این تکیه که رشک گلستان ارم است
مانند حرم مکرم و محترم است
بگریز در آن از ستم چرخ که صید
از هر خطر ایمن است تا در حرم است
این تکیه که رشک گلستان ارم است
مانند حرم مکرم و محترم است
بگریز در آن از ستم چرخ که صید
از هر خطر ایمن است تا در حرم است
یک لحظه کسی که با تو دمساز آید
یا با تو دمی همدم و همراز آید
از کوی تو گر سوی بهشتش خوانند
هرگز نرود وگر رود باز آید
این تیغ که در کف آتشی سوزان است
هم دشمن عمر و هم عدوی جان است
با این همه جان بخشد اگر نیست شگفت
چون در کف فیاض هدایت خان است
ساقی فلک ارچه در شکست من و توست
خصم تن و جان میپرست من و توست
تا جام شراب و شیشهٔ می باشد
در دست من و تو، دست دست من و توست
این تیغ که شیر فلکش نخجیر است
شمشیر وکیل آن شه کشورگیر است
پیوسته کلید فتح دارد در مشت
آن دست که بر قبضهٔ این شمشیر است
از عشق کز اوست بر لبم مهر سکوت
هر دم رسدم بر دل و جان قوت و قوت
من بندهٔ عشق و مذهب و ملت من
عشق است و علی ذالک احیی و اموت
روی تو که رشک ماه ناکاسته است
باغی است که از هر گلی آراسته است
گر زان که خدا نیز وفائی بدهد
آنی که دل من از خدا خواسته است
گر فاش شود عیوب پنهانی ما
ای وای به خجلت و پریشانی ما
ما غره به دینداری و شاد از اسلام
گبران متنفر از مسلمانی ما
ای غیر بر غم تو درین دیر خراب
با یار شب و روز کشم جام شراب
از ساغر هجر و جام وصلش شب و روز
تو خون جگر خوری و من بادهٔ ناب
محیط مروت که جوید نقاب
ز رشک ضمیرش رخ آفتاب
سپهر فتوت محمدحسین
جهان کرمخان والا جناب
امیری که گردنکشان را بود
ز طوق غلامیش زیب رقاب
دلیری که دارد ز سر پنجهاش
همه گر بود شیر چرخ اضطراب
سواری که زیبد ز چرخش سمند
ز خورشید زین و ز مه نو رکاب
جوادی که در خشک سال کرم
ز جودش خورد کشت آمال آب
کریمی که از لطفش آباد گشت
به هر جا دلی بود از غم خراب
ز چنگال شهباز نیروش چرخ
زبون چون کبوتر به چنگ عقاب
قضا خیمهٔ دولتش چون فراخت
به مسمار تایید بستش طناب
کند تا بدان در یکتا قرین
ثمین گوهری کرد بخت انتخاب
به سلکی یکی گوهر ناب بود
بدو باز پیوست دری خوشاب
به محجوبهای یار شد کز عفاف
ز مهرند حجاب او در حجاب
کرامت شعار و سعادت دثار
طهارت جهان و خدارت نقاب
مکارم نهاد و اکابر نژاد
معلی نسب فاطمی انتساب
ز رشکش پری زادمی محتجب
ز شرمش ملک را ز خلق احتجاب
ز تاثیر این سور، گردون پیر
دگر باره آمد به عهد شباب
یکی محفل عیش آراست چرخ
که شبها نشد چشم انجم به خواب
همی ریخت کیوان به رسم نثار
ز درج ثوابت گهرهای ناب
پی خطبه برجیس محفل طراز
همی خطبه خواندی به فصلالخطاب
کمربسته بهرام مجمر به دست
همی عود کردی بر آتش مذاب
فروزان ز می ساقی مهرچهر
به گردش در آورده جام شراب
نوازنده ناهید رقصان به کف
دف و بربط و چنگ و عود و رباب
ستاده سطرلاب در دست پیر
همی جست طالع پی فتح باب
مه آمیخت در جام شیر و شکر
بیاراست زان سفرهٔ ماهتاب
معنبر سحاب و معطر شمال
از آن گل فرو ریخت وز آن گلاب
پریزادگان در هوا از نشاط
رسن باز با ریسمان شهاب
به عشرت همه روز پیر و جوان
به عیش و طرب روز و شب شیخ و شاب
رخ دوستان لعلی از ناب می
دل دشمنانشان بر آتش کباب
زمین مانده از آسمان در شگفت
نعم ان هذالشیئی عجاب
همیشه بود تا به بزم جهان
زمین را درنگ و فلک را شتاب
شتابد به بزمش سرور و در آن
درنگ آورد تا به یومالحساب
به کام دل دوستان جاودان
بماناد و باد این دعا مستجاب
غرض آن دو فرخنده اختر شدند
چو از وصل هم خرم و کامیاب
پی سال تاریخ هاتف ز شوق
رقم زد: به مه شد قرین آفتاب