به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

هران نصیبه که پیش از وجود ننهادست

هر آنکه در طلبش سعی می‌کند بادست

سر قبول بباید نهاد و گردن طوع

که هرچه حاکم عادل کند نه بیدادست

کلید فتح اقالیم در خزاین اوست

کسی به قوت بازوی خویش نگشادست

به چشم طایفه‌ای کژ همی نماید نقش

گمان برند که نقاش غیراستادست

اگر تو دیده‌وری نیک و بد ز حق بینی

دو بینی از قبل چشم احول افتادست

همان که زرع و نخیل آفرید و روزی داد

ملخ به خوردن روزی هم او فرستادست

چو نیک درنگری آنکه می‌کند فریاد

ز دست خوی بد خویشتن به فریادست

تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک

به یاد دار که این پندم از پدر یادست

اگر به پای بپویی وگر به سر بروی

مقسمت ندهد روزیی که ننهادست

خدای راست بزرگی و ملک بی‌انباز

به دیگران که توبینی به عاریت دادست

گر اهل معرفتی دل در آخرت بندی

نه در خرابهٔ دنیا که محنت آبادست

به خاک بر مرو ای آدمی به کشی و ناز

که خاک پای تو همچون تو آدمی زادست

جهان بر آب نهادست و عاقلان دانند

که روی آب نه جای قرار و بنیادست

رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی

که هرکه بندهٔ فرمان حق شد آزادست

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:03 PM

 

علم دولت نوروز به صحرا برخاست

زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست

بر عروسان چمن بست صبا هر گهری

که به غواصی ابر از دل دریا برخاست

تا رباید کله قاقم برف از سر کوه

یزک تابش خورشید به یغما برخاست

طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند

شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست

این چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟

وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟

چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟

چه زمینیست که چرخش به تولا برخاست

طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت

بس که از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست

موسم نغمهٔ چنگست که در بزم صبوح

بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست

بوی آلودگی از خرقهٔ صوفی آمد

سوز دیوانگی از سینهٔ دانا برخاست

از زمین نالهٔ عشاق به گردون بر شد

وز ثری نعرهٔ مستان به ثریا برخاست

عارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست

که دل زاهد از اندیشهٔ فردا برخاست

هر دلی را هوس روی گلی در سر شد

که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست

گوییا پردهٔ معشوق برافتاد از پیش

قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست

هر کجا طلعت خورشید رخی سایه فکند

بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاست

هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود

عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست

با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت

با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست

سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست

که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست

به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید

عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست

روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف

گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست

ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد

که حجاب از حرم راز معما برخاست

سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس

که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:03 PM

 

آن روی بین که حسن بپوشید ماه را

وآن دام زلف و دانهٔ خال سیاه را

من سرو را قبا نشنیدم دگر که بست؟

بر فرق آفتاب ندیدم کلاه را

گر صورتی چنین به قیامت برآورند

فاسق هزار عذر بگوید گناه را

یوسف شنیده‌ای که به چاهی اسیر ماند

این یوسفیست بر زنخ آورده چاه را

با دوستان خویش نگه می‌کند چنانک

سلطان نگه کند به تکبر سپاه را

در هر قدم که می‌نهد آن سرو راستین

حیفست اگر به دیده نروبند راه را

من صبر بیش ازین نتوانم ز روی او

چند احتمال کوه توان بود کاه را؟

ای خفته، که سینهٔ بیدار نشنوی

عیبش مکن که درد دلی باشد آه را

سعدی حدیث مستی و فریاد عاشقی

دیگر مکن که عیب بود خانقاه را

دفتر ز شعر گفته بشوی ودگر مگوی

الا دعای دولت سلجوقشاه را

یارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف

بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را

واندر گلوی دشمن دولت کند چو میغ

فراش او طناب در بارگاه را

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:03 PM

 

اگر مطالعه خواهد کسی بهشت برین را

بیا مطالعه کن گو به نوبهار زمین را

شگفت نیست گر از طین به درکند گل و نسرین

همانکه صورت آدم کند سلالهٔ طین را

حکیم بار خدایی که صورت گل خندان

درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را

سزد که روی عبادت نهند بر در حکمش

مصوری که تواند نگاشت نقش چنین را

نعیم خطهٔ شیراز و لعبتان بهشتی

ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را

گرفته راه تماشا بدیع چهره بتانی

که در مشاهده عاجز کنند بتگر چین را

کمان ابرو ترکان به تیر غمزهٔ جادو

گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را

هزار نالهٔ بیدل ز هر کنار برآید

چو پر کنند غلامان شاه، خانهٔ زین را

به هم برآمده آب از نهیب باد بهاری

مثال شاهد غضبان گره فکنده جبین را

مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد

که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را

بیار ساقی مجلس، بگوی مطرب مونس

که دیر شد که قرینان ندیده‌اند قرین را

هزار دستان بر گل سخن سرای چو سعدی

دعای صاحب عادل علاء دولت ودین را

وزیر مشرق و مغرب امین مکه و یثرب

که هیچ ملک ندارد چنو حفیظ و امین را

جهان فضل و فتوت جمال دست وزارت

که زیر دست نشانده مقربان مکین را

در آن حرم که نهندش چهار بالش حرمت

جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را

چو شیر رایت وی را کند صبا متحرک

مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را

ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت

چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را

دیار دشمن وی را به منجنیق چه حاجت

که رعب او متزلزل کند بروج حصین را

وزیر عالم و عادل به اتفاق افاضل

پناه ملک بود پادشاه روی زمین را

سنان دولت او دشمنان دولت و دین را

چنان زند که سنان ستاره دیو لعین را

به عهد ملک وی اندر نماند دست تطاول

مگر سواعد سیمین و بازوان سمین را

همیشه دست توقع گرفته دامن فضلش

چو وامدار که دریابد آستین ضمین را

شروح فکر من اندر بیان خاصیت او

تکلف است که حاجت به شرح نیست یقین را

هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد

چه حاجتست که بنمایم آفتاب مبین را

درین حدیقه که بلبل زبان نطق ندارد

تو شوخ دیده مگس بین که برگرفت طنین را

ایا رسیده به جایی کلاه گوشهٔ قدرت

که دست نیست بر آن پایه آسمان برین را

گر اشتیاق نویسم به وصف راست نیاید

چنان مرید محبم که تشنه ماء معین را

به خاک پای تو ماند یمین غیر مکفر

کزان زمان که بدانستم از یسار یمین را

برای حاجت دنیا طمع به خلق نبندم

که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را

تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانشی

شبه فروش چه داند بهای در ثمین را

نگاهدار و معینت خدای بود که هرگز

به از خدای نبینی نگاهدار و معین را

مضاجع پدرانت غریق باد به رحمت

که چون تو عاقل و هشیار پرورند بنین را

در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم

که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را

بخور ببخش که دنیا به هیچ کار نیاید

جز آنکه پیش فرستند روز بازپسین را

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:03 PM

 

شکر و سپاس و منت و عزت خدای را

پروردگار خلق و خداوند کبریا

دادار غیب دان و نگهدار آسمان

رزاق بنده‌پرور و خلاق رهنما

اقرار می‌کند دو جهان بر یگانگیش

یکتا و پشت عالمیان بر درش دو تا

گوهر ز سنگ خاره کند، لؤلؤ از صدف

فرزند آدم از گل و برگ گل از گیا

سبحان من یمیت و یحیی و لااله

الا هوالذی خلق الارض والسما

باری، ز سنگ، چشمهٔ آب آورد پدید

باری از آب چشمه کند سنگ در شتا

گاهی به صنع ماشطه، بر روی خوب روز

گلگونهٔ شفق کند و سرمهٔ دجا

دریای لطف اوست و گرنه سحاب کیست

تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا

انشاتنا بلطفک یا صانع الوجود

فاغفرلنا بفضلک یا سامع الدعا

ارباب شوق در طلبت بی‌دلند و هوش

اصحاب فهم در صفتت بی‌سرند و پا

شبهای دوستان تو را انعم‌الصباح

وان شب که بی تو روز کنند اظلم المسا

یاد تو روح‌پرور و وصف تو دلفریب

نام تو غم‌زدای و کلام تو دلربا

بی‌سکهٔ قبول تو، ضرب عمل دغل

بی‌خاتم رضای تو، سعی امل هبا

جایی که تیغ قهر برآرد مهابتت

ویران کند به سیل عرم جنت سبا

شاهان بر آستان جلالت نهاده سر

گردنکشان مطاوع و کیخسروان گدا

گر جمله را عذاب کنی یا عطا دهی

کس را مجال آن نه که آن چون و این چرا

در کمترین صنع تو مدهوش مانده‌ایم

ما خود کجا و وصف خداوند آن کجا؟

خود دست و پای فهم و بلاغت کجا رسد

تا در بحار وصف جلالت کند شنا؟

گاهی سموم قهر تو، همدست با خزان

گاهی نسیم لطف تو، همراه با صبا

خواهندگان درگه بخشایش تواند

سلطان در سرادق و درویش در عبا

آن دست بر تضرع و این روی بر زمین

آن چشم بر اشارت و این گوش بر ندا

مردان راهت از نظر خلق در حجاب

شب در لباس معرفت و روز در قبا

فرخنده طالعی که کنی یاد او به خیر

برگشته دولتی که فرامش کند تو را

چندین هزار سکهٔ پیغمبری زده

اول به نام آدم و آخر به مصطفی

الهامش از جلیل و پیامش ز جبرئیل

رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوی

در نعت او زبان فصاحت که را رسد؟

خود پیش آفتاب چه پرتو دهد سها؟

دانی که در بیان اذاالشمس کورت

معنی چه گفته‌اند بزرگان پارسا؟

یعنی وجود خواجه سر از خاک برکند

خورشید و ماه را نبود آن زمان ضیا

ای برترین مقام ملائک بر آسمان

با منصب تو زیرترین پایهٔ علا

شعر آورم به حضرت عالیت زینهار

با وحی آسمان چه زند سحر مفتری؟

یارب به دست او که قمر زان دو نیم شد

تسبیح گفت در کف میمون او حصا

کافتادگان شهوت نفسیم دست گیر

ارفق بمن تجاوز واغفر لمن عصا

تریاق در دهان رسول آفریده حق

صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا؟

ای یار غار سید و صدیق نامور

مجموعهٔ فضائل و گنجینهٔ صفا

مردان قدم به صحبت یاران نهاده‌اند

لیکن نه همچنانکه تو در کام اژدها

یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند

تا در سبیل دوست به پایان برد وفا

دیگر عمر که لایق پیغمبری بدی

گر خواجهٔ رسل نبدی ختم انبیا

سالار خیل خانهٔ دین صاحب رسول

سردفتر خدای پرستان بی‌ریا

دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند

عاجز در آنکه چون شود از دست وی رها؟

دیگر جمال سیرت عثمان که برنکرد

در پیش روی دشمن قاتل سر از حیا

آن شرط مهربانی و تحقیق دوستیست

کز بهر دوستان بری از دشمنان جفا

خاصان حق همیشه بلیت کشیده‌اند

هم بیشتر عنایت و هم بیشتر عنا

کس را چه زور و زهره که وصف علی کند

جبار در مناقب او گفته هل اتی

زورآزمای قلعهٔ خیبر که بند او

در یکدگر شکست به بازوی لافتی

مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود

تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا

شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود

جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا

دیباچهٔ مروت و سلطان معرفت

لشکر کش فتوت و سردار اتقیا

فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست

ماییم و دست و دامن معصوم مرتضی

پیغمبر، آفتاب منیرست در جهان

وینان ستارگان بزرگند و مقتدا

یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه

یارب به خون پاک شهیدان کربلا

یارب به صدق سینهٔ پیران راستگوی

یارب به آب دیدهٔ مردان آشنا

دلهای خسته را به کرم مرهمی فرست

ای نام اعظمت در گنجینهٔ شفا

گر خلق تکیه بر عمل خویش کرده‌اند

ما را بسست رحمت وفضل تو متکا

یارب خلاف امر تو بسیار کرده‌ایم

و امید بسته از کرمت عفو مامضی

چشم گناهکار بود بر خطای خویش

ما را ز غایت کرمت چشم در عطا

یارب به لطف خویش گناهان ما بپوش

روزی که رازها فتد از پرده برملا

همواره از تو لطف و خداوندی آمدست

وز ما چنانکه در خور ما فعل ناسزا

عدلست اگر عقوبت ما بی‌گنه کنی

لطفست اگر کشی قلم عفو بر خطا

گر تقویت کنی ز ملک بگذرد بشر

ور تربیت کنی به ثریا رسد ثری

دلهای دوستان تو خون می‌شود ز خوف

باز از کمال لطف تو دل می‌دهد رجا

یارب قبول کن به بزرگی و فضل خویش

کان را که رد کنی نبود هیچ ملتجا

ما را تو دست گیر و حوالت مکن به کس

الا الیک حاجت درماندگان فلا

ما بندگان حاجتمندیم و تو کریم

حاجت همیشه پیش کریمان بود روا

کردی تو آنچه شرط خداوندی تو بود

ما در خور تو هیچ نکردیم ربنا

سهلست اگر به چشم عنایت نظر کنی

اصلاح قلب را چه محل پیش کیمیا؟

اولیتر آنکه هم تو بگیری به لطف خویش

دستی، وگرنه هیچ نیاید ز دست ما

کاری به منتها نرسانید در طلب

بردیم روزگار گرامی به منتها

فی‌الجمله دستهای تهی بر تو داشتیم

خود دست جز تهی نتوان داشت بر خدا

یا دولتاه اگر به عنایت کنی نظر

واخجلتاه اگر به عقوبت دهد جزا

ای یار جهد کن که چو مردان قدم زنی

ور پای بسته‌ای به دعا دست برگشا

پیدا بود که بنده به کوشش کجا رسد

بالای هر سری قلمی رفته از قضا

کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست

آن بی‌بصر بود که کند تکیه بر عصا

تاروز اولت چه نبشتست بر جبین

زیرا که در ازل سعدااند و اشقیا

گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ

گوید بکش که مال سبیلست و جان فدا

ما را به نوشداروی دشمن امید نیست

وز دست دوست گر همه زهرست مرحبا

ای پای بست عمر تو، بر رهگذار سیل

چندین امل چه پیش نهی، مرگ در قفا؟

در کوه ودشت هر سبعی صوفیی بدی

گر هیچ سودمند بدی صوف بی‌صفا

پهلوی تن ضعیف کند پشت دل قوی

صیدی که در ریاض ریاضت کند چرا

چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست

فرعون کامران به و ایوب مبتلا

امثال ما به سختی و تنگی نمرده‌اند

ما خود چه لایقیم به تشریف اولیا؟

غم نیست زخم خوردهٔ راه خدای را

دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا

مابین آسمان و زمین جای عیش نیست

یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟

عمرت برفت و چارهٔ کاری نساختی

اکنون که چاره نیست به بیچارگی بیا

کردار نیک و بد به قیامت قرین تست

آن اختیار کن که توان دیدنش لقا

تا هیچ دانه‌ای نفشانی به جز کرم

تا هیچ توشه‌ای نستانی به جز تقی

گویی کدام سنگدل این پند نشنود

بر کوه خوان که باز به گوش آیدت صدا

نااهل را نصیحت سعدی چنانکه هست

گفتیم اگر به سرمه تفاوت کند عمی

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:03 PM

 

مبارک ساعتی باشد که با منظور بنشینی

به نزدیکت بسوزاند مگر کز دور بنشینی

عقابان می‌درد چنگال باز آهنین پنجه (عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه)

تو را بازی همین باشد که چون عصفور بنشینی (تو را باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی)

نباید گر بسوزندت که فریاد از تو برخیزد

اگر خواهی که چون پروانه پیش نور بنشینی

گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالی شو

نه یاران مست برخیزند و تو مستور بنشینی

میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل

نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی

تمنای شکم روزی کند یغمای مورانت

اگر هر جا که شیرینیست چون زنبور بنشینی

به صورت زان گرفتاری که در معنی نمی‌بینی

فراموشت شود این دیو اگر با حور بنشینی

نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد

مگر کز هر چه هست اندر جهان مهجور بنشینی

میان خواب و بیداری توانی فرق کرد آنگه

که چون سعدی به تنهایی شب دیجور بنشینی

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:00 PM

 

یاری آنست که زهر از قبلش نوش کنی

نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی

هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود

تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی

علم از دوش بنه ور عسلی فرماید

شرط آزادگی آنست که بر دوش کنی

راه دانا دگر و مذهب عاشق دگرست

ای خردمند که عیب من مدهوش کنی

شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر گردی

مطرب آنگاه بگوید که تو خاموش کنی

سر تشنیع نداری طلب یار مکن

مگست نیش زند چون طلب نوش کنی

پای در سلسله باید که همان لذت عشق

در ت باشد که گرش دست در آغوش کنی

مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند

آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی

تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید

شاهد آیینهٔ تست ار نظر هوش کنی

سخن معرفت از حلقهٔ درویشان پرس

سعدیا شاید ازین حلقه که در گوش کنی

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 5:00 PM

 

بربود دلم در چمنی سرو روانی

زرین کمری ، سیمبری، موی میانی

خورشید وشی، ماه رخی، زهره جبینی

یاقوت لبی، سنگ دلی، تنگ دهانی

عیسی نفسی، خضر رهی، یوسف عهدی

جم مرتبه‌ای، تاج وری، شاه نشانی

شنگی، شکرینی، چو شکر در دل خلقی

شوخی، نمکینی، چو نمک شور جهانی

جادو فکنی، عشوه گری، فتنه پرستی

آسیب دلی، رنج تنی، آفت جانی

بیداد گری، کج کلهی، عربده جویی

شکر شکنی، تیرقدی، سخت کمانی

در چشم امل، معجزهٔ آب حیاتی

در باب سخن، نادرهٔ سحر بیانی

کی‌زلف و رخ و لعل لب او شده سعدی

آهی و سرشکی و غباری و دخانی

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 4:59 PM

 

اگر لذت ترک لذت بدانی

دگر شهوت نفس، لذت نخوانی

هزاران در از خلق بر خود ببندی

گرت باز باشد دری آسمانی

سفرهای علوی کند مرغ جانت

گر از چنبر آز بازش پرانی

ولیکن تو را صبر عنقا نباشد

که در دام شهوت به گنجشک مانی

ز صورت پرستیدنت می‌هراسم

که تا زنده‌ای ره به معنی ندانی

گر از باغ انست گیاهی برآید

گیاهت نماید گل بوستانی

دریغ آیدت هر دو عالم خریدن

اگر قدر نقدی که داری بدانی

به ملکی دمی زین نشاید خریدن

که از دور عمرت بشد رایگانی

همین حاصلت باشد از عمر باقی

اگر همچنینش به آخر رسانی

بیا تا به از زندگانی به دستت

چه افتاد تا صرف شد زندگانی

چنان می‌روی ساکن و خواب در سر

که می‌ترسم از کاروان باز مانی

وصیت همین است جان برادر

که اوقات ضایع مکن تا توانی

صدف وار باید زبان درکشیدن

که وقتی که حاجت بود در چکانی

همه عمر تلخی کشیدست سعدی

که نامش برآمد به شیرین زبانی

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 4:59 PM

 

پاکیزه روی را که بود پاکدامنی

تاریکی از وجود بشوید به روشنی

گر شهوت از خیال دماغت به در رود

شاهد بود هر آنچه نظر بر وی افکنی

ذوق سماع مجلس انست به گوش دل

وقتی رسد که گوش طبیعت بیا کنی

بسیار برنیاید، شهوت پرست را

کش دوستی شود متبدل به دشمنی

خواهی که پای بسته نگردی به دام دل

با مرغ شوخ دیده مکن همنشیمنی

شاخی که سر به خانهٔ همسایه می‌برد

تلخی برآورد مگرش بیخ برکنی

زنهار گفتمت قدم معصیت مرو

ورنه نزیبدت که دم معرفت زنی

سعدی هنر نه پنجهٔ مردم شکستن است

مردی درست باشی اگر نفس بشکنی

ادامه مطلب
جمعه 27 مرداد 1396  - 4:59 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 182

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4333804
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث