به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

به حسن دلبر من هیچ در نمی‌باید

جز این دقیقه که با دوستان نمی‌پاید

حلاوتیست لب لعل آبدارش را

که در حدیث نیاید چو در حدیث آید

ز چشم غمزده خون می‌رود به حسرت آن

که او به گوشه چشم التفات فرماید

بیا که دم به دمت یاد می‌رود هر چند

که یاد آب به جز تشنگی نیفزاید

امیدوار تو جمعی که روی بنمایی

اگر چه فتنه نشاید که روی بنماید

نخست خونم اگر می‌روی به قتل بریز

که گر نریزی از دیده‌ام بپالاید

به انتظار تو آبی که می‌رود از چشم

به آب چشم نماند که چشمه می‌زاید

کنند هر کسی از حضرتت تمنایی

خلاف همت من کز توام تو می‌باید

شکر به دست ترش روی خادمم مفرست

و گر به دست خودم زهر می‌دهی شاید

تو همچو کعبه عزیز اوفتاده‌ای در اصل

که هر که وصل تو خواهد جهان بپیماید

من آن قیاس نکردم که زور بازوی عشق

عنان عقل ز دست حکیم برباید

نگفتمت که به ترکان نظر مکن سعدی

چو ترک ترک نگفتی تحملت باید

در سرای در این شهر اگر کسی خواهد

که روی خوب نبیند به گل برانداید

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:15 PM

 

نگفتم روزه بسیاری نپاید

ریاضت بگذرد سختی سر آید

پس از دشواری آسانیست ناچار

ولیکن آدمی را صبر باید

رخ از ما تا به کی پنهان کند عید

هلال آنک به ابرو می‌نماید

سرابستان در این موسم چه بندی

درش بگشای تا دل برگشاید

غلامان را بگو تا عود سوزند

کنیزک را بگو تا مشک ساید

که پندارم نگار سروبالا

در این دم تهنیت گویان درآید

سواران حلقه بربودند و آن شوخ

هنوز از حلقه‌ها دل می‌رباید

چو یار اندر حدیث آید به مجلس

مغنی را بگو تا کم سراید

که شعر اندر چنین مجلس نگنجد

بلی گر گفته سعدیست شاید

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:15 PM

 

هفته‌ای می‌رود از عمر و به ده روز کشید

کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید

آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت

به همه عالمش از من نتوانند خرید

هر چه زان تلخ‌تر اندر همه عالم نبود

گو بگو از لب شیرین که لطیف است و لذیذ

گر من از خار بترسم نبرم دامن گل

کام در کام نهنگ است بباید طلبید

مرو ای دوست که ما بی تو نخواهیم نشست

مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید

از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

که محال است که در خود نگرد هر که تو دید

آفرین کردن و دشنام شنیدن سهل است

چه از آن به که بود با تو مرا گفت و شنید

جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل

عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید

آخر ای مطرب از این پرده عشاق بگرد

چند گویی که مرا پرده به چنگ تو درید

تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند

چند چون ماهی بر خشک توانند طپید

سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی

خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:15 PM

 

چه سروست آن که بالا می‌نماید

عنان از دست دل‌ها می‌رباید

که زاد این صورت منظور محبوب

از این صورت ندانم تا چه زاید

اگر صد نوبتش چون قرص خورشید

ببینم آب در چشم من آید

کس اندر عهد ما مانند وی نیست

ولی ترسم به عهد ما نپاید

فراغت زان طرف چندان که خواهی

وزین جانب محبت می‌فزاید

حدیث عشق جانان گفتنی نیست

و گر گویی کسی همدرد باید

درازای شب از ناخفتگان پرس

که خواب آلوده را کوته نماید

مرا پای گریز از دست او نیست

اگر می‌بنددم ور می‌گشاید

رها کن تا بیفتد ناتوانی

که با سرپنجگان زور آزماید

نشاید خون سعدی بی سبب ریخت

ولیکن چون مراد اوست شاید

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:15 PM

 

آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود

نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می‌شود

عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد

بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر می‌شود

دیگران را تلخ می‌آید شراب جور عشق

ما ز دست دوست می‌گیریم و شکر می‌شود

دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان

گر بدین مقدارت آن دولت میسر می‌شود

هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک

پیل اگر دربند می‌افتد مسخر می‌شود

عیش‌ها دارم در این آتش که بینی دم به دم

کاندرونم گر چه می‌سوزد منور می‌شود

تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست

ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود

غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش

باز می‌بینم که در آفاق دفتر می‌شود

آب شوق از چشم سعدی می‌رود بر دست و خط

لاجرم چون شعر می‌آید سخن تر می‌شود

قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود

چون همی‌سوزد جهان از وی معطر می‌شود

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:15 PM

 

بخت این کند که رای تو با ما یکی شود

تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود

خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن

کاین رنج و سختیم همه پیش اندکی شود

آن را مسلم است تماشای نوبهار

کز عشق بوستان گل و خارش یکی شود

ای مفلس آنچه در سر توست از خیال گنج

پایت ضرورت است که در مهلکی شود

سعدی در این کمند به دیوانگی فتاد

گر دیگرش خلاص بود زیرکی شود

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:15 PM

 

هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود

تا منتهای کار من از عشق چون شود

دل برقرار نیست که گویم نصیحتی

از راه عقل و معرفتش رهنمون شود

یار آن حریف نیست که از در درآیدم

عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود

فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست

ور کوه محنتم به مثل بیستون شود

ساکن نمی‌شود نفسی آب چشم من

سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود

دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار

کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود

جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد

تا زعفران چهره من لاله گون شود

دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت

رخت سرای عقل به یغما کنون شود

چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل

ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:10 PM

 

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:10 PM

 

آنکه مرا آرزوست دیر میسر شود

وینچه مرا در سرست عمر در این سر شود

تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطلست

ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود

برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت

زان همه آتش نگفت دود دلی برشود

ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت

گر در و دیوار ما از تو منور شود

گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی

حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود

هوش خردمند را عشق به تاراج برد

من نشنیدم که باز صید کبوتر شود

گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری

سنت پرهیزگار دین قلندر شود

هر که به گل دربماند تا بنگیرند دست

هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود

چون متصور شود در دل ما نقش دوست

همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود

پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک

سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود

هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید

دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:10 PM

 

سروبالایی به صحرا می‌رود

رفتنش بین تا چه زیبا می‌رود

تا کدامین باغ از او خرمترست

کاو به رامش کردن آنجا می‌رود

می‌رود در راه و در اجزای خاک

مرده می‌گوید مسیحا می‌رود

این چنین بیخود نرفتی سنگدل

گر بدانستی چه بر ما می‌رود

اهل دل را گو نگه دارید چشم

کان پری پیکر به یغما می‌رود

هر که را در شهر دید از مرد و زن

دل ربود اکنون به صحرا می‌رود

آفتاب و سرو غیرت می‌برند

کآفتابی سروبالا می‌رود

باغ را چندان بساط افکنده‌اند

کآدمی بر فرش دیبا می‌رود

عقل را با عشق زور پنجه نیست

کار مسکین از مدارا می‌رود

سعدیا دل در سرش کردی و رفت

بلکه جانش نیز در پا می‌رود

ادامه مطلب
چهارشنبه 25 مرداد 1396  - 4:10 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 182

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4528227
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث