پاسخ تو زین نمطست

هرچه گوئی و گفته‌ای غلطست

آری آری کسی ز بهر کسی

کشد آبی به دوش هر نفسی

خاصه در وادیی که از تف و تاب

صد در صد درو نیابی آب

این وطنگاه دامیارانست

جای صیاد و صید کارانست

آب این خم که در نشاخته‌اند

از پی دام صید ساخته‌اند

تا چو غرم و گوزن و آهو و گور

در بیابان خورند طعمه شور

تشنه گردند و قصد آب کنند

سوی این آبخور شتاب کنند

مرد صیاد راه بسته بود

با کمان در کمین نشسته بود

بزند صید را به خوردن آب

کند از صید زخم خورده کباب

بندها را چنین گشای گره

تا نیوشنده بر تو گوید زه

بشر گفت ای نهفته گوی جهان

هرکسی را عقیده‌ایست نهان

من و تو زآنچه در نهان داریم

به همه کس ظن آنچنان داریم

بد میندیش گفتمت پیشی

عاقبت بد کند بداندیشی

چون بران آب سفره بگشادند

نان بخوردند و آب در دادند

آبی‌الحق به تشنگان در خورد

روشن و خوشگوار و صافی و سرد

بانگ بر بشر زد ملیخا تیز

که از آنسو ترک‌نشین برخیز

تا در این آب خوشگوار شوم

شویم اندام و بی‌غبار شوم

از عرقهای شور تن فرسای

چرک بر من نشسته سر تا پای

چرک تن را ز تن فرو شویم

پاک و پاکیزه سوی ره پویم

وانگه این خم به سنگ پاره کنم

صید را از گزند چاره کنم

بشر گفت ای سلیم دل برخیز

در چنین خم مباش رنگ‌آمیز

آب او خورده با دل‌انگیزی

چرک تن را چرا در او ریزی

هرکه آبی خورد که بنوازد

در وی آب دهن نیندازد

سرکه نتوان بر آینه سودن

صافیی را به درد آلودن

تا دگر تشنه چون به تاب رسد

زآب نوشین او به آب رسد

مرد بد رأی گفت او نشنید

گوهر زشت خویش کرد پدید

جامه بر کند و جمله بر هم بست

خویشتن گرد کرد و در خم جست

چون درون شد نه خم که چاهی بود

تا بن چه دراز راهی بود

با اجل زیرکی به کار نشد

جان بسی کند و رستگار نشد

ز آب خوردن تنش به تاب افتاد

عاقبت غرقه شد در آب افتاد

بشر از آنسو نشسته دل زده تاب

از پی آب کرده دیده پرآب

گفت باز این حرام زاده خام

کرد بر من سلام خویش حرام

ترسم این چرگن نمونه خصال

آرد آلودگی به آب زلال

آب را چرک او کند به درنگ

وانگهی در سفال دارد سنگ

این بداندیشی از بدان آید

نه ز پاکان و بخردان آید

هیچکس را چنین رفیق مباد

این چنین سفله جز غریق مباد

چون درین گفتگوی زد نفسی

مرد نامد برین گذشت بسی

سوی خم شد به جستجوی رفیق

واگهی نه که خواجه گشت غریق

غرقه‌ای دید جان او شده گم

سر چون خم نهاده بر سر خم

طرفه در ماند کاین چه شاید بود

چوبی از شاخ آن درخت ربود

هم به بالای نیزه‌ای کم و بیش

ساده کردش به چنگ و ناخن خویش

چون مساحت گران دریائی

زد در آن خم به آب پیمائی

خم رها کن که دید چاهی ژرف

سر به آجر بر آوریده شگرف

نیمه خم نهاده بر سر او

تا دده کم شود شناور او

برکشید آن غریق را به شتاب

در چه خاک بردش از چه آب

چون در انباشتش به خاک و به سنگ

بر سرینش نشست با دل تنگ

گفت کان گربزی ورایت کو

وان درفش گره گشایت کو

وانهمه دعویت به چاره‌گری

با دد و دیو و آدمی و پری

وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند

غیب را سر در آورم به کمند

کو شد آن دعوی دوازده فن

وانهمه مردی ای نه مرد و نه زن

وان نمودن که بنگرم پیشی

کارها را به چابک اندیشی

چاهی آنگاه سر گشاده به پیش

چون ندیدی به دور بینی خویش

وانکه ما را بر آنچنان آبی

فصلها گفته شد ز هر بابی

فصل ما گر به هم شماری داشت

آن نگفتیم کاصل کاری داشت

هرچه در آب آن خم افکندیم

آتش اندر خم خود آگندیم

نقش آن کارگه دگرگون بود

از حساب من و تو بیرون بود

تا فلک رشته را گره دادست

بر سر رشته کس نیفتادست

گرچه هرچه اندر آن نمط گفتیم

هردو ز اندیشه غلط گفتیم

تو بدان غرقه‌ای و من رستم

که تو شاکر نه‌ای و من هستم

تو که دام بهایمش خواندی

چون بهایم به دام درماندی

من به نیکی بدو گمان بردم

نیک من نیک بود و جان بردم

این سخن گفت و از زمین برخاست

رخت او باز جست از چپ و راست

رفت و برداشت یک به یک سلبش

دق مصری عمامه قصبش

چونکه مهر از نورد بازگشاد

کیسه‌ای زان میان به زیر افتاد

زر مصری درو هزار درست

زان کهن سکه‌ها که بود نخست

مهر بنهاد و مهر ازو برداشت

همچنان سر به مهر خود بگذاشت

گفت شرط آن بود که جامه او

با زر و زینت و عمامه او

جمله در بندم و نگهدارم

به کسی کاهل اوست بسپارم

باز پرسم سرای او به کجاست

برسانم به آنکه اهل سراست

چون زمن نامد استعانت او

نکنم غدر در امانت او

گر من آن‌ها کنم که او کردست

هم از آنها خورم که او خوردست

همچنان آن نورد را در بست

چونکه در بسته شد گرفت به دست

رهروی در گرفت و راه نوشت

سوی شهر آمد از کرانه دشت

چون درآسود یک دو روز به شهر

داد ز خواب و خورد خود را بهر

آن عمامه به هر کسی بنمود

که خداوند این که شاید بود

زاد مردی عمامه را بشناخت

گفت لختی رهت بباید تاخت

در فلان کوی چندمین خانه

هست کاخی بلند و شاهانه

در بزن کان در آستانه اوست

بی‌گمان شو که خانه خانه اوست

بشر با جامه و عمامه و زر

سوی آن خانه شد که یافت خبر

در زد آمد شکر لبی دلبند

باز کرد آن در رواق بلند

گفت کاری و حاجتی بنمای

تا بر آرم چنانکه باشد رای

بشر گفتا بضاعتی دارم

بانوی خانه کو که بسپارم

گر درون آمدن به خانه رواست

تا درآیم سخن بگویم راست

که ملیخای آسمان فرهنگ

از زمانه چو ریو دید و چه رنگ

زن درون بردش از برون سرای

بر کنار بساط کردش جای

خویشتن روی کرد زیر نقاب

گفت برگو سخن که هست صواب

بشر هر قصه‌ای که بود تمام

گفت با ماهروی سیم اندام

آن به هم صحبتی رسیدن او

در هنرها سخن شنیدن او

وان برآشفتش چو بد مستان

دعوی انگیختن به هر دستان

وان به هر چیز بدگمان بودن

خوبیی را به زشتی آلودن

وان چه از بهر دیگران کندن

خویشتن را دران چه افکندن

وان شدن چون محیط موج زنش

عاقبت ماندن آب در دهنش

چون فرو گفت هرچه دید همه

وآنچه زان بی‌وفا شنید همه

گفت کاو غرقه شد بقای تو باد

جای او خاک خانه جای تو باد

جیفه‌ای کاب شسته بودش پاک

در سپردم به گنج خانه خاک

رخت او هرچه بود در بستم

واینک اینک گرفته در دستم

جامه و زر نهاد حالی پیش

کرد روشن درست کاری خویش

زن زنی بود کاردان و شگرف

آن ورق باز خواند حرف به حرف

ساعتی زان سخن پریشان گشت

آبی از چشم ریخت و زآب گذشت

پاسخش داد کای همیون رای

نیک مردی ز بندگان خدای

آفرین بر حلال زادگیت

بر لطیفی و رو گشادگیت

که کند هرگز این جوانمردی

که تو در حق بی کسان کردی

نیک مردی نه آن بود که کسی

ببرد انگبینی از مگسی

نیک‌مرد آن رود که در کارش

رخنه نارد فریب دینارش

شد ملیخا و تن به خاک سپرد

جان به جائی که لایق آمد برد

آنچه گفتی ز بد پسندان بود

راست گفتی هزار چندان بود

بود کارش همه ستمگاری

بی‌وفائی و مردم آزاری

کرد بسیار جور بر زن و مرد

بر چنانی چنین بود درخورد

به عقیدت جهود کینه سرشت

مار نیرنگ و اژدهای کنشت

سالها شد که من برنجم ازو

جز بدی هیچ بر نسنجم ازو

من به بالین نرم او خفته

او به من بر دروغها گفته

من ز بادش سپر فکنده چو میغ

او کشیده چو برق بر من تیغ

چون خدا دفع کردش از سر من

رفت غوغای محنت از در من

گر بد ار نیک بود روی نهفت

از پس مرده بد نشاید گفت

پای او از میانه بیرون شد

حال پیوند ما دگرگون شد

تو از آنجا که مرد کار منی

به زناشوئی اختیار منی

مایه و ملک هست و ستر و جمال

به ازین کی رسد به جفت حلال

به نکاحی که آن خدا فرمود

کار ما را فراهم آور زود

من به جفتی ترا پسندیدم

که جوانمردی ترا دیدم

تو به من گر ارادتی داری

تا کنم دعوی پرستاری

قصه شد گفته حسب حال اینست

مال دارم بسی جمال اینست

وانگهی برقع از قمر برداشت

مهر خشک از عقیق‌تر برداشت

بشر چون خوبی و جمالش دید

فتنه چشم و سحر خالش دید

آن پری‌چهره بود کاول روز

دیده بودش چنان جهان افروز

نعره‌ای زد چنانکه رفت از هوش

حلقه در گوش یار حلقه به گوش

چون چنان دید نوش لب بشتافت

بوی خوش کرد و جان او دریافت

هوش رفته چو هوش یافته شد

سرش از تاب شرم تافته شد

گفت اگر شیفتم ز عشق پری

تا به دیوانگی گمان نبری

گر بود دیو دیده افتاده

من پری دیدم ای پری‌زاده

وین که بینی نه مهر امروزست

دیر باشد که در من این سوزست

که فلان روز در فلان ره تنگ

برقعت را ربود باد از چنگ

من ترا دیدم و ز دست شدم

می وصلت نخورده مست شدم

سوختم در غم نهانی تو

رفت جانم ز مهربانی تو

گرچه یک دم نرفتی از یادم

با کسی راز خویش نگشادم

چونکه صبرم در اوفتاد ز پای

رفتم و در گریختم به خدای

تا خدایم به فضل و رحمت خویش

آورید آنچه شرط باشد پیش

چون نکردم طمع چو بوالهوسان

در حریم جمال و مال کسان

دولتی کو جمال و مالم داد

نز حرام اینک از حلالم داد

زن چو از رغبت وی آگه شد

رغبتش زآنچه بد یکی ده شد

بشر کان حور پیکرش بنواخت

رفت بیرون و کار خویش بساخت

گشت با او به شرط کاوین جفت

نعمتی یافت شکر نعمت گفت

با پریچهره کام دل می‌راند

بر خود افسون چشم بد می‌خواند

از جهودی رهاند شاهی را

دور کرد از کسوف ماهی را

از پرندش غیار زردی شست

برگ سوسن ز شنبلیدش رست

چون ندید از بهشتیان دورش

جامه سبز دوخت چون حورش

سبزپوشی به از علامت زرد

سبزی آمد به سرو بن در خورد

رنگ سبزی صلاح کشته بود

سبزی آرایش فرشته بود

جان به سبزی گراید از همه چیز

چشم روشن به سبزه گردد نیز

رستنی را به سبزی آهنگست

همه سر سبزیی بدین رنگست

قصه چون گفت ماه بزم آرای

شه در آغوش خویش کردش جای

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

روزی از روزهای دیماهی

چون شب تیر مه به کوتاهی

از دگر روز هفته آن به بود

ناف هفته مگر سه‌شنبه بود

روز بهرام و رنگ بهرامی

شاه با هردو کرده هم نامی

سرخ در سرخ زیوری بر ساخت

صبحگه سوی سرخ گنبد تاخت

بانوی سرخ روی سقلابی

آن به رنگ آتشی به لطف آبی

به پرستاریش میان در بست

خوش بود ماه آفتاب‌پرست

شب چو منجوق برکشید بلند

طاق خورشید را درید پرند

شاه از آن سرخ سیب شهدآمیز

خواست افسانه‌ای نشاط‌انگیز

نازنین سر نتافت از رایش

در فشاند از عقیق در پایش

کای فلک آستان درگه تو

قرص خورشید ماه خرگه تو

برتر از هر دری که بتوان سفت

بهتر از هر سخن که بتوان گفت

کس به گردت رسید نتواند

کور باد آنکه دید نتواند

چون دعائی چنین به پایان برد

لعل کان را به کان لعل سپرد

گفت کز جمله ولایت روس

بود شهری به نیکوی چو عروس

پادشاهی درو عمارت ساز

دختری داشت پروریده به ناز

دلفریبی به غمزه جادو بند

گلرخی قامتش چو سرو بلند

رخ به خوبی ز ماه دلکش‌تر

لب به شیرینی از شکر خوشتر

زهره‌ای دل ز مشتری برده

شکر و شمع پیش او مرده

تنگ شکر ز تنگی شکرش

تنگدل‌تر ز حلقه کمرش

مشک با زلف او جگرخواری

گل ز ریحان باغ او خاری

قدی افراخته چو سرو به باغ

روئی افروخته چو شمع و چراغ

تازه روئیش تازه‌تر ز بهار

خوب رنگیش خوبتر ز نگار

خواب نرگس خمار دیده او

ناز نسرین درم خریده او

آب گل خاک ره پرستانش

گل کمر بند زیر دستانش

به جز از خوبی و شکر خندی

داشت پیرایه هنرمندی

دانش آموخته ز هر نسقی

در نبشته ز هر فنی ورقی

خوانده نیرنگ نامهای جهان

جادوئیها و چیزهای نهان

درکشیده نقاب زلف بروی

سرکشیده ز بارنامه شوی

آنکه در دور خویش طاق بود

سوی جفتش کی اتفاق بود

چون شد آوازه در جهان مشهور

کامداست از بهشت رضوان حور

ماه و خورشید بچه‌ای زادست

زهره شیر عطاردش دادست

رغبت هرکسی بدو شد گرم

آمد از هر سوئی شفاعت نرم

این به زور آن به زر همی‌کوشید

و او زر خود به زور می‌پوشید

پدر از جستجوی ناموران

کان صنم را رضا ندید در آن

گشت عاجز که چاره چون سازد

نرد با صد حریف چون بازد

دختر خوبروی خلوت ساز

دست خواهندگان چو دید دراز

جست کوهی در آن دیار بلند

دور چون دور آسمان ز گزند

داد کردن بر او حصاری چست

گفتی از مغز کوه کوهی رست

پوزش انگیخت وز پدر درخواست

تا کند برگ راه رفتن راست

پدر مهربان از آن دوری

گرچه رنجید داد دستوری

تا چو شهدش ز خانه گردد دور

در نیاید ز بام و در زنبور

نیز چون در حصار باشد گنج

پاسبان را ز دزد ناید رنج

وان عروس حصاری از سر ناز

کرد کار حصار خویش بساز

چون بدان محکمی حصاری بست

رفت و چون گنج در حصار نشست

گنج او چون در استواری شد

نام او بانوی حصاری شد

دزد گنج از حصار او عاجز

کاهنین قلعه بد چو رویین دز

او در آن دز چو بانوی سقلاب

هیچ دز بانو آن ندیده به خواب

راه بربسته راه داران را

دوخته کام کامگاران را

در همه کاری آن هنر پیشه

چاره‌گر بود و چابک اندیشه

انجم چرخ را مزاج شناس

طبعها را بهم گرفته قیاس

بر طبایع تمام یافته دست

راز روحانی آوریده به شست

که ز هر خشک و تر چه شاید کرد

چون شود آب گرم و آتش سرد

مردمان را چه می‌کند مردم

وانجمن را چه می‌دهد انجم

هرچه فرهنگ را به کار آید

وآدیمزاد را بیاراید

همه آورده بود زیر نورد

آن بصورت زن و به معنی مرد

چون شکیبنده شد در آن‌باره

دل ز مردم برید یکباره

کرد در راه آن حصار بلند

از سر زیرکی طلسمی چند

پیکر هر طلسم از آهن و سنگ

هر یکی دهره‌ای گرفته به چنگ

هرکه رفتی بدان گذرگه بیم

گشتی از زخم تیغها به دو نیم

جز یکی کو رقیب آن دز بود

هرکه آن راه رفت عاجز بود

و آن رقیبی که بود محرم کار

ره نرفتی مگر به گام شمار

گر یکی پی‌غلط شدی ز صدش

اوفتادی سرش ز کالبدش

از طلسمی بدو رسیدی تیغ

ماه عمرش نهان شدی در میغ

در آن‌باره کاسمانی بود

چون در آسمان نهانی بود

گر دویدی مهندسی یک ماه

بر درش چون فلک نبردی راه

آن پری پیکر حصارنشین

بود نقاش کارخانه چین

چون قلم را به نقش پیوستی

آب را چون صدف گره بستی

از سواد قلم چو طره حور

سایه را نقش برزدی بر نور

چون در آن برج شهربندی یافت

برج از آن ماه بهره‌مندی یافت

خامه برداشت پای تا سر خویش

بر پرندی نگاشت پیکر خویش

بر سر صورت پرند سرشت

به خطی هرچه خوب‌تر بنوشت

کز جهان هر کرا هوای منست

با چنین قلعه‌ای که جای منست

گو چو پروانه در نظاره نور

پای در نه سخن مگوی از دور

بر چنین قلعه مرد باید بار

نیست نامرد را درین دز کار

هرکرا این نگار می‌باید

نه یکی جان هزار می‌باید

همتش سوی راه باید داشت

چار شرطش نگاه باید داشت

شرط اول درین زناشوئی

نیکنامی شدست و نیکوئی

دومین شرط آن که از سر رای

گردد این راه را طلسم گشای

سومین شرس آنکه از پیوند

چون گشاید طلسمها را بند

