به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

خداوندی که خلاق‌الوجود است

وجودش تا ابد فیاض جود است

قدیمی کاولش مطلع ندارد

حکیمی کاخرش مقطع ندارد

تصرف با صفاتش لب بدوزد

خرد گر دم زند حالی بسوزد

اگر هر زاهدی کاندر جهانست

به دوزخ در کشد حکمش روانست

و گر هر عاصیی کو هست غمناک

فرستد در بهشت از کیستش باک

خداوندیش را علت سبب نیست

ده و گیر از خداوندان عجب نیست

به یک پشه کشد پیل افسری را

به موری بر دهد پیغمبری را

ز سیمرغی برد قلاب کاری

دهد پروانه‌ای را قلب داری

سپاس او را کن ار صاحب سپاسی

شناسائی بس آن کو راشناسی

ز هریادی که بی او لب بگردان

ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان

بهر دعوی که بنمائی اله اوست

بهر معنی که خواهی پادشاه اوست

ز قدرت در گذر قدرت قضا راست

تو فرمانرانی و فرمان خدا راست

خدائی ناید از مشتی پرستار

خدائی را خدا آمد سزاوار

تو ای عاجز که خسرو نام داری

و گر کیخسروی صد جام داری

چو مخلوقی نه آخر مرد خواهی؟

ز دست مرگ جان چون برد خواهی

که می‌داند که مشتی خاک محبوس

چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس

اگر بی مرگ بودی پادشائی

بسا دعوی که رفتی در خدائی

مبین در خود که خود بین را بصر نیست

خدا بین شو که خود دیدن هنر نیست

ز خود بگذر که در قانون مقدار

حساب آفرینش هست بسیار

زمین از آفرینش هست گردی

وز او این ربع مسکون آبخوردی

عراق از ربع مسکون است بهری

وزان بهره مداین هست شهری

در آن شهر آدمی باشد بهر باب

توئی زان آدمی یک شخص در خواب

قیاسی باز گیر از راه بینش

حد و مقدار خود از آفرینش

ببین تا پیش تعظیم الهی

چه دارد آفرینش جز تباهی

به ترکیبی کز این سان پایمال است

خداوندی طلب کردن محال است

گواهی ده که عالم را خدائیست

نه بر جای و نه حاجتمند جائیست

خدائی کادمی را سروری داد

مرا بر آدمی پیغمبری داد

ز طبع آتش پرستیدن جدا کن

بهشت شرع بین دوزخ رها کن

چو طاووسان تماشا کن درین باغ

چو پروانه رها کن آتشین داغ

مجوسی را مجس پردود باشد

کسی کاتش کند نمرود باشد

در آتش مانده‌ای وین هست ناخوش

مسلمان شو مسلم گرد از آتش

چو نامه ختم شد صاحب نوردش

به عنوان محمد ختم کردش

به دست قاصدی جلد و سبک خیز

فرستاد آن وثیقت سوی پرویز

چو قاصد عرضه کرد آن نامه نو

بجوشید از سیاست خون خسرو

به هر حرفی کز آن منشور برخواند

چو افیون خورده مخمور درماند

ز تیزی گشت هر مویش سنانی

ز گرمی هر رگش آتش‌فشانی

چو عنوان گاه عالم تاب را دید

تو گفتی سگ گزیده آب را دید

خطی دید از سواد هیبت‌انگیز

نوشته کز محمد سوی پرویز

غرور پادشاهی بردش از راه

که گستاخی که یارد با چو من شاه

کرا زهره که با این احترامم

نویسد نام خود بالای نامم

رخ از سرخی چو آتشگاه خود کرد

ز خشم اندیشه بد کرد و بد کرد

درید آن نامه گردن شکن را

نه نامه بلکه نام خویشتن را

فرستاده چو دید آن خشمناکی

به رجعت پای خود را کرد خاکی

از آن آتش که آن دود تهی داد

چراغ آگهان را آگهی داد

ز گرمی آن چراغ گردن افراز

دعا را داد چون پروانه پرواز

عجم را زان دعا کسری برافتاد

کلاه از تارک کسری در افتاد

ز معجزهای شرع مصطفائی

بر او آشفته گشت آن پادشائی

سریرش را سپهر از زیر برداشت

پسر در کشتنش شمشیر برداشت

بر آمد ناگه از گردون طراقی

ز ایوانش فرو افتاد طاقی

پلی بر دجله ز آهن بود بسته

در آمد سیل و آن پل شد گسسته

پدید آمد سمومی آتش انگیز

نه گلگون ماند بر آخور نه شبدیز

تبه شد لشگرش در حرب ذیقار

عقابش را کبوتر زد به منقار

در آمد مردی از در چوب در دست

به خشم آن چون را بگرفت و بشکست

بدو گفتا من آن پولاد دستم

که دینت را بدین خواری شکستم

در آن دولت ز معجزهای مختار

بسی عبرت چنین آمد پدیدار

تو آن سنگین دلان را بین که دیدند

به تایید الهی نگرویدند

اگر چه شمع دین دودی ندارد

چو چشم اعمی بود سودی ندارد

هدایت چون بدینسان راند آیت

بدان ماندند محروم از عنایت

زهی پیغمبری کز بیم و امید

قلم راند بر افریدون و جمشید

زهی گردن کشی کز بیم تاجش

کشد هر گردنی طوق خراجش

زهی ترکی که میر هفت خیل است

ز ماهی تا به ماه او را طفیل است

زهی بدری که او در خاک خفته است

زمین تا آسمان نورش گرفته است

زهی سلطان سواری کافرینش

ز خاک او کشد طغرای بینش

زهی سر خیل سرهنگان اسرار

سخن را تا قیامت نوبتی دار

سحرگه پنج نوبت کوفت در خاک

شبانگه چار بالش زد بر افلاک

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:14 PM

 

چنین گفت آن سخن پرداز شبخیز

کزان آمد خلل در کار پرویز

که از شبها شبی روشن چو مهتاب

جمال مصطفی را دید در خواب

خرامان گشته بر تازی سمندی

مسلسل کرده گیسو چون کمندی

به چربی گفت با او کای جوانمرد

ره اسلام گیر از کفر برگرد

جوابش داد تا بی‌سر نگردم

ازین آیین که دارم برنگردم

سوار تند از آنجا شد روانه

به تندی زد بر او یک تازیانه

ز خواب خوش چو خسرو اندر آمد

چو آتش دودی از مغزش بر آمد

سه ماه از ترسناکی بود بیمار

نخفتی هیچ شب ز اندوه و تیمار

یکی روز از خمار تلخ شد تیز

به خلوت گفت شیرین را که برخیز

بیا تا در جواهر خانه و گنج

ببینیم آنچه از خاطر برد رنج

ز عطر و جوهر و ابریشمینه

بسنجیم آنچه باشد از خزینه

وزان بیمایگان را مایه بخشیم

روان را زین روش پیرایه بخشیم

سوی گنجینه رفتند آن دو همرای

ندیدند از جواهر بر زمین جای

خریطه بر خریطه بسته زنجیر

ز خسرو تا به کیخسرو همی گیر

چهل خانه که او را گنج دان بود

یکی زان آشکارا ده نهان بود

به هر گنجینه‌ای یک یک رسیدند

متاعی را که ظاهر بود دیدند

دیگرها را بنسخت راز جستند

ز گنجوران کلیدش باز جستند

کلید و نسخه پیش آورد گنجور

زمین از بار گوهر گشت رنجور

چو شه گنجی که پنهان بود دیدش

همان با قفل هر گنجی کلیدش

کلیدی در میان دید از زر ناب

چو شمعی روشن از بس رونق و تاب

ز مردم باز جست آن گنج را در

که قفل آن کلیدش نیست در بر

نشان دادند و چون آگاه شد شاه

زمین را داد کندن بر نشانگاه

چو خاریدند خاک از سنگ خارا

پدید آمد یکی طاق آشکارا

درو در بسته صندوقی ز مرمر

بر آن صندوق سنگین قفلی از زر

به فرمان شه آن در بر گشادند

درون قفل را بیرون نهادند

طلسمی یافتند از سیم ساده

برو یکپاره لوح از زر نهاده

بر آن لوح زر از سیم سرشته

زر اندر سیم ترکیبی نوشته

طلب کردند پیری کان فرو خواند

شهنشه زان فرو خواندن فرو ماند

چو آن ترکیب را کردند خارش

گزارنده چنین کردش گزارش

که شاهی کاردشیر بابکان بود

بچستی پیشوای چابکان بود

ز راز انجم و گردون خبر داشت

در احکام فلک نیکو نظر داشت

ز هفت اختر چنین آورد بیرون

که در چندین قران از دور گردون

بدین پیکر پدید آید نشانی

در اقلیم عرب صاحب قرانی

سخن گوی و دلیر و خوب کردار

امین و راست عهد و راست گفتار

به معجز گوش مالد اختران را

بدین خاتم بود پیغمبران را

ز ملتها برآرد پادشائی

به شرع او رسد ملت خدائی

کسی را پادشاهی خویش باشد

که حکم شرع او در پیش باشد

بدو باید که دانا بگرود زود

که جنگ او زیان شد صلح او سود

چو شاهنشه در آن صورت نظر کرد

سیاست در دل و جانش اثر کرد

به عینه گفت کاین شکل جهان‌تاب

سواری بود کان شب دید در خواب

چنان در کالب جوشید جانش

که بیرون ریخت مغز از استخوانش

بپرسید از بریدان جهانگرد

که در گیتی که دیدست اینچنین مرد

همه گفتند کاین تمثال منظور

که دل را دیده بخشد دیده را نور

نماند جز بدان پیغمبر پاک

کزو در کعبه عنبر بوی شد خاک

محمد کایزد از خلقش گزید است

زبانش قفل عالم را کلید است

برون شد شاه از آن گنجینه دلتنگ

از آن گوهر فتاده بر سرش سنگ

چو شیرین دید شه را جوش در مغز

پریشان پیکرش زان پیکر نغز

به شه گفت ای به دانائی و رادی

طراز تاج و تخت کیقبادی

در این پیکر که پیش از ما نهفتند

سخن دانی که بیهوده نگفتند

به چندین سال پیش از ما بدین کار

رصد بستند و کردند این نمودار

چنین پیغمبری صاحب ولایت

کزو پیشینه کردند این ولایت

به خاصه حجتی دارد الهی

دهد بر دین او حجت گواهی

ره و رسمی چنین بازی نباشد

برو جای سرافرازی نباشد

اگر بر دین او رغبت کند شاه

نماند خار و خاشاکش درین راه

ز باد افراه ایزد رسته گردد

به اقبال ابد پیوسته گردد

برو نام نکو خواهی بماند

همان در نسل او شاهی بماند

به شیرین گفت خسرو راست گوئی

بدین حجت اثر پیداست گوئی

ولی ز آنجا که یزدان آفرید است

نیاکان مرا ملت پدید است

ره و رسم نیاکان چون گذارم

ز شاهان گذشته شرم دارم

دلم خواهد ولی بختم نسازد

نو آیین آنکه بخت او را نوازد

در آن دوران که دولت رام او بود

ز مشرق تا به مغرب نام او بود

رسول ما به حجت‌های قاهر

نبوت در جهان می‌کرد ظاهر

گهی می‌کرد مه را خرقه‌سازی

گهی مه کرد با مه خرقه‌بازی

گهی با سنگ خارا راز می‌گفت

گهی سنگش حکایت باز می‌گفت

شکوهش کوه را بنیاد می‌کند

بروت خاک را چون باد می‌کند

عطایش گنج را ناچیز می‌کرد

نسیمش گنج بخشی نیز می‌کرد

خلایق را ز دعوت جام می‌داد

بهر کشور صلای عام می‌داد

بفرمود از عطا عطری سرشتن

بنام هر کسی حرزی نوشتن

حبش را تازه کرد از خط جمالی

عجم را بر کشید از نقطه خالی

چو از نقش نجاشی باز پرداخت

به مهر نام خسرونامه‌ای ساخت

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:14 PM

 

ببین ای هفت ساله قره‌العین

مقام خویشتن در قاب قوسین

منت پروردم و روزی خدا داد

نه بر تو نام من نام خدا باد

درین دور هلالی شاد می‌خند

که خندیدیم ماهم روزکی چند

چو بدر انجمن گردد هلاکت

بر افروزند انجم را جمالت

قلم درکش به حرفی کان هوائیست

علم برکش به علمی کان خدائیست

به ناموسی که گوید عقل نامی

زهی فرزانه فرزند نظامی

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:14 PM

 

چو صبح از خواب نوشین سر برآورد

هلاک جان شیرین بر سر آورد

سیاهی از حبش کافور می‌برد

شد اندر نیمه ره کافوردان خرد

ز قلعه زنگیی در ماه می‌دید

چو مه در قلعه شد زنگی بخندید

بفرمودش به رسم شهریاری

کیانی مهدی از عود قماری

گرفته مهد را در تخته زر

بر آموده به مروارید و گوهر

به آئین ملوک پارسی عهد

بخوابانید خسرو را در آن مهد

نهاد آن مهد را بر دوش شاهان

به مشهد برد وقت صبح گاهان

جهانداران شده یکسر پیاده

بگرداگرد آن مهد ایستاده

قلم ز انگشت رفته باربد را

بریده چون قلم انگشت خود را

بزرگ امید خرد امید گشته

بلرزانی چو برگ بید گشته

به آواز ضغیف افغان برآورد

که ما را مرگ شاه از جان برآورد

پناه و پشت شاهان عجم کو

سپهسالار و شمشیر و علم کو

کجا کان خسرو دنییش خوانند

گهی پرویز و گه کسریش خوانند

چو در راه رحیل آمد روارو

چه جمشید و چه کسری و چه خسرو

گشاده سر کنیزان و غلامان

چو سروی در میان شیرین خرامان

نهاده گوهرآگین حلقه در گوش

فکنده حلقه‌های زلف بر دوش

کشیده سرمه‌ها در نرگس مست

عروسانه نگار افکنده بر دست

پرندی زرد چون خورشید بر سر

حریری سرخ چون ناهید در بر

پس مهد ملک سرمست میشد

کسی کان فتنه دید از دست میشد

گشاده پای در میدان عهدش

گرفته رقص در پایان مهدش

گمان افتاد هر کس را که شیرین

ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین

همان شیرویه را نیز این گمان بود

که شیرین را بر او دل مهربان بود

همه ره پای کوبان میشد آن ماه

بدینسان تا به گنبد خانه شاه

پس او در غلامان و کنیزان

ز نرگس بر سمن سیماب ریزان

چو مهد شاه در گنبد نهادند

بزرگان روی در روی ایستادند

میان دربست شیرین پیش موبد

به فراشی درون آمد به گنبد

در گنبد به روی خلق در بست

سوی مهد ملک شد دشنه در دست

جگرگاه ملک را مهر برداشت

ببوسید آن دهن کاو بر جگر داشت

بدان آیین که دید آن زخم را ریش

همانجا دشنه‌ای زد بر تن خویش

به خون گرم شست آن خوابگه را

جراحت تازه کرد اندام شه را

پس آورد آنگهی شه را در آغوش

لبش بر لب نهاد و دوش بر دوش

به نیروی بلند آواز برداشت

چنان کان قوم از آوازش خبر داشت

که جان با جان و تن و با تن به پیوست

تن از دوری و جان از داوری رست

به بزم خسرو آن شمع جهانتاب

مبارک باد شیرین را شکر خواب

به آمرزش رساد آن آشنائی

که چون اینجا رسد گوید دعائی

کالهی تازه دار این خاکدان را

بیامرز این دو یار مهربان را

زهی شیرین و شیرین مردن او

زهی جان دادن و جان بردن او

چنین واجب کند در عشق مردن

به جانان جان چنین باید سپردن

نه هر کو زن بود نامرد باشد

زن آن مرد است کو بی‌درد باشد

بسا رعنا زنا کو شیر مرد است

بسا دیبا که شیرش در نورد است

غباری بر دمید از راه بیداد

شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد

بر آمد ابری از دریای اندوه

فرو بارید سیلی کوه تا کوه

ز روی دشت بادی تند برخاست

هوا را کرد با خاک زمین راست

بزرگان چون شدند آگه ازین راز

برآوردند حالی یکسر آواز

که احسنت ای زمان وای زمین زه

عروسان را به دامادان چنین ده

چو باشد مطرب زنگی و روسی

نشاید کرد ازین بهتر عروسی

دو صاحب تاج را هم تخت کردند

در گنبد بر ایشان سخت کردند

وز آنجا باز پس گشتند غمناک

نوشتند این مثل بر لوح آن خاک

که جز شیرین که در خاک درشتست

کسی از بهر کس خود را نکشت است

منه دل بر جهان کین سرد ناکس

وفا داری نخواهد کرد با کس

چه بخشد مرد را این سفله ایام

که یک یک باز نستاند سرانجام

به صد نوبت دهد جانی به آغاز

به یک نوبت ستاند عاقبت باز

چو بر پائی طلسمی پیچ پیچی

چو افتادی شکستی هیچ هیچی

درین چنبر که محکم شهر بندیست

نشان ده گردنی کو بی کمندیست

نه با چنبر توان پرواز کردن

نه بتوان بند چنبر باز کردن

درین چنبر گشایش چون نمائیم

چو نگشادست کس ما چون گشائیم

همان به کاندرین خاک خطرناک

ز جور خاک بنشینیم بر خاک

بگرییم از برای خویش یکبار

که بر ما کم کسی گرید چو ما زار

شنیدستم که افلاطون شب و روز

به گریه داشتی چشم جهانسوز

بپرسیدند ازو کاین گریه از چیست

بگفتا چشم کس بیهوده نگریست

از آن گریم که جسم و جان دمساز

بهم خو کرده‌اند از دیرگه باز

جدا خواهند گشت از آشنائی

همی گریم بدان روز جدائی

رهی خواهی شدن کان ره درازست

به بی‌برگی مشو بی‌برگ و سازست

بپای جان توانی شد بر افلاک

رها کن شهر بند خاک بر خاک

مگو بر بام گردون چون توان رفت

توان رفت ارز خود بیرون توان رفت

بپرس از عقل دوراندیش گستاخ

که چون شاید شدن بر بام این کاخ

چنان کز عقل فتوی میستانی

علم برکش بر این کاخ کیانی

خرد شیخ الشیوخ رای تو بس

ازو پرس آنچه می‌پرسی نه از کس

سخن کز قول آن پیر کهن نیست

بر پیران وبال است آن سخن نیست

خرد پای و طبیعت بند پایست

نفس یک یک چو سوهان بند سایست

بدین زرین حصار آن شد برومند

که از خود برگرفت این آهنین بند

چو این خصمان که از یارت برارند

بر آن کارند کز کارت برآرند

ازین خرمن مخور یک دانه گاورس

برو میلرز و بر خود نیز میترس

چو عیسی خر برون برزین تنی چند

بمان در پای گاوان خرمنی چند

ازین نه گاوپشت آدمیخوار

بنه بر پشت گاوافکن زمین‌وار

اگر زهره شوی چون بازکاوی

درین خر پشته هم بر پشت گاوی

بسا تشنه که بر پندار بهبود

فریب شوره‌ای کردش نمک سود

بسا حاجی که خود را از اشتر انداخت

که تلخک را ز ترشک باز نشناخت

حصار چرخ چون زندان سرائیست

کمر در بسته گردش اژدهائیست

چگونه تلخ نبود عیش آن مرد

که دم با اژدهائی بایدش کرد

چو بهمن زین شبستان رخت بر بند

حریفی کردنت با اژدها چند

گرت خود نیست سودی زین جدائی

نه آخر ز اژدها یابی رهائی

چه داری دوست آنکش وقت مردن

به دشمن تر کسی باید سپردن

به حرمت شو کزین دیر مسیلی

شود عیسی به حرمت خر به سیلی

سلامت بایدت کس را میازار

که بد را در عوض تیز است بازار

از آن جنبش که در نشونبات است

درختان را و مرغان را حیات است

درخت افکن بود کم زندگانی

به درویشی کشد نخجیر بانی

علم بفکن که عالم تنگ نایست

عنان درکش که مرکب لنگ پایست

نفس بردار ازین نای گلوتنگ

گره بگشای ازین پای کهن لنگ

به ملکی در چه باید ساختن جای

که غل بر گردنست و بند بر پای

ازین هستی که یابد نیستی زود

بباید شد بهست و نیست خشنود

ز مال و ملک و فرزند و زن و زور

همه هستند همراه تو تا گور

روند این همرهان غمناک با تو

نیاید هیچ کس در خاک با تو

رفیقانت همه بدساز گردند

ز تو هر یک به راهی باز گردند

به مرگ و زندگی در خواب و مستی

توئی با خویشتن هر جا که هستی

ازین مشتی خیال کاروان زن

عنان بستان علم بر آسمان زن

خلاف آن شد که در هر کارگاهی

مخالف دید خواهی بارگاهی

نفس کو بر سپهر آهنگ دارد

ز لب تا ناف میدان تنگ دارد

بده گر عاقلی پرواز خود را

که کشتند از تو به صد بار صد را

زمین کز خون ما باکی ندارد

به بادش ده که جز خاکی ندارد

دلا منشین که یاران برنشستند

بنه بر بند کایشان رخت بستند

درین کشتی چو نتوان دیر ماندن

بباید رخت بر دریا فشاندن

درین دریا سر از غم بر میاور

فرو خور غوطه و دم بر میاور

بدین خوبی جمالی کادمی راست

اگر بر آسمان باشد ز می‌راست

بفرساید زمین و بشکند سنگ

نماند کس درین پیغوله تنگ

پی غولان درین پیغوله بگذار

فرشته شو قدم زین فرش بردار

جوانمردان که در دل جنگ بستند

به جان و دل ز جان آهنگ رستند

ز جان کندن کسی جان برد خواهد

که پیش از دادن جان مرد خواهد

نمانی گر بماند خو بگیری

بمیران خویشتن را تا نمیری

بسا پیکر که گفتی آهنین است

به صد زاری کنون زیرزمین است

گر اندام زمین را باز جوئی

همه خاک زمین بودند گوئی

کجا جمشید و افریدون و ضحاک

همه در خاک رفتند ای خوشا خاک

جگرها بین که در خوناب خاک است

ندانم کاین چه دریای هلاک است

که دیدی کامد اینجا کوس پیلش

که برنامد ز پی بانگ رحیلش

اگر در خاک شد خاکی ستم نیست

سرانجام وجود الا عدم نیست

جهان بین تا چه آسان می‌کند مست

فلک بین تا چه خرم می‌زند دست

نظامی بس کن این گفتار خاموش

چه گوئی با جهانی پنبه در گوش

شکایتهای عالم چند گوئی

بپوش این گریه را در خنده‌روئی

چه پیش آرد زمان کان در نگردد

چه افرازد زمین کان برنگردد

درختی را که بینی تازه بیخش

کند روزی ز خشکی چار میخش

بهاری را کند گیتی فروزی

به بادش بر دهد ناگاه روزی

دهد بستاند و عاری ندارد

بجز داد و ستد کاری ندارد

جنایتهای این نه شیشه تنگ

همه در شیشه کن بر شیشه زن سنگ

مگر در پای دور گرم کینه

شکسته گردد این سبز آبگینه

بده دنیی مکن کز بهر هیچت

دهد این چرخ پیچاپیچ پیچت

ز خود بگذر که با این چار پیوند

نشاید رست ازین هفت آهنین بند

گل و سنگ است این ویرانه منزل

درو ما را دو دست و پای در گل

درین سنگ و درین گل مرد فرهنگ

نه گل بر گل نهد نه سنگ بر سنگ

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:14 PM

 

تو کز عبرت بدین افسانه مانی

چه پنداری مگر افسانه خوانی

درین افسانه شرطست اشک راندن

گلابی تلخ بر شیرین فشاندن

بحکم آنکه آن کم زندگانی

چو گل بر باد شد روز جوانی

سبک رو چون بت قبچاق من بود

گمان افتاد خود کافاق من بود

همایون پیکری نغز و خردمند

فرستاده به من دارای در بند

پرندش درع و از درع آهنین‌تر

قباش از پیرهن تنگ آستین‌تر

سران را گوش بر مالش نهاده

مرا در همسری بالش نهاده

چو ترکان گشته سوی کوچ محتاج

به ترکی داده رختم را به تارج

اگر شد ترکم از خرگه نهانی

خدایا ترک زادم را تو دانی

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:14 PM

 

شبی تاریک نور از ماه برده

فلک را غول وار از راه برده

زمانه با هزاران دست بی‌زور

فلک با صد هزاران دیده شبکور

شهنشه پای را با بند زرین

نهاده بر دو سیمین ساق شیرین

بت زنجر موی از سیمگون دست

به زنجیر زرش بر مهره می‌بست

ز شفقت ساقهای بند سایش

همی مالید و می‌بوسید پایش

حکایت‌های مهرانگیز می‌گفت

که بر بانگ حکایت خوش توان خفت

به هر لفظی دهن پر نوش می‌داشت

بر آواز شهنشه گوش می‌داشت

چو خسرو خفت و کمتر شد جوابش

به شیریت در سرایت کرد خوابش

دو یار نازنین در خواب رفته

فلک بیدار و از چشم آب رفته

جهان می‌گفت کامد فتنه سرمست

سیاهی بر لبش مسمار می‌بست

فرود آمد ز روزن دیو چهری

نبوده در سرشتش هیچ مهری

چو قصاب از غضب خونی نشانی

چو نفاط از بروت آتش‌فشانی

چو دزد خانه بر کالا همی جست

سریر شاه را بالا همی جست

به بالین شه آمد تیغ در مشت

جگرگاهش درید و شمع را کشت

چنان زد بر جگرگاهش سر تیغ

که خون برجست ازو چون آتش از میغ

چو از ماهی جدا کرد آفتابی

برون زد سر ز روزن چون عقابی

ملک در خواب خوش پهلو دریده

گشاده چشم و خود را کشته دیده

ز خونش خوابگه طوفان گرفته

دلش از تشنگی از جان گرفته

به دل گفتا که شیرین را ز خوشخواب

کنم بیدار و خواهم شربتی آب

دگر ره گفت با خطر نهفته

که هست این مهربان شبها نخفته

چو بیند بر من این بیداد و خواری

نخسبد دیگر از فریاد و زاری

همان به کین سخن ناگفته باشد

شوم من مرده و او خفته باشد

به تلخی جان چنان داد آن وفادار

که شیرین را نکرد از خواب بیدار

شکفته گلبنی بینی چو خورشید

به سرسبزی جهان را داده امید

برآید ناگه ابری تند و سرمست

بخون ریز ریاحین تیغ در دست

بدان سختی فرو بارد تگرگی

کزان گلبن نماند شاخ و برگی

چو گردد باغبان خفته بیدار

به باغ اندر نه گل بیند نه گلزار

چه گوئی کز غم گل خون نریزد

چو گل ریزد گلابی چون نریزد

ز بس خون کز تن شه رفت چون آب

در آمد نرگس شیرین ز خوشخواب

دگر شبها که بختش یار گشتی

به بانگ نای و نی بیدار گشتی

فلک بنگر چه سردی کرد این بار

که خون گرم شاهش کرد بیدار

پریشان شد چو مرغ تاب دیده

که بود آن سهم را در خواب دیده

پرند از خوابگاه شاه برداشت

یکی دریای خون دیده آه برداشت

ز شب می‌جست نور آفتابی

دریغا چشمش آمد در خرابی

سریری دید سر بی‌تاج کرده

چراغی روغنش تاراج کرده

خزینه در گشاده گنج برده

سپه رفته سپهسالار مرده

به گریه ساعتی شب را سیه کرد

بسی بگریست وانگه عزم ره کرد

گلاب و مشک با عنبر برآمیخت

بر آن اندام خون آلود می‌ریخت

فرو شستش به گلاب و به کافور

چنان کز روشنی می‌تافت چون نور

چنان بزمی که شاهان را طرازند

بسازیدش کز آن بهتر نسازند

چو شه را کرده بود آرایشی چست

به کافور و گلاب اندام او شست

همان آرایش خود نیز نو کرد

بدین اندیشه صد دل را گرو کرد

دل شیرویه شیرین را ببایست

ولیکن با کسی گفتن نشایست

نهانی کس فرستادش که خوش باش

یکی هفته درین غم بارکش باش

چو هفته بگذرد ماه دو هفته

شود در باغ من چون گل شکفته

خداوندی دهم بر هر گروهش

ز خسرو بیشتر دارم شکوهش

چو گنجش زیر زر پوشیده دارم

کلید گنج‌ها او را سپارم

چو شیرین این سخنها را نیوشید

چو سرکه تند شد چون می بجوشید

فریبش داد تا باشد شکیبش

نهاد آن کشتنی دل بر فریبش

پس آنگه هر چه بود اسباب خسرو

ز منسوخ کهن تا کسوت نو

به محتاجان و محرومان ندا کرد

ز بهر جان شاهنشه فدا کرد

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:14 PM

 

چو خسرو تخته حکمت در آموخت

به آزادی جهان را تخته بر دوخت

ز مریم بود یک فرزند خامش

چو شیران ابخر و شیرویه نامش

شنیدم من که آن فرزند قتال

در آن طفلی که بودش قرب نه سال

چو شیرین را عروسی بود می‌گفت

که شیرین کاشگی بودی مرا جفت

ز مهرش باز گویم یا ز کینش

ز دانش یا ز دولت یا ز دینش

سرای شاه ازو پر دود می‌بود

بدو پیوسته ناخشنود می‌بود

بزرگ امید را گفت ای خردمند

دلم بگرفت از این وارونه فرزند

از این نافرخ اختر می‌هراسم

فساد طالعش را می‌شناسم

ز بد فعلی که دارد در سر خویش

چو گرگ ایمن نشد بر مادر خویش

ازین ناخوش نیاید خصلتی خوش

که خاکستر بود فرزند آتش

نگوید آنچه کس را دلکش آید

همه آن گوید او کو را خوش آید

نه با فرش همی بینم نه با سنگ

ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ

چو دود از آتش من گشت خیزان

ز من زاده ولی از من گریزان

سرم تاج از سرافرازان ربودست

خلف بس ناخلف دارم چه سوداست

نه بر شیرین نه بر من مهربانست

نه با همشیرگان شیرین زبانست

به چشمی بیند این دیو آن پری را

که خر در پیشه‌ها پالانگری را

ز من بگذر که من خود گرزه مارم

بلی مارم که چون او مهره دارم

نه هر زن زن بود هر زاده فرزند

نه هر گل میوه آرد هر نیی قند

بسا زاده که کشت آن را کزو زاد

بس آهن کو کند بر سنگ بیداد

بسا بیگانه کز صاحب وفائی

ز خویشان بیش دارد آشنائی

بزرگ امید گفت ای پیش بین شاه

دل پاکت ز هر نیک و بد آگاه

گرفتم کاین پسر درد سر تست

نه آخر پاره‌ای از گوهر تست

نشاید خصمی فرزند کردن

دل از پیوند بی‌پیوند کردن

کسی بر ناربن نارد لگد را

کا تاج سر کند فرزند خود را

درخت تود از آن آمد لگدخوار

که دارد بچه خود را نگونسار

تو نیکی بد نباشد نیز فرزند

بود تره به تخم خویش مانند

قبای زر چو در پیرایش افتد

ازو هم زر بود کارایش افتد

اگر توسن شد این فرزند جماش

زمانه خود کند رامش تو خوش باش

جوانی دارد زینسان پر از جوش

به پیری توسنی گردد فراموش

چنان افتد از آن پس رای خسرو

که آتش خانه باشد جای خسرو

نسازد با همالان هم نشستی

کند چون موبدان آتش‌پرستی

چو خسرو را به آتش خانه شد رخت

چو شیر مست شد شیرویه بر تخت

به نوشانوش می در کاس می‌داشت

ز دورا دور شه را پاس می‌داشت

بدان نگذاشت آخر بند کردش

به کنجی از جهان خرسند کردش

در آن تلخی چنان برداشت با او

که جز شیرین کسی نگذاشت با و

دل خسرو به شیرین آن چنان شاد

که با صد بند گفتا هستم آزاد

نشاندی ماه را گفتی میندیش

که روزی هست هر کس را چنین پیش

ز بادی کو کلاه از سر کند دور

گیاه آسوده باشد سرو رنجور

هر آنچ او فحل‌تر باشد ز نخجیر

شکارافکن بدو خوشتر زند تیر

چو کوه از زلزله گردد به دونیم

ز افتادن بلندان را بود بیم

هر آن پخته که دندانش بزرگست

به دنبالش بسی دندان گرگست

به هر جا کاتشی گردد زر اندود

بسوی نیکوان خوشتر رود دود

تو در دستی اگر دولت شد از دست

چو تو هستی همه دولت مرا هست

شکر لب نیز از او فارغ نبودی

دلش دادی و خدمت می‌نمودی

که در دولت چنین بسیار باشد

گهی شادی گهی تیمار باشد

شکنج کار چون در هم نشیند

بمیرد هر که در ماتم نشیند

گشاده روی باید بود یک چند

که پای و سر نباید هر دو دربند

نشاید کرد بر آزار خود زور

که بس بیمار وا گشت از لب گور

نه هر کش صحت او را تب نگیرد

نه هر کس را که تب گیرد بمیرد

بسا قفلا که بندش ناپدید است

چو وابینی نه قفل است آن کلید است

به دانائی ز دل پرداز غم را

که غم‌غم را کشد چون ریگ نم را

اگر جای تو را بگرفت بدخواه

مقنع نیز داند ساختن ماه

ولی چون چاه نخشب آب گیرد

جهان از آهنی کی تاب گیرد

در این کشور که هست از تیره‌رائی

شبه کافور و اعمی روشنائی

بباید ساخت با هر ناپسندی

که ارزد ریش گاوی ریشخندی

ستیز روزگار از شرم دور است

ازو دوری طلب کازرم دور است

دو کس را روزگار آزرم داد است

یکی کو مرد و دیگر کو نزاد است

نماند کس درین دیر سپنجی

تو نیز ار هم نمانی تا نرنجی

اگر بودی جهان را پایداری

بهر کس چون رسیدی شهریاری

فلک گر مملکت پاینده دادی

ز کیخسرو به خسرو کی فتادی

کسی کو دل بر این گلزار بندد

چو گل زان بیشتر گرید که خندد

اگر دنیا نماند با تو مخروش

چنان پندار کافتد بارت از دوش

ز تو یا مال ماند یا تو مانی

پس آن به کو نماند تا تو مانی

چو بربط هر که او شادی‌پذیر است

ز درد گوشمالش ناگزیر است

بزن چون آفتاب آتش درین دیر

که بی‌عیسی نیابی در خران خیر

چه مارست اینکه چون ضحاک خونخوار

هم از پشت تو انگیزد ترا مار

به شهوت ریزه‌ای کز پشت راندی

عقوبت بین که چون بی‌پشت ماندی

درین پسته منه بر پشت باری

شکم‌واری طلب نه پشت‌واری

بعنین و سترون بین که رستند

که بر پشت و شکم چیزی نبستند

گرت عقلی است بی‌پیوند میباش

بدانچت هست از او خرسند میباش

نه ایمن‌تر ز خرسندی جهانیست

نه به ز آسودگی نزهت سنا نیست

چو نانی هست و آبی پای درکش

که هست آزاد طبعی کشوری خوش

به خرسندی برآور سر که رستی

بلائی محکم آمد سرپرستی

همان زاهد که شد در دامن غار

به خرسندی مسلم گشت از اغیار

همان کهبد که ناپیداست در کوه

به پرواز قناعت رست از انبوه

جهان چون مار افعی پیچ پیچ است

ترا آن به کزو در دست هیچ است

چو از دست تو ناید هیچ کاری

به دست دیگران میگیر ماری

چو دربندی بدان میباش خرسند

که تو گنجی بود گنجینه دربند

و گر در چاه یابی پایه خویش

سعادت نامه یوسف بنه پیش

چو زیر از قدر تو جای تو باشد

علم دان هر که بالای تو باشد

تو پنداری که تو کم قدر داری

توئی تو کز دو عالم صدر داری

دل عالم توئی در خود مبین خرد

بدین همت توان گوی از جهان برد

چنان دان کایزد از خلقت گزید است

جهان خاص از پی تو آفرید است

بدین اندیشه چون دلشاد گردی

ز بند تاج و تخت آزاد گردی

و گر باشی به تخت و تاج محتاج

زمین را تخت کن خورشید را تاج

بدین تسکین ز خسرو سوز می‌برد

بدین افسانه خوش خوش روز می‌برد

شب آمد همچنان آن سرو آزاد

سخن می‌گفت و شه را دل همی داد

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:14 PM

 

دلا از روشنی شمعی برافروز

ز شمع آتش پرستیدن بیاموز

بیارا خاطر ار آتش‌پرستی

از آتش خانه خطر نشستی

من خاکی کزین محراب هیچم

چنو صد را به حکمت گوش پیچم

بسی دارم سخن کان دل پذیرد

چگویم چون کسم دامن نگیرد

منم دانسته در پرگار عالم

به تصریف و به نحو اسرار عالم

همه زیچ فلک جدول به جدول

به اصطرلاب حکمت کرده‌ام حل

که پرسید از من اسرار فلک را

که معلومش نکردم یک به یک را

زسر تا پای این دیرینه گلشن

کنم گر گوش داری بر تو روشن

از آن نقطه که خطش مختلف بود

نخستین جنبشی کامد الف بود

بدان خط چون دگر خط بست پرگار

بسیطی زان دوی آمد پدیدار

سه خط چون کرد بر مرکز محیطی

به جسم آماده شد شکل بسیطی

خط است آنگه بسیط آنگاه اجسام

که ابعاد ثلثش کرده اندام

توان دانست عالم را به غایت

بدین ترتیب از اول تا نهایت

چو بر عقل این نمونه گشت ظاهر

به یک تک میدود ز اول به آخر

خدایست آنکه حد ظاهر ندارد

وجودش اول و آخر ندارد

خدابین شو که پیش اهل بینش

تنگ باشد حجاب آفرینش

بدان خود را که از راه معانی

خدا را دانی ار خود را بدانی

بدین نزدیکیت آیینه در پیش

فلک چه بود بدان دوری میندیش

تو آن نوری که چرخت طشت شمعست

نمودار دو عالم در تو جمعست

نظامی بیش از این راز نهانی

مگو تا از حکایت وا نمانی

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:14 PM

 

بزرگ امید چون گلبرگ بشکفت

چهل قصه به چل نکته فرو گفت

گاو شنزبه و شیر

نخستین گفت کز خود بر حذر باش

چو گاو شنزبه زان شیر جماش

نجاری بوزینه

هوا بشکن کزو یاری نیاید

که از بوزینه نجاری نیاید

روباه و طبل

بتلبیس آن توانی خورد ازین راه

کزان طبل دریده خورد روباه

زاهد ممسک خرقه به دزد باخته

مکن تا در غمت ناید درازی

چو زاهد ممسکی در خرقه بازی

زاغ و مار

مخور در خانه کس هیچ زنهار

که با تو آن کند کان زاغ با مار

مرغ ماهی خوار و خرچنگ

همان پاداش بینی وقت نیرنگ

که ماهی خوار دید از چنگ خرچنگ

خرگوش و شیر

ربا خواری مکن این پند بنیوش

که با شیر رباخور کرد خرگوش

سه ماهی و رستن یکی از شست

به خود کشتن توان زین خاکدان رست

چنانک آن پیرماهی زافت شست

سازش شغال و گرگ و زاغ بر کشتن شتر

شغال و گرگ و زاغ این ساز کردند

که از شخصی شتر سرباز کردند

طیطوی با موج دریا

به چاره کین توان جستن ز اعدا

چنان کان طیطوی از موج دریا

بط و سنگ پشت

بسا سر کز زبان زیرزمین رفت

کشف را با بطان فصلی چنین رفت

مرغ و کپی و کرم شب‌تاب

ز نااهلان همان بینی در این بند

که دید آن ساده مرغ از کپیی چند

بازرگان دانا و بازرگان نادان

به حیلت مال مردم خورد نتوان

چو بازرگان دانا مال نادان

غوک و مار و راسو

چو بر دانا گشادی حیله را در

چو غوک مارکش در سر کنی سر

موش آهن خوار و باز کودک بر

حیل بگذار و مشنو از حیل ساز

که موش آهن خورد کودک برد باز

زن و نقاش چادر سوز

چو نقش حیله بر چادر نشانی

بدان نقاش چادر سوز مانی

طبیب نادان که دارو را با زهر آمیخت

ز دانا تن سلامت بهر گردد

علاج از دست نادان زهر گردد

کبوتر مطوقه و رهانیدن کبوتران از دام

به دانائی توان رستن ز ایام

چو آن مرغ نگارین رست از آن دام

هم عهدی زاغ و موش و آهو و سنگ پشت

مکن شوخی وفاداری در آموز

ز موش دام در زاغ دهن دوز

موش و زاهد و یافتن زر

مبریک جوز کشت کس به بی داد

که موش از زاهد ارجو برد زر داد

گرگی که از خوردن زه کمان جان داد

مشو مغرور چون گرگ کمان گیر

که بر دل چرخ ناگه می‌زند تیر

زاغ و بوم

رها کن کاین حمال محروم

نسازد با خرد چون زاغ با بوم

راندن خرگوش پیلان را از چشمه آب

مبین از خرد بینی خصم را خرد

ز پیلان بین که خرگوش آب چون برد

گربه روزه دار با دارج و خرگوش

ز حرص و زرق باید روی برتافت

ز روزه گربه روزی بین که چون یافت

ربودن دزد گوسفند زاهد را بنام سگ

کسی کاین گربه باشد نقش بندش

نهد داغ سگی بر گوسپندش

شوهر و زن و دزد

ز فتنه در وفا کن روی در روی

چنان کز بیم دزد آن زن در آن شوی

دیو و دزد و زاهد

رهی چون باشد از خصمانت ناورد

چنان کز دیو و دزد آن پارسا مرد

زن و نجار و پدرزن

چه باید چشم دل را تخته بردوخت

چو نجاری که لوح از زن در آموخت

برگزیدن دختر موش نژاد موش را

اگر بد نیستی با بد مشو یار

چنان کان موش نسل آدمی خوار

بوزینه و سنگ پشت

به وا گشتن توانی زین طرف رست

که کپی هم بدین فن زان کشف رست

فریفتن روباه خر را و به شیر سپردن

چو خر غافل نباید شد درین راه

کزین غفلت دل خر خورد روباه

زاهد نسیه اندیش و کوزه شهد و روغن

حساب نسیه‌های کژ میندیش

چو زان حلوای نقد آن مرد درویش

کشتن زاهد راسوی امین را

به ار بر غدر آن زاهد کنی پشت

که راسوی امین را بیگنه کشت

کشتن کبوتر نر کبوتر ماده را

مزن بی‌پیش‌بینی بر کس انگشت

چنان کان نر کبوتر ماده را کشت

بریدن موش دام گربه را

به هشیاری رهان خود را از این غار

چو موش آن گربه را از دام تیمار

قبره با شاه و شاهزاده

برون پر تا نفرسائی درین بند

چو مرغ قبره زین قبه چند

شغال زاهد و سعایت جانوران پیش شیر

به صدق ایمن توانی شد ز شمشیر

چو آن زاهد شغال از خشم آن شیر

سیاح و زرگر و مار

تو نیکی کن مترس از خصم خونخوار

به نیکی برد جان سیاح از آن مار

چهار بچه بازرگان و برزگر و شاهزاده و توانگر

به قدر مرد شد روزی نهاده

ز بازرگان بچه تا شاهزاده

رفتن شیر به شکار و شکار شدن بچه‌های او

به خونخواری مکن چنگال را تیز

کز این بی‌بچه گشت آن شیر خونریز

چو بر گفت این سخن پیر سخن‌سنج

دل خسرو حصاری شد بر این گنج

پشیمان شد ز بدعتهای بیداد

سرای عدل را نو کرد بنیاد

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:14 PM

 

سخن چون شد به معصومان حوالت

ملک پرسیدش از تاج رسالت

که شخصی در عرب دعوی کند کیست؟

به نسبت دین او با دین ما چیست؟

جوابش داد کان حرف الهی

برونست از سپیدی و سیاهی

به گنبد در کنند این قوم ناورد

برون از گنبد است آواز آن مرد

نه ز انجم گوید ونز چرخ اعلاش

که نقشند این دو او شاگرد نقاش

کند بالای این نه پرده پرواز

نیم زان پرده چون گویم از این راز

مکن بازی شها با دین تازی

که دین حق است و با حق نیست بازی

بجوشید از نهیب اندام پرویز

چو اندام کباب از آتش تیز

ولی چون بخت پیروزی نبودش

صلای احمدی روزی نبودش

چو شیرین دیدکان دیرینه استاد

در گنج سخن بر شاه بگشاد

ثنا گفتش که‌ای پیر یگانه

ندیده چون توئی چشم زمانه

چو بر خسرو گشادی گنج کانی

نصیبی ده مرا نیز ار توانی

کلیدی کن نه زنجیری در این بند

فرو خوان از کلیله نکته‌ای چند

ادامه مطلب
شنبه 21 مرداد 1396  - 12:14 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 38

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4334023
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث