به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چنین بود در نامهٔ رهنمای

از آن پس که بود آفرین خدای

که شاها به دانش دل آباددار

ز بی دانشان دور شو یاد دار

دری را که بندش بود ناپدید

ز دانا توان بازجستن کلید

بهر دولتی کاوری در شمار

سجودی بکن پیش پروردگار

به پیروزی خود قوی دل مباش

ز ترس خدا هیچ غافل مباش

خدا ترس را کارساز است بخت

بود ناخدا ترس را کار سخت

بهر جا که باشی تنومند و شاد

سپندی به آتش فکن بامداد

مباش ایمن از دیدن چشم بد

نه از چشم بد بلکه از چشم خود

چنین زد مثل مرد گوهر شناس

که گر خوبی از خویشتن در هراس

ز بار آن درختی نیابد گزند

که از خاک سربرنیارد بلند

دو شاخه گشایان نخجیرگاه

به فحلان نخجیر یابند راه

سبق برد خود را تک آهسته‌دار

حسد را به خود راه بربسته دار

حسد مرد را دل به درد آورد

میان دو آزاده گرد آورد

به کینه مبر هیچکس را ز جای

چو از جای بردی درآرش ز پای

گرت با کسی هست کین کهن

نژادش مکن یکسر از بیخ و بن

مخواه از کسی کین آبای او

نظر بیش کن در محابای او

ز خورشید تا سایه موئی بود

که این روشن آن تیره روئی بود

ز خرما به دستی بود تا بخار

که این گل‌شکر باشد آن ناگوار

صد گرچه همسایه شد با نهنگ

در تاج دارد نه شمشیر جنگ

برادر به جرم برادر مگیر

که بس فرق باشد ز خون تا بشیر

مزن در کس از بهر کس نیش را

به پای خود آویز هر میش را

چو آمرزش ایزدی بایدت

نباید که رسم بدی آیدت

بدان را بد آید ز چرخ کبود

به نیکان همه نیکی آید فرود

مکن جز به نیکی گرایندگی

که در نیکنامی است پایندگی

منه بر دل نیکنامان غبار

که بدنامی آرد سرانجام کار

مکن کار بد گوهران را بلند

که پروردن گرگت آرد گزند

میامیز در هیچ بد گوهری

مده کیمیائی به خاکستری

چو بد گوهری سربرآرد زمرد

کند گوهر سرخ را روی زرد

زدن با خداوند فرهنگ رای

به فرهنگ باشد تو را رهنمای

چو سود درم بیش خواهی نه کم

مزن رای با مردم بی درم

کشش جستن از مردم سست کوش

جواهر خری باشد از جو فروش

همه جنسی از گور و گاو و پلنگ

به جنسیت آرند شادی به چنگ

چو در پرده ناجنس باشد همال

ز تهمت بسی نقش بندد خیال

دو آیینه را چون بهم برنهی

شود هر دو از عاریتها تهی

مشو با زبون افکنان گاو دل

که مانی در اندوه چون خر به گل

جوانمردی شیر با آدمی

ز مردم رمی دان نه از مردمی

بر آنکس که با سخت روئی بود

درشتی به از نرم خوئی بود

ستیزنده را چون بود سخت کار

به نرمی طلب کن به سختی بدار

سر خصم چون گردد از فتنه پر

به چربی بیاور به تیزی ببر

چو افتی میان دو بدخواه خام

پراکنده‌شان کن لگام از لگام

درافکن به‌هم‌گرگ را با پلنگ

تو بر آرد را از میان دو سنگ

کسی را که باشد ز دهقان و شاه

به اندازهٔ پایهٔ نه پایگاه

بسوی توانا توانا فرست

به دانا هم از جنس دانا فرست

فرستاده را چون بود چاره ساز

به اندرز کردن نباشد نیاز

به جائی که آهن درآید به زنگ

به زر داد آهن برآور ز سنگ

خزینه ز بهر زر آکندنست

زر از بهر دشمن پراکندنست

به چربی توان پای روباه بست

به حلوا دهد طفل چیزی زدست

چو مطرب به سور کسان شادباش

زبنده خود ارسروری آزاد باش

میارای خود را چو ریحان باغ

به دست کسان خوبتر شد چراغ

خزینه که با توست بر توست بار

چو دادی به دادن شوی رستگار

زر آن آتشی کاکندنیست

شراریست کز خود پراکندنیست

مگو کز ز رو صاحب زر که به

گره بدتر از بند و بند از گره

چنین گفت با آتش آتش پرست

که از ما که بهتر به جائی که هست

بگفت آتش ار خواهی آموختن

تو را کشت باید مرا سوختن

فراخ آستین شو کزین سبز شاخ

فتد میوه در آستین فراخ

ز سیری مباش آنچنان شاد کام

که از هیضهٔ زهری درافتد به جام

به گنجینهٔ مفلسی راه برد

بیفتاد و از شادمانی بمرد

همان تشنهٔ گرم را آب سرد

پیاپی نشاید به یکباره خورد

به هر منزلی کاوری تاختن

نشاید درو خوابگه ساختن

مخور آب نا آزموده نخست

به دیگر دهانی کن آن بازجست

نه آن میوه‌ای کو غریب آیدت

کزو ناتوانی نصیب آیدت

به وقت خورش هر که باشد طبیب

بپرهیزد از خوردهای غریب

بر آن ره که نارفته باشد کسی

مرو گرچه همراه داری بسی

رهی کو بود دور از اندیشه پاک

به از راه نزدیک اندیشناک

گرانباری مال چندان مجوی

که افتد به لشگرگهت گفتگوی

زهر غارت و مال کاری به دست

به درویش ده هر یک از هر چه هست

نهانی بخواهندگان چیز ده

که خشنودی ایزد از چیز به

دهش کز نظرها نهانی بود

حصار بد آسمانی بود

سپه را به اندازه ده پایگاه

مده بیشتر مالی از خرج راه

شکم بنده را چون شکم گشت سیر

کند بد دلی گر چه باشد دلیر

نه سیری چنان ده که گردند مست

نه بگذارشان از خورش تنگدست

چنان زی که هنگام سختی و ناز

بود لشگر از جزتوئی بی نیاز

به روزی دو نوبت برآرای خوان

سران سپه را یکایک بخوان

مخور باده در هیچ بیگانه بوم

تن آسان مشو تا نباشی به روم

بروشنترین کس ودیعت سپار

که از آب روشن نیاید غبار

چو روشن‌ترست آفتاب از گروه

امانت بدو داد دریا و کوه

اگر مقبلی مقبلانرا شناس

که اقبال را دارد اقبال پاس

مده مدبران را بر خویش راه

که انگور از انگور گردد سیاه

وفا خصلت مادر آورد توست

مگر از سرشتی که بود از نخست

چو مردم بگرداند آیین و حال

بگردد بر او سکهٔ ملک و مال

ز خوی قدیمی نشاید گذشت

که نتوان به خوی دگر بازگشت

منه خوی اصلی چو فرزانگان

مشو پیرو خوی بیگانگان

پیاده که اوراست آیین شود

نگونسار گردد چو فرزین شود

اگر صاحب اقبال بینی کسی

نبینم که با او بکوشی بسی

به هر گردشی با سپهر بلند

ستیزه مبر تا نیابی گزند

بنه دل به هرچ آورد روزگار

مگردان سراز پند آموزگار

اگر نازی از دولت آید پدید

سر از ناز دولت نباید کشید

بنازی که دولت نماید مرنج

که در ناز دولت بود کان گنج

چو هنگام ناز تو آید فراز

کشد دولت آنروز نیز از تو ناز

صدف زان همه تن شدست استخوان

که مغزی چو در دارد اندرمیان

ازان سخت شد کان گوهر چو سنگ

که ناید گهر جز به سختی به چنگ

به سختی در اختر مشو بدگمان

که فرخ‌تر آید زمان تا زمان

ز پیروزه گون گنبد انده مدار

که پیروز باشد سرانجام کار

مشو ناامید ارشود کار سخت

دل خود قوی کن به نیروی بخت

بر انداز سنگی به بالا دلیر

دگرگون بود کار کاید به زیر

رها کن ستم را به یکبارگی

که کم عمری آرد ستمکارگی

شه از داد خود گر پشیمان شود

ولایت ز بیداد ویران شود

تو را ایزد از بهر عدل آفرید

ستم ناید از شاه عادل پدید

نکوی رای چون رای را بد کند

چنان دان که بد در حق خود کند

چو گردد جهان گاهگاه از نورد

به گرمای گرم و به سرمای سرد

در آن گرم و سردی سلامت مجوی

که گرداند از عادت خویش روی

چنان به که هر فصلی از فصل سال

به خاصیت خود نماید خصال

ربیع از ربیعی نماید سرشت

تموز از تموز آورد سرنبشت

چو هرچ او بگردد ز ترتیب کار

بگردد بر او گردش روزگار

بجای تو گر بد کند ناکسی

تو نیز ارکنی نیکوی با کسی

همانرا همین را فراموش کن

زبان از بدو نیک خاموش کن

مژه در نخفتن چو الماس دار

به بیداری آفاق را پاس دار

چنین زد مثل کاردان بزرگ

که پاس شبانست پابند گرگ

چو یابی توانائیی در سرشت

مزن خنده کانجا بود خنده زشت

وگر ناتوانی درآید به کار

مکن عاجزی برکسی آشکار

لب از خندهٔ خرمی درمبند

غمین باش پنهان و پیدا بخند

به هر جا که حربی فراز آیدت

به حرب آزمایان نیاز آیدت

هزیمت پدیر از دگر حربگاه

نباید که یابد درآن حرب راه

گریزنده چون ره به دست آورد

به کوشندگان درشکست آورد

چو خواهی که باشد ظفر یار تو

ظفر دیده باید سپهدارتو

به فرخ رکابان فیروزمند

عنان عزیمت برآور بلند

به هرچ آری از نیک و از بد بجای

بد از خویشتن بین و نیک از خدای

چو این نامه نامور شد تمام

به شه داد و شه گشت ازو شادکام

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

نظامی بر این در مجنبان کلید

که نقش ازل بسته را کس ندید

بزرگ آفریننده هر چه هست

ز هرچ آفرید است بالا و پست

نخستین خرد را پدیدار کرد

ز نور خودش دیده بیدار کرد

بر آن نقش کز کلک قدرت نگاشت

ز چشم خرد هیچ پنهان نداشت

مگر نقش اول کز آغاز بست

کز آن پرده چشم خرد باز بست

چو شد بسته نقش نخستین طراز

عصابه ز چشم خرد کرد باز

هر آن گنج پوشیده کامد پدید

بدست خرد باز دادش کلید

جز اول حسابی که سربسته بود

وز آنجا خرد چشم بربسته بود

دیگر جا که پنهان نبود از خرد

خرد را چو پرسی به دوره برد

وز آن جاده کو بر خرد بست راه

حکایت مکن زو حکایت مخواه

به آنجا تواند خرد راه برد

که فرسنگ و منزل تواند شمرد

ره غیب ازان دورتر شد بسی

که اندیشه آنجا رساند کسی

خردمندی آنراست کز هر چه هست

چو نادیدنی بود ازو دیده بست

چو صنعت به صانع تو را ره نمود

نوائی بر این پرده نتوان فزود

سخن بین که با مرکب نیم لنگ

چگونه برون آمد از راه تنگ

همانا که آن هاتف خضر نام

که خارا شکافیست خضرا خرام

درودم رسانید و بعد از درود

به کاخ من آمد ز گنبد فرود

دماغ مرا بر سخن کرد گرم

سخن گفت با من به آواز نرم

که چندین سخنهای خلوت سگال

حوالت مکن بر زبانهای لال

تو میخاری این سرو را بیخ و بن

بر آن فیلسوفان چه بندی سخن

چرا بست باید سخنهای نغز

بر آن استخوانهای پوسیده مغز

به خوان کسان بر مخور نان خویش

شکینه بنه بر سر خوان خویش

بلی مردم دور نا مردمند

نه بر انجمن فتنه بر انجمند

نه خاکی ولی چون زمین خاک دوست

نه خاک آدمی بلکه خاکی نکوست

مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز

که هم مهره دزداست و هم مهره باز

کند مهره‌ای را به کف در نهان

دگر باره آرد برون از دهان

فرو بردنش هست زرنیخ زرد

برآوردنش نیل با لاجورد

به وقت خزان می‌خورد عود خشک

به فصل بهار آورد ناف مشک

تن آدمی را که خواهد فشرد

ندانم که چون باز خواهد سپرد

تن ما که در خاکش آکندگی است

نه در نیستی در پراکندگی است

پراکنده‌ای کو بود جایگیر

گر آید فراهم بود دلپذیر

چو هرچ آن بود بر زمین ریز ریز

به سیماب جمع آورد خاک بیز

چو زر پراکنده را چاره ساز

به سیماب دیگر ره آرد فراز

گر اجزای ما را که بودش روان

دگر باره جمعی بود می‌توان

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

مغنی سحرگاه بر بانگ رود

به یادآور آن پهلوانی سرود

نشاط غنا در من آور پدید

فراغت دهم زانچه نتوان شنید

همان فیلسوف مهندس نهاد

ز تاریخ روم این چنین کرد یاد

که چون پیشوای بلند اختران

سکندر جهاندار صاحب قران

ز تعلیم دانش به جایی رسید

که دادش خرد برگشایش کلید

بسی رخنه را بستن آغاز کرد

بسی بسته‌ها را گره باز کرد

به دانستن علمهای نهان

تمامی جز او را نبود از جهان

چو برزد همه علمها را رقوم

چه با اهل یونان چه با اهل روم

گذشت از رصد بندی اختران

نبود آنچه مقصود بودش در آن

سریرش که تاج از تباهی رهاند

عمامه به تاج الهی رساند

نزد دیگر از آفرینش نفس

جهان آفرین را طلب کرد و بس

در آن کشف کوشید کز روی راز

براندازد این هفت کحلی طراز

چنان بیند آن دیدنی را که هست

به دست آرد آنرا که ناید به دست

در این وعده می‌کرد شبها بروز

شبی طالعش گشت گیتی فروز

سروش آمد از حضرت ایزدی

خبر دادش از خود درآن بیخودی

سروش درفشان چو تابنده هور

ز وسواس دیو فریبنده دور

نهفته بدان گوهر تابناک

رسانید وحی از خداوند پاک

چنین گفت کافزون‌تر از کوه و رود

جهان آفرینت رساند درود

برون زانکه داد او جهانبانیت

به پیغمبری داشت ارزانیت

به فرمانبری چون توئی شهریار

چنینست فرمان پروردگار

که برداری آرام از آرامگاه

در این داوری سر نپیچی زراه

برآیی به گرد جهان چون سپهر

درآری سر وحشیان را به مهر

کنی خلق را دعوت از راه بد

به دارندهٔ دولت و دین خود

بنا نو کنی این کهن طاق را

ز غفلت فروشوئی آفاق را

رهانی جهانرا ز بیداد دیو

گرایش نمائی به کیهان خدیو

سر خفتگان را براری ز خواب

ز روی خرد برگشائی نقاب

توئی گنج رحمت ز یزدان پاک

فرستاده بر بی نصیبان خاک

تکاپوی کن گرد پرگار دهر

که تا خاکیان از تو یابند بهر

چو بر ملک این عالمت دست هست

به ارملک آن عالم آری به دست

در این داوری کاوری راه پیش

رضای خدا بین نه آزرم خویش

به بخشایش جانور کن بسیچ

به ناجانور بر مبخشای هیچ

گر از جانور نیز یابی گزند

زمانش مده یا بکش یا ببند

سکندر بدان روی بسته سروش

چنین گفت کای هاتف تیزهوش

چو فرمان چنین آمد از کردگار

که بیرون زنم نوبتی زین حصار

ز مشرق به مغرب شبیخون کنم

خمار از سر خلق بیرون کنم

به هرمرز اگر خود شوم مرزبان

چگویم چو کس را ندانم زبان

چه دانم که ایشان چه گویند نیز

وز اینم بتر هست بسیار چیز

یکی آنکه در لشگرم وقت پاس

ز دژخیم ترسم که آید هراس

دگر آنکه برقصد چندین گروه

سپه چون کشم در بیابان و کوه

گروهی فراوان‌تر از خاک و آب

چگونه کنم هریکی را عذاب

گر آن کور چشمان به من نگروند

ز کری سخنهای من نشنوند

در آن جای بیگانه از خشک و تر

چه درمان کنم خاصه با کور و کر

وگر دعوی آرم به پیغمبری

چه حجت کند خلق را رهبری

چه معجز بود در سخن یاورم

که دارند بینندگان باورم

در آموز اول به من رسم و راه

پس آنگه زمن راه رفتن بخواه

بر آمودگانی چو دریا به در

سر و مغزی از خویشتن گشته پر

چگونه توان داد پا لغزشان

که آن کبر کم گردد از مغزشان

سروش سرایندهٔ کار ساز

جواب سکندر چنین داد باز

که حکم تو بر چارحد جهان

رونداست بر آشکار و نهان

به مغرب گروهی است صحرا خرام

مناسک رها کرده ناسک به نام

به مشرق گروهی فرشته سرشت

که جز منسکش نام نتوان نوشت

گروهی چو دریا جنوبی گرای

که بودست هابیلشان رهنمای

گروهی شمالیست اقلیمشان

که قابیل خوانی ز تعظیمشان

چو تو بارگی سوی راه آوری

گذر بر سپید و سیاه آوری

زناسک بمنسک در آری سپاه

ز هابیل یابی به قابیل راه

همه پیش حکمت مسخر شوند

وگر سرکشند از تو در سر شوند

ندارد کس از سر کشان پای تو

نگیرد کسی در جهان جای تو

تو آن شب چراغی به نیک اختری

شب افروز چون ماه و چون مشتری

که هر جا که تابی به اوج بلند

گشائی ز گنجینه‌ها قفل و بند

چنان کن که چون سر به راه آوری

به دارندهٔ خود پناه آوری

به هر جا که موکب درآری به راه

کنی داور داوران را پناه

نیارد جهان آفتی برسرت

گزندی نه برتو نه بر لشگرت

وگر زانکه در رهگذرهای نو

کسی بایدت پس رو و پیش رو

به هر جا گرایش کند جان تو

بود نور و ظلمت به فرمان تو

بود نورت از پیش و ظلمت ز پس

تو بینی نبیند تو را هیچکس

کسی کو نباشد ز عهد تو دور

از آن روشنائی بدو بخش نور

کسی کاورد با تو در سرخمار

براو ظلمت خویش را برگمار

بدان تا چو سایه در آن تیرگی

فرو میرد از خواری وخیرگی

دگر چون عنان سوی راه آوری

به کشور گشودن سپاه آوری

به هر طایفه کاوری روی خویش

لغت‌های بیگانت آرند پیش

به الهام یاری ده رهنمون

لغتهای هر قومی آری برون

زبان دان شوی در همه کشوری

نپوشد سخن بر تو از هر دری

تو نیز آنچه گوئی به رومی زبان

بداند نیوشنده بی ترجمان

به برهان این معجز ایزدی

تو نیکی و یابد مخالف بدی

چو شه دید کان گفت بیغاره نیست

ز فرمانبری بنده را چاره نیست

پذیرفت از آرندهٔ آن پیام

که هست او خداوند و مابنده نام

وز آنروز غافل نبود از بسیچ

جز آن شغل در دل نیاورد هیچ

ز شغل دگر دست کوتاه کرد

به عزم سفر توشه راه کرد

برون زانکه پیغام فرخ سروش

خبرهای نصرت رساندش به گوش

زهر دانشی چاره‌ای جست باز

که فرخ بود مردم چاره ساز

سگالش گریهای خاطر پسند

که از رهروان باز دارد گزند

بجز سفر اعظم که در بخردی

نشانی بد از مایهٔ ایزدی

سه فرهنگ نامه ز فرخ دبیر

به مشک سیه نقش زد بر حریر

ارسطو نخستین ورق در نوشت

خبر دادش از گوهر خوب و زشت

فلاطون دگر نامه را نقش بست

ز هر دانشی کامد او را به دست

سوم درج را کرد سقراط بند

زهر جوهری کان بود دلپسند

چو گشت این سه فهرست پرداخته

سخنهای با یکدگر ساخته

شه آن نامه‌ها را همه مهر کرد

بپیچید و بنهاد در یک نورد

چو هنگام حاجت رسیدی فراز

به آن درجها دست کردی دراز

ز گنجینهٔ هر ورق پاره‌ای

طلب کردی آن شغل را چاره‌ای

چو عاجز شدی رایش از داوری

ز فیض خدا خواستی یاوری

نشست اولین روز بر تخت عاج

به تارک برآورده پیروزه تاج

چنان داد فرمان به فرخ وزیر

که پیش آورد کلک فرمان پذیر

نویسد یکی نامهٔ سودمند

بتابید فرهنگ و رای بلند

مسلسل به اندرزهای بزرگ

کزو سازگاری کند میش و گرگ

برون شد وزیر از بر شهریار

ز شه گفته را گشت پذرفتگار

خرد را به تدبیر شد رهنمون

بدان تازکان گوهر آرد برون

سر کلک را چون زبان تیز کرد

به کاغذ بر از نی شکرریز کرد

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

چو ختم سخن قرعه بر شاه زد

سخن سکهٔ قدر بر ماه زد

سکندر که خورشید آفاق بود

به روشن دلی در جهان طاق بود

از آن روشنی بود کان روشنان

برو انجمن ساختند آنچنان

چو زیرک بود شاه آموزگار

همه زیرکان آرد آن روزگار

چو شه گفت آن زیرکان گوش کرد

جداگانه هر جام را نوش کرد

بر آن فیلسوفان مشکل گشای

بسی آفرین تازه کرد از خدای

پس آنگاه گفت ای هنر پروران

بسی کردم اندیشه در اختران

برآنم که اینصورت از خود نرست

نگارنده‌ای بودشان از نخست

نگارنده دانم که هست از درون

نگاریدنش را ندانم که چون

ز چونکرد او گر بدانستمی

همان کو کند من توانستمی

هر آن صورتی کاید اندر ضمیر

توان کردنش در عمل ناگزیر

چو ما لوح خلقت ندانیم خواند

تجس در او چون توانیم راند

شما کاسمان را ورق خوانده‌اید

سخن بین که چون مختلف رانده‌اید

از این بیش گفتن نباشد پسند

که نقش جهان نیست بی نقش بند

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

فلاطون که بر جمله بود اوستاد

ز دریای دل گنج گوهر گشاد

که روشن خرد پادشاه جهان

مباد از دلش هیچ رازی نهان

ز دولت بهر کار یاریش باد

گذر بر ره رستگاریش باد

حدیثی که پرسد دل پاک او

بگوئیم و ترسیم از ادراک او

ز حرف خطا چون نداریم ترس؟

که از لوح نادیده خوانیم درس

در اندیشهٔ من چنان شد درست

که ناچیز بود آفرینش نخست

گر از چیز چیز آفریدی خدای

ازال تا ابد مایه بودی به جای

تولد بود هر چه از مایه خاست

خدائی جدا کدخدائی جداست

کسی را که خواند خرد کارساز

به چندین تولد نباشد نیاز

جداگانه هر گوهری را نگاشت

که در هیچ گوهر میانجی نداشت

چوگوهر به گوهر شد آراسته

خلاف از میان گشت برخاسته

از آن سرکشان مخالف گرای

بدین سروری کرد شخصی به پای

اگر گیری از پر موری قیاس

توان شد بدان عبرت ایزدشناس

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

پس آنگه که خاک زمین داد بوس

چنین پاسخ آورد فرفوریوس

که تا دور باشد خرامش پذیر

تو بادی جهان داور دور گیر

سر از داد تو بر متاباد دهر

که داد تو بیداد را کرد قهر

ز پرسیدن شاه ایزد شناس

چنان در دل آمد مرا از قیاس

کزان پیشتر کاینجهان شد پدید

جهان آفرین جوهری آفرید

ز پروردن فیض پروردگار

به آبی شد آن جوهر آبدار

دو نیمه شد آن آب جوهر گشای

یکی زیر و دیگر زبر یافت جای

به طبع آن دو نیمه چو کافور و مشک

یکی نیمه‌تر گشت و یک نیمه خشک

ز تری یکی نیمه جنبش پذیر

ز خشکی دگر نیمه آرام گیر

شد آن آب جنبش‌پذیر آسمان

شد این آرمیده زمین در زمان

خرد تا بدینجاست کوشش نمای

برون زین خط اندیشه را نیست جای

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

چو قفل آزمائی به هرمس رسید

ز زنجیر خائی درآمد کلید

از آن پیشتر کان گره باز کرد

سخن بر دعای شه آغاز کرد

که بر هر چه شاید گشادن زبند

دل و رای شه باد فیروزمند

فلک باد گردنده بر کام او

مگر داد از این خسروی نام او

چو شه را چنین آمد است اختیار

که نقلی دهد شاخ هر میوه بار

مرا هم ز فرمان نباید گذشت

کنون سوی پرسش کنم بازگشت

از آنگه که بردم به اندیشه راه

در این طاق پیروزه کردم نگاه

برآنم که این طاق دریا شکوه

معلق چو دودیست بر اوج کوه

به بالای دودی چنین هولناک

فروزنده نوریست صافی و پاک

نقابیست این دود در پیش نور

دریچه دریچه ز هم گشته دور

زهر رخته کز دود ره یافتست

به اندازه نوری برون تافتست

همان انجم از ماه تا آفتاب

فروغیست کاید برون از نقاب

وجود آفرینش بدانم درست

ندانم که چون آفرید از نخست

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

چو سقراط را داد نوبت سخن

رطب ریزشد خوشه نخل بن

جهانجوی را گفت پاینده باش

به دین و به دانش گراینده باش

همه آرزوها شکار تو باد

نهفت جهان آشکار تو باد

ز پرسیدهٔ شهریار جهان

که داند که هست این پژوهش نهان

ولیکن به اندازهٔ رای خویش

کند هر کسی عرض کالای خویش

نخستین ورق کافرینش نبود

جز ایزد خداوند بینش نبود

ز هیبت برانگیخت ابری بلند

همان برق و باران او سودمند

ز باران او گشت پیدا سپهر

پدید آمد از برق او ماه و مهر

ز ماهیتی کز بخار او فتاد

زمین گشت و بر جای خویش ایستاد

از این بیشتر رهنمون ره نبرد

گزافه سخن بر نشاید شمرد

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

بلیناس دانا به زانو نشست

زمین را طلسم زمین بوسه بست

که چندانکه هست آفرینش به جای

شها بر تو باد آفرین خدای

ز دانش مبادا دل شاه دور

که با نور به دیده با دیده نور

چو فرهنگ خسرو چنان بازجست

که پیدا کنم رازهای نخست

نخستین طلسمی که پرداختند

زمین بود و ترکیب ازو ساختند

چو نیروی جنبش در او کرد کار

به افسردگی زو برآمد بخار

از او هر چه رخشنده و پاک بود

سزاوار اجرام افلاک بود

دگر بخشهاکان بلندی نداشت

بهر مرکزی مایه‌ای می گذاشت

یکی بخش از او آتش روشن است

که بالاترین طاق این گلشن است

دوم بخش ازو باد جنبنده خوست

که تا او نجنبد ندانند کوست

سوم بخش ازو آب رونق پذیر

که هستش ز راوق گری ناگزیر

همان قسمت چارمین هست خاک

ز سرکوب گردش شده گردناک

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

 

چنین راند والیس دانا سخن

که نوباد شه در جهان کهن

به تعلیم دانش تنومند باد

به دانش پژوهی برومند باد

چو فرمود سالار گردنکشان

که هر کس دهد زانچه دارد نشان

چنین گشت بر من به دانش درست

که جز آب جوهر نبود از نخست

ز جنبش نمودن به جائی رسید

کزو آتشی در تخلخل دمید

چو آتش برون راند برق از بخار

هوائی فرو ماند از او آبدار

تکاشف گرفت آب از آهستگی

زمین سازور گشت از آن بستگی

چو هر جوهر خاص جایی گرفت

جهان از طبیعت نوائی گرفت

ز لطفی که سر جوش آنجمله بود

گره بست گردون و جنبش نمود

نیوشاگر این را نخواهد شنید

کز آبی چنین پیکر آمد پدید

نمودار نطفه بر راستان

دلیلی است قطعی بر این داستان

ادامه مطلب
یک شنبه 22 مرداد 1396  - 3:26 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 38

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4326779
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث