به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بسی صورت بگردیدست عالم

وزین صورت بگردد عاقبت هم

عمارت با سرای دیگر انداز

که دنیا را اساسی نیست محکم

مثال عمر، سر بر کرده شمعیست

که کوته باز می‌باشد دمادم

و یا برف گدازان بر سر کوه

کزو هر لحظه جزوی می‌شود کم

بسا خاکا به زیر پای نادان

که گر بازش کنی دستست و معصم

نه چشم طامع از دنیا شود سیر

نه هرگز چاه پر گردد به شبنم

گل فرزند آدم خشت کردند

نمی‌جنبد دل فرزند آدم

به سیم و زر نکونامی به دست آر

منه بر هم که برگیرندش از هم

فریدون را سرآمد پادشاهی

سلیمان را برفت از دست، خاتم

به نیشی می‌زند دوران گیتی

که آن را تا قیامت نیست مرهم

وفاداری مجوی از دهر خونخوار

محالست انگبین در کام ارقم

به نقل از اوستادان یاد دارم

که شاهان عجم کیخسرو و جم

ز سوز سینهٔ فریاد خوانان

چنان پرهیز کردندی که از سم

که موران چون به گرد آیند بسیار

به تنگ آید روان در حلق ضیغم

و ما من ظالم الا و یبلی

و ان طال المدی یوما باظلم

سخن را روی در صاحبدلانست

نگویند از حرم الا به محرم

حرامش باد ملک و پادشاهی

که پیشش مدح گویند از قفا ذم

عروس زشت زیبا چون توان دید

وگر بر خود کند دیبای معلم

اگر مردم همین بالا و ریشند

به نیزه نیز بربستست پرچم

سخن شیرین بود پیر کهن را

ندانم بشنود نوئین اعظم

جهان‌سالار عادل انکیانو

سپهدار عراق و ترک و دیلم

که روز بزم بر تخت کیانی

فریدونست و روز رزم رستم

چنین پند از پدر نشنوده باشی

الا گر هوشمندی بشنو از عم

چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص

چنان زی در میان خلق عالم

که گر وقتی مقام پادشاهیت

نباشد، همچنان باشی مکرم

نه هر کس حق تواند گفت گستاخ

سخن ملکیست سعدی را مسلم

مقامات از دو بیرون نیست فردا

بهشت جاودانی یا جهنم

بکار امروز تخم نیکنامی

که فردا برخوری والله اعلم

مدامت بخت و دولت همنشین باد

به دولت شادمان از بخت خرم

به دست راست قید باز اشهب

به دست چپ عنان خنگ ادهم

سر سالت مبارک باد و میمون

سعادت همره و اقبال همدم

محرم بر حسود ملک و جاهت

که ماند زنده تا دیگر محرم

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:08 PM

 

توانگری نه به مالست پیش اهل کمال

که مال تا لب گورست و بعد از آن اعمال

من آنچه شرط بلاغست با تو می‌گویم

تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال

محل قابل و آنگه نصیحت قائل

چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال

به چشم و گوش و دهان آدمی نباشد شخص

که هست صورت دیوار را همین تمثال

نصیحت همه عالم چو باد در قفس است

به گوش مردم نادان چو آب در غربال

دل ای حکیم درین معبر هلاک مبند

که اعتماد نکردند بر جهان عقال

مکن به چشم ارادت نگاه در دنیا

که پشت مار به نقش است و زهر او قتال

نه آفتاب وجود ضعیف انسان را

که آفتاب فلک را ضرورتست زوال

چنان به لطف همی پرورد که مروارید

دگر به قهر چنان خرد می‌کند که سفال

برفت عمر و نرفتیم راه شرط و ادب

به راستی که به بازی برفت چندین سال

کنون که رغبت خیرست زور طاعت نیست

دریغ زور جوانی که صرف شد به محال

زمان توبه و عذرست و وقت بیداری

که پنج روز دگر می‌رود به استعجال

کنون هوای عمل می‌زند کبوتر نفس

که دست جور زمانش نه پر گذاشت نه بال

چنان شدم که به انگشت می‌نمایندم

نماز شام که بر بام می‌روم چو هلال

وصال حضرت جان‌آفرین مبارک باد

که دیر و زود فراق اوفتد درین اوصال

به زیر بار گنه گام برنمی‌گیرم

که زیر بار به آهستگی رود حمال

چنین گذشت که دیگر امید خیر نماند

مگر به عفو خداوند منعم متعال

بزرگوار خدایا به حق مردانی

که عارفان جمیل‌اند و عاشقان جمال

مبارزان طریقت که نفس بشکستند

به زور بازوی تقوی و للحروب رجال

یقدسون له بالخفی والاعلان

یسبحون له بالغدو والاصال

مراد نفس ندادند ازین سرای غرور

که صبر پیش گرفتند تا به وقت مجال

قفا خورند و ملامت برند و خوش باشند

شب فراق به امید بامداد وصال

به سر سینه این دوستان علی‌التفصیل

که دست گیری و رحمت کنی علی‌الاجمال

رهی نمی‌برم و چاره‌ای نمی‌دانم

بجز محبت مردان مستقیم احوال

مرا به صبحت نیکان امید بسیارست

که مایه‌داران رحمت کنند بر بطال

بود که صدرنشینان بارگاه قبول

نظر کنند به بیچارگان صف نعال

توقعست به انعام دائم‌المعروف

ز بهر آنکه نه امروز می‌کند افضال

همیشه در کرمش بوده‌ایم و در نعمش

از آستان مربی کجا روند اطفال؟

سؤال نیست مگر بر خزائن کرمش

سؤال نیز چه حاجت که عالمست به حال

من آن ظلوم جهولم که اولم گفتی

چه خواهی از ضعفا ای کریم و از جهال

مرا تحمل باری چگونه دست دهد

که آسمان و زمین برنتافتند و جبال

ثنای عزت حضرت نمی‌توانم گفت

که ره نمی‌برد آنجا قیاس و وهم و خیال

ختام عمر خدایا به فضل و رحمت خویش

به خیر کن که همینست غایةامال

بر آستان عبادت وقوف کن سعدی

که وهم منقطعست از سرادقات جلال

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:08 PM

 

ان هوی النفس یقد العقال

لایتهدی و یعی ما یقال

خاک من و تست که باد شمال

می‌بردش سوی یمین و شمال

ما لک فی‌الخیمة مستلقیا

وانتهض القوم و شدوا الرحال

عمر به افسوس برفت آنچه رفت

دیگرش از دست مده بر محال

قد و عرالمسلک یا ذاالفتی

افلح من هیاء زاد المل

بس که در آغوش لحد بگذرد

بر من و تو روز و شب و ماه و سال

لاتک تغتر بمعمورة

یعقبها الهدم او الانتقال

گر به مثل جام جمست آدمی

سنگ اجل بشکندش چون سفال

لو کشف التربة عن بدرهم

لم یر الاکدقیق الهلال

بس که درین خاک ممزق شدست

پیکر خوبان بدیع الجمال

واندرس الرسم بطول الزمان

وانتخر العظم بمراللیال

ای که درونت به گنه تیره شد

ترسمت آیینه نگیرد صقال

مالک تعصی و منادی القبول

من قبل الحق ینادی تعال؟

زندهٔ دل مرده ندانی که کیست؟

آنکه ندارد به خدای اشتغال

عز کریم احد لایزول

جل قدیم صمد لایزال

پادشهان بر در تعظیم او

دست برآورده به حکم سؤال

کم حزن فی بلد بلقع

من علیها بسحاب ثقال

بار خدایی که درون صدف

در کند از قطرهٔ آب زلال

ان نطق العارف فی وصفه

یعجز عن شان عدیم المثال

کار مگس نیست درین ره پرید

بلکه بسوزد پر عنقا و بال

کم فطن بادر مستفهما

عاد وقد کل لسان المقال

فهم بسی رفت و نبودش طریق

وهم بسی گشت و نماندش مجال

لودنت الفکرة من حجبه

لاحترقت من سبحات الجلال

بر دل عشاق جمالش خوشست

تلخی هجران به امید وصال

اصبح من غایة الطافه

یجترم العبد و یبقی النوال

بنده دگر بر که کند اعتماد

گر نکند بر کرم ذوالجلال

ان مقالی حکم فاعتبر

موعظة تسمع صم الجبال

هر که به گفتار نصیحت کنان

گوش ندارد بخورد گوشمال

بادیة المحشر واد عمیق

تمتحن النفس و تمضی الجمال

گر قدمت هست چو مردان برو

ور عملت نیست چو سعدی بنال

رب اعنی و اقل عثرتی

انت رجائی و علیک اتکال

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:08 PM

 

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل

به صورتی ندهد صورتیست لایعقل

اگر همین خور و خوابست حاصل از عمرت

به هیچ کار نیاید حیات بی‌حاصل

از آنکه من به تأمل درو گرفتارم

هزار حیف بر آن کس که بگذرد غافل

نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند

خطا کنند سفیهان و عهده بر عاقل

ندانم از چه گلست آن نگار یغمایی

که خط کشیده در اوصاف نیکوان چگل

بدین کمال ندارند حسن در کشمیر

چنین بلیغ ندانند سحر در بابل

به خال مشکین بر خد احمرش گویی

نهاده‌اند بر آتش به نام من فلفل

سر عزیز که سرمایهٔ وجود منست

فدای پایش اگر قاطعست وگر واصل

ز هرچه هست گزیرست ناگزیر از دوست

ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل

دوای درد مرا ای طبیب می‌نکنی

مگر تو نیز فرومانده‌ای در این مشکل

هزار کشتی بازارگان درین دریا

فرو رود که نبینند تخته بر ساحل

جهانیان به مهمات خویشتن مشغول

مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل

که من به حسن تو ماهی ندیده‌ام طالع

که من به قد تو سروی ندیده‌ام مایل

به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک

وگر به تیغ بود در میان ما فاصل

مرا و خار مغیلان به حال خود بگذار

که دل نمی‌رود ای ساربان ازین منزل

شتر به جهد و جفا برنمی‌تواند خاست

که بار عشق تحمل نمی‌کند محمل

به خون سعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد

که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل

تو گوش هوش نکردی که دوش می‌گفتم

ز روزگار مخالف شکایتی با دل

که آب حیرتم از سرگذشت و پای خلاص

به استعانت دستی توان کشید از گل

چه گفت گفت ندانسته‌ای که هشیاران

چه گفته‌اند که از مقبلان شوی مقبل

تو آن نه‌ای که به هر در سرت فرو آید

نه جای همت عالیست پایهٔ نازل

پناه می‌برم از جهل عالمی به خدای

که عالمست و به مقدار خویشتن جاهل

نظر به عالم صورت مکن که طایفه‌ای

به چشم خلق عزیزند و در خدای خجل

بلی درخت نشانند و دانه افشانند

به شرط آنکه ببینند مزرعی قابل

به هیچ خلق نباید که قصه پردازی

مگر به صاحب دیوان عالم عادل

نه زان سبب که مکانی و منصبی دارد

بدین قدر نتوان گفت مرد را فاضل

ازان سبب که دل و دست وی همی باشد

چو ابر همه عالم به رحمتی شامل

ز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت

بسی نماند که هر ناقصی شود کامل

مثال قطرهٔ باران ابر آذاری

که کرد هر صدفی را به لؤلؤی حامل

سپهر منصب و تمکین علاء دولت و دین

سحاب رأفت و باران رحمت وابل

که در فضایل او جای حیرتست و وقوف

که مر کدام یکی را بیان کند قائل

خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم

ورای آنکه ازو نقل می‌کند ناقل

کف کریم و عطای عمیم او نه عجب

که ذکر حاتم و امثال وی کند باطل

به دست‌گیری افتادگان و محتاجان

چنانکه دوست به دیدار دوست مستعجل

چو رعب پایهٔ عالیش سایه اندازد

به رفق باز رود پیش دهشت و اجل

امید هست که در عهد جود و انعامش

چنان شود که منادی کنند بر سائل

کدام سایه ازین موهبت شود محروم

که همچو بحر محیطست بر جهان سایل

هزار سعدی اگر دایمش ثنا گوید

هزار چندان مستوجبست و مستأهل

به دور عدل تو ای نیک نام نیک انجام

خدای راست بر افاق نعمتی طایل

همین طریق نگه دار و خیر کن کامروز

به بوی رحمت فردا عمل کند عامل

کسی که تخم نکارد چه دخل بردارد؟

بپاش دانهٔ عاجل که برخوری آجل

تو نیک‌بخت شوی در میان وگرنه بسست

خدای عزوجل رزق خلق را کافل

ثنای طال بقا هیچ فایدت نکند

که در مواجهه گویند راکب و راجل

بلی ثنای جمیل آن بود که در خلوت

دعای خیر کنندت چنانکه در محفل

همیشه دولت و بختت رفیق باد و قرین

مراد و مطلب دنیا و آخرت حاصل

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:08 PM

 

شکر و فضل خدای غزوجل

که امیر بزرگوار اجل

شرف خاندان و دولت و ملک

خانه تحویل کرد و جامه بدل

دیوش از راه معرفت می‌برد

ملکش بانگ زد که لاتفعل

نیک‌بختان به راحت ماضی

نفروشند عیش مستقبل

حاصل لهو ولعب دنیا چیست؟

نام زشت و خمار و جنگ و جدل

جای دیگر نعیم بار خدای

چشمهٔ سلسبیل زند منبل

نه تو بازآمدی که بازآورد

حسن توفیقت از خطا و زلل

غرقه را تا یکی نگیرد دست

نتواند برآمدن ز وحل

تا نگویی اناالذی یسعی

ای برادر هوالذی یقبل

بندگان سرکشند و بازآرد

دست اقبلا سیف دین و دول

همه شمعند پیش این خورشید

همه پروانه گرد این مشعل

لاجرم چون ستاره راست بود

نتواند که کژ رود جدول

فکر من چیست پیش همت او؟

نخل کوته بود به پای جبل

زحل و مشتری چنان نگرند

پایهٔ قدرت ای بزرگ محل

که یکی از زمین نگاه کند

به تأمل به مشتری و زحل

سعدیا قصه ختم کن به دعا

ان خیرالکلام قل و دل

دوستانت چو بوستان بادند

دشمنانت چو بیخ مستأصل

همه کامی و دولتی داری

چه دعا گویم ای امیر اجل؟

دشمنت خود مباد و گر باشد

دیده بردوخته به تیر اجل

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:08 PM

 

خوشا سپیده‌دمی باشد آنکه بینم باز

رسیده بر سر الله اکبر شیراز

بدیده بار دگر آن بهشت روی زمین

که بار ایمنی آرد نه جور قحط و نیاز

نه لایق ظلماتست بالله این اقلیم

که تختگاه سلیمان بدست و حضرت راز

هزار پیر و ولی بیش باشد اندر وی

که کعبه بر سر ایشان همی کند پرواز

به ذکر و فکر و عبادت به روح شیخ کبیر

به حق روزبهان و به حق پنج نماز

که گوش دار تو این شهر نیکمردان را

ز دست ظالم بد دین و کافر غماز

به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا

که دار مردم شیراز در تجمل و ناز

هر آن کسی که کند قصد قبةالاسلام

بریده باد سرش همچو زر و نقره به گاز

که سعدی از حق شیراز روز و شب می‌گفت

که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:08 PM

 

شبی چنین در هفت آسمان به رحمت باز

ز خویشتن نفسی ای پسر به حق پرداز

مگر ز مدت عمر آنچه مانده دریابی

که آنچه رفت به غفلت دگر نیاید باز

چنان مکن که به بیچارگی فرومانی

کنون که چاره به دست اندرست چاره بساز

ز عمرت آنچه به بازیچه رفت و ضایع شد

گرت دریغ نیامد، بقیت اندر باز

چه روزهات به شب رفت در هوا و هوس

شبی به روز کن آخر به ذکر و شکر و نماز

مگوی شب به عبادت چگونه روز کنم

محب را ننماید شب وصال دراز

کریم عزوجل غیب‌دان و مطلعست

گرش بلند بخوانی و گر به خفیه و راز

برآر دست تضرع ببار اشک ندم

ز بی‌نیاز بخواه آنچه بایدت به نیاز

سر امید فرود آر و روی عجز بمال

بر استان خداوندگار بنده‌نواز

به نیکمردان یارب که دست فعل بدان

ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:08 PM

 

فضل خدای را که تواند شمار کرد؟

یا کیست آنکه شکر یکی از هزار کرد؟

آن صانع قدیم که بر فرش کائنات

چندین هزار صورت الوان نگار کرد

ترکیب آسمان و طلوع ستارگان

از بهر عبرت نظر هوشیار کرد

بحر آفرید و بر و درختان و آدمی

خورشید و ماه و انجم و لیل و نهار کرد

الوان نعمتی که نشاید سپاس گفت

اسباب راحتی که نشاید شمار کرد

آثار رحمتی که جهان سر به سر گرفت

احمال منتی که فلک زیر بار کرد

از چوب خشک میوه و در نی شکر نهاد

وز قطره دانه‌ای درر شاهوار کرد

مسمار کوهسار به نطع زمین بدوخت

تا فرش خاک بر سر آب استوار کرد

اجزای خاک مرده، به تأثیر آفتاب

بستان میوه و چمن و لاله‌زار کرد

این آب داد بیخ درختان تشنه را

شاخ برهنه پیرهن نوبهار کرد

چندین هزار منظر زیبا بیافرید

تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد

توحیدگوی او نه بنی آدمند و بس

هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد

شکر کدام فضل به جای آورد کسی؟

حیران بماند هر که درین افتکار کرد

گویی کدام؟ روح که در کالبد دمید

یا عقل ارجمند که با روح یار کرد

لالست در دهان بلاغت زبان وصف

از غایت کرم که نهان و آشکار کرد

سر چیست تا به طاعت او بر زمین نهند؟

جان در رهش دریغ نباشد نثار کرد

بخشنده‌ای که سابقهٔ فضل و رحمتش

ما را به حسن عاقبت امیدوار کرد

پرهیزگار باش که دادار آسمان

فردوس جای مردم پرهیزگار کرد

نابرده رنح گنج میسر نمی‌شود

مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

هر کو عمل نکرد و عنایت امید داشت

دانه نکاشت ابله و دخل انتظار کرد

دنیا که جسر آخرتش خواند مصطفی

جای نشست نیست بباید گذار کرد

دارالقرار خانهٔ جاوید آدمیست

این جای رفتنست و نشاید قرار کرد

چند استخوان که هاون دوران روزگار

خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد

ظالم بمرد و قاعدهٔ زشت از او بماند

عادل برفت و نام نکو یادگار کرد

عیسی به عزلت از همه عالم کناره جست

محبوبش آرزوی دل اندر کنار کرد

قارون ز دین برآمد و دنیا برو نماند

بازی رکیک بود که موشی شکار کرد

ما اعتماد بر کرم مستعان کنیم

کان تکیه باد بود که بر مستعار کرد

بعد از خدای هرچه پرستند هیچ نیست

بی‌دولت آنکه بر همه هیچ اختیار کرد

وین گوی دولتست که بیرون نمی‌برد

الا کسی که در ازلش بخت یار کرد

بیچاره آدمی چه تواند به سعی و رنج

چون هرچه بودنیست قضا کردگار کرد

او پادشاه و بنده و نیک و بد آفرید

بدبخت و نیک بخت و گرامی و خوار کرد

سعدی به هر نفس که برآورد چون سحر

چون صبح در بسیط زمین انتشار کرد

هر بنده‌ای که خاتم دولت به نام اوست

در گوش دل نصیحت او گوشوار کرد

بالا گرفت و دولت والا امید داشت

هر شاعری که مدح ملوک دیار کرد

شاید که التماس کند خلعت مزید

سعدی که شکر نعمت پروردگار کرد

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:04 PM

 

فلک را این همه تمکین نباشد

فروغ مهر و مه چندین نباشد

صبا گر بگذرد بر خاک پایت

عجب گر دامنش مشکین نباشد

ز مروارید تاج خسروانیت

یکی در خوشهٔ پروین نباشد

بقای ملک باد این خاندان را

که تا باشد خلل در دین نباشد

هر آن کو سر بگرداند ز حکمت

از آن بیچاره‌تر مسکین نباشد

عدو را کز تو بر دل پای پیلست

بزن تا بیدقش فرزین نباشد

چنین خسرو کجا باشد در آفاق

وگر باشد چنین شیرین نباشد

خدا را دشمنش جایی بمیراد

که هیچش دوست بر بالین نباشد

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:04 PM

 

سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد

مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد

فتنهٔ شاهد و سودا زدهٔ باد بهار

عاشق نغمهٔ مرغان سحر باز آمد

تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد

تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد

دل بی‌خویشتن و خاطر شورانگیزش

همچنان یاوگی و تن به حضر بازآمد

سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد

تا چه آموخت کز آن شیفته‌تر بازآمد

عقل بین کز بر سیلاب غم عشق گریخت

عالمی گشت و به گرداب خطر بازآمد

تا بدانی که به دل نقطهٔ پابرجا بود

که چو پرگار بگردید و به سر بازآمد

وه که چون تشنهٔ دیدار عزیزان می‌بود

گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد

خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد

لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد

پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد

منزلت بین که به پا رفت و به سر بازآمد

میلش از شام به شیراز به خسرو مانست

که به اندیشهٔ شیرین ز شکر بازآمد

جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم

بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد

چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق

تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد

بلعجب بود که روزی به مرادی برسید

فلک خیره کش از جور مگر بازآمد

دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این

جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد

نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیلهٔ اوست

خاصه اکنون که به دریای گهر بازآمد

چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید

به گدایی به در اهل هنر بازآمد

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:04 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 182

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4330101
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث