به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

شاها ملکا جهان پناها

یک شاه نه بل هزار شاها

جمشید یکم به تخت‌گیری

خورشید دوم به بی‌نظیری

شروانشه کیقباد پیکر

خاقان کبیر ابوالمظفر

نی شروانشاه بل جهانشاه

کیخسرو ثانی اختسان شاه

ای ختم قران پادشاهی

بی‌خاتم تو مباد شاهی

روزی که به طالع مبارک

بیرون بری از سپهر تارک

مشغول شوی به شادمانی

وین نامه نغز را بخوانی

از پیکر این عروس فکری

گه گنج بری و گاه بکری

آن باد که در پسند کوشی

ز احسنت خودش پرند پوشی

در کردن این چنین تفضل

از تو کرم وز من تو کل

گرچه دل پاک و بخت فیروز

هستند تو را نصیحت آموز

زین ناصح نصرت آلهی

بشنو دو سه حرف صبحگاهی

بر کام جهان جهان بپرداز

کان به که تومانی از جهان باز

ملکی که سزای رایت تست

خود در حرم ولایت تست

داد و دهشت کران ندارد

گر بیش کنی زیان ندارد

کاریکه صلاح دولت تست

در جستن آن مکن عنان سست

از هرچه شکوه تو به رنج است

پردازش اگرچه کان و گنج است

موئی مپسند ناروائی

در رونق کار پادشائی

دشمن که به عذر شد زبانش

ایمن مشو وز در برانش

قادر شو و بردبار می‌باش

می می‌خور و هوشیار می‌باش

بازوی تو گرچه هست کاری

از عون خدای خواه یاری

رای تو اگرچه هست هشیار

رای دیگران ز دست مگذار

با هیچ دو دل مشو سوی حرب

تا سکه درست خیزد از ضرب

از صحبت آن کسی بپرهیز

کو باشد گاه نرم و گه تیز

هرجا که قدم نهی فراپیش

باز آمدن قدم بیندیش

تا کار به نه قدم برآید

گر ده نکنی به خرج شاید

مفرست پیام داد جویان

الا به زبان راست گویان

در قول چنان کن استواری

کایمن شود از تو زینهاری

کس را به خود از رخ گشوده

گستاخ مکن نیازموده

بر عهد کس اعتماد منمای

تا در دل خود نیابیش جای

مشمار عدوی خرد را خرد

خار از ره خود چنین توان برد

در گوش کسی میفکن آن راز

کازرده شوی ز گفتنش باز

آنرا که زنی ز بیخ بر کن

وآنرا که تو برکشی میفکن

از هرچه طلب کنی شب و روز

بیش از همه نیکنامی اندوز

بر کشتن آنکه با زبونیست

تعجیل مکن اگرچه خونیست

بر دوری کام خویش منگر

کاقبال تواش درآرد از در

زاینجمله فسانها که گویم

با تو به سخن بهانه جویم

گرنه دل تو جهان خداوند

محتاج نشد به جنس این پند

زانجا که تراست رهنمائی

ناید ز تو جز صواب رائی

درع تو به زیر چرخ گردان

بس باد دعای نیک مردان

حرز تو به وقت شادکامی

بس باشد همت نظامی

یارب ز جمال این جهاندار

آشوب و گزند را نهاندار

هر در که زند تو سازکارش

هرجا که رود تو باش یارش

بادا همه اولیاش منصور

و اعداش چنانکه هست مقهور

این نامه که نامدار وی باد

بر دولت وی خجسته پی باد

هم فاتحه‌ایش هست مسعود

هم عاقبتیش باد محمود

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:28 PM

 

انگشت کش سخن سرایان

این قصه چنین برد به پایان

کان سوخته خرمن زمانه

شد خرمنی از سرشک دانه

دستاس فلک شکست خردش

چون خرد شکست باز بردش

زانحال که بود زارتر گشت

بی‌زورتر و نزارتر گشت

جانی ز قدم رسیده تا لب

روزی به ستم رسیده تا شب

نالنده ز روی دردناکی

آمد سوی آن عروس خاکی

در حلقه آن حظیره افتاد

کشتیش در آب تیره افتاد

غلطید چو مور خسته کرده

پیچید چو مار زخم خورده

بیتی دو سه زارزار برخواند

اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند

برداشت بسوی آسمان دست

انگشت گشاد و دیده بربست

کای خالق هرچه آفرید است

سوگند به هرچه برگزیداست

کز محنت خویش وارهانم

در حضرت یار خود رسانم

آزاد کنم ز سخت جانی

واباد کنم به سخت رانی

این گفت و نهاد بر زمین سر

وان تربت را گرفت در بر

چون تربت دوست در برآورد

ای دوست بگفت و جان برآورد

او نیز گذشت از این گذرگاه

وان کیست که نگذرد بر اینراه

راهیست عدم که هر چه هستند

از آفت قطع او نرستند

ریشی نه که غورگاه غم نیست

خاریده ناخن ستم نیست

ای چون خر آسیا کهن لنگ

کهتاب نو روی کهربا رنگ

دوری کن از این خراس گردان

کو دور شد از خلاص مردان

در خانه سیل ریز منشین

سیل آمد، سیل، خیز، منشین

تا پل نشکست بر تو گردون

زین پل به جهان جمازه بیرون

در خاک مپیچ کو غباریست

با طبع مساز کو شراریست

بر تارک قدر خویش نه پای

تا بر سر آسمان کنی جای

دایم به تو بر جهان نماند

آنرا مپرست کان نماند

مجنون ز جهان چو رخت بر بست

از سرزنش جهانیان رست

بر مهد عروس خوابنیده

خوابش بربود و بست دیده

ناسود درین سرای پر دود

چون خفت مع‌الغرامه آسود

افتاده بماند هم بر آن حال

یک ماه و شنیده‌ام که یک سال

وان یاوگیان رایگان گرد

پیرامن او گرفته ناورد

او خفته چو شاه در عماری

وایشان همه در یتاق داری

بر گرد حظیره خانه گردند

زان گور گه آشیانه گردند

از بیم درندگان چپ و راست

آمد شد خلق جمله برخاست

نظارگیی که دیدی از دور

شوریدن آن ددان چو زنبور

پنداشتی آن غریب خسته

آنجاست به رسم خود نشسته

وان تیغ زنان به قهرمانی

بر شاه کنند پاسبانی

آگاه نه زانکه شاه مرد است

بادش کمر و کلاه برداست

وان جیفه خون به خرج کرده

دری به غبار درج کرده

از زلزلهای دور افلاک

شد ریخته و فشانده بر خاک

در هیئت او ز هر نشانی

نامانده به جا جز استخوانی

زان گرگ سگان استخوانخوار

کسرا نه به استخوان او کار

چندان که ددان بدند بر جای

ننهاد در آن حرم کسی پای

مردم ز حفاظ با نصیب است

این مردمی از ددان غریب است

شد سال گذشته وان دد و دام

آواره شدند کام و ناکام

دوران چو طلسم گنج بربود

وان قفل خزینه بند فرسود

گستاخ روان آن گذرگاه

کردند درون آن حرم راه

دیدند فتاده مهربانی

مغزی شده مانده استخوانی

چون محرم دیده ساختندش

از راه وفا شناختندش

آوازه روانه شد به هر بوم

شد در عرب این فسانه معلوم

خویشان و گزیدگان و پاکان

جمع آمده جمله دردناکان

رفتند و در او نظاره کردند

تن خسته و جامه پاره کردند

وان کالبد گهر فشانده

همچون صدف سپید مانده

گرد صدفش چو در زدودند

بازش چو صدف عبیر سودند

او خود چو غبار مشگوش داشت

از نافه عشق بوی خوش داشت

در گریه شدند سوکواران

کردند بر او سرشک باران

شستند به آب دیده پاکش

دادند ز خاک هم به خاکش

پهلوگه دخمه را گشادند

در پهلوی لیلیش نهادند

خفتند به ناز تا قیامت

برخاست ز راهشان ملامت

بودند در این جهان به یک عهد

خفتند در آن جهان به یک مهد

کردند چنانکه داشت راهی

بر تربت هردو روضه گاهی

آن روضه که رشک بوستان بود

حاجتگه جمله دوستان بود

هرکه آمدی از غریب و رنجور

در حال شدی ز رنج و غم دور

زان روضه کسی جدا نگشتی

تا حاجت او روا نگشتی

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:28 PM

 

هر نکته که بر نشان کاریست

دروی به ضرورت اختیاریست

در جنبش هر چه هست موجود

درجی است ز درجهای مقصود

کاغذ ورق دو روی دارد

کاماجگه از دو سوی دارد

زین سوی ورق شمار تدبیر

زانسوی دگر حساب تقدیر

کم یابد کاتب قلم راست

آن هر دو حساب را به هم راست

بس گل که تو گل کنی شمارش

بینی به گزند خویش خارش

بس خوشه حصرم از نمایش

کانگور بود به آزمایش

بس گرسنگی که سستی آرد

در هاضمه تندرستی آرد

بر وفق چنین خلاف کاری

تسلیم به از ستیزه کاری

القصه، چو قصه این چنین است

پندار که سر که انگبین است

لیلی که چراغ دلبران بود

رنج خود و گنج دیگران بود

گنجی که کشیده بود ماری

از حلقه به گرد او حصاری

گرچه گهری گرانبها بود

چون مه به دهان اژدها بود

می‌زیست در آن شکنجه تنگ

چون دانه لعل در دل سنگ

می‌کرد به چابکی شکیبی

می‌داد فریب را فریبی

شویش همه روز پاس می‌داشت

می‌خورد غم و سپاس می‌داشت

در صحبت او بت پریزاد

مانند پری به بند پولاد

تا شوی برش نبود نالید

چون شوی رسید دیده مالید

تا صافی بود نوحه می‌کرد

چون درد رسید درد می‌خورد

می‌خواست کزان غم آشکارا

گرید نفسی نداشت یارا

ز اندوه نهفته جان بکاهد

کاهیدن جان خود که خواهد

از حشمت شوی و شرم خویشان

می‌بود چو زلف خود پریشان

پیگانه چو دور گشتی از راه

برخاستی از ستون خرگاه

چندان بگریستی بر آن جای

کز گریه در او فتادی از پای

چون بانگ پی آمدی به گوشش

ماندی به شکنجه در خروشش

چون شمع به چابکی نشستی

وان گریه به خنده در شکستی

این بی‌نمکی فلک همی‌کرد

وان خوش نمک این جگر همی‌خورد

تا گردش دور بی‌مدارا

کردش عمل خود آشکارا

شد شوی وی از دریغ و تیمار

دور از رخ آن عروس بیمار

افتاد مزاج از استقامت

رفت ابن سلام را سلامت

در تن تب تیز کارگر شد

تابش بره دماغ بر شد

راحت ز مراج رخت بربست

قرابه اعتدال بشکست

قاروره شناس نبض بفشرد

قاروره شناخت رنج او برد

می‌داد به لطف سازگاری

در تربیت مزاج یاری

تا دور شد از مزاج سستی

پیدا شد راه تندرستی

بیمار چو اندکی بهی یافت

در شخص نزار فربهی یافت

پرهیز نکرد از آنچه بد بود

وان کرده نه برقرار خود بود

پرهیز نه دفع یک گزند است

در راحت و رنج سودمند است

در راحت ازو ثبات یابند

وز رنج بدو نجات یابند

چون وقت بهی در آن تب تیز

پرهیز شکن شکست پرهیز

تب باز ملازم نفس گشت

بیماری رفته باز پس گشت

آن تن که به زخم اول افتاد

زخم دگرش به باد بر داد

وان گل که به آب اول آلود

آبی دگرش رسید و پالود

یک زلزله از نخست برخاست

دیوار دریده شد چپ و راست

چون زلزله دگر برآمد

دیوار شکسته بر سر آمد

روزی دو سه آن جوان رنجور

می‌زد نفسی ز عاقبت دور

چون شد نفسش به سینه در تنگ

زد شیشه باد بر دو سر سنگ

افشاند چوم باد بر جهان دست

جانش ز شکنجه جهان رست

او رفت و رویم و کس نماند

وامی که جهان دهد ستاند

از وام جهان اگر گیاهیست

می‌ترس که شوخ وام خواهیست

می‌کوش که وام او گزاری

تا باز رهی ز وامداری

منشین که نشستن اندر این وام

مسمار تنست و میخ اندام

بر گوهر خویش بشکن این درج

بر پر چو کبوتران از این برج

کاین هفت خدنگ چار بیخی

وین نه سپر هزار میخی

با حربه مرگ اگر ستیزند

افتند چنانکه بر نخیزند

هر صبح کز این رواق دلکش

در خرمن عالم افتد آتش

هر شام کز این خم گل‌آلود

بر خنبره فلک شود دود

تعلیم گر تو شد که اینجای

آتشکده‌ایست دود پیمای

لیلی ز فراق شوی بی‌کام

می‌جست ز جا چو گور از دام

از رفتنش ارچه سود سنجید

با اینهمه شوی بود رنجید

می‌کرد ز بهر شوی فریاد

وآورده نهفته دوست را یاد

از محنت دوست موی می‌کند

اما به طفیل شوی می‌کند

اشک از پی دوست دانه می‌کرد

شوی شده را بهانه می‌کرد

بر شوی ز شیونی که خواندی

در شیوه دوست نکته راندی

شویش ز برون پوست بودی

مغزش همه دوست دوست بودی

رسم عربست کز پس شوی

ننماید زن به هیچکس روی

سالی دو به خانه در نشیند

او در کس و کس در او نبیند

نالد به تضرعی که داند

بیتی به مراد خویش خواند

لیلی به چنین بهانه حالی

خرگاه ز خلق کرد خالی

بر قاعده مصیبت شوی

با غم بنشست روی در روی

چون یافت غریو را بهانه

برخاست صبوری از میانه

می‌برد به شرط سوگواری

بر هفت فلک خروش و زاری

شوریدگی دلیر می‌کرد

خود را به تپانچه سیر می‌کرد

می‌زد نفسی چنانکه می‌خواست

خوف و خطرش ز راه برخاست

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:28 PM

 

شرطست که وقت برگ‌ریزان

خونابه شود ز برگ‌ریزان

خونی که بود درون هر شاخ

بیرون چکد از مسام سوراخ

قاروره آب سرد گردد

رخساره باغ زرد گردد

شاخ آبله هلاک یابد

زر جوید برگ و خاک یابد

نرگس به جمازه بر نهد رخت

شمشاد در افتد از سر تخت

سیمای سمن شکست گیرد

گل نامه غم به دست گیرد

بر فرق چمن کلاله خاک

پیچیده شود چو مار ضحاک

چون باد مخالف آید از دور

افتادن برگ هست معذور

کانان که ز غرقگه گریزند

ز اندیشه باد رخت ریزند

نازک جگران باغ رنجور

شیرین نمکان تاک مخمور

انداخته هندوی کدیور

زنگی بچگان تاک را سر

سرهای تهی ز طره کاخ

آویخته هم به طره شاخ

سیب از زنخی بدان نگونی

بر نار زنخ زنان که چونی

نار از جگر کفیده خویش

خونابه چکانده بر دل ریش

بر پسته که شد دهن دریده

عناب ز دور لب گزیده

در معرکه چنین خزانی

شد زخم رسیده گلستانی

لیلی ز سریر سر بلندی

افتاد به چاه دردمندی

شد چشم زده بهار باغش

زد باد تپانچه بر چراغش

آن سر که عصابهای زر بست

خود را به عصا به دگر بست

گشت آن تن نازک قصب پوش

چون تار قصب ضعیف و بی‌توش

شد بدر مهیش چون هلالی

وان سرو سهیش چون خیالی

سودای دلش به سر درآمد

سرسام سرش به دل برآمد

گرمای تموز ژاله را برد

باد آمد و برگ لاله را برد

تب لرزه شکست پیکرش را

تبخاله گزید شکرش را

بالین طلبید زاد سروش

وز سرو فتاده شد تذروش

افتاد چنانکه دانه از کشت

سر بند قصب به رخ فرو هشت

بر مادر خویش راز بگشاد

یکباره در نیاز بگشاد

کای مادر مهربان چه تدبیر

کاهو بره زهر خورد با شیر

در کوچگه اوفتاد رختم

چون سست شدم مگیر سختم

خون می‌خورم این چه مهربانیست

جان می‌کنم این چه زندگانیست

چندان جگر نهفته خوردم

کز دل به دهن رسید دردم

چون جان ز لبم نفس گشاید

گر راز گشاده گشت شاید

چون پرده ز راز بر گرفتم

بدرود که راه در گرفتم

در گردنم آر دست یکبار

خون من و گردن تو زنهار

کان لحظه که جان سپرده باشم

وز دوری دوست مرده باشم

سرمم ز غبار دوست درکش

نیلم ز نیاز دوست برکش

فرقم ز گلاب اشک تر کن

عطرم ز شمامه جگر کن

بر بند حنوطم از گل زرد

کافور فشانم از دم سرد

خون کن کفنم که من شهیدم

تا باشد رنگ روز عیدم

آراسته کن عروس‌وارم

بسپار به خاک پرده دارم

آواره من چو گردد آگاه

کاواره شدم من از وطن گاه

دانم که ز راه سوگواری

آید به سلام این عماری

چون بر سر خاک من نشیند

مه جوید لیک خاک بیند

بر خاک من آن غریب خاکی

نالد به دریغ و دردناکی

یاراست و عجب عزیز یاراست

از من به بر تو یادگار است

از بهر خدا نکوش داری

در وی نکنی نظر به خواری

آن دل که نیابیش بجوئی

وان قصه که دانیش بگوئی

من داشته‌ام عزیزوارش

تو نیز چو من عزیز دارش

گو لیلی ازین سرای دلگیر

آن لحظه که می‌برید زنجیر

در مهر تو تن به خاک می‌داد

بر یاد تو جان پاک می‌داد

در عاشقی تو صادقی کرد

جان در سر کار عاشقی کرد

احوال چه پرسیم که چون رفت

با عشق تو از جهان برون رفت

تا داشت در این جهان شماری

جز با غم تو نداشت کاری

وان لحظه که در غم تو می‌مرد

غمهای تو راه توشه می‌برد

وامروز که در نقاب خاکست

هم در هوس تو دردناکست

چون منتظران درین گذرگاه

هست از قبل تو چشم بر راه

می‌پاید تا تو در پی آیی

سرباز پس است تا کی آیی

یک ره برهان از انتظارش

در خز به خزینه کنارش

این گفت و به گریه دیده‌تر کرد

وآهنگ ولایت دگر کرد

چون راز نهفته بر زبان داد

جانان طلبید و زود جان داد

مادر که عروس را چنان دید

آیا که قیامت آن زمان دید

معجز ز سر سپید بگشاد

موی چو سمن به باد برداد

در حسرت روی و موی فرزند

برمیزد و موی و روی می‌کند

هر مویه که بود خواندش از بر

هر موی که داشت کندش از سر

پیرانه گریست بر جوانیش

خون ریخت بر آب زندگانیش

گه ریخت سرشک بر سرینش

گه روی نهاد بر جبینش

چندان ز سرشگهاش خون رست

کان چشمه آب را به خون شست

چندان ز غمش به مهر نالید

کز ناله او سپهر نالید

آن نوحه که خون شود بدو سنگ

می‌کرد بران عقیق گلرنگ

مه را ز ستاره طوق بربست

صندوق جگر هم از جگر بست

آراستش آنچنان که فرمود

گل را به گلاب و عنبرآلود

بسپرد به خاک و نامدش باک

کاسایش خاک هست در خاک

خاتون حصار شد حصاری

آسود غم از خزینه‌داری

طغرا کش این مثال مشهور

بر شقه چنان نبشت منشور

کز حادثه وفات آن ماه

چون قیس شکسته دل شد آگاه

گریان شد و تلخ تلخ بگریست

بی گریه تلخ در جهان کیست

آمد سوی آن حظیره جوشان

چون ابر شد از درون خروشان

بر مشهد او که موج خون بود

آن سوخته دل مپرس چون بود

از دیده چو خون سرشک ریزان

مردم ز نفیر او گریزان

در شوشه تربتش به صد رنج

پیچید چنانکه مار بر گنج

از بس که سرشک لاله‌گون ریخت

لاله ز گیاه گورش انگیخت

خوناب جگر چو شمع پالود

بگشاد زبان آتش آلود

وانگاه به دخمه سر فرو کرد

می‌گفت و همی گریست از درد

کای تازه گل خزان رسیده

رفته ز جهان جهان ندیده

چونی ز گزند خاک چونی

در ظلمت این مغاک چونی

آن خال چو مشک دانه چونست

وان چشمک آهوانه چونست

چونست عقیق آبدارت

وآن غالیه‌های تابدارت

نقشت به چه رنگ می‌طرازند

شمعت به چه طشت می‌گدازند

بر چشم که جلوه می‌نمائی

در مغز که نافه می‌گشائی

سروت به کدام جویبار است

بزمت به کدام لاله زاراست

چونی ز گزندهای این خار

چون می‌گذرانی اندر این غار

در غار همیشه جای ماراست

ای ماه ترا چه جای غاراست

بر غار تو غم خورم که یاری

چون غم نخورم که یار غاری

هم گنج شدی که در زمینی

گر گنج نه‌ای چرا چنینی

هر گنج که درون غاریست

بر دامن او نشسته ماریست

من مار کز آشیان برنجم

بر خاک تو پاسبان گنجم

شوریده بدی چو ریگ در راه

آسوده شدی چو آب در چاه

چون ماه غریبیت نصیب است

از مه نه غریب اگر غریب است

در صورت اگر ز من نهانی

از راه صفت درون جانی

گر دور شدی ز چشم رنجور

یک چشم زد از دلم نه‌ای دور

گر نقش تو از میانه برخاست

اندوه تو جاودانه برجاست

این گفت و نهاد دست بر دست

چرخی زد و دستبند بشکست

برداشت ره ولایت خویش

مشتی ددگانش از پس و پیش

در رقص رحیل ناقه می‌راند

بر حسب فراق بیت می‌خواند

در گفتن حالت فراقی

حرفی ز وفا نماند باقی

می‌داد به گریه ریگ را رنگ

می‌زد سری از دریغ بر سنگ

بر رهگذری نماند خاری

کز ناله نزد بر او شراری

در هیچ رهی نماند سنگی

کز خون خودش نداد رنگی

چون سخت شدی ز گریه کارش

برخاستی آرزوی یارش

از کوه درآمدی چو سیلی

رفتی سوی روضه گاه لیلی

سر بر سر خاک او نهادی

برخاک هزار بوسه دادی

با تربت آن بت وفا دار

گفتی غم دل به زاری زار

او بر سر شغل و محنت خویش

وان دام و دد ایستاده در پیش

او زمزم گشته ز آب دیده

وایشان حرمی در او کشیده

چشم از ره او جدا نکردند

کس را بر او رها نکردند

از بیم ددان بدان گذرگاه

بر جمله خلق بسته شد راه

تا او نشدی ز مرغ تا مور

کس پی ننهاد گرد آن گور

زینسان ورقی سیاه می‌کرد

عمری به هوس تباه می‌کرد

روزی دو سه با سگان آن ده

می‌زیست چنانکه مرگ از او به

گه قبله ز گور یار می‌ساخت

گاه از پس گور دشت می‌تاخت

در دیده مور بود جایش

وز گور به گور بود پایش

وآخر چو به کار خویش درماند

او نیز رحیل نامه برخواند

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:28 PM

 

دانای سخن چنین کند یاد

کز جمله منعمان بغداد

عاشق پسری بد آشنا روی

یک موی نگشته از یکی موی

هم سیل بلا بدو رسیده

هم سیلی عاشقی چشیده

دردی کش عشق و درد پیمای

اندوه نشین و رنج فرسای

گیتیش سلام نام کرده

و اقبال بدو سلام کرده

در عالم عشق گشته چالاک

در خواندن شعرها هوسناک

چون از سر قصه‌های در پاش

شد قصه قیس در جهان فاش

در هر طرفی ز طبع پاکش

خواندند نسیب دردناکش

هر غم زده‌ای که شعر او خواند

آن ناقه که داشت سوی او راند

چون شهر به شهر تا به بغداد

آوازه عشق او در افتاد

از سحر حلال او ظریفان

کردند سماع با حریفان

افتاد سلام را کزان خاک

آید به سلام آن هوسناک

بربست بنه به ناقه‌ای چست

بگشاد زمام ناقه را سست

در جستن آن غریب دلتنگ

در بادیه راند چند فرسنگ

پرسید نشان و یافتش جای

افتاده برهنه فرق تا پای

پیرامنش از وحوش جوقی

حلقه شده بر مثال طوقی

او کرده ز راه شوق و زاری

زان حلقه حساب طوق داری

چون دید که آید از ره دور

نزدیک وی آن جوان منظور

زد بانک بر آن سباع هایل

تا تیغ کنند در حمایل

چون یافت سلام ازو قیامی

دادش ز میان جان سلامی

مجنون ز خوش آمد سلامش

بنمود تقربی تمامش

کردش به جواب خود گرامی

پرسیدش کز کجا خرامی

گفت ای غرض مرا نشانه

وا وارگی مرا بهانه

آیم بر تو ز شهر بغداد

تا از رخ فرخت شوم شاد

غربت ز برای تو گزیدم

کابیات غریب تو شنیدم

چون کرد مرا خدای روزی

روی تو بدین جهان فروزی

زین پس من و خاک بوس پایت

گردن نکشم ز حکم و رایت

دم بی نفس تو بر نیارم

در خدمت تو نفس شمارم

هر شعر که افکنی تو بنیاد

گیرم منش از میان جان یاد

چندان سخن تو یاد گیرم

کاموده شود بدو ضمیرم

گستاخ ترم به خود رها کن

با خاطر خویشم آشنا کن

میده ز نشید خود سماعم

پندار یکی از این سباعم

بنده شدن چو من جوانی

دانم که نداردت زیانی

من نیز به سنگ عشق سودم

عاشق شده خواری آزمودم

مجنون چو هلال در رخ او

زد خنده و داد پاسخ او

کای خواجه خوب ناز پرورد

ره پر خطر است باز پس گرد

نه مرد منی اگرچه مردی

کز صد غم من یکی نخوردی

من جز سر دام و دد ندارم

نه پای تو پای خود ندارم

ما را که ز خوی خود ملالست

با خوی تو ساختن محالست

از صحبت من ترا چه خیزد

دیو از من و صحبتم گریزد

من وحشیم و تو انس جوئی

آن نوع طلب که جنس اوئی

چون آهن اگر حمول گردی

زاه چو منی ملول گردی

گر آب شوی به جان نوازی

با آتش من شبی نسازی

با من تو نگنجی اندرین پوست

من خود کشم و تو خویشتن دوست

بگذار مرا در این خرابی

کز من دم همدمی نیابی

گر در طلبم رهی بریدی

ای من رهیت که رنج دیدی

چون یافتیم غریب و غمخوار

الله معک بگوی و بگذار

ترسم چو به لطف برنخیزی

از رنج ضرورتی گریزی

در گوش سلام آرزومند

پذرفته نشد حدیث آن پند

گفتا به خدای اگر بکوشی

کز تشنه زلال را بپوشی

بگذار که از سر نیازی

در قبله تو کنم نمازی

گر سهو شود به سجده راهم

در سجده سهو عذر خواهم

مجنون بگذاشت از بسی جهد

تا عهده به سر برد در آن عهد

بگشاد سلام سفره خویش

حلوا و کلیچه ریخت در پیش

گفتا بگشای چهر با من

نانی بشکن به مهر با من

نا خوردنت ارچه دلپذیر است

زین یک دو نواله ناگزیر است

مرد ارچه به طبع مرد باشد

نیروی تنش به خورد باشد

گفتا من از این حساب فردم

کانرا که غذا خوراست خوردم

نیروی کسی به نان و حلواست

کورا به وجود خویش پرواست

چون من ز نهاد خویش پاکم

کی بی خورشی کند هلاکم

چون دید سلام کان جگر سوز

نه خسبد و نه خورد شب و روز

نه روی برد به هیچ کوئی

نه صبر کند به هیچ روئی

می‌داد دلش ز دلنوازی

کان به که در این بلا بسازی

دایم دل تو حزین نماند

یکسان فلک اینچنین نماند

گردنده فلک شتاب گرد است

هردم ورقیش در نورد است

تا چشم بهم نهاده گردد

صد در ز فرج گشاده گردد

زین غم به اگر غمین نباشی

تا پی سپر زمین نباشی

به گردی اگرچه دردمندی

چندانکه گریستی بخندی

من نیز چو تو شکسته بودم

دل خسته و پای بسته بودم

هم فضل و عنایت خدائی

دادم ز چنان غمی رهائی

فرجام شوی تو نیز خاموش

واین واقعه را کنی فراموش

این شعله که جوش مهربانیست

از گرمی آتش جوانیست

چون در گذرد جوانی از مرد

آن کوره آتشین شود سرد

مجنون ز حدیث آن نکورای

از جای نشد ولی شد از جای

گفتا چه گمان بری که مستم

یا شیفته‌ای هوا پرستم

شاهنشه عشقم از جلالت

نابرده ز نفس خود خجالت

از شهوت عذرهای خاکی

معصوم شده به غسل پاکی

زآلایش نفس باز رسته

بازار هوای خود شکسته

عشق است خلاصه وجودم

عشق آتش گشت و من چو عودم

عشق آمد و خاص کرد خانه

من رخت کشیدم از میانه

با هستی من که در شمارست

من نیستم آنچه هست یارست

کم گردد عشق من در این غم

گر انجم آسمان شود کم

عشق از دل من توان ستردن

گر ریگ زمین توان شمردن

در صحبت من چو یافتی راه

می‌دار زبان ز عیب کوتاه

در قامت حال خویش بنگر

از طعن محال خویش بگذار

زنیگونه گزارشی عجب کرد

زان حرف حریف را ادب کرد

چون حرفت او حریف بشناخت

حرفی به خطا دگر نینداخت

گستاخ سخن مباش با کس

تا عذر سخن نخواهی از پس

گر سخت بود کمان و گر سست

گستاخ کشیدن آفت تست

گر سست بود ملالت آرد

ور سخت بود خجالت آرد

مجنون و سلام روزکی چند

بودند به هم به راه پیوند

آن تحفه که در میانه می‌رفت

چون در غزلی روانه می‌رفت

هر بیت که گفتی آن جهان گرد

بر یاد گرفتی آن جوانمرد

مجنون زره ضعیف حالی

بود از همه خواب و خورد خالی

بیچاره سلام را دران درد

نز خواب گزیر بود و نز خورد

چون سفره تهی شد از نواله

مهمان به وداع شد حواله

کرد از سر عاجزی وداعش

بگذاشت میان آن سباعش

زان مرحله رفت سوی بغداد

بگرفته بسی قصیده بر یاد

هرجا که یکی قصیده خواندی

هوش شنونده خیره ماندی

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:28 PM

 

آیا تو کجا و ما کجائیم

تو زان که‌ای و ما ترائیم

مائیم و نوای بی‌نوائی

بسم‌الله اگر حریف مائی

افلاس خران جان فروشیم

خز پاره کن و پلاس پوشیم

از بندگی زمانه آزاد

غم شاد به ما و ما به غم شاد

تشنه جگر و غریق آبیم

شب کور و ندیم آفتابیم

گمراه و سخن زره نمائی

در ده نه و لاف دهخدائی

ده راند و دهخدای نامیم

چون ماه به نیمه تمامیم

بی‌مهره و دیده حقه بازیم

بی‌پا و رکیب رخش تازیم

جز در غم تو قدم نداریم

غم‌دار توئیم و غم نداریم

در عالم اگرچه سست خیزیم

در کوچگه رحیل تیزیم

گوئی که بمیر در غمم زار

هستم ز غم تو اندرین کار

آخر به زنم به وقت حالی

بر طبل رحیل خود دوالی

گرگ از دمه گر هراس دارد

با خود نمد و پلاس دارد

شب خوش مکنم که نیست دلکش

بی‌تو شب ما و آنگهی خوش

ناآمده رفتن این چه سازست

ناکشته درودن اینچه رازست

با جان منت قدم نسازد

یعنی که دو جان بهم نسازد

تا جان نرود ز خانه بیرون

نایی تو از این بهانه بیرون

جانی به هزار بار نامه

معزول کنش ز کار نامه

جانی به از این بیار در ده

پائی به از این بکار درنه

هر جان که نه از لب تو آید

آید به لب و مرا نشاید

وان جان که لب تواش خزانه است

گنجینه عمر جاودانه است

بسیار کسان ترا غلامند

اما نه چو من مطیع نامند

تا هست ز هستی تو یادم

آسوده و تن درست و شادم

وانگه که ز دل نیارمت یاد

باشم به دلی که دشمنت باد

زین پس تو و من و من تو زین پس

یک دل به میان ما دو تن بس

وان دل دل تو چنین صوابست

یعنی دل من دلی خرابست

صبحی تو و با تو زیست نتوان

الا به یکی دل و دو صد جان

در خود کشمت که رشته یکتاست

تا این دو عدد شود یکی راست

چون سکه ما یگانه گردد

نقش دوئی از میانه گردد

بادام که سکه نغز دارد

یک تن بود و دو مغز دارد

من با توام آنچه مانده بر جای

کفشی است برون فتاده از پای

آنچه آن من است با تو نور است

دورم من از آنچه از تو دور است

تن کیست که اندرین مقامش

بر سکه تو زنند نامش

سر نزل غم ترا نشاید

زیر علم ترا نشاید

جانیست جریده در میان چست

وان نیز نه با منست با تست

تو سگدل و پاسبانت سگ روی

من خاک ره سگان آن کوی

سگبانی تو همی گزینم

در جنب سگان از آن نشینم

یعنی ددگان مرا به دنبال

هستند سگان تیز چنگال

تو با زر و با درم همه سال

خالت درم و زر است خلخال

تا خال درم وش تو دیدم

خلخال ترا درم خریدم

ابر از پی نوبهار بگریست

مجنون ز پی تو زار بگریست

چرخ از رخ مه جمال گیرد

مجنون به رخ تو فال گیرد

هندوی سیاه پاسبانت

مجنون ببر تو همچنانست

بلبل ز هوای گل به گرد است

مجنون ز فراق تو به درد است

خلق از پی لعل می‌کند کان

مجنون ز پی تو می‌کند جان

یارب چه خوش اتفاق باشد

گر با منت اشتیاق باشد

مهتاب شبی چو روز روشن

تنها من و تو میان گلشن

من با تو نشسته گوش در گوش

با من تو کشیده نوش در نوش

در بر کشمت چو رود در چنگ

پنهان کنمت چو لعل در سنگ

گردم ز خمار نرگست مست

مستانه کشم به سنبلت دست

برهم شکنم شکنج گیسوت

تاگوش کشم کمان ابروت

با نار برت نشست گیرم

سیب زنخت به دست گیرم

گه نار ترا چو سیب سایم

گه سیب ترا چو نار خایم

گه زلف برافکنم به دوشت

گه حلقه برون کنم ز گوشت

گاه از قصبت صحیفه شویم

گه با رطبت بدیهه گویم

گه گرد گلت بنفشه کارم

گاهی ز بنفشه گل برآرم

گه در بر خود کنم نشستت

که نامه غم دهم به دستت

یار اکنون شو که عمر یار است

کار است به وقت و وقت کار است

چشمه منما چو آفتابم

مفریب ز دور چون سرابم

از تشنگی جمالت ای جان

جوجو شده‌ام چو خالت ای جان

یک جو ندهی دلم در این کار

خوناب دلم دهی به خروار

غم خوردن بی تو می‌توانم

می خوردن با تو نیز دانم

در بزم تو می‌خجسته فالست

یعنی به بهشت می حلالست

این گفت و گرفت راه صحرا

خون در دل و در دماغ صفرا

وان سرو رونده زان چمنگاه

شد روی گرفته سوی خرگاه

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:28 PM

 

چون شاهسوار چرخ گردان

میدان بستد ز هم نبردان

خورشید ز بیم اهل آفاق

قرابه می‌نهاد بر طاق

صبح از سر شورشی که انگیخت

قرابه شکست و می برون ریخت

مجنون به همان قصیده خوانی

می‌زد دهل جریده‌رانی

می‌راند جریده بر جریده

می‌خواند قصیده بر قصیده

از مادر خود خبر نبودش

کامد اجل از جهان ربودش

یکبار دگر سلیم دلدار

آمد بر آن غریب غمخوار

دادش خورش و لباس پوشید

ماتم زدگانه برخروشید

کان پیرزن بلا رسیده

دور از تو به هم نهاد دیده

رخت از بنگاه این سرا برد

در آرزوی تو چون پدر مرد

مجنون ز رحیل مادر خویش

زد دست دریغ بر سر خویش

نالید چنانکه در سحر چنگ

افتاد چنانکه شیشه در سنگ

می‌کرد ز مادر و پدر یاد

شد بر سر خاکشان به فریاد

بر تربت هر دو زار نالید

در مشهد هر دو روی مالید

گه روی در این و گه در آن سود

دارو پس مرگ کی کند سود

خویشان چو خروش او شنیدند

یک یک ز قبیله می‌دویدند

دیدند ورا بدان نزاری

افتاده به خاک بر به خواری

خونابه ز دیده‌گاه گشادند

در پای فتاده در فتادند

هر دیده ز روی سست خیزی

می‌کرد بر او گلاب ریزی

چون هوش رمیده گشت هشیار

دادند بر او درود بسیار

کردند به باز بردنش جهد

تا با وطنش کنند هم عهد

آهی زد و راه کوه برداشت

رخت خود ازان گروه برداشت

می‌گشت به گرد کوه و هامون

دل پرجگر و جگر پر از خون

مشتی ددکان فتاده از پس

نه یار کس و نه یار او کس

سجاده برون فکند از آن دیر

زیرا که ندید در شرش خیر

زین عمر چو برق پای در راه

می‌کرد چو ابر دست کوتاه

عمری که بناش بر زوالست

یک دم شمر ار هزار سالست

چون عمر نشان مرگ دارد

با عشوه او که برگ دارد

ای غافل از آنکه مردنی هست

واگه نه که جان سپردنی هست

تا کی به خودت غرور باشد

مرگ تو ز برگ دور باشد

خود را مگر از ضعیف رائی

سنجیده نه‌ای که تا کجائی

هر ذره که در مسام ارضی است

او را بر خویش طول و عرضی است

لیکن بر کوه قاف پیکر

همچون الف است هیچ در بر

بنگر تو چه برگ یا چه شاخی

در مزرعه‌ای بدین فراخی

سرتاسر خود ببین که چندی

بر سر فلکی بدین بلندی

بر عمر خود ار بسیچ یابی

خود را ز محیط هیچ یابی

پنداشته‌ای ترا قبولیست

یا در جهت تو عرض و طولیست

این پهن و درازیت بهم هست

در قالب این قواره پست

چون بر گذری ز حد پستی

در خود نه گمان بری که هستی

بر خاک نشین و باد مفروش

ننگی چو ترا به خاک می‌پوش

آن ذوق نشد هنوزت از یاد

کز حاجت خلق باشی آزاد

تا هست به چون خودی نیازت

با سوز بود همیشه سازت

آنگاه رسی به سر بلندی

کایمن شوی از نیازمندی

هان تا سگ نان کس نباشی

یا گریه خوان کس نباشی

چون مشعله دسترنج خود خور

چون شمع همیشه گنج خود خور

تا با تو به سنت نظامی

سلطان جهان کند غلامی

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:28 PM

 

