کسان که تلخی حاجت نیازمودستند
ترش کنند و بتابند روی از اهل سؤال
تو را که میشنوی طاقت شنیدن نیست
قیاس کن که درو خود چگونه باشد حال؟
کسان که تلخی حاجت نیازمودستند
ترش کنند و بتابند روی از اهل سؤال
تو را که میشنوی طاقت شنیدن نیست
قیاس کن که درو خود چگونه باشد حال؟
خواجه تشریفم فرستادی و مال
مالت افزون باد و خصمت پایمال
هر به دیناریت سالی عمر باد
تا بمانی ششصد و پنجاه سال
چنانکه مشرق و مغرب به هم نپیوندند
میان عالم و جاهل تألفست محال
وگر به حکم قضا صحبت اتفاق افتد
بدانکه هر دو به قید اندرند و سجن و وبال
که آن به عادت خویش انبساط نتواند
وز این نیاید تقریر علم با جهال
دشمنت خود مباد وگر باشد
دیده بردوخته به تیر خدنگ
سر خصمت به گرز کوفته باد
بیروان اوفتاده در صف جنگ
خون و دندانش از دهن پرتاب
چون اناری که بشکنی به دو سنگ
پیدا شود که مرد کدامست و زن کدام
در تنگنای حلقهٔ مردان به روز جنگ
مردی درون شخص چو آتش در آهنست
و آتش برون نیاید از آهن مگر به سنگ
مگسی گفت عنکبوتی را
کاین چه ساقست و ساعد باریک
گفت اگر در کمند من افتی
پیش چشمت جهان کنم تاریک
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح خوان و من خاموش
مشمر برد ملک آن پادشاه
که وی را نباشد خردمند پیش
خردمند گو پادشاهش مباش
که خود پاشاهست بر نفس خویش
شجر مقل در بیابانها
نرسد هرگز آفتی به برش
رطب از شاهدی و شیرینی
سنگها میزنند بر شجرش
بلبل اندر قفس نمیماند
سالها، جز به علت هنرش
زاغ ملعون از آن خسیسترست
که فرستند باز بر اثرش
وز لطافت که هست در طاووس
کودکان میکنند بال و پرش
که شنیدی ز دوستان خدای
که نیامد مصیبتی به سرش؟
هر بهشتی که در جهان خداست
دوزخی کردهاند بر گذرش
عنکبوت ضعیف نتواند
که رود چون درندگان به شکار
رزق او را پری و بالی داد
تا به دامش دراوفتد ناچار