کوتاه کنم قصه که بس مشکل بود
آرندهٔ نامه هم بس مستعجل بود
پروای نوشتن بسی نیز نداشت
دستم که گهی بر سر و گر بر دل بود
کوتاه کنم قصه که بس مشکل بود
آرندهٔ نامه هم بس مستعجل بود
پروای نوشتن بسی نیز نداشت
دستم که گهی بر سر و گر بر دل بود
ای خواجه اگر کار به کامت نبود
یا خطبهٔ جاوید به نامت نبود
خوش باش و مخور غصه که گر دار جهان
مُلکت شود، از حرص تمامت نبود
سرگشتهٔ تو عقل بسی خواهد بود
بی آن که به تو دسترسی خواهد بود
زین تیره مغاک، دستگیر دل من
هم نور تو باشد، ار کسی خواهد بود
تا روی زمین و آسمان خواهد بود
حیوان و نبات، هر دوان خواهد بود
تا چرخ و سراسر اختران سیر کنند
نقد تو خلاصهٔ جهان خواهد بود
گر ملک تو مصر و شام و چین خواهد بود
و آفاق تو را زیر نگین خواهد بود
خوش که عاقبت نصیب من و تو
ده گز کفن و دو گز زمین خواهد بود
عشق از ازل است و تا ابد خواهد بود
جویندهٔ عشق بی عدد خواهد بود
فردا که قیامت آشکارا گردد
هر دل که نه عاشق است، رد خواهد بود
از هستی خود چو بی خبر خواهم بود
این جا بُدنم هیچ نمی دارد سود
زین مزبله زود رخت بر باید بست
وز ننگ وجود تا عدم رفتن زود
ای ذات تو در دو کون مقصود وجود
نام تو محمد و مقامت محمود
دل بر لب دریای شفاعت بستم
زان روی روان می کنم از دیده دو رود
برخیز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب در بندند
الا در عاشقان که شب باز کنند
هفتاد و دو فرقه در رهت میپویند
هر یک سخنان مختلف میجویند
سررشتهٔ حق به دست یک طایفه است
باقی به خوش آمد سخنی میگویند