لیلی نه که لعبت حصاری

دز بانوی قلعه عماری

گشت از دم یار چون دم مار

یعنی به هزار غم گرفتار

دلتنگ چه دستگاه یارش

در بسته‌تر از حساب کارش

در حلقه رشته گره‌مند

زندانی بند گشته بی‌بند

شویش همه روزه داشتی پاس

پیرامن در شکستی الماس

تا نگریزد شبی چو مستان

در رخنه دیر بت‌پرستان

با او ز خوشی و مهربانی

کردی همه روزه جانفشانی

لیلی ز سر گرفته چهری

دیدی سوی او به سرد مهری

روزی که نواله بی‌مگس بود

شب زنگی و حجره بی عسس بود

لیلی به در آمد از در کوی

مشغول به یار و فارغ از شوی

در رهگذری نشست دلتنگ

دور از ره دشمنان به فرسنگ

می‌جست کسی که آید از راه

باشد ز حدیث یارش آگاه

ناگاه پدید شد همان پیر

کز چاره‌گری نکرد تقصیر

در راه روش چو خضر پویان

هنجار نمای و راه‌جویان

پرسیدش لعبت حصاری

کز کار فلک خبر چه داری

آن وحش نشین وحشت‌آمیز

بر یاد که می‌کند زبان تیز

پیر از سر مهر گفت کای ماه

آن یوسف بی تو مانده در چاه

آن قلزم نا نشسته از موج

وان ماه جدا فتاده از اوج

آواز گشاده چون منادی

می‌گردد در میان وادی

لیلی گویان به هر دو گامی

لیلی جویان به هر مقامی

از نیک و بد خودش خبر نیست

جز بر ره لیلیش گذر نیست

لیلی چو شد آگه از چنین حال

شد سرو بنش ز ناله چون نال

از طاقچه دو نرگس جفت

بر سفت سمن عقیق می‌سفت

گفتا منم آن رفیق دلسوز

کز من شده روز او بدین روز

از درد نیم به یک زمان فرد

فرقست میان ما در این درد

او بر سر کوه می‌کشد راه

من در بن چاه می‌زنم آه

از گوش گشاد گوهری چند

بوسید و به پیش پیر افکند

کاین را بستان و باز پس گرد

با او نفسی دو هم نفس گرد

نزدیک من آرش از ره دور

چندانکه نظر کنم در آن نور

حالی که بیاوری ز راهش

بنشان به فلان نشانه گاهش

نزدیک من آی تا من آیم

پنهان به رخش نظر گشایم

بینم که چه آب و رنگ دارد

در وزن وفا چه سنگ دارد

باشد که ز گفتهای خویشم

خواند دو سه بیت تازه پیشم

گردد گره من اوفتاده

از خواندن بیت او گشاده

پیر آن در سفته بر کمر بست

زان در نسفته رخت بربست

دستی سلب خلل ندیده

برد از پی آن سلب دریده

شد کوه به کوه تیز چون باد

گاهی به خراب و گه به آباد

روزی دو سه جستش اندران بوم

واحوال ویش نگشت معلوم

تا عاقبتش فتاده بر خاک

در دامن کوه یافت غمناک

پیرامون او درنده‌ای چند

خازن شده چون خزینه را بند

مجنون چو ز دور دید در پیر

چون طفل نمود میل بر شیر

زد بر ددگان به تندی آواز

تا سر نکشند سوی او باز

چون وحش جدا شد از کنارش

پیر آمد و شد سپاس دارش

اول سر خویش بر زمین زد

وانگه در عذر و آفرین زد

گفت ای به تو ملک عشق بر پای

تا باشد عشق باش برجای

لیلی که جمیله جهانست

در دوستی تو تا به جانست

دیریست که روی تو ندیدست

نز لفظ تو نکته‌ای شنیدست

کوشد که یکی دمت ببیند

با تو دو بدو بهم نشیند

تو نیز شوی به روی او شاد

از بند فراق گردی آزاد

خوانی غزلی دو رامش‌انگیز

بازار گذشته را کنی تیز

نخلستانیست خوب و خوش رنگ

درهم شده همچو بیشه تنگ

بر اوج سپهر سرکشیده

زیرش همه سبزه بر دمیده

میعادگه بهارت آنجاست

آنجاست کلید کارت آنجاست

آنگه سلبی که داشت در بند

پوشید در او به عهد و سوگند

مجنون کمر موافقت بست

از کشمکش مخالفت رست

پی بر پی او نهاد و بشتافت

در تشنگی آب زندگی یافت

تشنه ز فرات چون گریزد

با غالیه باد چون ستیزد

با او ددگان به عهد همراه

چون لشگر نیک عهد با شاه

اقبال مطیع و بخت منقاد

آمد به قرار گاه میعاد

بنشست به زیر نخل منظور

آماجگهی ددان از او دور

پیر آمد وز آنچه کرد بنیاد

با آن بت خرگهی خبر داد

خرگاه نشین بت پریروی

همچون پریان پرید از آن کوی

زانسوتر یار خود به ده گام

آرام گرفت و رفت از آرام

فرمود به پیر کای جوانمرد

زین بیش مرا نماند ناورد

زینگونه که شمع می‌فروزم

گر پیشترک روم بسوزم

زین بیش قدم زمان هلاکست

در مذهب عشق عیب ناکست

زان حرف که عیب‌ناک باشد

آن به که جریده پاک باشد

تا چون که به داوری نشینم

از کرده خجالتی نبینم

او نیز که عاشق تمامست

زین بیش غرض بر او حرامست

در خواه کزان زبان چون قند

تشریف دهد به بی‌تکی چند

او خواند بیت و من کنم گوش

او آرد باده من کنم نوش

پیر از سر آن بهار نوبر

آمد بر آن بهار دیگر

دیدش به زمین بر اوفتاده

آرام رمیده هوش داده

بادی ز دریغ بر دلش راند

آبی ز سرشک بر وی افشاند

چون هوش به مغز او درآمد

با پیر نشست و خوش برآمد

کرد آنگهی از نشید آواز

این بی‌تک چند را سرآغاز

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:28 PM

 

مادر چو ز دور در پسر دید

الماس شکسته در جگر دید

دید آن گل سرخ زرد گشته

وآن آینه زنگ خورد گشته

اندام تنش شکسته شد خرد

زاندیشه او به دست و پا مرد

گه شست به آب دیده رویش

گه کرد به شانه جعد مویش

سر تا قدمش به مهر مالید

بر هر ورمی به درد نالید

می‌برد به هر کناره‌ای دست

گه آبله سود و گه ورم بست

گه شست سر پر از غبارش

گه کند ز پای خسته خارش

چون کرد ز روی مهربانی

با او ز تلطف آنچه دانی

گفت ای پسر این چه ترک تازیست

بازیست چه جای عشق بازیست

تیغ اجل این چنین دو دستی

وانگه تو کنی هنوز مستی

بگذشت پدر شکایت‌آلود

من نیز گذشته گیر هم زود

برخیز و بیا به خانه خویش

برهم مزن آشیانه خویش

گر زانکه وحوش یا طیورند

تا شب همه زآشیانه دورند

چون شب به نشانه خود آید

هر مرغ به خانه خود آید

از خلق نهفته چند باشی

ناسوده نخفته چند باشی

روزی دو که عمر هست بر جای

بر بستر خود دراز کن پای

چندین چه نهی به گرد هر غار

پا بر سر مور یا دم مار

ماری زده گیر بی‌امانت

موری شده گیر میهمانت

جانست نه سنگریزه بنشین

با جان مکن این ستیزه بنشین

جان و دل خود به غم مرنجان

نه سنگ دلی نه آهنین جان

مجنون ز نفیرهای مادر

افروخت چه شعله‌های آذر

گفت ای قدم تو افسر من

رنج صدف تو گوهر من

گر زانکه مرا به عقل ره نیست

دانی که مرا در این گنه نیست

کار من اگر چنین بد افتاد

اینکار مرا نه از خود افتاد

کوشیدن ما کجا کند سود

کاین کار فتاده بودنی بود

عشقی به چنین بلا و زاری

دانی که نباشد اختیاری

تو در پی آنکه مرغ جانم

از قالب این قفس رهانم

در دام کشی مرا دگربار

تا در دو قفس شوم گرفتار

دعوت مکنم به خانه بردن

ترسم ز وبال خانه مردن

در خانه من ز ساز رفته

باز آمده گیر و باز رفته

گفتی که ز خانه ناگزیر است

این نرد نه نرد خانه گیر است

بگذار مرا تو در چنین درد

من درد زدم تو باز پس گرد

این گفت و چو سایه در سر افتاد

در بوسه پای مادر افتاد

زانجا که نداشت پاس رایش

بوسید به عذر خاک پایش

کردش به وداع و شد در آن دشت

مادر بگرست و باز پس گشت

همچون پدرش جهان بسر برد

او نیز در آرزوی او مرد

این عهدشکن که روزگارست

چون برزگران تخم کارست

کارد دو سه تخم را باغاز

چون کشته رسید بدرود باز

افروزد هر شبی چراغی

بر جان نهدش ز دود داغی

چون صبح دمد بر او دمد باد

تا میرد ازو چنانکه زو زاد

گردون که طلسم داغ سازیست

با ما به همان چراغ بازیست

تا در گره فلک بود پای

هرجا که روی گره بود جای

آنگه شود این گره گشاده

گز چار فرس سوی پیاده

چون رشته جان شو از گره پاک

چون رشته تب مشو گره ناک

گر عود کند گره‌نمائی

تو نافه شو از گره‌گشائی

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:28 PM

 

صراف سخن به لفظ چون زر

در رشته چنین کشید گوهر

گز نقد کنان حال مجنون

پیری سره بود خال مجنون

صاحب هنری حلال‌زاده

هم خاسته و هم اوفتاده

در نام سلیم عامری بود

در چاره‌گری چو سامری بود

آن بر همه ریش مرهم او

بودی همه ساله در غم او

هر ماه ز جامه و طعامش

بردی همه آلتی تمامش

یک روز نشست بر نجیبی

شد در طلب چنان غریبی

می‌تاخت نجیب دشت بر دشت

دیوانه چو دیو باد می‌گشت

تا یافت ورا به کنج کوهی

آزاد ز بند هر گروهی

بر وحشت خلق راه بسته

وحشی دو سه گرد او نشسته

دادش چو مسافران رنجور

از بیم دادن سلامی از دور

مجنون ز شنیدن سلامش

پرسید نشان و جست نامش

گفتا که منم سلیم عامر

سرکوب زمانه مقامر

خال تو ولی ز روی تو فرد

روی تو به خال نیست در خورد

تو خود همه چهره خال گشتی

یعنی حبشی مثال گشتی

مجنون چو شناخت پیش خواندش

هم زانوی خویشتن نشاندش

جستن خبری ز هر نشانی

وآسود به صحبتش زمانی

چون یافت سلیمش آنچنان عور

بی گور و کفن میان آن گور

آن جامه تن که داشت دربار

آورد و نمود عذر بسیار

کاین جامه حلالیست در پوش

با من به حلال زادگی کوش

گفتا تن من ز جامه دور است

کاین آتش تیزو آن بخور است

پندار در او نظاره کردم

پوشیدم و باز پاره کردم

از بس که سلیم باز کوشید

آن جامه چنانکه بود پوشید

آورد سبک طعام در پیش

حلوا و کلیچه از عدد بیش

چندانکه در او نمود ناله

زان سفره نخورد یک نواله

بود او ز نواله خوردن آزاد

زو میستد و به وحش می‌داد

پرسید سلیم کی جگر سوز

آخر تو چه می‌خوری شب و روز

از طعمه تواند آدمی زیست

گر آدمی طعام تو چیست

گفت ای چو دلم سلیم نامت

توقیع سلامتم سلامت

از بی‌خورشی تنم فسرده است

نیروی خورندگیش مرده است

خو باز بریدم از خورشها

فارغ شده‌ام ز پرورشها

در نای گلوم نان نگنجد

گر زانکه فرو برم برنجد

زینسان که منم بدین نزاری

مستغنیم از طعام خواری

اما نگذارم از خورش دست

گر من نخورم خورنده‌ای هست

خوردی که خورد گوزن یا شیر

ایشان خایند و من شوم سیر

چون دید سلیم کان هنرمند

از نان به گیاه گشته خرسند

بر رغبت آن درشت خواری

کردش به جواب نرم یاری

کز خوردن دانهای ایام

بس مرغ که اوفتاد در دام

آنرا که هوای دانه بیشست

رنج و خطر زمانه بیشست

هر کوچو تو قانع گیاهست

در عالم خویش پادشاهست

روزی ملکی ز نامداران

می‌رفت برسم شهریاران

بر خانه زاهدی گذر داشت

کان زاهد از آن جهان خبر داشت

آمد عجبش که آنچنان مرد

ماوا گه خود خراب چون کرد

پرسید ز خاصگان خود شاه

کاین شخص چه می‌کند در اینراه

خوردش چه و خوابگاه او چیست

اندازه‌اش تا کجا و او کیست

گفتند که زاهدیست مشهور

از خواب جدا و از خورش دور

از خلق جهان گرفته دوری

در ساخته با چنین صبوری

شه چون ورق صلاح او خواند

با حاجب خاص سوی او راند

حاجب سوی زاهد آمد از راه

تا آوردش به خدمت شاه

گفت ای از جهان بریده پیوند

گشته به چنین خراب خرسند

یاری نه چه می‌کنی در این کار

قوتی نه چه می‌خوری در این غار

زاهد قدری گیاه سوده

از مطرح آهوان دروده

برداشت بدو که خوردم اینست

ره توشه و ره نوردم اینست

حاجب ز غرور پادشائی

گفتش که در این بلا چرائی

گر خدمت شاه ما کنی ساز

از خوردن این گیا رهی باز

زاهد گفتا چه جای اینست

این نیست گیا گل انگبینست

گر تو سر این گیا بیابی

از خدمت شاه سر بتابی

شه چو نه سخنی شنید از این دست

شد گرم و زبارگی فروجست

در پای رضای زاهد افتاد

می‌کرد دعا و بوسه می‌داد

خرسند همیشه نازنینست

خرسندی را ولایت اینست

مجنون ز نشاط این فسانه

برجست و نشست شادمانه

دل داد به دوستان زمانی

پرسید ز هر کسی نشانی

وانگاه گرفت گریه در پیش

پرسید ز حال مادر خویش

کان مرغ شکسته بال چونست

کارش چه رسید و حال چونست

با اینکه ازو سیاه رویم

هم هندوک سیاه اویم

رنجور تن است یا تنومند

هستم به جمالش آرزومند

چون دید سلیم کام جگر ریش

دارد سر مهر مادر خویش

بی کان نگذاشت گوهرش را

آورد ز خانه مادرش را

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:28 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 38

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4340061
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث