نظر کن درین موی باریک سر
که باریک بینند اهل نظر
چو تنهاست از رشتهای کمترست
چو پر شد ز زنجیر محکمترست
نظر کن درین موی باریک سر
که باریک بینند اهل نظر
چو تنهاست از رشتهای کمترست
چو پر شد ز زنجیر محکمترست
عدل و انصاف و راستی باید
ور خزینه تهی بود شاید
نکند هرگز اهل دانش و داد
دل مردم خراب و گنج آباد
پادشاهی که یار درویشست
پاسبان ممالک خویشست
همه را ده چو میدهی موسوم
نه یکی راضی و دگر محروم
خیر با همگنان بباید کرد
تا نیفتد میان ایشان گرد
کانچه در کفهای بیفزاید
به دگر بیخلاف درباید
ای چشم و چراغ اهل بینش
مقصود وجود آفرینش
صاحب دل لاینام قلبی
مهمان أبیت عند ربی
در وصف تو لانبی بعدی
خود وصف تو و زبان سعدی؟
هر دم زبان مرده همی گوید این سخن
لیکن تو گوش هوش نداری که بشنوی
دل در جهان مبند که دوران روزگار
هر روز بر سری نهد این تاج خسروی
از من بگوی شاه رعیت نواز را
منت منه که ملک خود آباد میکنی
و ابله که تیشه بر قدم خویش میزند
بدبخت گو ز دست که فریاد میکنی؟
ای که گر هر سر موییت زبانی دارد
شکر یک نعمت از انعام خدایی نکنی
حق چندین کرم و رحمت و رأفت شرطست
که به جای آوری و سست وفایی نکنی
پادشاهیت میسر نشود روز به خلق
تا به شب بر در معبود گدایی نکنی
چو بندگان کمر بسته شرط خدمت را
روا بود که به کمترگناه بند کنی
تو نیز بندهای آخر ستیز نتوان برد
خلاف امر خداوندگار چند کنی
یاران کجاوه، غم ندارند
از منقطعان کاروانی
ای ماه محفه سر فرود آر
تا حال پیادگان بدانی
مقابلت نکند با حجر به پیشانی
مگر کسی که تهور کند به نادانی
کس این خطا نپسندد که دفع دشمن خود
توانی و نکنی و یا کنی و نتوانی