به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی

ز هر که در نظر آید گذشته‌ای به نکویی

لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی

نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی

هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق

غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی

ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی

تو آب چشمه حیوان و خاک غالیه بویی

تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت

تو حال تشنه ندانی که بر کناره جویی

صبای روضه رضوان ندانمت که چه بادی

نسیم وعده جانان ندانمت که چه بویی

اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی

عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی

به کس مگوی که پایم به سنگ عشق برآمد

که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی

دلی دو دست نگیرد دو مهر دل نپذیرد

اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی

کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن

نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی

به اختیار تو سعدی چه التماس برآید

گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 4:05 PM

 

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی

تو از نبات گرو برده‌ای به شیرینی

به اتفاق ولیکن نبات خودرویی

هزار جان به ارادت تو را همی‌جویند

تو سنگ دل به لطافت دلی نمی‌جویی

ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد

بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکویی

تو بد مگوی و گر نیز خاطرت باشد

بگوی از آن لب شیرین که نیک می‌گویی

گلم نباید و سروم به چشم درناید

مرا وصال تو باید که سرو گلبویی

هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت

خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی

به دست جهد نشاید گرفت دامن کام

اگر نخواهدت ای نفس خیره می‌پویی

درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت

به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی

همین که پای نهادی بر آستانه عشق

به دست باش که دست از جهان فروشویی

درازنای شب از چشم دردمندان پرس

تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی

ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید

هزار سال پس از مرگش ار به ینبویی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 4:05 PM

 

ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی

روی تو ببرد از دل ما هر غم رویی

آخر سر مویی به ترحم نگر آن را

کاهی بودش تعبیه بر هر بن مویی

کم می‌نشود تشنگی دیده شوخم

با آن که روان کرده‌ام از هر مژه جویی

ای هر تنی از مهر تو افتاده به کنجی

وی هر دلی از شوق تو آواره به سویی

ما یک دل و تو شرم نداری که برآیی

هر لحظه به دستانی و هر روز به خویی

در کان نبود چون تن زیبای تو سیمی

وز سنگ نخیزد چو دل سخت تو رویی

بر هم نزند دست خزان بزم ریاحین

گر باد به بستان برد از زلف تو بویی

با این همه میدان لطافت که تو داری

سعدی چه بود در خم چوگان تو گویی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 4:05 PM

 

ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی

بی فایده‌ام پیش تو چون بیهده گویی

ای تیر غم عشق تو هر جا که رسیده

افتاده به زخمش چو کمان پشت دوتویی

هم طرفه ندارم اگرم بازنوازی

زیرا که عجب نیست نکویی ز نکویی

سعدی غمش از دست مده گر ندهد دست

کی دست دهد در همه آفاق چنویی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 4:05 PM

 

همه چشمیم تا برون آیی

همه گوشیم تا چه فرمایی

تو نه آن صورتی که بی رویت

متصور شود شکیبایی

من ز دست تو خویشتن بکشم

تا تو دستم به خون نیالایی

گفته بودی قیامتم بینند

این گروهی محب سودایی

وین چنین روی دلستان که تو راست

خود قیامت بود که بنمایی

ما تماشاکنان کوته دست

تو درخت بلندبالایی

سر ما و آستان خدمت تو

گر برانی و گر ببخشایی

جان به شکرانه دادن از من خواه

گر به انصاف با میان آیی

عقل باید که با صلابت عشق

نکند پنجه توانایی

تو چه دانی که بر تو نگذشته‌ست

شب هجران و روز تنهایی

روشنت گردد این حدیث چو روز

گر چو سعدی شبی بپیمایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 4:05 PM

 

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

با چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی

سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش

آن کش نظری باشد با قامت زیبایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم درباخته در پایی

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده

تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

در پارس که تا بودست از ولوله آسوده‌ست

بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت

گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی

جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 4:05 PM

 

نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی

که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی

قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد

هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی

مرا نسبت به شیدایی کند ماه پری پیکر

تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی

همی‌دانم که فریادم به گوشش می‌رسد لیکن

ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی

عجب دارند یارانم که دستش را همی‌بوسم

ندیدستند مسکینان سری افتاده در پایی

اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین

نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی

خرد با عشق می‌کوشد که وی را در کمند آرد

ولیکن بر نمی‌آید ضعیفی با توانایی

مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت می‌آمد

نترسم دیگر از باران که افتادم به دریایی

تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن

که ما را با کسی دیگر نماندست از تو پروایی

نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری

که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی

من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید

و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 4:00 PM

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده

نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 4:00 PM

 

مشتاق توام با همه جوری و جفایی

محبوب منی با همه جرمی و خطایی

من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم

در حضرت سلطان که برد نام گدایی

صاحب نظران لاف محبت نپسندند

وان گه سپر انداختن از تیر بلایی

باید که سری در نظرش هیچ نیرزد

آن کس که نهد در طلب وصل تو پایی

بیداد تو عدلست و جفای تو کرامت

دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعایی

جز عهد و وفای تو که محلول نگردد

هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی

گر دست دهد دولت آنم که سر خویش

در پای سمند تو کنم نعل بهایی

شاید که به خون بر سر خاکم بنویسند

این بود که با دوست به سر برد وفایی

خون در دل آزرده نهان چند بماند

شک نیست که سر برکند این درد به جایی

شرط کرم آنست که با درد بمیری

سعدی و نخواهی ز در خلق دوایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 4:00 PM

 

گرم راحت رسانی ور گزایی

محبت بر محبت می‌فزایی

به شمشیر از تو بیگانه نگردم

که هست از دیرگه باز آشنایی

همه مرغان خلاص از بند خواهند

من از قیدت نمی‌خواهم رهایی

عقوبت هرچ از آن دشوارتر نیست

بر آنم صبر هست الا جدایی

اگر بیگانگان تشریف بخشند

هنوز از دوستان خوشتر گدایی

منم جانا و جانی بر لب از شوق

بده گر بوسه‌ای داری بهایی

کسانی عیب ما بینند و گویند

که روحانی ندانند از هوایی

جمیع پارسایان گو بدانند

که سعدی توبه کرد از پارسایی

چنان از خمر و زمر و نای و ناقوس

نمی‌ترسم که از زهد ریایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 26 مرداد 1396  - 4:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 182

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4521920
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث