گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم
چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم
دل با تو خصومت آرزو میکندم
تا صلح کنیم و در کنارت گیرم
گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم
چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم
دل با تو خصومت آرزو میکندم
تا صلح کنیم و در کنارت گیرم
از جملهٔ بندگان منش بندهترم
وز چشم خداوندیش افکندهترم
با این همه دل بر نتوان داشت که دوست
چندانکه مرا بیش کشد زندهترم
خیزم که نماند بیش ازین تدبیرم
خصم ار همه شمشیر زند یا تیرم
گر دست دهد که آستینش گیرم
ورنه بروم بر آستانش میرم
شبهای دراز بیشتر بیدارم
نزدیک سحر روی به بالین آرم
میپندارم که دیده بی دیدن دوست
در خواب رود، خیال میپندارم
هر سروقدی که بگذرد در نظرم
در هیأت او خیره بماند بصرم
چون چشم ندارم که جوان گردم باز
آخر کم از آنکه در جوانان نگرم
خورشید رخا من به کمند تو درم
بارت بکشم به جان و جورت ببرم
گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم
خود را بفروشم و مرادت بخرم
خود را به مقام شیر میدانستم
چون خصم آمد به روبهی مانستم
گفتم من و صبر اگر بود روز فراق
چون واقعه افتاد بنتوانستم
گر دست دهد دولت ایام وصال
ور سر برود در سر سودای محال
یک بوسه برین نیمه خالی دهمش
از رویش و یک بوسه بران نیمهٔ خال
یا همچو همای بر من افکن پر خویش
تا بندگیت کنم به جان و سر خویش
گر لایق خدمتم ندانی بر خویش
تا من سر خویش گیرم و کشور خویش
ای بیتو فراخای جهان بر ما تنگ
ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ
ما با تو به صلحیم و تو را با ما جنگ
آخر بنگویی که دلست این یا سنگ؟