تا دل ز مراعات جهان برکندم
صد نعمت را به منتی نپسندم
هر چند که نو آمدهام از سر ذوق
بر کهنه جهان چون گل نو میخندم
تا دل ز مراعات جهان برکندم
صد نعمت را به منتی نپسندم
هر چند که نو آمدهام از سر ذوق
بر کهنه جهان چون گل نو میخندم
بوی بغلت میرود از پارس به کیش
همسایه به جان آمد و بیگانه و خویش
و استاد تو را از بغل گنده خویش
بوی تو چو مشک و زعفران باشد پیش
ای صاحب مال، فضل کن بر درویش
گر فضل خدای میشناسی بر خویش
نیکویی کن که مردم نیکاندیش
از دولت بختش همه نیک آید پیش
سودی نکند فراخنای بر و دوش
گر آدمیی عقل و هنرپرور و هوش
گاو از من و تو فراختر دارد چشم
پیل از من و تو بزرگتر دارد گوش
چون خیل تو صد باشد و خصم تو هزار
خود را به هلاک میسپاری هش دار
تا بتوانی برآور از خصم دمار
چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار
چون زهرهٔ شیران بدرد نالهٔ کوس
بر باد مده جان گرامی به فسوس
با آنکه خصومت نتوان کرد بساز
دستی که به دندان نتوان برد ببوس
درویش که حلقهٔ دری زد یک بار
دیگر غم او مخور که درها بسیار
دل تنگ مکن که بر تو مینالد زار
هر کو به یکی گفت بگوید به هزار
از دست مده طریق احسان پدر
تا بر بخوری ز ملک و فرمان پدر
جان پدرت از ان جهان میگوید
زنهار خلاف من مکن جان پدر
هرکس به نصیب خویش خواهند رسید
هرگز ندهند جای پاکان به پلید
گر بختوری مراد خود خواهی یافت
ور بخت بدی سزای خود خواهی دید
دریاب کزین جهان گذر خواهد بود
وین حال به صورتی دگر خواهد بود
گر خو همه خلق زیردستان تواند
دست ملکالموت زبر خواهد بود