به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای بنسیمی علم افراخته

پیش غباری علم انداخته

ده نه و دروازه دهقان زده

ملک نه و تخت سلیمان زده

تیغ نه‌ای زخم بی اندازه چیست

کوس نه‌ای اینهمه آوازه چیست

چون دهن تیغ درم ریز باش

چون شکم کوس تهی خیز باش

میکشدت دیو نه افکنده

دست مده مرده نه زنده

پیش مغی پشت صلیبی مکن

دعوی شمشیر خطیبی مکن

خطبه دولت به فصیحی رسد

عطسه آدم به مسیحی رسد

هرکه چو پروانه دمی خوش زند

یک تنه بر لشگر آتش زند

یکدو نفس خوش زن و جانی بگیر

خرقه درانداز و جهانی بگیر

بخشش تو چرب ربائی که هست

نیست فدائی به جدائی که هست

شیر شو از گربه مطبخ مترس

طلق شو از آتش دوزخ مترس

گر دغلی باش بر آتش حلال

ور زر و یاقوتی از آتش منال

چند غرور ای دغل خاکدان

چند منی ای دو سه من استخوان

پیشتر از ما دگران بوده‌اند

کز طلب جاه نیاسوده‌اند

حاصل آن جاه ببین تا چه بود

سود بد اما بزیان شد چه سود

گر تو زمین ریزه چو خورشید و ماه

پای نهی بر فلک از قدر و جاه

گرچه ازان دایره دیر اوفتی

چونکه زمینی نه به زیر اوفتی ؟

تا سر خود را نبری طره‌وار

پای درین طره منه زینهار

مرغ نه‌ای بر نتوانی پرید

تا نکنی جان نتوانی رسد

با فلک از راه شگرفی درای

تات شگرفانه درافتد به پای

باده تو خوردی گنه زهر چیست

جرم تو کردی خلل دهر چیست

دهر نکوهی مکن ای نیک‌مرد

دهر بجای من و تو بد نکرد

جهد بسی کرد و شگرفی بسی

تا کند از ما به تکلیف کسی

چون من و تو هیچ کسان دهیم

بیهده بر دهر چه تاوان نهیم

تا نبود جوهر لعل آبدار

مهر قبولش ننهد شهریار

سنگ بسی در طرف عالمست

آنچه ازو لعل شود آن کمست

خار و سمن هردو بنسبت گیاست

این خسک دیده و آن توتیاست

گرچه نیابد مدد از آب جوی

از گل اصلی نرود رنگ و بوی

آب گرفتم لطف افزون کند

خار و خسک را به سمن چون کند

گرنه بدین قاعده بودی قرار

قلب شدی قاعده روزگار

کار به دولت نه به تدبیر ماست

تا به جهان دولت روزی کراست

مرد ز بیدولتی افتد به خاک

دولتیان را به جهان در چه باک

زنده بود طالع دولت پرست

بنده دولت شو هرجا که هست

ملک به دولت نه مجازی دهند

دولت کس را نه به بازی دهند

گرد سر دولتیان چرخ ساز

تا شوی از چرخ زدن بی‌نیاز

با دو سه کم زن مشو آرام گیر

مقبل ایام شو و نام گیر

بختور از طالع جوزا برآی

جوز شکن آنگه و بخت آزمای

گر در دولت زنی افتاده شو

از گره کار جهان ساده شو

ساده دلست آب که دلخوش رسید

وز گرهی عود بر آتش رسید

پیرو دل باش و مده دل به کس

خود تن تو زحمت راه تو بس

چند زنی دست به شاخ دگر

که مرا دولت ازین بیشتر

جمله عالم تو گرفتی رواست

چون بگذاری طلبیدن چراست

حرص بهل کو ره طاعت زند

گردن حرص تو قناعت زند

مرکز این گنبد فیروزه رنگ

بر تو فراخست و بر اندیشه تنگ

یا مکن اندیشه به جنگ آورش

یا به یک اندیشه به تنگ آورش

معرفتی در گل آدم نماند

اهل دلی در همه عالم نماند

در دو هنر نامه این نه دبیر

نیست یکی صورت معنی‌پذیر

دوستی از دشمن معنی مجوی

آب حیات از دم افعی مجوی

دشمن دانا که غم جان بود

بهتر از آن دوست که نادان بود

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:46 PM

 

قصد شنیدم که در اقصای مرو

بود ملکزاده جوانی چو سرو

مضطرب از دولتیان دیار

ملک بر او شیفته چون روزگار

تازگیش را کهنان در ستیز

پر خطر او زان خطر نیم خیز

یک شب ازان فتنه پر اندیشه خفت

دید که پیریش در آن خواب گفت

کای مه نو برج کهن را بکن

وای گل نو شاخ کهن را بزن

تا به تو بر ملک مقرر شود

عیش تو از خوی تو خوشتر شود

شه چو سر از خواب گرانبر گرفت

آندو سه تن را ز میان برگرفت

تازه بنا کرد و کهن درنوشت

ملک بر آن تازه ملک تازه گشت

رخنه کن ملک سرافکنده به

لشگر بد عهد پراکنده به

سر نکشد شاخ تو از سرو بن

تا نزنی گردن شاخ کهن

تا نشود بسته لب جویبار

پنجه دعوی نگشاید چنار

تا نکنی رهگذر چشمه پاک

آب نزاید ز دل و چشم خاک

با تو برون از تو برون پروریست

گوش ترا نیک نصیحت گریست

یک نفس آن تیغ برآر از غلاف

چند غلافش کنی ای بر خلاف

آن نفس از حقه این خاک نیست

این حق آن هم نفس پاک نیست

پیش چنین کس همگی پیش کش

نام کرم بر همه خویش کش

دولتیان کاب و درم یافتند

دولت باقی ز کرم یافتند

تخم کرم کشت سلامت بود

چون برسد برگ قیامت بود

یارت ازان گنج که احسان تست

نقد نظامی سره کن کان تست

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:46 PM

 

پادشهی بود رعیت شکن

وز سر حجت شده حجاج فن

هرچه به تاریک شب از صبح زاد

بر در او درج شدی بامداد

رفت یکی پیش ملک صبحگاه

راز گشاینده‌تر از صبح و ماه

از قمر اندوخته شب بازیی

وز سحر آموخته غمازیی

گفت فلان پیر ترا در نهفت

خیره کش و ظالم و خونریز گفت

شد ملک از گفتن او خشمناک

گفت هم اکنون کنم او را هلاک

نطع بگسترد و بر او ریگ ریخت

دیو ز دیوانگیش میگریخت

شد ببر پیر جوانی چو باد

گفت ملک بر تو جنایت نهاد

پیشتر از خواندن آن دیو رای

خیز و بشو تاش بیاری بجای

پیر وضو کرد و کفن برگرفت

پیش ملک رفت و سخن درگرفت

دست بهم سود شه تیز رای

وز سر کین دید سوی پشت پای

گفت شنیدم که سخن رانده‌ای

کینه کش و خیره کشم خوانده‌ای

آگهی از ملک سلیمانیم

دیو ستمگاره چرا خوانیم

پیر بدو گفت نه من خفته‌ام

زانچه تو گفتی بترت گفته‌ام

پیر و جوان بر خطر از کار تو

شهر و ده آزرده ز پیکار تو

منکه چنین عیب شمار توأم

در بد و نیک آینه‌دار توأم

راستیم بین و به من دار هش

گرنه چنینست بدارم بکش

پیر چو بر راستی اقرار کرد

راستیش در دل شه کار کرد

چون ملک از راستیش پیش دید

راستی او کژی خویش دید

گفت حنوط و کفنش برکشید

غالیه و خلعت ما درکشید

از سر بیدادگری گشت باز

دادگری گشت رعیت نواز

راستی خویش نهان کس نکرد

در سخن راست زیان کس نکرد

راستی آور که شوی رستگار

راستی از تو ظفر از کردگار

گر سخن راست بود جمله در

تلخ بود تلخ که الحق مر

چون به سخن راستی آری بجای

ناصر گفتار تو باشد خدای

طبع نظامی و دلش راستند

کارش ازین راستی آراستند

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:46 PM

 

هر نفس این پرده چابک رقیب

بازین از پرده برآرد غریب

نطع پر از زخمه و رقاص نه

بحر پر از گوهر و غواص نه

از درم و دولت و از تاج و تیغ

نیست دریغ ار تو نخواهی دریغ

گر رسدت دل به دم جبرئیل

نیست قضا ممسک و قدرت بخیل

زان بنه چندانکه بری دیگرست

دخل وی از خرج تو افزون‌ترست

پای درین ره نه و رفتار بین

حلقه این در زن و گفتار بین

سنگش یاقوت و گیا کیمیاست

گر نشناسی تو غرامت کراست

دست تصرف قلم اینجا شکست

کین همه اسرار درین پرده هست

هردم از این باغ بری میرسد

نغزتر از نغزتری میرسد

رشته جانها که درین گوهرست

مرسله از مرسله زیباترست

راه روان کز پس یکدیگرند

طایفه از طایفه زیرک‌ترند

عقل شرف جز به معانی نداد

قدر به پیری و جوانی نداد

سنگ شنیدم که چو گردد کهن

لعل شود مختلفست این سخن

هرچه کهن‌تر بترند این گروه

هیچ نه جز بانگ چو بانوی کوه

آنکه ترا دیده بود شیرخوار

شیر تو زهریش بود ناگوار

در کهن انصاف توان کم بود

پیر هواخواه جوان کم بود

گل که نو آمد همه راحت دروست

خار کهن شد که جراحت دروست

از نوی انگور بود توتیا

وز کهنی مار شود اژدها

عقل که شد کاسه سر جای او

مغز کهن نیست پذیرای او

آنکه رصد نامه اختر گرفت

حکم ز تقویم کهن برگرفت

پیر سگانی که چو شیر ابخرند

گرگ صفت ناف غزالان درند

گر کنم اندیشه ز گرگان پیر

یوسفیم بین و به من برمگیر

زخم تنک زخمه پیران خوشست

آب جوانی چه کنم کاتشست

گرچه جوانی همه فرزانگیست

هم نه یکی شاخ ز دیوانگیست؟

یاسمنی چند که بیدی کنند

دعوی هندو به سپیدی کنند

منکه چو گل گنج فشانی کنم

دعوی پیری به جوانی کنم

خود منشی کار خلق کردنست

خصمی خود یاری حق کردنست

آن مه نو را که تو دیدی هلال

بدر نهش نام چو گیرد کمال

نخل چو بر پایه بالا رسد

دست چنان کش که به خرما رسد

دانه که طرحست فرا گوشه‌ای

دانه مخوانش چو شود خوشه‌ای

حوضه که دریا شود از آب جوی

تا بهمان چشم نبینی دروی

شب چو ببست آنهمه چشم از سحر

روز درو دید به چشمی دگر

دشمنی دانا که پی جان بود

بهتر از آن دوست که نادان بود

نی منگر کز چه گیا میرسد

در شکرش بین که کجا میرسد

دل به هنر ده نه به دعوی پرست

صید هنر باش به هرجا که هست

آب صدف گرچه فراوان بود

در ز یکی قطره باران بود

بسکه بباید دل و جان تافتن

تا گهری تاج نشان یافتن

هر علمی را که قضا نو کند

حفظ تو باید که روا رو کند

بر نشکستند هنوز این رباط

در ننوشتند هنوز این بساط

محتسب صنع مشو زینهار

تا نخوری دره ابلیس‌وار

هرکه نه بر حکم وی اقرار کرد

چرخ سرش در سر انکار کرد

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:46 PM

 

ای شده خشنود به یکبارگی

چون خر و گاوی به علف‌خوارگی

فارغ ازین مرکز خورشید گرد

غافل از این دایره لاجورد

از پی صاحب خبرانست کار

بی‌خبرانرا چه غم از روزگار

بر سر کار آی چرا خفته‌ای

کار چنان کن که پذیرفته‌ای

مست چه خسبی که کمین کرده‌اند

کارشناسان نه چنین کرده‌اند

برنگر این پشته غم پیش بین

درنگر و عاجزی خویش بین

عقل تو پیریست فراموش کار

تا ز تو یاد آرد یادش بیار

گر شرف عقل نبودی ترا

نام که بردی که ستودی ترا

عقل مسیحاست ازو سر مکش

گرنه خری خر به وحل درمکش

یا بره عقل برو نور گیر

یا ز درش دامن خود دور گیر

مست مکن عقل ادب ساز را

طعمه گنجشک مکن باز را

می که حلال آمده در هر مقام

دشمنی عقل تو کردش حرام

می که بود کاب تو در جام اوست

عقل شد آن چشمه که جان نام اوست

گرچه می اندوه جهان را برد

آن مخور ای خواجه که آنرا برد

می نمکی دان جگر آمیخته

بر جگر بی نمکان ریخته

گر خبرت باید چیزی مخور

کز همه چیزیت کند بی‌خبر

بی‌خبر آن مرد که چیزی چشید

کش قلم بی‌خری درکشید

میل کش چشم خیالات شو

کند نه پای خرابات شو

ای چو الف عاشق بالای خویش

الف تو با وحشت سودای خویش

گر الفی مرغ پر افکنده باش

ورنه چو بی حرف سرافکنده باش

چوف الف آراسته مجلسی

هیچ نداری چو الف مفلسی

خار نه‌ای کاوج گرائی کنی

به که چو گل بی سر و پائی کنی

طفل نه‌ای پای به بازی مکش

عمر نه‌ای سر به درازی مکش

روز به آخر شد و خورشید دور

سایه شود بیش چو کم گشت نور

روز شنیدم چو به پایان شود

سایه هر چیز دو چندان شود

سایه پرستی چه کنی همچو باغ

سایه شکن باش چو نور چراغ

گر تو ز خود سایه توانی پرید

عیب تو چون سایه شود ناپدید

سایه نشینی نه فن هر کسست

سایه نشین چشمه حیوان بسست

ای زبر و زیر سر و پای تو

زیر و زبرتر ز فلک رای تو

صبح بدان میدهدت طشت زر

تا تو ز خود دست بشوئی مگر

چونکه درین طشت شوی جامی شوی

آب ز سرچشمه خورشید جوی

قرصه خورشید که صابون تست

شوخگن از جامه پر خون تست

از بس آتش که طبیعت فشاند

در جگر عمر تو آبی نماند

گر تنت از چرک غرض پاک نیست

زرنه همه سرخ بود باک نیست

گر سخن از پاکی عنصر شود

معده دوزخ ز کجا پر شود

گرچه ترازو شده‌ای راست کار

راستی دل به ترازو گمار

هر جو و هر حبه که بازوی تو

کم کند از کیل و ترازوی تو

هست یکایک همه بر جای خویش

روز پسین جمله بیارند پیش

با تو نمایند نهانیت را

کم دهی و بیش ستانیت را

خود مکن این تیغ ترازو روان

گرنه فزون میده و کم میستان

گل ز کژی خار در آغوش یافت

نیشکر از راستی آن نوش تافت

راستی آنجا که علم برزند

یاری حق دست به هم بر زند

از کجی افتی به کم و کاستی

از همه غم رستی اگر راستی

زاتش تنها نه که از گرم و سرد

راستی مرد بود درع مرد

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:46 PM

 

پیری عالم نگر و تنگیش

تا نفریبی به جوان رنگیش

بر کف این پیر که برنا وشست

دسته گل مینگری واتشست

چشمه سرابست فریبش مخور

قبله صلیبست نمازش مبر

زین همه گل بر سر خاری نه‌ای

گر همه مستند تو باری نه‌ای

چون ببری زانچه طمع کرده‌ای

آن بری از خانه که آورده‌ای

چون بنه در بحر قیامت برند

بی درمان جان به سلامت برند

خواه بنه مایه و خواهی به باز

کانچه دهند از تو ستانند باز

خانه داد و ستدست این جهان

کاین بدهد حالی بستاند آن

گرچه یکی کرم بریش گرست

باز یکی کرم بریشم خورست

شمع کن این زرد گل جعفری

تا چو چراغ از گل خود برخوری

تن بشکن نه دریئی گو مباش

زر بفکن شش سریئی گو مباش

پای کرم بر سر زر نه نه دست

تات نخوانند چو گل زرپرست

زر که بر او سکه مقصود نیست

آن زر و زرنیخ به نسبت یکیست

دوستی زر چو به سان زرست

در دم طاوس همان پیکرست

سکه زر چون که به آهن برند

پادشهان بیشتر آهنگرند

ساخت ازو همت قارون کلاه

از سر آن رخنه فروشد به چاه

بار توشد تاش سر تست جای

بارگیت شد چو نهی زیر پای

دادن زر گر همه جان دادنست

ناستدن بهتر از آن دادنست

در ستدن حرص جهانت دهد

در شدن آسایش جانت دهد

آنکه ستانی و بیفشانیش

بهتر از آن نیست که نستانیش

زر چو نهی روغن صفرا گرست

چونبخوری میوه صفرا برست

زر که ز مشرق به در افشانده‌اند

بیخبران مغربیش خوانده‌اند

مغرب و آن قوم سخا دشمنند

مشرق و اهلش به سخا روشنند

هرچه دهد مشرقی صبح بام

مغربی شام ستاند به وام

والی جان همه کانها زرست

نایب دست همه مرغان پرست

آن زر رومی که به سنگ دمشق

راست برآید به ترازوی عشق

گرچه فروزنده و زیبنده است

خاک برو کن که فریبنده است

کیست که این دزد کلاهش نبرد

وافت این غول ز راهش نبرد

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:46 PM

 

کعبه روی عزم ره آغاز کرد

قاعده کعبه روان ساز کرد

زآنچه فزون از غرض کار داشت

مبلغ یک بدره دینار داشت

گفت فلان صوفی آزاد مرد

کاستن از عالم کوتاه گرد

در دلم آید که دیانت در اوست

در کس اگر نیست امانت در اوست

رفت و نهانیش فرا خانه برد

بدرهٔ دینار به صوفی سپرد

گفت نگه دار در این پرده راز

تا چو من آیم به من آریش باز

خواجه ره بادیه را درگرفت

شیخ زر عاریه را برگرفت

یارب و زنهار که خود چند بود

تا دل درویش در آن بند بود

گفت به زر کار خود آراستم

یافتم آن گنج که می‌خواستم

زود خورم تا نکند بستگی

آنچه خدا داد به آهستگی

باز گشاد از گره آن بند را

داد طرب داد شبی چند را

جملهٔ آن زر که بر خویش داشت

بذل شکم کرد و شکم پیش داشت

دست بدان حقه دینار کرد

زلف بتان حلقه زنار کرد

خرقهٔ شیخانه شده شاخ شاخ

تنگدلی مانده و عذری فراخ

صید چنان خورد که داغش نماند

روغنی از بهر چراغش نماند

حاجی ما چون ز سفر گشت باز

کرد بران هندوی خود ترکتاز

گفت بیاور به من ای تیزهوش

گفت چه؟ گفتا زر، گفتا خموش

در کرم آویز و رها کن لجاج

از ده ویران که ستاند خراج

صرف شد آن بدره هوا در هوا

مفلس و بدره ز کجا تا کجا

غارتی از ترک نبرده‌ست کس

رخت به هندو نسپرده‌ست کس

رکنی تو رکن دلم را شکست

خردم از آن خرده که بر من نشست

مال به صد خنده به تاراج داد

رفت و به صد گریه به پا ایستاد

گفت کرم کن که پشیمان شدیم

کافر بودیم و مسلمان شدیم

طبع جهان از خلل آبستن است

گر خللی رفت خطا بر من است

تا کرمش گفت به صد رستخیز

خیز که درویش بپای است خیز

سیم خدا چون به خدا بازگشت

سیم کشی کرد و ازاو درگذشت

ناصح خود شد که بدین در مپیچ

هیچ ندارد چه ستانم ز هیچ

زو چه ستانم که جوی نیستش

جز گرویدن گروی نیستش

آنچه از آن مال درین صوفی است

میم مطوق الف کوفی است

گفت نخواهی که وبالت کنم

وانچه حرام است حلالت کنم

دست بدار ای چو فلک زرق ساز

زآستن کوته و دست دراز

هیچ دل از حرص و حسد پاک نیست

معتمدی بر سر این خاک نیست

دین سره نقدیست به شیطان مده

یارهٔ فغفور به سگبان مده

گر دهی ای خواجه غرامت تراست

مایه ز مفلس نتوان باز خواست

منزل عیب است هنر توشه رو

دامن دین گیر و فرا گوشه رو

چرخ نه بر بی‌درمان می‌زند

قافلهٔ محتشمان می‌زند

شحنه این راه چو غارتگر است

مفلسی از محتشمی بهتر است

دیدم از آنجا که جهان بینی است

کآفت زنبور ز شیرینی است

شیر مگر تلخ بدان گشت خود

کز پس مرگش نخورد دام و دد

شمع ز برخاستنی وا نشست

مه ز تمامی طلبیدن شکست

باد که با خاک به گرگ آشتیست

ایمن از این راه ز ناداشتیست

مرغ شمر را مگر آگاهی است

کآفت ماهی درم ماهی است

زر که ترازوی نیاز تو شد

فاتحهٔ پنج نماز تو شد

پاک نگردی ز ره این نیاز

تا چو نظامی نشوی پاکباز

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:46 PM

 

با دو حکیم از سر همخانگی

شد سخنی چند ز بیگانگی

لاف منی بود و توی برنتافت

ملک یکی بود و دوی برنتافت

حق دو نشاید که یکی بشنوند

سر دو نباید که یکی بدروند

جای دو شمشیر نیامی که دید

بزم دو جمشید مقامی که دید

در طمع آن بود دو فرزانه را

کز دو یکی خاص کند خانه را

چون عصبیت کمر کین گرفت

خانه ز پرداختن آیین گرفت

هر دو به شبگیر نوائی زدند

خانه فروشانه طلائی زدند

کز سر ناساختگی بگذرند

ساخته خویش دو شربت خورند

تا که درین پایه قوی‌دل‌ترست

شربت زهر که هلاهل‌ترست

ملک دو حکمت به یکی فن دهند

جان دو صورت به یک تن دهند

خصم نخستین قدری زهر ساخت

کز عفتی سنگ سیه را گداخت

داد بدو کین می جان‌پرورست

زهر مدانش که به از شکرست

شربت او را ستد آن شیر مرد

زهر به یاد شکر آسان بخورد

نوش گیا پخت و بدو درنشست

رهگذر زهر به تریاک بست

سوخت چو پروانه و پر باز یافت

شمع صفت باز به مجلس شتافت

از چمن باغ یکی گل بچید

خواند فسونی و بر آن گل دمید

داد به دشمن ز پی قهر او

آن گل پر کار تر از زهر او

دشمن از آن گل که فسونخوان بداد

ترس بر او چیره شد و جان بداد

آن بعلاج از تن خود زهر برد

وین به یکی گل ز توهم بمرد

هر گل رنگین که به باغ زمیست

قطره‌ای از خون دل آدمیست

باغ زمانه که بهارش توئی

خانه غم دان که نگارش توئی

سنگ درین خاک مطبق نشان

خاک برین آب معلق نشان

بگذر ازین آب و خیالات او

بر پر ازین خاک و خرابات او

بر مه و خورشید میاور وقوف

مه خور و خورشید شکن چون کسوف

کین مه زرین که درین خرگهست

غول ره عشق خلیل اللهست

روز ترا صبح جگرسوز کرد

چرخت از آن روز بدین روز کرد

گر دل خورشید فروز آوری

روزی از اینروز به روز آوری

اشک فشان نا به گلاب امید

بستری این لوح سیاه و سفید

تا چو عمل سنج سلامت شوی

چرب ترازوی قیامت شوی

دین که قوی دارد بازوت را

راست کند عدل ترازوت را

هیچ هنرپیشه آزاد مرد

در غم دنیا غم دنیا نخورد

چونکه به دنیاست تمنا ترا

دین به نظامی ده و دنیا ترا

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:46 PM

 

خیز ووداعی بکن ایام را

از پس دامن فکن این دام را

مملکتی بهتر ازین ساز کن

خوشتر ازین حجره دری باز کن

چون دل و چشمت به ره آورد سر

ناله و اشکی به ره آورد بر

تا به یکی نم که برین گل زنی

لاف ولی نعمتی دل زنی

گر شتری رقص کن اندر رحیل

ورنه میفکن دبه در پای پیل

چونکه ترا محرم یک موی نیست

جز به عدم رای زدن روی نیست

طبع نوازان و ظریفان شدند

با که نشینی که حریفان شدند

گرچه بسی طبع لطیفی کند

با تن تنها که حریفی کند

به که بجوید دل پرهیزناک

روشنی آب درین تیره خاک

تا نرسد تفرقه راه پیش

تفرقه کن حاصل معلوم خویش

رخت رها کن که گران رو کسی

کز سبکی زود به منزل رسی

بر فلک آی ار طلب دل کنی

تا تو درین خاک چه حاصل کنی

چون شده‌ای بسته این دامگاه

رخنه کنش تا به در افتی به راه

کاین خط پیوسته بهم در چو میم

ره ندهد تا نکنندش دو نیم

زخمه گه چرخ منقط مباش

از خط این دایره در خط مباش

گر ز خط روز و شب افزون شوی

از خط این دایره بیرون شوی

تا نکنی جای قدم استوار

پای منه در طلب هیچکار

در همه کاری که گرائی نخست

رخنه بیرون شدنش کن درست

شرط بود دیده به ره داشتن

خویشتن از چاه نگهداشتن

رخنه کن این خانه سیلاب ریز

تا بودت فرصت راه گریز

روبه یک فن نفس سگ شنید

خانه دو سوراخ به واجب گزید

واگهیش نه که شود راه گیر

دوده این گنبد روباه گیر

این چه نشاطست کزو خوشدلی

غافلی از خود که ز خود غافلی

عهد چنان شد که درین تنگنای

تنگدل آیی و شوی باز جای

گر شکنی عهد الهی کنون

جان تو از عهده کی آید برون

راه چنان رو که ز جان دیده‌ای

بر دو جهان زن که جهان دیده‌ای

زیر مبین تا نشوی پایه ترس

پس منگر تا نشوی سایه ترس

توشه ز دین بر که عمارت کمست

آب ز چشم آر که ره بی نمست

هم به صدف ده گهر پاک را

با زره و با زرهان خاک را

دور فلک چون تو بسی یار کشت

دست قوی‌تر ز تو بسیار کشت

بوالعجبی ساز درین دشمنی

تاش زمانی به زمین افکنی

او که درین پایه هنر پیشه نیست

از سپر و تیغ وی اندیشه نیست

مار مخوان کاین رسن پیچ پیچ

با کشش عشق تو هیچست هیچ

در غم این شیشه چه باید نشست

کش بیکی باد توانی شکست

سیم کشان کاتش زر کشته‌اند

دشمن خود را به شکر کشته‌اند

تا بتوان از دل دانش فروز

دشمن خود را به گلی کش چو روز

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:46 PM

 

مؤبدی از کشور هندوستان

رهگذری کرد سوی بوستان

مرحله‌ای دید منقش رباط

مملکتی یافت مزور بساط

غنچه به خون بسته چو گردون کمر

لاله کم عمر ز خود بی‌خبر

از چمن انگیخته گل رنگ رنگ

وز شکر آمیخته می تنگ تنگ

گل چو سپر خسته پیکان خویش

بید به لرزه شده بر جان خویش

زلف بنفشه رسن گردنش

دیده نرگس درم دامنش

لاله گهر سوده و فیروزه گل

یک نفسه لاله و یک روزه گل

مهلت کس تا نفسی بیش نه

کس نفسی عاقبت اندیش نه

پیر چو زان روضه مینو گذشت

بعد مهی چند بدان سو گذشت

زان گل و بلبل که در آن باغ دید

ناله مشتی زغن و زاغ دید

دوزخی افتاد بجای بهشت

قیصر آن قصر شده در کنشت

سبزه به تحلیل به خاری شده

دسته گل پشته خاری شده

پیر در آن تیز روان بنگریست

بر همه خندید و به خود برگریست

گفت بهنگام نمایندگی

هیچ ندارد سر پایندگی

هر چه سر از خاکی و آبی کشد

عاقبتش سر به خرابی کشد

به ز خرابی چو دگر کوی نیست

جز بخرابی شدنم روی نیست

چون نظر از بینش توفیق ساخت

عارف خود گشت و خدا را شناخت

صیرفی گوهر آن راز شد

تا به عدم سوی گهر باز شد

ای که مسلمانی و گبریت نیست

چشمه‌ای و قطره ابریت نیست

کمتر ازان موبد هندو مباش

ترک جهانگوی و جهان‌گو مباش

چند چو گل خیره‌سری ساختن

سر به کلاه و کمر افراختن

خیز و رها کن کمر گل ز دست

کو کمر خویش به خون تو بست

هست کلاه و کمر آفات عشق

هر دو گروه کن به خرابات عشق

گه کلهت خواجگی گل دهد

گه کمرت بندگی دل دهد

کوش کزین خواجه غلامی رهی

یا چو نظامی ز نظامی رهی

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:46 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 38

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4326676
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث