ای خواجه تو خود چه دیدهای؟ باش هنوز
زین ره به کجا رسیدهای؟ باش هنوز
زآن جرعه کز آن سپهر سرگردان شد
یک قطره تو کی چشیدهای؟ باش هنوز
ای خواجه تو خود چه دیدهای؟ باش هنوز
زین ره به کجا رسیدهای؟ باش هنوز
زآن جرعه کز آن سپهر سرگردان شد
یک قطره تو کی چشیدهای؟ باش هنوز
در هستی کون خویش، مردم ز آغاز
با خلق جهان و با جهان است انباز
وآنگه ز جهان و هر چه هست، اندر وی
آگه شود و همه به او گردد باز
تاریک شد از هجر دل افروزم، روز
شب نیز شد از آه جهان سوزم، روز
شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم
اکنون نه شبم شب است، نه روزم روز
دانی که چرا زنند این طبلک باز؟
تا گم شدهگان به راه باز آیند باز
دانی که چرا دوخته اند دیدهٔ باز؟
تا باز به قدر خود کند دیده فراز
عمر از پی افزون زر کاسته گیر
صد گنج زر از رنج تن آراسته گیر
پس بر سر آن گنج چو بر صحرا برف
روزی دو سه بنشسته و برخاسته گیر
زنهار در آن کوش که در زیر سپهر
با هیچ کسات هیچ نپیوندد مهر
تا بو که از این هزاهزکون و فساد
بیرون شدنیت زود بنماید چهر
ای از تو فتاده عالمی در شر و شور
فارغ شدهٔ غنی و مردم همه عور
تو با همه در حدیث و گوش همه کر
تو با همه در حضور و چشم همه کور
یا رب ز کرم بر من دل ریش نگر
وی محتشما، بر من درویش نگر
خود می دانم لایق درگاه نی ام
بر من منگر، بر کرم خویش نگر
ای از همه آزرده، بی آزار گذر
وای مست فریب بوده، هشیار گذر
آرامگه نهنگ مرگ است دهنت
بر خوابگه نهنگ، بیدار گذر
رو خانه برو، که شاه ناگاه آید
ناگاه به نزد مرد آگاه آید
خرگاه وجود را از خود خالی کن
چون پاک شود، شاه به خرگاه آید