در ین در نشان دهد که کدام

تا ز در جفت من شود نه ز بام

چارمین شرط اگر به جای آرد

ره سوی شهر زیرپای آرد

تا من آیم به بارگاه پدر

پرسم از وی حدیثهای هنر

گر جوابم دهد چنانکه سزاست

خواهم او را چنانکه شرط وفاست

شوی من باشد آن گرامی مرد

کانچه گفتم تمام داند کرد

وانکه زین شرط بگذرد تن او

خون بی‌شرط او به گردن او

هرکه این شرط را نکو دارد

کیمیای سعادت او دارد

وانکه پی بر سخن نداند برد

گر بزرگست زود گردد خرد

چون ز ترتیب این ورق پرداخت

پیش آنکس که اهل بود انداخت

گفت برخیز و این ورق بردار

وین طبق پوش ازین طبق بردار

بر در شهر شو به جای بلند

این ورق را به تاج در دربند

تا ز شهری و لشگری هرکس

کافتدش بر چو من عروس هوس

به چنین شرط راه برگیرد

یا شود میر قلعه یا میرد

شد پرستنده وان ورق برداشت

پیچ بر پیچ راه را بگذاشت

بر در شهر بست پیکر ماه

تا درو عاشقان کنند نگاه

هرکه را رغبت اوفتد خیزد

خون خود را به دست خود ریزد

چون به هر تخت گیر و تاجوری

زین حکایت رسیده شد خبری

بر تمنای آن حدیث گزاف

سر نهادند مرم از اطراف

هرکس از گرمی جوانی خویش

داد بر باد زندگانی خویش

هرکه در راه او نهادی گام

گشتی از زخم تیغ دشمن کام

هیچ کوشنده‌ای به چاره و رای

نشد آن قلعه را طلسم گشای

وانکه لختی نمود چاره‌گری

هم فسونش ز چاره شد سپری

گرچه بگشاد از آن طلسمی چند

بر دگرها نگشت نیرومند

از سر بی‌خودی و بیرائی

در سر کار شد به رسوائی

بی‌مرادی کزو میسر شد

چند برنای خوب در سر شد

کس از آن ره خلاص دیده نبود

همه ره جز سر بریده نبود

هر سری کز سران بریدندی

به در شهر برکشیدندی

تا ز بس سر که شد بریده به قهر

کله بر کله بسته شد در شهر

گرد گیتی چو بنگری همه جای

نبود جز به سور شهر آرای

وان پریرخ که شد ستیزه حور

شهری آراسته به سر نه به سور

نارسیده به سایه در او

ای بسا سر که رفت در سر او

از بزرگان پادشا زاده

بود زیبا جوانی آزاده

زیرک و زورمند و خوب و دلیر

صید شمشیر او چه گور و چه شیر

روزی از شهر شد به سوی شکار

تا شکفته شود چو تازه بهار

دید یک نوش نامه بر در شهر

گرد او صد هزار شیشه زهر

پیکری بسته بر سواد پرند

پیکری دلفریب و دیده پسند

صورتی کز جمال و زیبائی

برد ازو در زمان شکیبائی

آفرین گفت بر چنان قلمی

کاید از نوکش آنچنان رقمی

گرد آن صورت جهان آرای

صد سر آویخته ز سر تا پای

گفت ازین گوهر نهنگ آویز

چون گریزم که نیست جای گریز

زین هوسنامه گر به دارم دست

آورد در تنم شکیب شکست

گر دلم زین هوس به در نشود

سر شود وین هوس ز سر نشود

بر پرند ارچه صورتی زیباست

مار در حلقه خار در دیباست

این همه سر بریده شد باری

هیچکس را به سر نشد کاری

سر من نیز رفته گیر چه سود

خاکیی کشته گیر خاک آلود

گر نه زین رشته باز دارم دست

سر برین رشته باز باید بست

گر دلیری کنم به جان سفتن

چون توانم به ترک جان گفتن

باز گفت این پرند را پریان

بسته‌اند از برای مشتریان

پیش افسون آنچنان پریی

نتوان رفت بی‌فسون گریی

تا زبان بند آن پری نکنم

سر درین کار سرسری نکنم

چاره‌ای بایدم نه خرد بزرگ

تا رهد گوسفندم از دم گرگ

هرکه در کار سخت گیر شود

نظم کارش خلل‌پذیر شود

در تصرف مباش خرداندیش

تازیانی بزرگ ناید پیش

ساز بر پرده جهان می‌ساز

سست می‌گیر و سخت می‌انداز

دلم از خاطرم خراب‌ترست

جگرم از دلم کباب‌ترست

به چنین دل چگونه باشم شاد

وز چنین خاطری چه آرم یاد

این سخن گفت و لختی انده خورد

وز نفس برکشید بادی سرد

آب در دیده زآن نظاره گذشت

نطع با تیغ دید و سر با طشت

این هوس را چنانکه بود نهفت

با کس اندیشه‌ای که داشت نگفت

روز و شب بود با دلی پر سوز

نه شبش شب بد و نه روزش روز

هر سحرگه به آرزوی تمام

تا در شهر برگرفتی گام

دید آن پیکر نوآیین را

گور فرهاد و قصر شیرین را

آن گره را به صد هزار کلید

جست و سررشته‌ای نگشت پدید

رشته‌ای دید صدهزارش سر

وز سر رشته کس نداد خبر

گرچه بسیار تاخت از پس و پیش

نگشاد آن گره ز رشته خویش

کبر ازآن کار بر کناره نهاد

روی در جستجوی چاره نهاد

چاره‌سازی هر طرف می‌جست

که ازو بند سخت گردد سست

تا خبر یافت از خردمندی

دیو بندی فرشته پیوندی

در همه توسنی کشیده لگام

به همه دانشی رسیده تمام

همه همدستی اوفتاده او

همه در بسته‌ای گشاده او

چون جوانمرد ازان جهان هنر

از جهان دیدگان شنید خبر

پیش سیمرغ آفتاب شکوه

شد چو مرغ پرنده کوه به کوه

یافتش چون شکفته گلزاری

در کجا؟ در خرابتر غاری

زد به فتراک او چو سوسن دست

خدمتش را چو گل میان در بست

از سر فرخی و فیروزی

کرد از آن خضر دانش‌آموزی

چون از آن چشمه بهره یافت بسی

برزد از راز خویشتن نفسی

زان پریروی و آن حصار بلند

وانکه زو خلق را رسید گزند

وان طلسمی که بست بر ره خویش

وان فکندن هزار سر در پیش

جمله در پیش فیلسوف کهن

گفت و پنهان نداشت هیچ سخن

فیلسوف از حسابهای نهفت

هرچه در خورد بود با او گفت

چون شد آن چاره‌جوی چاره‌شناس

باز پس گشت با هزار سپاس

روزکی چند چون گرفت قرار

کرد با خویشتن سگالش کار

زالت راه آن گریوه تنگ

هرچه بایستش آورید به چنگ

نسبتی باز جست روحانی

کارد از سختیش به آسانی

آنچنان کز قیاس او برخاست

کرد ترتیب هر طلسمی راست

اول از بهر آن طلبکاری

خواست از تیز همتان یاری

جامه را سرخ کرد کاین خونست

وین تظلم ز جور گردونست

چون به دریای خون درآمد زود

جامه چون دیده کرد خون‌آلود

آرزوی خود از میان برداشت

بانگ تشنیع از جهان برداشت

گفت رنج از برای خود نبرم

بلکه خونخواه صدهزار سرم

یا ز سرها گشایم این چنبر

یا سر خویشتن کنم در سر

چون بدین شغل جامه در خون زد

تیغ برداشت خیمه بیرون زد

هرکه زین شغل یافت آگاهی

کامد آن شیردل به خون‌خواهی

همت کارگر دران در بست

کو بدان کار زود یابد دست

همت خلق ورای روشن او

درع پولاد گشت بر تن او

وانگهی بر طریق معذوری

خواست از شاه شهر دستوری

پس ره آن حصار پیش گرفت

پی تدبیر کار خویش گرفت

چون به نزدیک آن طلسم رسید

رخنه‌ای کرد و رقیه‌ای بدمید

همه نیرنگ آن طلسم بکند

برگشاد آن طلسم را پیوند

هر طلسمی که دید بر سر راه

همه را چنبر او فکند به چاه

چون ز کوه آن طلسمها برداشت

تیغ‌ها را به تیغ کوه گذاشت

بر در حصار شد در حال

دهلی را کشید زیر دوال

وان صدا را به گرد بارو جست

کند چون جای کنده بود درست

چون صدا رخنه را کلید آمد

از سر رخنه در پدید آمد

زین حکایت چو یافت آگاهی

کس فرستاد ماه خرگاهی

گفت کای رخنه بنده راه گشای

دولتت بر مراد راهنمای

چون گشادی طلسم را ز نخست

در گنجینه یافتی به درست

سر سوی شهر کن چو آب روان

صابری کن دو روز اگر بتوان

تا من آیم به بارگاه پدر

آزمایش کنم ترا به هنر

پرسم از تو چهار چیز نهفت

گر نهفته جواب دانی گفت

با توام دوستی یگانه شود

شغل و پیوند بی‌بهانه شود

مرد چون دید کامگاری خویش

روی پس کرد و ره گرفت به پیش

چون به شهر آمد از حصار بلند

از در شهر برکشید پرند

در نوشت و به چاکری بسپرد

آفرین زنده گشت و آفت مرد

جمله سرها که بود بر در شهر

از رسنها فرو گرفت به قهر

داد تا بر وی آفرین کردند

با تن کشتگان دفین کردند

شد سوی خانه با هزار درود

مطرب آورد و برکشید سرود

شهریان بر سرش نثار افشان

همه بام و درش نگار افشان

همه خوردند یک به یک سوگند

که اگر شه نخواهد این پیوند

شاه را در زمان تباه کنیم

بر خود او را امیر و شاه کنیم

کان سرما برید و سردی کرد

وین سرما رهاند و مردی کرد

وز دگر سو عروس زیباروی

شادمان شد به خواستاری شوی

چون شب از نافه‌های مشک سیاه

غالیه سود بر عماری ماه

در عماری نشست با دل خوش

ماه در موکبش عماری کش

سوی کاخ آمد ز گریوه کوه

کاخ ازو یافت چون شکوفه شکوه

پدر از دیدنش چو گل به شکفت

دختر احوال خویش ازو ننهفت

هرچه پیش آمدش ز نیک و ز بد

کرد با او همه حکایت خود

زان سواران کزو پیاده شدند

چاه کندند و درفتاده شدند

زان هزبران که نام او بردند

وز سر عجز پیش او مردند

تا بدانجا که آن ملک زاده

بود یکباره دل بدو داده

وانکه آمد چو کوه‌پای فشرد

کرد یک‌یک طلسمها را خرد

وانکه بر قلعه کامگاری یافت

وز سر شرط رفته روی نتافت

چون سه شرط از چهار شرط نمود

تا چهارم چگونه خواهد بود

شاه گفتا که شرط چارم چیست

پرسم از وی به رهنمونی بخت

گر بدو مشکلم گشاده شود

تاج بر تارکش نهاده شود

ور درین ره خرش فروماند

خرگه آنجا زند که او داند

واجب آن شد که بامداد پگاه

بر سر تخت خود نشیند شاه

خواند او را به شرط مهمانی

من شوم زیر پرده پنهانی

پرسم او را سؤال سربسته

تا جوابم فرستد آهسته

شاه گفتا چنین کنیم رواست

هرچه آن کرده‌ای تو کرده ماست

بیشتر زین سخن نیفزودند

در شبستان شدند و آسودند

بامدادان که چرخ مینا رنگ

گرد یاقوت بردمید به سنگ

مجلس آراست شه به رسم کیان

بست بر بندگیش بخت میان

انجمن ساخت نامداران را

راستگویان و رستگاران را

خواند شهزاده را به مهمانی

بر سرش کرد گوهرافشانی

خوان زرین نهاده شد در کاخ

تنگ شد بارگه ز برگ فراخ

از بسی آرزو که بر خوان بود

آن نه خوان بود کارزودان بود

از خورشها که بود بر چپ و راست

هرکس آب خورد کارزو درخواست

چون خورش خورده شد به اندازه

شد طبیعت به پرورش تازه

شاه فرمود تا به مجلس خاص

بر محکها زنند زر خلاص

خود درون رفت و جای خوش بماند

میهمان را به جای خویش نشاند

پیش دختر نشست روی به روی

تا چه بازیگری کند با شوی

بازی‌آموز لعبتان طراز

از پس پرده گشت لعبت باز

از بناگوش خود دو لؤلؤی خرد

برگشاد و به خازنی بسپرد

کین به مهمان ما رسان به شتاب

چون رسانیده شد به یار جواب

شد فرستاده پیش مهمان زود

وآنچه آورده بد بدو بنمود

مرد لؤلؤی خرد بر سنجید

عیره کردش چنانکه در گنجید

زان جوهر که بود در خور آن

سه دیگر نهاد بر سر آن

هم بدان پیک نامه‌ور دادش

سوی آن نامور فرستادش

سنگدل چون که دید لؤلؤ پنج

سنگ برداشت گشت لؤلؤ سنج

چون کم و بیش دیدشان به عیار

هم برآن سنگ سودشان چو غبار

قبضه‌واری شکر بران افزود

آن در و آن شکر به یکجا سود

داد تا نزد میهمان بشتافت

میهمان باز نکته را دریافت

از پرستنده خواست جامی شیر

هردو دروی فشاند و گفت بگیر

شد پرستنده سوی بانوی خویش

وان ره آورد را نهاد به پیش

بانو آن شیر بر گرفت و بخورد

وآنچه زو مانده بد خمیر بکرد

برکشیدش به وزن اول بار

یک سر موی کم نکرد عیار

حالی انگشتری گشاد ز دست

داد تا برد پیک راه پرست

مرد بخرد ستد ز دست کنیز

پس در انگشت کرد و داشت عزیز

داد یکتا دری جهان افروز

شب چراغی به روشنائی روز

باز پس شد کنیز حور نژاد

در یکتا به لعل یکتا داد

بانو آن در نهاد بر کف دست

عقد خود را ز یک دگر بگسست

تا دری یافت هم طویله آن

شبچراغی هم از قبیله آن

هردو در رشته‌ای کشید بهم

این و آن چون؟ یکی نه بیش و نه کم

شد پرستنده در به دریا داد

بلکه خورشید را ثریا داد

چون که بخرد نظر بران انداخت

آن دو هم عقد را ز هم نشناخت

جز دوئی در میان آن در خوشاب

هیچ فرقی نبد به رونق و آب

مهره‌ای ازرق از غلامان خواست

کان دویم را سوم نیامد راست

بر سر در نهاد مهره خرد

داد تا آنکه آورید ببرد

مهربانش چو مهره با در دید

مهر بر لب نهاد وخوش خندید

ستد آن مهره و در از سر هوش

مهره در دست بست و در در گوش

با پدر گفت خیز و کار بساز

بس که بر بخت خویش کردم ناز

بخت من بین چگونه یار منست

کاین چنین یاری اختیار منست

همسری یافتم که همسر او

نیست کس در دیار و کشور او

ما که دانا شدیم و دانا دوست

دانش ما به زیر دانش اوست

پدر از لطف آن حکایت خوش

با پری گفت کای فریشته وش

آنچه من دیدم از سئوال و جواب

روی پوشیده بود زیر نقاب

هرچه رفت از حدیثهای نهفت

یک به یک با منت بیاید گفت

نازپرورده هزار نیاز

پرده رمز بر گرفت ز راز

گفت اول که تیز کردم هوش

عقد لؤلؤ گشادم از بن گوش

در نمودار آن دو لؤلؤ ناب

عمر گفتم دو روزه شد دریاب

او که بر دو سه دیگر بفزود

گفت اگر پنج بگذرد هم زود

من که شکر به در درافزودم

وآن در و آن شکر به هم سودم

گفتم این عمر شهوت‌آلوده

چون در و چون شکر بهم سوده

به فسون و به کیمیا کردن

که تواند ز هم جدا کردن

او که شیری در آن میان انداخت

تا یکی ماند و دیگری بگداخت

گفت شکر که با در آمیزد

به یکی قطره شیر برخیزد

من که خوردم شکر ز ساغر او

شیر خواری بدم برابر او

وانکه انگشتری فرستادم

به نکاح خودش رضا دادم

او که داد آن گهر نهانی گفت

که چو گوهر مرا نیابی جفت

من که هم عقد گوهرش بستم

وا نمودم که جفت او هستم

او که در جستجوی آن دو گهر

سومی در جهان ندید دگر

مهره ازرق آورید به دست

وز پی چشم بد در ایشان بست

من که مهره به خود برآمودم

سر به مهر رضای او بودم

مهره مهر او به سینه من

مهر گنج است بر خزینه من

بروی از پنچ راز پنهانی

پنج نوبت زدم به سلطانی

شاه چون دید توسنی را رام

رفته خامی به تازیانه خام

کرد بر سنت زناشوئی

هرچه باید ز شرط نیکوئی

در شکر ریز سور او بنشست

زهره را با سهیل کابین بست

بزمی آراست چون بساط بهشت

بزمگه را به مشک و عود سرشت

کرد پیرایه عروسی راست

سرو و گل را نشاند و خود برخاست

دو سبک روح را به هم بسپرد

خویشتن زان میان گرانی برد

کان کن لعل چون رسید به کان

جان کنی را مدد رسید از جان

گاه رخ بوسه داد و گاه لبش

گاه نارش گزید و گه رطبش

آخر الماس یافت بر در دست

باز بر سینه تذرو نشست

مهره خویش دید در دستش

مهر خود در دو نرگس مستش

گوهرش را به مهر خود نگذاشت

مهر گوهر ز گنج او برداشت

زیست با او به ناز و کامه خویش

چون رخش سرخ کرد جامه خویش

کاولین روز بر سپیدی حال

سرخی جامه را گرفت به فال

چون بدان سرخی از سیاهی رست

زیور سرخ داشتی پیوست

چون به سرخی برات راندندش

ملک سرخ جامه خواندندش

سرخی آرایشی نو آیینست

گوهر سرخ را بها زاینست

زر که گوگرد سرخ شد لقبش

سرخی آمد نکوترین سلبش

خون که آمیزش روان دارد

سرخ ازآن شد که لطف جان دارد

در کسانیکه نیکوئی جوئی

سرخ روئیست اصل نیکوئی

سرخ گل شاه بوستان نبود

گر ز سرخی درو نشان نبود

چون به پایان شد این حکایت نغز

گشت پر سرخ گل هوا را مغز

روی بهرام از آن گل افشانی

سرخ شد چون رحیق ریحانی

دست بر سرخ گل کشد دراز

در کنارش گرفت و خفت به ناز

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

چو گریبان کوه و دامن دشت

از ترازوی صبح پر زر گشت

روز یکشنبه آن چراغ جهان

زیر زر شد چو آفتاب نهان

جام زر بر گرفت چون جمشید

تاج زر برنهاد چون خورشید

بست چون زرد گل به رعنائی

کهربا بر نگین صفرائی

زر فشانان به زرد گنبد شد

تا یکی خوشدلیش در صد شد

خرمی را در او نهاد بنا

به نشاط می و نوای غنا

چون شب آمد نه شب که حجله ناز

پرده عاشقان خلوت ساز

شه بدان شمع شکر افشان گفت

تا کند لعل بر طبرزد جفت

خواست تا سازد از غنا سازی

در چنان گنبدی خوش آوازی

چون ز فرمان شه گزیر نبود

عذر یا ناز دل پذیر نبود

گفت رومی عروس چینی ناز

کی خداوند روم و چین و طراز

تو شدی زنده‌دار جان ملوک

عز نصره خدایگان ملوک

هرکه جز بندگیت رای کند

سر خود را سبیل پای کند

چون دعا را گزارشی سره کرد

دم خود را بخور مجمره کرد

گفت شهری ز شهرهای عراق

داشت شاهی ز شهریاران طاق

آفتابی به عالم افروزی

خوب چون نوبهار نوروزی

از هنر هرچه در شمار آید

وان هنرمند را به کار آید

داشت با آن همه هنرمندی

دل نهاد از جهان به خرسندی

خوانده بود از حساب طالع خویش

تا نه بیند بلا و درد سری

همچنان مدتی به تنهائی

ساخت با یک تنی و یکتائی

چاره آن شد که چار و ناچارش

مهربانی بود سزاوارش

چندگونه کنیز خوب خرید

خدمت کس سزای خویش ندید

هریکی تا به هفته کم و بیش

پای بیرون نهادی از حد خویش

سر برافراختی به خاتونی

خواستی گنجهای قارونی

بود در خانه کوژپشتی پیر

زنی از ابلهان ابله گیر

هر کنیزی که شه خریدی زود

پیره‌زن در گزاف دیدی سود

خواندی آن نو خریده را از ناز

بانوی روم و نازنین طراز

چون کنیز آن غرور دیدی پیش

باز ماندی ز رسم خدمت خویش

ای بسا بوالفضول کز یاران

آورد کبر در پرستاران

منجنیقی بود به زیور و زیب

خانه ویران کن عیال فریب

شاه چندان که جهد بیش نمود

یک کنیزک به جای خویش نبود

هرکه را جامه‌ای ز مهر بدوخت

چونکه بد مهر دید باز فروخت

شاه بس کز کنیزکان شد دور

به کنیزک فروش شد مشهور

از برون هر کسی حسابی ساخت

کس درون حساب را نشناخت

شه ز بس جستجوی تافته شد

بی‌مرادی که باز یافته شد

نه ز بی‌طالعی به زن بشتافت

نه کنیزی چنانکه باید یافت

دست از آلوده دامنان می‌شست

پاک دامن جمیله‌ای می‌شست

تا یکی روز مرد برده فروش

برده خر شاه را رساند به گوش

کامد است از بهار خانه چین

خواجه‌ای با هزار حورالعین

دست ناکرده چندگونه کنیز

خلخی دارد و ختائی نیز

هریکی از چهره عالم افروزی

مهر سازی و مهربان سوزی

در میانه کنیزکی چو پری

برده نور از ستاره سحری

سفته گوشی چو در ناسفته

در فروشش بها به جان گفته

لب چو مرجان ولیک لؤلؤبند

تلخ پاسخ ولیک شیرین خند

چون شکر ریز خنده بگشاید

خاک تا سالها شکر خاید

گرچه خوانش نواله شکرست

خلق را زو نواله جگرست

من که این شغل را پذیره شدم

زان رخ و زلف و خال خیره شدم

گر تو نیز آن جمال و دلبندی

بنگری فارغم که بپسندی

شاه فرمود کاورد نخاس

بردگان را به شاه برده‌شناس

رفت و آورد و شاه در همه دید

با فروشنده کرد گفت و شنید

گرچه هریک به چهره ماهی بود

آنکه نخاس گفت شاهی بود

زانچه گوینده داده بود خبر

خوبتر بود در پسند نظر

با فروشنده گفت شاه بگوی

کاین کنیزک چگونه دارد خوی

گر بدو رغبتی کند رایم

هرچه خواهی بها بیفزایم

خواجه چین گشاده کرد زبان

گفت کین نوشبخش نوش لبان

جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست

کارزو خواه را ندارد دوست

هرچه باید ز دلبری و جمال

همه دارد چنانکه بینی حال

هرکه از من خرد به صد نازش

بامدادان به من دهد بازش

کاورد وقت آرزو خواهی

آرزو خواه را به جان کاهی

وانکه با او مکاس بیش کند

زود قصد هلاک خویش کند

بد پسند آمدست خوی کنیز

تو شنیدم که بد پسندی نیز

او چنین و تو آنچنان بگذار

سازگاری کجا بود در کار

از من او را خریده گیر به ناز

داده گیرم چو دیگرانش باز

به که از بیع او بداری دست

بینی آن دیگران که لایق هست

هرکه طبعت بدو شود خشنود

بی‌بها در حرم فرستش زود

شاه در هرکه دید ازان پریان

نامدش رغبتی چو مشتریان

جز پریچهره آن کنیز نخست

در دلش هیچ نقش مهر نرست

ماند حیران در آنکه چون سازد

نرد با خام دست چون بازد

نه دلش می‌شد از کنیزک سیر

نه ز عیبش همی‌خرید دلیر

عاقبت عشق سر گرائی کرد

خاک در چشم کدخدائی کرد

سیم در پای سیم ساق کشید

گنبد سیم را به سیم خرید

در یک آرزو به خود در بست

کشت ماری وز اژدهائی رست

وان پری رو به زیر پرده شاه

خدمت اهل پرده داشت نگاه

بود چون غنچه مهربان در پوست

آشکارا ستیز و پنهان دوست

جز در خفت و خیز کان دربست

هیچ خدمت رها نکرد از دست

خانه‌داری و اعتماد سرای

یک‌یک آورد مشفقانه به جای

گرچه شاهش چو سرو بالا داد

او چو سایه به زیر پای افتاد

آمد آن پیره‌زن به دم دادن

خامه خام را به خم دادن

بانگ بر زد بر آن عجوزه خام

کز کنیزیش نگذراند نام

شاه از آن احتراز کو می‌ساخت

غور دیگر کنیزکان بشناخت

پیرزن را ز خانه بیرون کرد

به افسونگر نگر چه فسون کرد

تا چنان شد به چشم شاه عزیز

که شد از دوستی غلام کنیز

گرچه زان ترک دید عیاری

همچنان کرد خویشتن‌داری

تا شبی فرصت آنچنان افتاد

کاتشی در دو مهربان افتاد

پای شه در کنار آن دلبند

در خزیده میان خز و پرند

قلعه آن در آب کرده حصار

وآتش منجنیق این بر کار

شاه چون گرم گشت از آتش تیز

گفت با آن گل گلاب انگیز

کاری رطب دانه رسیده من

دیده جان و جان دیده من

سرو با قامتت گیاه فشی

طشت مه با تو آفتابه کشی

از تو یک نکته می‌کنم درخواست

کانچه پرسم مرا بگوئی راست

گر بود پاسخ تو راست عیار

راست گردد مرا چو قد تو کار

وانگه از بهر این دل‌انگیزی

کرد بر تازه گل شکرریزی

گفت وقتی چو زهره در تسدیس

با سلیمان نشسته بد بلقیس

بودشان از جهان یکی فرزند

دست و پایش گشاده از پیوند

گفت بلقیس کای رسول خدای

من و تو تندرست سر تا پای

چیست فرزند ما چنین رنجور

دست و پائی ز تندرستی دور

درد او را دوا شناختنیست

چون‌شناسی علاج ساختنیست

جبرئیلت چو آورد پیغام

این حکایت بدو بگوی تمام

تا چو از حضرت تو گردد باز

لوح محفوظ را بجوید راز

چاره‌ای کو علاج را شاید

به تو آن چاره ساز بنماید

مگر این طفل رستگار شود

به سلامت امیدوار شود

شد سلیمان بدان سخن خوشنود

روزکی چند منتظر می‌بود

چونکه جبریل گشت هم نفسش

باز گفت آنچه بود در هوسش

رفت و آورد جبرئیل درود

از که؟ از کردگار چرخ کبود

گفت کاین را دوا دو چیز آمد

وان دو اندر جهان عزیز آمد

آنکه چون پیش تو نشیند جفت

هردو را راستی بباید گفت

آنچنان دان کزان حکایت راست

رنج این طفل بر تواند خاست

خواند بلقیس را سلیمان زود

گفته جبرئیل باز نمود

گشت بلقیس ازین سخن شادان

کز خلف خانه می‌شد آبادان

گفت برگوی تا چه خواهی راست

تا بگویم چنانکه عهد خداست

باز پرسیدش آن چراغ وجود

کی جمال تو دیده را مقصود

هرگز اندر جهان ز روی هوس

جز به من رغبت تو بود به کس؟

گفت بلقیس چشم بد ز تو دور

زانکه روشنتری ز چشمه نور

جز جوانی و خوبیت کاین هست

بر همه پایگه تو داری دست

خوی خوش روی خوش نوازش خوش

بزم تو روضه و تو رضوان فش

ملک تو جمله آشکار و نهان

مهر پیغمبریت حرز جهان

با همه خوبی و جوانی تو

پادشاهی و کامرانی تو

چون ببینم یکی جوان منظور

از تمنای بد نباشم دور

طفل بی‌دست چون شنید این راز

دستها سوی او کشید دراز

گفت ماما درست شد دستم

چون گل از دست دیگران رستم

چون پری دید در پری‌زاده

دید دستی به راستی داده

گفت کای پیشوای دیو و پری

چون هنر خوب و چون خرد هنری

بر سر طفل نکته‌ای بگشای

تا ز من دست و از تو یابد پای

یک سخن پرسم ارنداری رنج

کز جهان با چنین خزینه و گنج

هیچ بر طبع ره زند هوست

که تمنا بود به مال کست

گفت پیغمبر خدای پرست

کانچه کس را نبود ما را هست

ملک و مال خزینه شاهی

همه دارم ز ماه تا ماهی

با چنین نعمتی فراخ و تمام

هرکه آید به نزد من به سلام

سوی دستش کنم نهفته نگاه

تا چه آرد مرا به تحفه زراه

طفل کاین قصه گفته آمد راست

پای بگشاد و از زمین برخاست

گفت بابا روانه شد پایم

کرد رای تو عالم آرایم

راست گفتن چو در حریم خدای

آفت از دست برد و رنج از پای

به که ما نیز راستی سازیم

تیر بر صید راست اندازیم

بازگو ای ز مهربانان فرد

کز چه معنی شدست مهر تو سرد

من گرفتم که می‌خورم جگری

در تو از دور می‌کنم نظری

تو بدین خوبی و پری‌چهری

خو چرا کرده‌ای به بد مهری

سرو نازنده پیش چشمه آب

به هنر از راسنتی ندید جواب

گفت در نسل ناستوده ما

هست یک خصلت آزموده ما

کز زنان هر که دل به مرد سپرد

چون زه زادن رسید زاد و بمرد

مرد چون هر زنی که از ما زاد

دل چگونه به مرگ شاید داد

در سر کام جان نشاید کرد

زهر در انگبین نشاید خورد

بر من این جان از آن عزیزترست

که سپارم بدانچه زو خطرست

من که جان دوستم نه جانان دوست

با تو از عیبه برگشادم پوست

چون ز خوان اوفتاد سرپوشم

خواه بگذار و خواه بفروشم

لیک من چون ضمیر ننهفتم

با تو احوال خویشتن گفتم

چشم دارم که شهریار جهان

نکند نیز حال خویش نهان

کز کنیزان آفتاب جمال

زود سیری چرا کند همه سال

ندهد دل به هیچ دلخواهی

نبرد با کسی به سر ماهی

هرکه را چون چراغ بنوازد

باز چون شمع سر بیندازد

بر کشد بر فلک به نعمت و ناز

بفکند در زمین به خواری باز

شاه گفت از برای آنکه کسی

با من از مهر بر نزد نفسی

همه در بند کار خود بودند

نیک پیش آمدند و بد بودند

دل چو با راحت آشنا کردند

رنج خدمت گری رها کردند

هر کسی را به قدر خود قدمیست

نان میده نه قوت هر شکمیست

شکمی باید آهنین چون سنگ

کاسیاش از خورش نیاید تنگ

زن چو مرد گشاده رو بیند

هم بدو هم به خود فرو بیند

بر زن ایمن مباش زن کاهست

بردش باد هر کجا راهست

زن چو زر دید چون ترازوی زر

به جوی با جوی در آرد سر

نار کز نار دانه گردد پر

پخته لعل و نپخته باشد در

زن چو انگور و طفل بی گنهست

خام سرسبز و پخته روسیهست

مادگان در کده کدو نامند

خامشان پخته پخته‌شان خامند

عصمت زن جمال شوی بود

شب چو مه یافت ماهروی بود

از پرستندگان من در کس

جز خود آراستن ندیدم و بس

در تو دیدم به شرط خدمت خویش

که زمان تا زمان نمودی بیش

لاجرم گرچه از تو بی کامم

بی تو یک چشم زد نیارامم

شاه از این چند نکته‌های شگفت

کرد بر کار و هیچ در نگرفت

شوخ چشم از سر بهانه نرفت

تیر بر چشمه نشانه نرفت

همچنان زیر بار دلتنگی

می‌برید آن گریوه سنگی

کرد با تشنگی برابر آب

او صبوری و روزگار شتاب

پیرزن کان بت همایونش

کرده بود از سرای بیرونش

آگهی یافت از صبوری شاه

که بدان آرزو نیابد راه

عاجزش کرده نو رسیده زنی

از تنی اوفتاده تهمتنی

گفت وقتست اگر به چاره‌گری

رقص دیوان برآورم به پری

رخنه در مهد آفتاب کنم

قلعه ماه را خراب کنم

تا دگر زخم هیچ تیر زنی

نرسد بر کمان پیرزنی

با شه افسونگرانه خلوت خواست

رفت و کرد آن فسون که باید راست

در مکافات آن جهان افروز

خواند بر شه فسون پیرآموز

گفت اگر بایدت که کره خام

زیر زین تو زود گردد رام

کره رام کرده را دو سه‌بار

پیش او زین کن و به رفق بحار

رایضانی که کره رام کنند

توسنان را چنین لگام کنند

شاه را این فریب چست آمد

خشت این قالبش درست آمد

شوخ و رعنا خرید نوش لبی

مهره بازی کنی و بوالعجبی

برده پرور ریاضتش داده

او خود از اصل نرم سم زاده

باشه از چابکی و دمسازی

صد معلق زدی به هر بازی

شاه با او تکلفی در ساخت

به تکلف گرفته‌ای می‌باخت

وقت بازی در آن فکندی شست

وقت حاجت بدین کشیدی دست

ناز با آن نمود و با این خفت

جگر آنجا و گوهر اینجا سفت

رغبت آمد زرشک آن خفتن

در ناسفته را به در سفتن

گرچه از راه رشک داده شاه

گرد غیرت نشست بر رخ ماه

از ره و رسم بندگی نگذشت

یک سر موی از آنچه بود نگشت

در گمان آمدش که این چه فنست

اصل طوفان تنور پیرزنست

ساکنی پیشه کرد و صبر نمود

صبر در عاشقی ندارد سود

تا شبی خلوت آن همایون چهر

فرصتی یافت با شه از سر مهر

گفت کایخسرو فرشته نهاد

داور مملکت به دین و به داد

چون شدی راستگوی و راست‌نظر

بامن از راه راستی مگذر

گرچه هر روز کان گشاید کام

اولش صبح باشد آخر شام

تو که روز ترا زوال مباد

شب تو جز شب وصال مباد

صبح‌وارم چو دادی اول نوش

از چه گشتی چو شام سرکه فروش

گیرم از من نخورده گشتی سیر

به چه انداختیم در دم شیر

داشتی تا ز غصه جان نبرم

اژدهائی برابر نظرم

کشتنم را چه در خورد ماری

گر کشی هم به تیغ خود باری

به چنین ره که رهنمون بودت

وین چنین بازیی که فرمودت

خبرم ده که بی‌خبر شده‌ام

تا نپرم که تیز پر شده‌ام

به خدا و به جان تو سوگند

که ازین قفل اگر گشائی بند

قفل گنج گهر بیندازم

با به افتاد شاه در سازم

شاه از آنجا که بود دربندش

چون که دید اعتماد سوگندش

حال از آن ماه مهربان ننهفت

گفتنی و نگفتنی همه گفت

کارزوی تو بر فروخت مرا

آتشی درفکند و سوخت مرا

سخت شد دردم از شکیبائی

وز تنم دور شد توانائی

تا همان پیرزن دوا بشناخت

پیرزن وارم از دوا بنواخت

به دروغم مزوری فرمود

داشت ناخورده آن مزور سود

آتش انگیختن به گرمی تو

سختیی بد برای نرمی تو

نشود آب جز به آتش گرم

جز به آتش نگردد آهن نرم

گر نه ز آنجا که با تو رای منست

درد تو بهترین دوای منست

آتش از تو بود در دل من

پیرزن در میانه دودافکن

چون شدی شمع‌وار با من راست

دود دودافکن از میان برخاست

کافتاب من از حمل شد شاد

کی ز بردالعجوزم آید یاد

چند ازین داستان طبع نواز

گفت و آن نازنین شنید به ناز

چون چنان دید ترک توسن خوی

راه دادش به سرو سوسن بوی

بلبلی بر سریر غنچه نشست

غنچه بشکفت و گشت بلبل مست

طوطیی دید پر شکر خوانی

بی‌مگس کرد شکر افشانی

ماهیی را در آبگیر افکند

رطبی در میان شیر افکند

بود شیرین و چربیی عجبش

کرد شیرین حوالت رطبش

شه چو آن نقش راپرند گشاد

قفل زرین ز درج قند گشاد

دید گنجینه‌ای به زر درخورد

کردش از زیب‌های زرین زرد

زردیست آنکه شادمانی ازوست

ذوق حلوای زعفرانی ازوست

آن چه بینی که زعفران زردست

خنده بین زانکه زعفران خوردست

نور شمع از نقاب زردی تافت

گاو موسی بها به زردی یافت

زر که زردست مایه طربست

طین اصفر عزیز ازین سببست

شه چو این داستان شنید تمام

در کنارش گرفت و خفت به کام

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

چونکه بهرام شد نشاط پرست

دیده در نقش هفت پیکر بست

روز شنبه ز دیر شماسی

خیمه زد در سواد عباسی

سوی گنبد سرای غالیه فام

پیش بانوی هند شد به سلام

تا شب آنجا نشاط و بازی کرد

عود سازی و عطرسازی کرد

چون برافشاند شب به سنت شاه

بر حریر سپید مشک سیاه

شاه ازان نوبهار کشمیری

خواست بوئی چو باد شبگیری

تا ز درج گهر گشاید قند

گویدش مادگانه لفظی چند

زان فسانه که لب پر آب کند

مست را آرزوی خواب کند

آهوی ترک چشم هندو زاد

نافه مشک را گره بگشاد

گفت از اول که پنج نوبت شاه

باد بالای چار بالش ماه

تا جهان ممکنست جانش باد

همه سرها بر آستانش باد

هرچه خواهد که آورد در چنگ

دولتش را در آن مباد درنگ

چون دعا ختم کرد برد سجود

برگشاد از شکر گوارش عود

گفت و از شرم در زمین می‌دید

آنچه زان کس نگفت و کس نشنید

که شنیدم به خردی از خویشان

خرده‌کاران و چابک‌اندیشان

که ز کدبانوان قصر بهشت

بود زاهد زنی لطیف سرشت

آمدی در سرای ما هر ماه

سر به سر کسوتش حریر سیاه

بازجستند کز چه ترس و چه بیم

در سوادی تو ای سبیکه سیم

به که ما را به قصه یار شوی

وین سیه را سپید کار شوی

بازگوئی ز نیک خواهی خویش

معنی آیت سیاهی خویش

زن چو از راستی ندید گزیر

گفت کاحوال این سیاه حریر

چونکه ناگفته باز نگذارید

گویم ارزان که باورم دارید

من کنیز فلان ملک بودم

که ازو گرچه مرد خوشنودم

ملکی بود کامگار و بزرگ

ایمنی داده میش را با گرگ

رنجها دیده باز کوشیده

وز تظلم سیاه پوشیده

فلک از طالع خروشانش

خوانده شاه سیاه پوشانش

داشت اول ز جنس پیرایه

سرخ و زردی عجب گرانمایه

چون گل باغ بود مهمان دوست

خنده می‌زد چو سرخ گل در پوست

میهمانخانه‌ای مهیا داشت

کزثری روی در ثریا داشت

خوان نهاده بساط گسترده

خادمانی به لطف پرورده

هرکه آمد لگام گیر شدند

به خودش میهمان پذیر شدند

چون به ترتیب خوان نهادندش

در خور پایه نزل دادندش

شاه پرسید ازو حکایت خویش

هم ز غربت هم از ولایت خویش

آن مسافر هران شگفت که دید

شاه را قصه کرد و شاه شنید

همه عمرش بران قرار گذشت

تا نشد عمرش از قرار نگشت

مدتی گشت ناپدید از ما

سر چو سیمرغ درکشید از ما

چون بر این قصه برگذشت بسی

زو چو عنقانشان نداد کسی

ناگهان روزی از عنایت بخت

آمد آن تاجدار بر سر تخت

از قبا و کلاه و پیرهنش

پای تا سر سیاه بود تنش

تا جهان داشت تیزهوشی کرد

بی‌مصیبت سیاه پوشی کرد

در سیاهی چو آب حیوان زیست

کس نگفتش که این سیاهی چیست

شبی از مشفقی و دلداری

کردم آن قبله را پرستاری

بر کنارم نهاد پای به مهر

گله می‌کرد از اختران سپهر

کاسمان بین چه ترکتازی کرد

با چو من خسروی چه بازی کرد

از سواد ارم برید مرا

در سواد قلم کشید مرا

کس نپرسید کان سواد کجاست

بر سر سیمت این سواد چراست

پاسخ شاه را سگالیدم

روی در پای شاه مالیدم

گفتم ای دستگیر غم‌خواران

بهترین همه جهانداران

بر زمین یاریی کرا باشد

کاسمان را به تیشه بتراشد

باز پرسیدن حدیث نهفت

هم تو دانی و هم توانی گفت

صاحب من مرا چو محرم یافت

لعل را سفت و نافه را بشکافت

گفت چون من در این جهانداری

خو گرفتم به میهمانداری

از بد و نیک هرکرا دیدم

سرگذشتی که داشت پرسیدم

روزی آمد غریبی از سر راه

کفش و دستار و جامه هرسه سیاه

نزل او چون به شرط فرمودم

خواندم و حشمتش بیفزودم

گفتم ای من نخوانده نامه تو

سیه از بهر چیست جامه تو

گفت بگذار از این سخن بگذر

که ز سیمرغ کس نداد خبر

گفتمش بازگو بهانه مگیر

خبرم ده ز قیروان و ز قیر

گفت باید که داریم معذور

کارزوئیست این ز گفتن دور

زین سیاهی خبر ندارد کس

مگر آن کاین سیاه دارد و بس

کردمش لابهای پنهانی

من عراقی و او خراسانی

با وی از هیچ لابه در نگرفت

پرده از روی کار بر نگرفت

چون زحد رفت خواستاری من

شرمش آمد ز بیقراری من

گفت شهریست در ولایت چین

شهری آراسته چو خلد برین

نام آن شهر شهر مدهوشان

تعزیت خانه سیه پوشان

مردمانی همه به صورت ماه

همه چون ماه در پرند سیاه

هرکرا زان شهر باده‌نوش کند

آن سوادش سیاه‌پوش کند

آنچه در سر نبشت آن سلبست

گرچه ناخوانده قصه‌ای عجبست

گر به خون گردنم بخواهی سفت

بیشتر زین سخن نخواهم گفت

این سخن گفت و رخت بر خر بست

آرزوی مرا در اندر بست

چون بران داستان غنود سرم

داستان گوی دور شد ز برم

قصه گو رفت و قصه ناپیدا

بیم آن بد که من شوم شیدا

چند ازین قصه جستجو کردم

بیدق از هر سوئی فرو کردم

بیش از آن کرده بود فرزین بند

که بر آن قلعه بر شوم به کمند

دادم اندیشه را به صبر فریب

تا شکیبد دلم نداد شکیب

چند پرسیدم آشکار و نهفت

این خبر کس چنانکه بود نگفت

عاقبت مملکت رها کردم

خویشی از خانه پادشا کردم

بردم از جامه و جواهر و گنج

آنچه ز اندیشه باز دارد رنج

نام آن شهر باز پرسیدم

رفتم وآنچه خواستم دیدم

شهری آراسته چو باغ ارم

هریک از مشک برکشیده علم

پیکر هریکی سپید چو شیر

همه در جامه سیاه چو قیر

در سرائی فرو نهادم رخت

بر نهادم ز جامه تخت به تخت

جستم احوال شهر تا یک سال

کس خبر وا نداد ازآن احوال

چون نظر ساختم ز هر بابی

دیدم آزاده مرد قصابی

خوب روی و لطیف و آهسته

از بد هر کسی زبان بسته

از نکوئی و نیک رائی او

راه جستم به آشنائی او

چون بهم صحبتش پیوستم

به کله داریش کمر بستم

دادمش نقدهای رو تازه

چیزهائی برون ز اندازه

روز تا روز قدرش افزودم

آهنی را به زر بر اندودم

کردمش صید خویش موی به موی

گه به دنیا و گه به دیبا روی

مرد قصاب از آن زرافشانی

صید من شد چو گاو قربانی

آنچنان کردمش به دادن گنج

کامد از بار آن خزانه به رنج

برد روزی مرا به خانه خویش

کرد برگی ز رسم و عادت بیش

اولم خوان نهاد و خورد آورد

خدمتی خوب در نورد آورد

هرچه بایست بود بر خوانش

به جز از آرزوی مهمانش

چون ز هرگونه خوردها خوردیم

سخن از هر دری فرو کردیم

میزبان چون ز کار خوان پرداخت

بیش از اندازه پیشکشها ساخت

وانچه من دادمش به هم پیوست

پیشم آورد و عذر خواه نشست

گفت چندین نورد گوهر و گنج

بر نسنجیده هیچ گوهر سنج

من که قانع شدم به اندک سود

این همه دادنم ز بهر چه بود

چیست پاداش این خداوندی

حکم کن تا کنم کمربندی

جان یکی دارم ار هزار بود

هم در این کفه کم عیار بود

گفتم ای خواجه این غلامی چیست

پخته‌تر پیشم آی خامی چیست

در ترازوی مرد با فرهنگ

این محقر چه وزن دارد و سنگ

به غلامان دست پروردم

به کرشمه اشارتی کردم

تا دویدند و از خزانه خاص

آوریدند نقدهای خلاص

زان گرانمایه نقدهای درست

بیش از آن دادمش که بود نخست

مرد کاگه نبد ز نازش من

در خجالت شد از نوازش من

گفت من خود ز وامداری تو

نرسیدم به حق گزاری تو

دادیم نعمتی دگرباره

جای شرمست چون کنم چاره

داده‌ای تو نه زان نهادم پیش

تا رجوع افتدت به داده خوش

زان نهادم که این چنین گنجی

نبود بی جزا و پارنجی

چون تو بر گنج گنج افزودی

من خجل گشتم ار تو خشنودی

حاجتی گر به بنده هست بیار

ور نه اینها که داده‌ای بر دار

چون قوی دل شدم به یاری او

گشتم آگه ز دوستداری او

باز گفتم بدو حکایت خویش

قصه شاهی و ولایت خویش

کز چه معنی بدین طرف راندم

دست بر پادشاهی افشاندم

تا بدانم که هر که زین شهرند

چه سبب کز نشاط بی‌بهرند

بی‌مصیبت به غم چرا کوشند

جامهای سیه چرا پوشند

مرد قصاب کاین سخن بشنید

گوسپندی شد و ز گرگ رمید

ساعتی ماند چون رمیده دلان

دیده بر هم نهاده چون خجلان

گفت پرسیدی آنچه نیست صواب

دهمت آنچنانکه هست جواب

شب چو عنبر فشاند بر کافور

گشت مردم ز راه مردم دور

گفت وقتست کانچه می‌خواهی

بینی و یابی از وی آگاهی

خیز ا بر تو راز بگشایم

صورت نانموده بنمایم

این سخن گفت و شد ز خانه برون

شد مرا سوی راه راهنمون

او همی شد من غریب از پس

وز خلایق نبود با ما کس

چون پری زاد می برید مرا

سوی ویرانه‌ای کشید مرا

چون در آن منزل خراب شدیم

چون پری هردو در نقاب شدیم

سبدی بود در رسن بسته

رفت و آورد پیشم آهسته

بسته کرده رسن در آن پرگار

اژدهائی به گرد سله مار

گفت یک دم درین سبد بنشین

جلوه‌ای کن بر آسمان و زمین

تا بدانی که هرکه خاموشست

از چه معنی چنین سیه پوشست

آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت

ننماید مگر که این سبدت

چون دمی دیدم از خلل خالی

در نشستم در آن سبد حالی

چون تنم در سبد نوا بگرفت

سبدم مرغ شد هوا بگرفت

به طلسمی که بود چنبر ساز

برکشیدم به چرخ چنبر باز

آن رسن کش به لیمیا سازی

من بیچاره در رسن بازی

شمع وارم رسن به گردن چست

رسنم سخت بود و گردن سست

چون اسیری ز بخت خود مهجور

رسن از گردنم نمی‌شد دور

من شدم بر خره به گردن خرد

خر بختم شد و رسن را برد

گرچه بود از رسن به تاب تنم

رشته جان نشد جز آن رسنم

بود میلی برآوریده به ماه

که ز بر دیدنش فتاد کلاه

چون رسید آن سبد به میل بلند

رسنم را گره رسید به بند

کار سازم شد و مرا بگذاشت

کرم افغان بسی و سود نداشت

زیر و بالا چو در جهان دیدم

خویشتن را بر آسمان دیدم

آسمان بر سرم فسون خوانده

من معلق چو آسمان مانده

زان سیاست که جان رسید به ناف

دیده در کار ماند زهره شکاف

سوی بالا دلم ندید دلیر

زهره آن کرا که بیند زیر

دیده بر هم نهادم از سر بیم

کرده خود را به عاجزی تسلیم

در پشیمانی از فسانه خویش

آرزومند خویش و خانه خویش

هیچ سودم نه زان پشیمانی

جز خدا ترسی و خدا خوانی

چون بر آمد بر این زمانی چند

بر سر آن کشیده میل بلند

مرغی آمد نشست چون کوهی

کامدم زو به دل در اندوهی

از بزرگی که بود سرتاپای

میل گفتی در اوفتاده ز جای

پر و بالی چو شاخهای درخت

پایها بر مثال پایه تخت

چون ستونی کشیده منقاری

بیستونی و در میان غاری

هردم آهنگ خارشی می‌کرد

خویشتن را گزارشی می‌کرد

هر پری را که گرد می‌انگیخت

نافه مشک بر زمین می‌ریخت

هر بن بال را که می‌خارید

صدفی ریخت پر ز مروارید

او شده بر سرین من در خواب

من در او مانده چون غریق در آن

گفتم ار پای مرغ را گیرم

زیر پای آورد چو نخجیرم

ور کنم صبر جای پر خطر است

کافتم زیر و محنتم زبر است

بی‌وفائی ز ناجوان مردی

کرد با من دمی بدین سردی

چه غرض بودش از شکنجه من

کاین چنین خرد کرد پنجه من

مگر اسباب من ز راهش برد

به هلاکم بدین سبب بسپرد

به که در پای مرغ پیچم دست

زین خطر گه بدین توانم رست

چونکه هنگام بانگ مرغ رسید

مرغ و هر وحشیی که بود رمید

دل آن مرغ نیز تاب گرفت

بال برهم زد و شتاب گرفت

دست بردم به اعتماد خدای

و آن قوی پای را گرفتم پای

مرغ پا گرد کرد و بال گشاد

خاکیی را بر اوج برد چو باد

ز اول صبح تا به نیمه روز

من سفر ساز و او مسافر سوز

چون به گرمی رسید تابش مهر

بر سر ما روانه گشت سپهر

مرغ با سایه هم نشستی کرد

اندک اندک نشاط پستی کرد

تا بدانجای کز چنان جائی

تا زمین بود نیزه بالائی

بر زمین سبزه‌ای به رنگ حریر

لخلخه کرده از گلاب و عبیر

من بر آن مرغ صد دعا کردم

پایش از دست خود رهاکردم

اوفتادم چو برق با دل گرم

بر گلی نازک و گیاهی نرم

ساعتی نیک ماندم افتاده

دل به اندیشه‌های بد داده

چون از آن ماندگی برآسودم

شکر کردم که بهترک بودم

باز کردم نظر به عادت خویش

دیدم آن جایگاه را پس و پیش

روضه‌ای دیدم آسمان زمیش

نارسیده غبار آدمیش

صدهزاران گل شکفته درو

سبزه بیدار و آب خفته درو

هر گلی گونه گونه از رنگی

بوی هر گلی رسیده فرسنگی

زلف سنبل به حلقه‌های کمند

کرده جعد قرنفلش را بند

لب گل را به گاز برده سمن

ارغوان را زبان بریده چمن

گرد کافور و خاک عنبر بود

ریگ زر سنگلاخ گوهر بود

چشمه‌هائی روان بسان گلاب

در میانش عقیق و در خوشاب

چشمه‌ای کاین حصار پیروزه

کرده زو آب و رنگ دریوزه

ماهیان در میان چشمه آب

چون درمهای سیم در سیماب

کوهی از گرد او زمرد رنگ

بیشه کوه سرو و شاخ و خدنگ

همه یاقوت سرخ بد سنگش

سرخ گشته خدنگش از رنگش

صندل و عود هر سوئی بر پای

باد ازو عود سوز و صندل سای

حور سر در سرشتش آورده

سر گزیت از بهشتش آورده

ارم آرام دل نهادش نام

خوانده مینوش چرخ مینو فام

من که دریافتم چنین جائی

شاد گشتم چو گنج پیمائی

از نکوئی در او عجب ماندم

بر وی الحمدللهی خواندم

گردبر گشتم از نشیب و فراز

دیدم آن روضه‌های دیده نواز

میوه‌های لذیذ می‌خوردم

شکر نعمت پدید می‌کردم

عاقبت رخت بستم از شادی

زیر سروی چو سرو آزادی

تا شب آنجایگه قرارم بود

نشدم گر هزار کارم بود

اندکی خوردم اندکی خفتم

در همه حال شکر می‌گفتم

چون شب آرایشی دگرگون ساخت

کحلی اندوخت قرمزی انداخت

بر سر کوه مهر تافته تافت

زهره صبح چون شکوفه شکافت

بادی آمد ز ره فشاند غبار

بادی آسوده‌تر ز باد بهار

ابری آمد چو ابر نیسانی

کرد بر سبزها در افشانی

راه چون رفته گشت و نم زده شد

همه راه از بتان چو بتکده شد

دیدم از دور صدهزاران حور

کز من آرام و صابری شد دور

یک جهان پر نگار نورانی

روح‌پرور چو راح ریحانی

هر نگاری بسان تازه بهار

همه در دستها گرفته نگار

لب لعلی چو لاله در بستان

لعلشان خونبهای خوزستان

دست و ساعد پر از علاقه زر

گردن و گوش پر ز لؤلؤ تر

شمعهائی به دست شاهانه

خالی از دود و گاز و پروانه

آمدند از کشی و رعنائی

با هزاران هزار زیبائی

بر سر آن بتان حور سرشت

فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت

فرش انداختند و تخت زدند

راه صبرم زدند و سخت زدند

چون زمانی بر این گذشت نه دیر

گفتی آمد مه از سپهر به زیر

آفتابی پدید گشت از دور

کاسمان ناپدید گشت از نور

گرد بر گرد او چو حور و پری

صدهزاران ستاره سحری

سرو بود او کنیزکان چمنش

او گل سرخ و آن بتان سمنش

هر شکر پاره شمعی اندر دست

شکر و شمع خوش بود پیوست

پر سهی سرو گشت باغ همه

شب چراغان با چراغ همه

آمد آن بانوی همایون بخت

چون عروسان نشست بر سر تخت

عالم آسوده یکسر از چپ و راست

چون نشست او قیامتی برخاست

پس به یک لحظه چون نشست به جای

برقع از رخ گشود و موزه ز پای

شاهی آمد برون ز طارم خویش

لشگر روم و زنگش از پس و پیش

رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ

رزمه روم داد و بزمه زنگ

تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور

همه سروی ز خاک و او از نور

بود لختی چو گل سرافکنده

به جهان آتش در افکنده

چون زمانی گذشت سر برداشت

گفت با محرمی که دربر داشت

که ز نامحرمان خاک‌پرست

می‌نماید که شخصی اینجاهست

خیز و بر گرد گرد این پرگار

هرکه پیش آیدت به پیش من آر

آن پریزاده در زمان برخاست

چون پری می‌پرید از چپ و راست

چون مرا دید ماند از آن بشگفت

دستگیرانه دست من بگرفت

گفت برخیز تا رویم چو دود

بانوی بانوان چنین فرمود

من بدان گفته هیچ نفزودم

کارزومند آن سخن بودم

پر گرفتم چو زاغ با طاوس

آمدم تا به جلوه‌گاه عروس

پیش رفتم ز روی چالاکی

خاک بوسیدمش من خاکی

خواستم تا به پای بنشینم

در صف زیر جای بگزینم

گفت برخیز جای جای تو نیست

پایه بندگی سزای تو نیست

پیش چون من حریف مهمان دوست

جای مهمان ز مغز به که ز پوست

خاصه خوبی و آشنا نظری

دست پرورد رایض هنری

بر سریر آی و پیش من بنشین

سازگارست ماه با پروین

گفتم ای بانوی فریشته خوی

با چو من بنده این حدیث مگوی

تخت بلقیس جای دیوان نیست

مرد آن تخت جز سلیمان نیست

من که دیوی شدم بیابانی

چون کنم دعوی سلیمانی

گفت نارد بها بهانه مگیر

با فسون خوانده‌ای فسانه مگیر

همه جای آن تست و حکم تراست

لیک با من نشست باید و خاست

تا شوی آگه ز نهانی من

بهرهٔابی ز مهربانی من

گفتمش همسر تو سایه تست

تاج من خاک تخت پایه تست

گفت سوگندها به جان و سرم

که برآیی یکی زمان ببرم

میهمان منی تو ای سره مرد

میهمان را عزیز باید کرد

چون به جز بندگی ندیدم رای

ایستادم چو بندگان بر پای

خادمی دست من گرفت به ناز

بر سریرم نشاند و آمد باز

چون نشستم بر آن سریر بلند

ماه دیدم گرفتمش به کمند

با من آن مه به خوش زبانیها

کرد بسیار مهربانیها

پس بفرمود کاورند به پیش

خوان و خوردی ز شرح دادن بیش

خوان نهادند خازنان بهشت

خوردهائی همه عبیر سرشت

خوان ز پیروزه کاسه از یاقوت

دیده را زو نصیب و جان را قوت

هرچه اندیشه در گمان آورد

مطبخی رفت و در میان آورد

چون فراغت رسیدمان از خورد

از غذاهای گرم و شربت سرد

مطرب آمد روانه شد ساقی

شد طرب را بهانه در باقی

هر نسفته دری دری می‌سفت

هر ترانه ترانه‌ای می‌گفت

رقص میدان گشاد و دایره بست

پر در آمد به پای و پویه به دست

شمع را ساختند بر سر جای

و ایستادند همچو شمع به پای

چون ز پا کوفتن برآسودند

دستبردی به باده بنمودند

شد به دادن شتاب ساقی گرم

برگرفت از میان وقایه شرم

من به نیروی عشق و عذر شراب

کردم آنها که رطلیان خراب

وان شکر لب ز روی دمسازی

باز گفتی نکرد از آن بازی

چونکه دیدم به مهر خود رایش

اوفتادم چو زلف در پایش

بوسه بر پای یار خویش زدم

تا مکن بیش گفت بیش زدم

مرغ امید بر نشست به شاخ

گشت میدان گفتگوی فراخ

عشق می‌باختم ببوس و به می

به دلی و هزار جان با وی

گفتمش دلپسند کام تو چیست

نامداریت هست نام تو چیست

گفت من ترک نازنین اندام

نازنین ترکتاز دارم نام

گفتم از همدمی و هم کیشی

نامها را به هم بود خویشی

ترکتاز است نامت این عجبست

ترکتازی مرا همین لقبست

خیز تا ترک‌وار در تازیم

هندوان را در آتش اندازیم

قوت جان از می مغانه کنیم

نقل و می نوش عاشقانه کنیم

چون می تلخ و نقل شیرین هست

نقل برخوان نهیم و می بر دست

یافتم در کرشمه دستوری

کز میان دور گردد آن دوری

غمزه می‌گفت وقت بازی تست

هان که دولت به کار سازی تست

خنده می‌داد دل که وقت خوشست

بوسه بستان که یار ناز کشست

چونکه بر گنج بوسه بارم داد

من یکی خواستم هزارم داد

گرم گشتم چنانکه گردد مست

یار در دست و رفته کار از دست

خونم اندر جگر به جوش آمد

ماه را بانگ خون به گوش آمد

گفت امشب به بوسه قانع باش

بیش از این رنگ آسمان متراش

هرچه زین بگذرد روا نبود

دوست آن به که بی‌وفا نبود

تا بود در تو ساکنی بر جای

زلف کش گاز گیر و بوسه ربای

چون بدانجا رسی که نتوانی

کز طبیعت عنان بگردانی

زین کنیزان که هر یکی ماهیست

شب عشاق را سحرگاهیست

آنکه در چشم خوبتر یابی

وارزو را درو نظر یابی

حکم کن کز خودش کنم خالی

زیر حکم تو آورم حالی

تا به مولائیت کمر بندد

به شبستان خاص پیوندند

کندت دلبری و دلداری

هم عروسی و هم پرستاری

آتشت را ز جوش بنشاند

آبی از بهر جوی ما ماند

گر دگر شب عروس نوخواهی

دهمت بر مراد خود شاهی

هر شبت زین یکی گهر بخشم

گر دگر بایدت دگر بخشم

این سخن گفت و چون ازین پرداخت

مشفقی کرد و مهربانی ساخت

در کنیزان خود نهانی دید

آنکه در خورد مهربانی دید

پیش خواند و به من سپرد به ناز

گفت برخیز و هرچه خواهی ساز

ماه بخشیده دست من بگرفت

من در آن ماه روی مانده شگفت

کز شگرفی و دلبری و کشی

بود یاری سزای نازکشی

او همی‌رفت و من به دنبالش

بنده زلف و هندوی خالش

تا رسیدم به بارگاهی چست

در نشد تا مرا نبرد نخست

چون در آن قصر تنگ بار شدیم

چون بم و زیر سازگار شدیم

دیدم افکنده بر بساط بلند

خوابگاهی ز پرنیان و پرند

شمعهای بساط بزم افروز

همه یاقوت ساز و عنبر سوز

سر به بالین بستر آوردیم

هردو برها ببر در آوردیم

یافتم خرمنی چو گل دربید

نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید

صدفی مهر بسته بر سر او

مهر بر داشتم ز گوهر او

بود تا گاه روز در بر من

پر ز کافور و مشک بستر من

گاه روز او چو بخت من برخاست

ساز گرمابه کرد یک یک راست

غسل گاهم به آبادانی کرد

کز گهر سرخ بود و از زر زرد

خویشتن را به آب گل شستم

در کلاه و کمر چو گل رستم

آمدم زان نشاطگاه برون

بود یک‌یک ستاره بر گردون

در خزیدم به گوشه‌ای خالی

فرض ایزد گزاردم حالی

آن عروسان و لعبتان سرای

همه رفتند و کس نماند به جای

من بر آن سبزه مانده چون گل زرد

بر لب مرغزار و چشمه سرد

سر نهادم خمار می در سر

بر گل خشک با گلاله تر

خفتم از وقت صبح تا گه شام

بخت بیدار و خواجه خفته به کام

آهوی شب چو گشت نافه گشای

صدفی شد سپهر غالیه‌سای

سر برآوردم از عماری خواب

بنشستم چو سبزه بر لب آب

آمد آن ابرو باد چون شب دوش

این درافشان و آن عبیرفروش

باد می‌رفت و ابر می‌افشاند

این سمن کاشت و آن بنفشه نشاند

چون شد آن مرغزار عنبر بوی

آب گل سر نهاد جوی به جوی

لعبتان آمدند عشرت ساز

آسمان بازگشت لعبت باز

تختی از تخته زر آوردند

تخت پوشی ز گوهر آوردند

چون شد انگیخته سریر بلند

بسته شد بر سرش بساط پرند

بزمی آراستند سلطانی

زیور بزم جمله نورانی

شور و آشوبی از جهان برخاست

آمدند آن جماعت از چپ و راست

در میان آن عروس یغمائی

برده از عاشقان شکیبائی

بر سر تخت شد قرار گرفت

تخت ازو رنگ نوبهار گرفت

باز فرمود تا مرا جستند

نامم از لوح غایبان شستند

رفتم و بر سریر خواندندم

هم به آیین خود نشاندندم

هم به ترتیب و ساز روز دگر

خوان نهادند و خوردها بر سر

هر ابائی که در خورد به بساط

وآورد در خورنده رنگ نشاط

ساختند آنچنان که باید ساخت

چونکه هرکس از آن خورش پرداخت

می نهادند و چنگ ساخته شد

از زدن رودها نواخته شد

نوش ساقی و جام نوشگوار

گرم‌تر کرد عشق را بازار

در سر آمد نشاط سرمستی

عشق با باده کرد همدستی

ترک من رحمت آشکارا کرد

هندوی خویش را مدارا کرد

رغبت افزود در نواختنم

مهربان شد به کار ساختنم

کرد شکلی به غمزه با یاران

تا شدند از برش پرستاران

خلوتی آنچنان و یاری نغز

تابم از دل در اوفتاد به مغز

دست بردم چو زلف در کمرش

درکشیدم چو عاشقان به برش

گفت هان وقت بی‌قراری نیست

شب شب زینهار خواری نیست

گر قناعت کنی به شکر و قند

گاز می‌گیر و بوسه در می‌بند

به قناعت کسی که شاد بود

تا بود محتشم نهاد بود

وانکه با آرزو کند خویشی

اوفتد عاقبت به درویشی

گفتمش چاره کن ز بهر خدای

کابم از سر گذشت و خار از پای

هست زنجیر زلف چون قیرت

من ز دیوانگان زنجیرت

در به زنجیر کن ترا گفتم

تا چو زنجیریان نیاشفتم

شب به آخر رسید و صبح دمید

سخن ما به آخری نرسید

گر کشی جانم از تو نیست دریغ

اینک اینک سر آنک آنک تیغ

این همه سر کشیدن از پی چیست

گل نخندید تا هوا نگریست

جوی آبی و آب جویت من

خاکی و آب دست شویت من

تشنه‌ای را که او گلوده تست

آب در ده که آب در ده تست

ندهی آب من بقای تو باد

آب من نیز خاک پای تو باد

خاکیی را بگیر کابی برد

آب جوئی در آب جوئی مرد

قطره‌ای به تشنگی مگداز

تشنه‌ای را به قطره‌ای بنواز

رطبی در فتاده گیر به شیر

سوزنی رفته در میان حریر

گر جز اینست کار تا خیزم

خاک در چشم آرزو ریزم

مرغی انگاشتم نشست و پرید

نه خر افتاده شد نه خیک درید

پاسخم داد کامشبی خوش باش

نعل شبدیز گو در آتش باش

گر شبی زین خیال گردی دور

یابی از شمع جاودانی نور

چشمه‌ای را به قطره‌ای مفروش

کاین همه نیش دارد آن همه نوش

در یک آرزو به خود در بند

همه ساله به خرمی می‌خند

بوسه میگیر و زلف و می‌انداز

نرد رو با کنیزکان می‌باز

باغ داری به ترک باغ مگوی

مرغ با تست شیر مرغ مجوی

کام دل هست و کامرانی هست

در خیانت گری چه آری دست

امشبی با شکیب ساز و مکوش

دل بنه بر وظیفه شب دوش

من ازین پایه چون به زیر آیم

هم به دست آیم ارچه دیر آیم

ماهی از حوضه ار بشست آری

ماه را دیرتر به دست آری

چون گران دیدمش در آن بازی

کردم آهستگی و دمسازی

دل نهادم به بوسه چو شکر

روزه بستم به روزهای دگر

از سر عشوه باده می‌خوردم

بر سر تابه صبر می‌کردم

باز تب کرده را در آمد تاب

رغبتم تازه شد به بوس و شراب

چون دگرباره ترک دلکش من

در جگر دید جوش آتش من

کرد از آن لعبتان یکی را ساز

کاید و آتشم نشاند باز

یاری الحق چنانکه دل خواهد

دل همه چیز معتدل خواهد

خوشدل آن شد که باشدش یاری

گر بود کاچکی چنان باری

رفتم آن شب چنانکه عادت بود

وان شب کام دل زیادت بود

تا گه روز قند می‌خوردم

با پری دست بند می‌کردم

روز چون جامه کرد گازر شوی

رنگرزوار شب شکست سبوی

آن همه رنگهای دیده فریب

دور گشت از بساط زینت و زیب

در تمنا که چون شب آید باز

می‌خورم با بتان چین و طراز

زلف ترکی برآورم به کمر

دلنوازی درافکنم به جگر

گه خورم با شکر لبی جامی

گه بر آرم ز گلرخی کامی

چون شب آمد غرض مهیا بود

مسندم بر تراز ثریا بود

چندگاه این چنین برود و به می

هر شبم عیش بود پی در پی

اول شب نظاره‌گاهم نور

وآخر شب هم آشیانم حور

روز بودم به باغ و شب به بهشت

خاک مشگین و خانه زرین خشت

بودم اقلیم خوشدلی را شاه

روز با آفتاب و شب با ماه

هیچ کامی نه کان نبود مرا

بخت بود کان نمود مرا

چون در آن نعمتم نبود سپاس

حق نعمت زیاده شد ز قیاس

ورق از حرف خرمی شستم

کز زیادت زیادتی جستم

چون بسی شب رسید وعده ماه

شب جهان بر ستاره کرد سیاه

عنبرین طره سرای سپهر

طره ماه درکشید به مهر

ابرو بادی که آمدی زان پیش

تازه کردند تازه‌روئی خویش

شورشی باز در جهان افتاد

بانگ زیور بر آسمان افتاد

وآن کنیزان به رسم پیشینه

سیب در دست و نار در سینه

آمدند آن سریر بنهادند

حلقه بستند و حلق بگشادند

آمد آن ماه آفتاب نشان

در بر افکنده زلف مشک‌فشان

شمعها پیش و پس به عادت خویش

پس رها کن که شمع باشد پیش

با هزاران هزار زینت و ناز

بر سر بزمگاه خود شد باز

مطربان پرده را نوا بستند

پرده‌داران به کار بنشستند

ساقیان صرف ارغوانی رنگ

راست کردند بر ترنم چنگ

شاه شکر لبان چنان فرمود

کاورید آن حریف ما را زود

باز خوبان به ناز بردندم

به خداوند خود سپردندم

چون مرا دید مهربان برخاست

کرد بر دست راست جایم راست

خدمتش کردم و نشستم شاد

آرزوی گذشته آمد یاد

خوان نهادند باز بر ترتیب

بیش از اندازه خوردهای غریب

چون ز خوانریزه خورده شد روزی

می در آمد به مجلس افروزی

از کف ساقیان دریا کف

درفشان گشت کامهای صدف

من دگرباره گشته واله و مست

زلف او چون رسن گرفته به دست

باز دیوانم از رسن رستند

من دیوانه را رسن بستند

عنکبوتی شدم ز طنازی

وان شب آموختم رسن‌بازی

شیفتم چون خری که جو بیند

یا چو صرعی که ماه نو بیند

لرز لرزان چو دزد گنج‌پرست

در کمرگاه او کشیدم دست

دست بر سیم ساده میسودم

سخت می‌گشت و سست می‌بودم

چون چنان دید ماه زیبا چهر

دست بر دست من نهاد به مهر

بوسه زد دستم آن ستیزه‌حور

تا ز گنجینه دست کردم دور

گفت بر گنج بسته دست میاز

کز غرض کوتهست دست دراز

مهر برداشتن ز کان نتوان

کان به مهر است چون توان نتوان

صبر کن کان تست خرما بن

تا به خرما رسی شتاب مکن

باده می‌خور که خود کباب رسد

ماه می بین که آفتاب رسد

گفتم ای آفتاب گلشن من

چشمه نور و چشم روشن من

صبح رویت دمیده چون گل باغ

چون نمیرم برابرت چو چراغ

می‌نمائی به تشنه آب شکر

گوئی آنگه که لب بدوز و مخور

چون درآمد رخت به جلوه‌گری

عقل دیوانه شد که دید پری

نعلک گوش را چو کردی ساز

نعل در آتشم فکندی باز

با شبیخون ماه چون کوشم

آفتابی به ذره چون پوشم

دست چون دارمت که در دستی

اندهی نیستم چو تو هستی

از زمینی تو من هم از زمیم

گر تو هستی پری من آدمیم

لب به دندان گزیدنم تا چند

وآب دندان مزیدنم تا چند

چاره‌ای کن که غم رسیده کسم

تا یک امشب به کام دل برسم

بس که جانم به لب رسیده ز درد

بوسه گرم ده مده دم سرد

بختم از یاری تو کار کند

یاری بخت بختیار کند

گوئی انده مخور که یار توام

کار خود کن که من به کار توام

کار ازین صعب‌تر که بار افتاد

وارهان وارهان که کار افتاد

گرچه آهو سرینی ای دلبند

خواب خرگوش دادنم تا چند

ترسم این پیر گرگ روبه‌باز

گرگی و روبهی کند آغاز

شیر گیرانه سوی من تازد

چون پلنگی به زیرم اندازد

آرزوهاست با تو بگذارم

کارزوی خود از تو بردارم

گر در آرزوم در بندی

میرم امشب در آرزومندی

ناز میکش که ناز مهمانان

تاجداران کشند و سلطانان

چون شکیبم نماند دیگربار

گفت چونین کنم تو دست بدار

ناز تو گر به جان بود بکشم

گر تو از خلخی من از حبشم

چه محل پیش چون تو مهمانی

پیشکش کردن را این چنین خوانی

لیکن این آرزو که می‌گوئی

دیریابی و زود می‌جوئی

گر براید بهشتی از خاری

آید از چون منی چنین کاری

وگر از بید بوی عود آید

از من اینکار در وجود آید

بستان هرچه از منت کامست

جز یکی آرزو که آن خامست

رخ ترا لب ترا و سینه ترا

جز دری آن دگر خزینه ترا

گر چنین کرده‌ای شبت بیش است

این چنین شب هزار در پیش است

چون شدی گرم دل ز باده خام

ساقیی بخشمت چو ماه تمام

تا ازو کام خویش برداری

دامن من ز دست بگذاری

چون فریب زبان او دیدم

گوش کردم ولیک نشیندم

چند کوشیدم از سکونت و شرم

آهنم تیز بود و آتش گرم

بختم از دور گفت کای نادان

(لیس قریه وراء عبادان)

من خام از زیادت اندیشی

به کمی اوفتادم از بیشی

گفتم ای سخت کرده کار مرا

برده یکبارگی قرار مرا

صدهزار آدمی در این غم مرد

که سوی گنج راه داند برد

من که پایم فروشداست به گنج

دست چون دارم ارچه بینم رنج

نیست ممکن که تا دمی دارم

سر زلف ز دست بگذارم

یا بر این تخت شمع من بفروز

یا چو تختم به چارمیخ بدوز

یا بر این نطع رقص کن برخیز

یا دگر نطع خواه و خونم ریز

دل و جانی و هوش و بینائی

از تو چون باشدم شکیبائی

غرضی کز تو دلستان یابم

رایگانست اگربه جان یابم

کیست کو گنج رایگان نخرد

وارزوئی چنین به جان نخرد

شمع‌وار امشبی برافروزم

کز غمت چون چراغ می‌سوزم

سوز تو زنده دادم چو چراغ

زنده با سوز و مرده هست به داغ

آفتاب ار بگردد از سر سوز

تنگ روزی شود ز تنگی روز

این نه کامست کز تو می‌جویم

خوابی از بهر خویش می‌گویم

مغز من خفته شد درین چه شکیست

خفته و مرده بلکه هردو یکیست

گرنه چشمم رخ ترا دیدی

این چنین خوابها کجا دیدی

گر بر آنی که خون من ریزی

تیز شو هان که خون کند تیزی

وانگه از جوش خون و آتش مغز

حمله بردم بران شکوفه نغز

در گنجینه را گرفتم زود

تا کنم لعل را عقیق آمود

زارزوئی چنانکه بود نداشت

لابها کرد و هیچ سود نداشت

در صبوری بدان نواله نوش

مهل می‌خواست من نکردم گوش

خورد سوگند کین خزینه تراست

امشب امید و کام دل فرداست

امشبی بر امید گنج بساز

شب فردا خزینه می‌پرداز

صبر کردن شبی محالی نیست

آخر امشب شبیست سالی نیست

او همی‌گفت و من چو دشنه تیز

در کمر کرده دست کور آویز

خواهشی کو ز بهر خود می‌کرد

خارشم را یکی به صد می‌کرد

تا بدانجا رسید کز چستی

دادم آن بند بسته را سستی

چونکه دید او ستیزه کاری من

ناشکیبی و بی‌قراری من

گفت یک لحظه دیده را در بند

تا گشایم در خزینه قند

چون گشادم بر آنچه داری رای

در برم گیر و دیده را بگشای

من به شیرینی بهانه او

دیده بر بستم از خزانه او

چون یکی لحظه مهلتش دادم

گفت بگشای دیده بگشادم

کردم آهنگ بر امید شکار

تا درآرم عروس را به کنار

چونکه سوی عروس خود دیدم

خویشتن را در آن سبد دیدم

هیچکس گرد من نه از زن و مرد

مونسم آه گرم و بادی سرد

مانده چون سایه‌ای ز تابش نور

ترکتازی ز ترکتازی دور

من درین وسوسه که زیر ستون

جنبشی زان سبد گشاد سکون

آمد آن یار و زان رواق بلند

سبدم را رسن گشاد ز بند

لخت چون از بهانه سیر آمد

سبدم زان ستون به زیر آمد

آنکه از من کناره کرد و گریخت

در کنارم گرفت و عذر انگیخت

گفت اگر گفتمی ترا صد سال

باورت نامدی حقیقت حال

رفتی و دیدی آنچه بود نهفت

این چنین قصه با که شاید گفت

من درین جوش گرم جوشیدم

وز تظلم سیاه پوشیدم

گفتمش کای چو من ستمدیده

رای تو پیش من پسندیده

من ستمدیده را به خاموشی

ناگزیر است ازین سیه‌پوشی

رو پرند سیاه نزد من آر

رفت و آورد پیش من شب تار

در سر افکندم آن پرند سیاه

هم در آن شب بسیچ کردم راه

سوی شهر خود آمدم دلتنگ

بر خود افکنده از سیاهی رنگ

من که شاه سیاه پوشانم

چون سیه ابر ازان خروشانم

کز چنان پخته آرزوی به کام

دور گشتم به آرزوئی خام

چون خداوند من ز راز نهفت

این حکایت به پیش من برگفت

من که بودم درم خریده او

برگزیدم همان گزیده او

با سکندر ز بهر آب حیات

رفتم اندر سیاهی ظلمات

در سیاهی شکوه دارد ماه

چتر سلطان از آن کنند سیاه

هیچ رنگی به از سیاهی نیست

داس ماهی چو پشت ماهی نیست

از جوانی بود سیه موئی

وز سیاهی بود جوان روئی

به سیاهی بصر جهان بیند

چرگنی بر سیاه ننشیند

گر نه سیفور شب سیاه شدی

کی سزاوار مهد ماه شدی

هفت رنگست زیر هفتو رنگ

نیست بالاتر از سیاهی رنگ

چون که بانوی هند با بهرام

باز پرداخت این فسانه تمام

شه بر آن گفته آفرینها گفت

در کنارش گرفت و شاد بخفت

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

شه به ناز و نشاط شد مشغول

کز ده و گیر گشته بود ملول

کار هریک چنانکه بود به ساخت

پس به تدبیر کار خود پرداخت

به فراغت به کام دل بنشست

دشمنان زیر پای و می در دست

یادش آمد حدیث آن استاد

کان صفت کرده بود پیشین یاد

وان سراچه که هفت پیکر بود

بلکه ار تنگ هفت کشور بود

مهر آن دختران حور سرشت

در دلش تخم مهربانی کشت

کورش آنگه ز هفت جوش نشست

کامد آن هفت کیمیاش به دست

اولین دختر از نژاد کیان

بود لیکن پدر شده ز میان

خواستش با هزار خواسته بیش

گوهری یافت هم ز گوهر خویش

پس به خاقان روانه کرد برید

برخی از مهر و برخی از تهدید

دخترش خواست با خزانه و تاج

بر سر هردو هفت ساله خراج

داد خاقان خراج و دختر و چیز

حمل دینار و گنج گوهر نیز

وانگهی ترکتاز کرد به روم

در فکند آتشی دران بر و بوم

قیصر از بیم بر نزد نفسی

دخترش داد و عذر خواست بسی

کس فرستاد سوی مغرب شاه

با زر مغربی و افسر و گاه

دخت او نیز در کنار آورد

زیرکی بین که چو به کار آورد

چون سهی سرو برد ازان بستان

رفت از آنجا به ملک هندستان

دختر رای را به عقل و به رای

خواست و آورد کام خویش به جای

قاصدش رفت و خواست از خوارزم

دختر خوب روی در خور بزم

همچنان نامه کرد بر سقلاب

خواست زیبا رخی چو قطره آب

چون ز کشور خدای هفت اقلیم

هفت لعبت ستد چو در یتیم

از جهان دل به شادمانی داد

داد عیش خوش و جوانی داد

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

روزی از صبح فتح نورانی

آسمان بر گشاده پیشانی

فرخ و روشن و جهان افروز

خنک آن روز یاد باد آن روز

شه به خوبی چو روی دلبندان

مجلسی ساخت با خردمندان

روز خانه نه روز بستان بود

کاولین روزی از زمستان بود

شمع و قندیل باغها مرده

رخت و بنگاه باغبان برده

بانگ دزدیده بلبلان را زاغ

بانگ دزدی در آوریده به باغ

زاغ جز هندوی نسب نبود

دزدی از هندوان عجب نبود

زاغ مانده به باغ بی‌بلبل

خار مانده به یادگار از گل

داده نقاش باد شبگیری

آب را حلقهای زنجیری

تاب سرما که برد از آتش تاب

آب را تیغ و تیغ را کرد آب

دمه پیکان آبدار به دست

چشم را سفت و چشمه را می‌بست

شیر در جوش چون پنیر شده

خون در اندام زمهریر شده

کوه قاقم زمین حواصل پوش

چرخ سنجاب درکشیده به دوش

بر بهائم ددان کمین کرده

پوست کنده به پوستین کرده

رستنی در کشیده سر به زمین

نامیه گشته اعتکاف نشین

کیمیا کاری جهان دو رنگ

لعل آتش نهفته در دل سنگ

گل ز حکمت به کوزه‌ای پوده

گل حکمت به سر بر اندوه

زیبقیهای آبگینه آب

تخته بر تخته گشته نقره ناب

در چنین فصل تاب‌خانه شاه

داشته طبع چار فصل نگاه

ار بسی بویهای عطرآمیز

معتدل گشته باد برف انگیز

میوه‌ها و شرابهای چو نوش

مغز را خواب داده دل را هوش

آتش انگیخته ز صندل و عود

دود گردش چو هندوان به سجود

آتشی زو نشاط را پشتی

کان گوگرد سرخ زردشتی

خونی از جوش منعقد گشته

پرنیانی به خون در آغشته

فندقی رنگ داده عنابش

گشته شنگرف سوده سیمایش

سرخ سیبی دل از میان کنده

به دلش ناردانه آکنده

کهربائی ز قیر کرده خضاب

آفتابی ز مشک بسته نقاب

ظلمتی کشته از نواله نور

لاله‌ای رسته از کلاله حور

ترکی از اصل رومیان نسبش

قره‌العین هندوان لقبش

مشعل یونس و چراغ کلیم

بزم عیسی و باغ ابراهیم

شوشهای ز کال مشگین رنگ

گرد آتش چو گرد آینه زنگ

آن سیه رنگ و این عقیق صفات

کان یاقوت بود در ظلمات

گوهرش داده دیدها را قوت

زرد و سرخ و کبود چون یاقوت

نو عروسی شراره زیور او

عنبرینه ز کال در بر او

حجله و بزمه‌ای به زر کاری

حجله عودی و بزمه گلناری

گرد آن بزمه پرند زده

کبک و دراج دست بند زده

بر سر آتش از سر خاصی

فاخته پر فشان به رقاصی

زردی شعله در بخار گیاه

گنج زر بود زیر مار سیاه

دوزخی و بهشتیش مشهور

دوزخ از گرمی و بهشت از نور

دوزخ اهل کاروان کنشت

روضه راه رهروان بهشت

زند زردشت نغمه ساز بر او

مغ چو پروانه خرقه‌باز بر او

آب افسرده را گشاده مسام

ای دریغا چرا شد آتش نام

خانه سرسبزتر ز سایه سرو

باده گلرنگ‌تر از خون تذرو

ریخته آسمان فاخته گون

از هوا فاخته ز فاخته خون

باده در جام آبگینه گهر

راست چون آب خشک و آتش تر

گور چشمان شراب می‌خوردند

ران گوران کباب می‌کردند

شاه بهرام گور با یاران

باده می‌خورد چون جهان داران

می و نقل و سماع و یاری چند

میگساری و غمگساری چند

راح گلگون چو گلشکر خنده

پخته گشته در آتش زنده

مغزها در سماع گرم شده

دل ز گرمی چو موم نرم شده

زیرکان راه عیش می‌رفتند

نکته‌های لطیف می‌گفتند

هر گرانمایه‌ای ز مایه خویش

گفت حرفی به قدر پایه خویش

چون سخن در سخن مسلسل گشت

بر زبان سخنوری بگذشت

کین درج کاسمان شه دارد

وین دقیقه که او نگه دارد

هیچکس را ز خسروان جهان

کس ندیداست آشکار و نهان

هست ما را ز فر تارک او

همه چیز از پی مبارک او

ایمنی هست و تندرستی هست

تنگی دشمن و فراخی دست

تندرستی و ایمنی و کفاف

این سه مایه‌ست و آن دیگر همه لاف

تن چو پوشیده گشت و حوصله پر

در جهان گونه لعل باش و نه در

ما که مثل تو پادشا داریم

همه داریم چون ترا داریم

کاشکی چاره‌ای در آن بودی

که ز ما چشم بدنهان بودی

گردش اختر و پیام سپهر

هم بدین فرخی نمودی چهر

طالع خوشدلی زره نشدی

عیش بر خوشدلان تبه نشدی

تا همه ساله شاه بودی شاد

خرمن عیش را نبردی باد

شادمان جان شاه می‌باید

جان ما گر فدا شود شاید

چون سخن گو سخن به پایان برد

هر کسی دل بدان سخن بسپرد

دور کرد آن دم از در آن دمه را

دلپسند آمد آن سخن همه را

در میان بود مردی آزاده

مهتر آئین و محتشم زاده

شیده نامی به روشنی چون شید

نقش پیرای هر سیاه و سپید

اوستادی به شغل رسامی

در مساحت مهندسی نامی

از طبیعی و هندسی و نجوم

همه در دست او چو مهره موم

خرده کاری به کار بنائی

نقشبندی به صورت آرائی

کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد

جان زمانی ستد دل از فرهاد

کرده شاگردی خرد به درست

بوده سمنارش اوستاد نخست

در خورنق ز نغز کاریها

داده با اوستاد یاریها

چون در آن بزم شاه را خوش دید

در زبان آب و در دل آتش دید

زد زمین بوس و گشت شاه‌پرست

چون زمین بوسه داد باز نشست

گفت اگر باشدم ز شه دستور

چشم بد دارم از دیارش دور

کاسمان سنجم و ستاره‌شناس

آگه از کار اختران به قیاس

در نگارندگی و گلکاری

وحی صنعت مراست پنداری

نسبتی گیرم از سپهر بلند

که نیارد به روی شاه گزند

تا بود در نشاط خانه خاک

ز اختران فلک ندارد باک

جای در حرزگاه جان دارد

بر زمین حکم آسمان دارد

وان چنانست کز گزارش کار

هفت پیکر کنم چو هفت حصار

رنگ هر گنبدی جداگانه

خوشتر از رنگ صد صنم خانه

شاه را هفت نازنین صنمست

هریکی را ز کشوری علمست

هست هر کشوری به رکن و اساس

در شمار ستاره‌ای به قیاس

هفته را بی‌صداع گفت و شنید

روزهای ستاره هست پدید

در چنان روزهای بزم افروز

عیش سازد به گنبدی هر روز

جامه همرنگ خانه در پوشد

با دلارام خانه می‌نوشد

گر برین گفته شاه کار کند

خویشتن را بزرگوار کند

تا بود عمر بر نشانه کار

باشد از عمر خویش برخوردار

شاه گفتا گرفتم این کردم

خانه زرین در آهنین کردم

عاقبت چون همی بباید مرد

اینهمه رنجها چه باید برد

وانچه گفتی که گنبد آرایم

خانه را همچنان به پیرایم

اینهمه خانه‌های گام و هواست

خانه خانه آفرین به کجاست؟

در همه گرچه آفرین گویم

آفریننده را کجا جویم

باز گفت این سخن خطا گفتم

جای جای آفرین چرا گفتم

آنکه در جا نشایدش دیدن

همه جایش توان پرستیدن

این سخن گفت شاه و گشت خموش

زان هوس در دماغش آمد جوش

زانکه در کارنامه سمنار

دید در شرح هفت پیکر کار

کان پری پیکران هفت اقلیم

داشت در درج خود چو در یتیم

در گرفت این سخن به شاه جهان

کاگهی داشت از حساب نهان

در جواب سخن نکرد شتاب

روزکی چند را نداد جواب

چون برین گفته رفت روزی چند

شبده را خواند شاه شیدا بند

آنچه پذرفته بود ازو درخواست

کرد کارش چنانکه باید راست

گنجی آماده کرد و برگ سپرد

تا برد رنج اگر تواند برد

روزی از بهر شغل رسامی

بهره‌مند از بقای بهرامی

مرد اخترشناس طالع بین

کرد بر طالعی خجسته گزین

شیده بر طالعی خجسته نهاد

کرد گنبد سرای را بنیاد

تا دو سال آنچنان بهشتی ساخت

که کسش از بهشت وا نشناخت

چون چنان هفت گنبد گهری

کرد گنبدگری چنان هنری

هریکی را به طبع و طالع خویش

شرط اول نگاهداشت به پیش

چون شه آمد بدید هفت سپهر

به یکی جای دست داده به مهر

دید کافسانه شد به جمله دیار

آنچنان نعمان نمود با سمنار

ناپسند آمد اهل بینش را

کشتن آن صنع آفرینش را

تا شود شاد شیده از بهرام

شهر بابک به شیده داد تمام

گفت نعمان اگر خطائی کرد

کان عقوبت بر آشنائی کرد

عدل من عذر خواه آن ستمست

آن نه از بخل و این نه از کرمست

کار عالم چنین تواند بود

زو یکی را زیان یکی را سود

یاری از تشنگی کباب شود

یار دیگر غریق آب شود

همه در کار خویش حیرانند

چاره جز خامشی نمی‌دانند

چونکه بهرام کیقباد کلاه

تاج کیخسروی رساند به ماه

بیستونی ز ناف ملک انگیخت

کانچه فرهاد کرد ازو بگریخت

در چنان بیستون هفت ستون

هتف گنبد کشید بر گردون

شد در آن باره فلک پیوند

باره‌ای دید بر سپهر بلند

هفت گنبد درون آن باره

کرده بر طبع هفت سیاره

رنگ هر گنبدی ستاره‌شناس

بر مزاج ستاره کرده قیاس

گنبدی کو ز قسم کیوان بود

در سیاهی چو مشک پنهان بود

وانکه بودش ز مشتری مایه

صندلی داشت رنگ و پیرایه

وانکه مریخ بست پرگارش

گوهر سرخ بود در کارش

وانکه از آفتاب داشتش خبر

زرد بود از چه؟ از حمایل زر

وانکه از زیب زهره یافت امید

بود رویش چو روی زهره سپید

وانکه بود از عطاردش روزی

بود پیروزه‌گون ز پیروزی

وانکه مه کرده سوی برجش راه

داشت سرسبزیی ز طلعت شاه

برکشیده بر این صفت پیکر

هفت گنبد به طبع هفت اختر

هفت کشور تمام در عهدش

دختر هفت شاه در مهدش

کرده هر دختری به رنگ و به رای

گنبدی را ز هفت گنبد جای

وز نمودار خانه تا بفریش

کرده همرنگ روی گنبد خویش

روز تا روز شاه فرخ بخت

در سرای دگر نهادی رخت

شنبه آنجا که قسم شنبه بود

وآن دگرها چنان کز آن به بود

چون به نیروی رأی فرزانه

مجلس آراستی به هر خانه

هرکجا جام باده نوشیدی

جامه همرنگ خانه پوشیدی

بانوی خانه پیش بنشستی

جلوه برداشتی ز هر دستی

تا دل شاه را چگونه برد

شاه حلوای او چگونه خورد

گفتی افسانهای مهرانگیز

که کند گرم شهوتان را تیز

گرچه زینگونه برکشید حصار

جان نبرد از اجل به آخر کار

ای نظامی ز گلشنی بگریز

که گلش خار گشت و خارش تیز

با چنین ملک ازین دو روزه مقام

عاقبت بین چگونه شد بهرام

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

روزی از طالع مبارک بخت

رفت بهرم‌گور بر سر تخت

هرکجا شاه و شهریاری بود

تاج بخشی و تاجداری بود

همه در زیر تخت پایه شاه

صف کشیدند چون ستاره و ماه

شه زبان برگشاد چون شمشیر

گفت کای میر و مهتران دلیر

لشگر از بهر صلح باید و جنگ

کاین نباشد چه آدمی و چه سنگ

از شما کیست کو به هیچ نبرد

مردیی کان ز مردم آید کرد

من که از دهر بر گزیدمتان

در کدامین مصاف دیدمتان

کامد از هیچکس چنان کاری

کاید از پر دلی و عیاری

از سر تیغتان به وقت گزند

بر کدامین مخالف آمد بند

یا که دیدم که پای پیش نهاد

دشمنی بست و کشوری بگشاد

این زند لاف کایرجی گهرم

وان به دعوی که آرشی هنرم

این ز گیو آن ز رستم آرد نام

این نه کنیت هژبر و آن ضرغام

کس ندیدم که کارزاری کرد

چون گه کار بود کاری کرد

خوشتر آن شد که هرکسی به نهفت

گوید افسوس شاه ما که بخفت

می‌خورد وز کسی نیارد یاد

از چنین شه کسی نباشد شاد

گرچه من می‌خورم چنان نخورم

که ز مستی غم جهان نخورم

گر خورم حوضه می از کف حور

تیغم از جوی خون نباشد دور

برق‌وارم به وقت بارش میغ

به یکی دست می به دیگر تیغ

می‌خورم کار مجلس آرایم

تیغ را نیز کار فرمایم

خواب خرگوش من نهفته بود

خصم را بیند ارچه خفته بود

خنده و مستیم به تأویلست

خنده شیر و مستی پیلست

شیر در وقت خنده خون ریزد

کیست کز پیل مست نگریزد

ابلهان مست و بی‌خبر باشند

هوشیاران می دگر باشند

آنکه در عقل پستیش نبود

می‌خورد لیک مستیش نبود

بر سر باده چونکه رای آرم

تاج قیصر به زیر پای آرم

چون منش را به باده تیز کنم

بر سر خصم جرعه‌ریز کنم

دوستان را چو در می‌آویزم

گنج قارون ز آستین ریزم

دشمنان را گهی که بیخ زنم

به کبابی جگر به سیخ زنم

نیک‌خواهان من چه پندارند

کاختران سپهر بیکارند

من اگر چند خفته باشم و مست

بخت بیدار من به کاری هست

به چنین خوابها که من مستم

خواب خاقان نگر که چون بستم

به یکی پی غلط که افشردم

رخت هندو نگر که چون بردم

سگ بود کو ز ناتوانی خویش

خوش نخسبد به پاسبانی خویش

اژدها گرچه خسبد اندر غار

شیر نر بر درش نیابد بار

شه چو این داستان خوش بر گفت

روی آزادگان چو گل بشکفت

همه سر بر زمین نهادندش

پاسخی عاجزانه دادندش

کانچه شه گفت با کمربندان

هست پیرایه خردمندان

همه راحرز جان و تن کردیم

حلقه گوش خویشتن کردیم

تاج بر فرق شه خدای نهاد

کوشش خلق باد باشد باد

سرورانی که سروری کردند

با تو بسیار همسری کردند

هیچکس با تو تاجور نشدند

همه در سر شدند و سر نشدند

آنچه ما بنده دیده‌ایم ز شاه

کس ندیدست از سپید و سیاه

دیو را بست و اژدها را سوخت

پیل را کشت و کرگدن را دوخت

شیر بگذار و گور نخچیرست

دام و دد خود نشانه تیرست

به جز او کیست کو به وقت شکار

گردن گور درکشد به کنار

گاه سازد هدف ز خال پلنگ

گاه دندان کند ز کام نهنگ

گه در ابروی هند چین فکند

گه به هندی سپاه چین شکند

گه ز فغفور باج بستاند

گه ز قیصر خراج بستاند

گرچه شیر افکنان بسی بودند

کز دهن مغز شیر پالودند

شیر مرد اوست کو به سیصد مرد

قهر سیصد هزار دشمن کرد

قصه خسروان پیشینه

هست پیدا ز مهر و از کینه

گر برآورد هر کسی نامی

بود با لشگری به ایامی

در مصافی چنین به چندان مرد

آنچه او کرد کس نیارد کرد

چون ز شاهان شمار برگیرند

زو یکی با هزار برگیرند

هریکی را یکی نشان باشد

او به تنها همه جهان باشد

لخت بر هر سری که سخت کند

چون در طارمش دو لخت کند

تیرش ار سوی سنگ خاره شود

سنگ چون ریگ پاره‌پاره شود

نوش بخشد به مهره مار سنان

مار گیرد به اژدهای عنان

هر تنی کو خلاف او سازد

شمع‌وارش زمانه بگدازد

سر که بر تیغ او برون آید

زان سر البته بوی خون آید

مستی او نشان هشیاریست

خواب او خواب نیست بیداریست

وان زمانی که می‌پرست شود

او خورد می عدوش مست شود

اوست از جمله خلق داناتر

بر همه نیک و بد تواناتر

کاردان اوست در زمانه و بس

نیست محتاج کاردانی کس

تا زمین زیر چرخ دارد پای

بر فلک باد حکم او را جای

هم زمین در پناه سایه او

هم فلک زیر تخت پایه او

کاردانان چو این سخن گفتند

پیش یاقوت کهربا سفتند

شاه نعمان از آن میان برخاست

بزم شه را به آفرین آراست

گفت هرجا که تخت شاه رسد

گرچه ماهی بود به ماه رسد

آدمی کیست تا به تارک شاه

راست یا کج کند حساب کلاه

افسر ایزد نهاد بر سر تو

سبز باد از سر تو افسر تو

ما که مولای بارگاه توایم

سرور از سایه کلاه توایم

از تو داریم هرچه ما را هست

بر تر و خشک ما تو داری دست

از عرب تا عجم به مولائی

سر فشانیم اگر بفرمائی

مدتی هست کز هنرمندی

بر در شه کنم کمربندی

چون شدم سر بزرگ درگاهش

یافتم راه توشه از راهش

کر مثالم دهد به معذوری

تا به خانه شوم به دستوری

لختی از رنج ره برآسایم

چون رسد حکم شاه باز آیم

گر نه تا زنده‌ام به خدمت شاه

سر نگردانم از پرستش گاه

شاه فرمود تا ز گوهر و گنج

دست خازن شود جواهرسنج

آورد تحفهای سلطانی

مصری و مغربی و عمانی

حمل‌داران در آمدند به کار

حمل بر حمل ساختند نثار

زر به خروار و مشک نافه به گیل

وز غلام و کنیز چندین خیل

مرتفع جامه‌های قیمت مند

بیشتر زانکه گفت شاید چند

تازی اسبان پارسی پرورد

همه دریا گذار و کوه نورد

تیغ هندی و ذرع داودی

کشتی جود راند بر جودی

لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس

داندش در فروش و لعل شناس

گوهر آموده تاجی از سر خویش

با قبائی ز دخل ششتر بیش

داد تا زان دهش رخش رخشید

وز یمن تا عدن به او بخشید

با چنین نعمتی ز درگه شاه

رفت نعمان چو زهره از بر ماه

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

شاه بهرام روزی از سر تخت

برد سوی شکار صحرا رخت

پیشتر زانکه رفت و صید انداخت

صید بین تا چگونه صیدش ساخت

چون بر آن ده گذشت کان سرهنگ

داشت آن منظر بلند آهنگ

دید نزهتگهی گران پایه

سبزه در سبزه سایه در سایه

باز پرسید کاین دیار کراست

ده خداوند این دیار کجاست

بود سرهنگ خاص پیش رکاب

چون ز خسرو چنین شنید خطاب

بر زمین بوسه داد و برد نماز

گفت کای شهریار بنده نواز

بنده دارد دهی که داده تست

لطفش از جرعه‌ریز باده تست

شاه اگر جای آن پسند کند

بنده پست را بلند کند

بی‌تکلف چنانکه عادت اوست

سنت رأی با سعادت اوست

سر درآرد بدین دریچه تنگ

سربلند جهان شود سرهنگ

دارم از داده عنایت شاه

کوشکی برکشید سر تا ماه

باغ در باغ گرد بر گردش

خلد مولی و روضه شاگردش

گر خورد شاه باده بر سر او

خاک بوسد ستاره بر در او

گرد شه خانه را عبیر دهد

مگسم شهد و گاو شیر دهد

شاه چون دید کو ز یک رنگی

پیش برد آن سخن به سرهنگی

گفت فرمان تراست کار بساز

تا ز نخچیر گه من آیم باز

داد سرهنگ بوسه بر سر خاک

رفت و زنگار کرد از آینه پاک

منظر از فرش چون بهشت آراست

کرد هر زینتی که باید راست

چون شهنشه ز صیدگاه رسید

باز چترش به اوج ماه رسید

میزبان از نوردهای گزین

کسوت رومی و طرایف چین

فرش بر فرش چند جامه نغز

کز فروغش گشاده شد دل و مغز

زیر ختلی خرام شاه افکند

بر سر آن نثار گوهر چند

شاه بر شد به شصت پایه رواق

دید طاقی به سر بلندی طاق

طرح کرده رخش خورنق را

فرش افکنده چرخ ازرق را

میزبان آمد آنچه باید کرد

از گلاب و بخور و شربت و خورد

چون شه از خوردهای خوش پرداخت

می روان کرد و بزم شادی ساخت

شاه چون خورد ساغری دو سه می

از گل جبهتش برآمد خوی

گفت کای میزبان زرین کاخ

جایگاهت خوش است و برگ فراخ

لیکن این شصت پایه کاخ بلند

کاسمان بر سرش رود به کمند

از پس شصت سال کز تو گذشت

چون توانی به زیر پای نوشت

میزبان گفت شاه باقی باد

کوثرش باده حور ساقی باد

این ز من نیست طرفه من مردم

از چنین پایه مانده کی گردم

طرفه آن شد که دختریست چو ماه

نرم و نازک چو خز و قاقم شاه

نره گاوی چو کوه بر گردن

آرد آینجا گه علف خوردن

شصت پایه چنان برد یکدست

که نسازد به هیچ پایه نشست

گاوی آنگه چه گاو چون پیلی

نکشد پیه خویش را میلی

به خدا گر در این سپاه کسی

از زمین برگرایدش نفسی

زنی آنگه به شصت پایه حصار

بر برد چون عجب نباشد کار

چونکه سرهنگ این حکایت گفت

شه سرانگشت خود به دندان سفت

گفت از اینگونه کار چون باشد

نبود ور بود فسون باشد

باورم ناید این سخن به درست

تا نبینم به چشم خویش نخست

وآنگه از مرد میزبان درخواست

تا کند دعوی سخن را راست

میزبان کاین شنید رفت به زیر

کرد با گاو کش حکایت شیر

سیمتن وقت را شناخته بود

پیش از آن کار خویش ساخته بود

زیور و زیب چینیان بربست

داد گل را خمار نرگس مست

ماه را مشک راند بر تقویم

غمزه را داد جادوئی تعلیم

چشم را سرمه فریب کشید

ناز را بر سر عتیب کشید

سرو را رنگ ارغوانی داد

لاله را قد خیزرانی داد

در بر آمود سرو سیمین را

بست بر ماه عقد پروین را

درج یاقوت را به در یتیم

کرد چون سیب عاشقان به دو نیم

تاج عنبر نهاد بر سر دوش

طوق غبغب کشید تا بن گوش

زنگی زلف و خال هندو رنگ

هردو بر یک طرف ستاده به جنگ

شه که تختش بود ز تخته عاج

ناگزیرش بود ز تخت وز تاج

شبه خال بر عقیق لبش

مهر زنگی نهاده بر رطبش

فرقش از دانهای در خوشاب

بسته گرد مه از ستاره نقاب

گوهر گوش گوهر آویزش

کرده بازار عاشقان تیزش

ماه را در نقاب کافوری

بسته چون در سمن گل سوری

چونکه ماه دو هفته از سر ناز

کرد هر هفت از آنچه باید ساز

پیش آن گاو رفت چون مه بدر

ماه در برج گاو یابد قدر

سر فرو برد و گاو را برداشت

گاو بین تا چگونه گوهر داشت

پایه بر پایه بر دوید به بام

رفت تا تخت پایه بهرام

گاو بر گردن ایستاد به پای

شیر چون گاو دید جست ز جای

در عجب ماند کاین چه شاید بود

سود او بود و در نیافت چه سود

مه ز گردن نهاد گاو به زیر

به کرشمه چنان نمود به شیر

کانچه من پیش تو به تنهائی

پیشکش کردم از توانائی

در جهان کیست کو به زور و به رای

از رواقش برد به زیر سرای

شاه گفت این نه زورمندی تست

بلکه تعلیم کرده‌ای ز نخست

اندک اندک به سالهای دراز

کرده بر طریق ادمان ساز

تا کنونش ز راه بی‌رنجی

در ترازوی خویشتن سنجی

سجده بردش نگار سیم اندام

با دعائی به شرط خویش تمام

گفت بر شه غرامتی‌ست عظیم

گاو تعلیم و گور بی‌تعلیم؟

من که گاوی برآورم بر بام

جز به تعلیم بر نیارم نام

چه سبب چون زنی تو گوری خرد

نام تعلیم کس نیارد برد

شاه تشنیع ترک خود بشناخت

هندوی کرد و پیش او در تاخت

برقع از ماه باز کرد و چو دید

ز اشک بر مه فشاند مروارید

در کنارش گرفت و عذر انگیخت

وآن گل از نرگس آب گل می‌ریخت

از بدو نیک خانه خالی کرد

با پریرخ سخن سگالی کرد

گفت اگر خانه گشت زندانت

عذر خواهم هزار چندانت

آتش گر زدم ز خود رائی

من از آن سوختم تو بر جائی

چون ز فتنه گران تهی شد جای

پیش خود فتنه را نشاند از پای

فتنه بنشست و برگشاد زبان

گفت کای شهریار فتنه نشان

ای مرا کشته در جدائی خویش

زنده کرده به آشنائی خویش

غمت از من نماند هیچ به جای

کوه را غم در آورد از پای

خواست رفتن از مهربانی من

در سر مهر زندگانی من

شه چو بر گوش گور در نخجیر

آن سم سخت را بدوخت به تیر

نه زمین کز گشادن شستش

آسمان بوسه داد بر دستش

من که بودم در آن پسند صبور

چشم بد را ز شاه کردم دور

هرچه را چشم در پسند آرد

چشم زخمی در او گزند ارد

غبنم آمد که اژدهای سپهر

تهمت کینه بر نهاد به مهر

شاه را آن سخن چنان بگرفت

کز دلش در میان جان بگرفت

گفت حقا که راست گوئی راست

بر وفای تو چند چیز گواست

مهرهائی چنان به اول بار

عذرهائی چنین به آخر کار

ای هزار آفرین بر آن گهری

کارد ز طبع این چنین هنری

این گهر پاره گشته بود به سنگ

گر نبودی حفاظ آن سرهنگ

خواند سرهنگ را و خوشدل کرد

دست در گردنش حمایل کرد

تحفهای بزرگوارش داد

بر یکی در عوض هزارش داد

از پس چند چیزهای لطیف

ری بدو داد با دگر تشریف

شد سوی شهر شادی انگیزان

کرد در بزم خود شکرریزان

موبدان را به شرط پیش آورد

ماه را در نکاح خویش آورد

بود با او به لهو و عشرت و ناز

تا برین رفت روزگار دراز

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

 

چون برآمد ز ماه تا ماهی

نام بهرام در شهنشاهی

دل قوی شد بزرگواران را

زنده شد نام نامداران را

زرد گوشان به گوشه‌ها مردند

سر به آب سیه فرو بردند

بود پیری بزرگ نرسی نام

هم لقب با برادر بهرام

هم قوی رأی و هم تمام اندیش

کارها را شناخته پس و پیش

نسلش از نسل شاه دارا بود

وین نه پنهان که آشکارا بود

شاه ازو یک زمان نبودی دور

شاه را هم رفیق و هم مستور

سه پسر داشت اوی و هر پسری

بسر خویش عالم هنری

آنکه مه بود ازان سه فرزندش

نام کرده پدر زراوندش

شه عیارش یکی به صد کرده

موبد موبدان خود کرده

غایت اندیش بود و راه‌شناس

پارسائیش را نبود قیاس

وان دگر مشرف ممالک بود

باج خواه همه مسالک بود

کرده شاه از درستی قلمش

نافذالامر جمله عجمش

وآن سه دیگر به شغل شهر و سپاه

نایب خاصتر به حضرت شاه

شه برایشان عمل رها کرده

عاملان با عمل وفاکرده

او همه شب به باده بزم افروز

عاملانش به کار خود همه روز

آسیاوار گرد خود می‌تاخت

هرچه اندوخت باز می‌انداخت

گرد عالم شد این حکایت فاش

تیز شد تیشه‌ها ز بهر تراش

گفت هرکس که مست شد بهرام

دین به دینار داد و تیغ به جام

با حریفان به می در افتاده است

حاصلش باد و خوردنش باده است

هرکسی را بران طمع برخاست

که شود کار ملک بر وی راست

خان خانان روانه گشت ز چین

تا شود خانه گیر شاه زمین

در رکابش چو اژدهای دمان

بود سیصدهزار سخت کمان

ستد از نایبان شاه به قهر

جمله ملک ماوراء النهر

زاب جیحون گذشت و آمد تیز

در خراسان فکند رستاخیز

شه چو زان ترکتاز یافت خبر

اعتمادی ندید بر لشگر

همه را دید دست پرور ناز

دست از آیین جنگ داشته باز

وانک بودند سروران سپاه

یکدلیشان نبود در حق شاه

هریکی در نهفتهای نورد

پیشرو کرده سوی خاقان مرد

طبع با شاه خویش بد کرده

چاره ملک و مال خود کرده

گفته ما بنده نیکخواه توایم

قصد ره کن که خاک راه توایم

شاه عالم توئی به ما به خرام

پاشاهی نیاید از بهرام

تیغ اگر بایدت در او آریم

ورنه بندش کنیم و بسپاریم

منهیی زانکه نامه داند خواند

این سخن را به سمع شاه رساند

شاه از ایرانیان طمع برداشت

مملکت را به نایبان بگذاشت

خویشتن رفت و روی پنهان کرد

با چنان حربه حرب نتوان کرد

در جهان گرم شد که شاه جهان

روی کرد از سپاه و ملک نهان

مرد خاقان نبود و لشگر او

به هزیمت گریخت از بر او

چون به خاقان رسید پیک درود

که شه آمد ز تخت خویش فرود

از کلاه و کمر تو داری بخت

پای درنه نه تاج‌مان و نه تخت

خان خانان چو گوش کرد پیام

کز جهان ناپدید شد بهرام

داشت از تیغ و تیغ بازی دست

فارغانه به رود و باده نشست

غم دشمن نخورد و می می‌خورد

کارهای نکردنی می‌کرد

آنچه از خصم خویش نپسندید

کرد تا خصم او بر او خندید

شاه بهرام روز و شب به شکار

قاصدانش روانه بر سر کار

از سپهدار چین خبر می‌جست

تا خبر داد قاصدش به درست

کو ز شاه ایمن است و فارغ بال

شاه را سخت فرخ آمد فال

زانهمه لشگرش به گاه بسیچ

بود سیصد سوار و دیگر هیچ

هریکی دیده و آزموده به جنگ

بر زمین اژدها در آب نهنگ

همه یکدل چو نار صد دانه

گرچه صد دانه از یکی خانه

شاه با خصم حقه سازی کرد

مهره پنهان و مهره بازی کرد

آتشی خواست خصم دودش داد

خواب خرگوش داد و زودش داد

تیر خوش کرد بر نشانه او

کاگهی داشت از فسانه او

بر سرش ناگهان شبیخون برد

گرد بالای هفت گردون برد

در شبی تیره کز سیه‌کاری

کرد با چشمها سیه‌ماری

شبی از پیش برگرفته چراغ

کوه و صحرا سیه‌تر از پر زاغ

گفتیی صدهزار زنگی مست

سو به سو می‌دوید تیغ به دست

مردم از بیم زنگیی که دوید

چشم بگشاد اگرچه هیچ ندید

چرخ روشن دل سیاه حریر

چون خم زر سرش گرفته به قیر

در شبی عنبرین بدین خامی

کرد بهرام جنگ بهرامی

در دلیران چین گشاد عنان

جمله بر گه به تیغ و گه بسنان

تیر بر هر کجا زدی حالی

تیر گشتی ز تیر خور خالی

از خدنگش که خاره را می‌سفت

چشم پرهیز دشمنان می‌خفت

زخم دیدند و تیر پیدا نی

تیر پیدا و زخمی آنجا نی

همه گفتند کاین چه تدبیر است

تیر بی‌زخم و زخم بی‌تیر است

تا چنان شد که کس به یک فرسنگ

گرد میدان او نیامد تنگ

او چو ابری به هر طرف می‌گشت

دشت ازو کوه و کوه ازو شده دشت

کشت چندان از آن سپاه به تیر

که زمین نرم شد ز خون چو خمیر

بر تن هرکه رفت پیکانش

رخت برداشت از تنش جانش

صبح چون تیغ آفتاب کشید

طشت خون آمد از سپهر پدید

تیغ بی‌خون و طشت چون باشد؟

هرکجا تیغ و طشت خون باشد

از بسی خون که خون خدایش مرد

جوی خون رفت و گوی سر می‌برد

وز بسی تن که تیغ پی می‌کرد

زهره صفرا و زهره قی می‌کرد

تیر مار جهنده در پیکار

بد بود چون جهنده باشد مار

شاه بهرام در میان مصاف

نوک تیرش چو موی موی شکاف

تیغ اگر بر زدی به فرق سوار

تا کمر گه شکافتی چو خیار

ور به تحریف تیغ دادی بیم

مرد را کردی از کمر به دو نیم

تیغ از اینسان و تیر از انسان بود

شاید از خصم ازو هراسان بود

ترک از این ترکتاز ناگه او

وآنچنان زخم سخت بر ره او

همه را در بهانه گاه گریز

تیغها کند گشت و تکها تیز

آهن شه چو سخت جوشی کرد

لشگر ترک سست کوشی کرد

شه نمودار فتح را به شناخت

تیغ می‌راند و تیر می‌انداخت

درهم افکندشان به صدمه تیغ

گفتی او باد بود و ایشان میغ

لشگر خویش را به پیروزی

گفت هان روزگار و هان روزی

باز کوشید تا سری بزنیم

قلبگه را ز جایگه بکنیم

حمله بردند جمله پشتاپشت

شیر در زیر و اژدها در مشت

لشگری بیشتر ز ریگ و ز خاک

گشت از صدمهای خویش هلاک

میمنه رفت و میسره بگریخت

قلب در ساقه مقدمه ریخت

شاه را در ظفر قوی شد دست

قلب و دارای قلب را بشکست

سختی پنجه سیه شیران

کوفته مغز نرم شمشیران

تیر چون مار بیوراسب شده

زو سوار افتاده اسب شده

لشگر ترک را ز دشنه تیز

تا به جیحون رسید گرد گریز

شاه چندان گرفت گوهر و گنج

که دبیر آمد از شمار برنج

گشت با فتح ازان ولایت باز

با رعیت شده رعایت ساز

بر سر تخت شد به پیروزی

بر جهان تازه کرد نوروزی

هرکسی پیش او زمین می‌رفت

در خور فتح آفرین می‌گفت

پهلوی خوان پارسی فرهنگ

پهلوی خواند بر نوازش چنگ

شاعران عرب چو در خوشاب

شعر خواندند بر نشید رباب

شاه فرهنگ دان شعر شناس

بیش از آن دادشان که بود قیاس

کرد از آن گنج و آن غنیمت پر

وقف آتشکده هزار شتر

در به دامن فشاند و زر به کلاه

بر سر موبدان آتشگاه

داد چندان زر از خزانه خویش

که به گیتی نماند کس درویش

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:32 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 38

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4332371
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث