ای کرده فریبنده جهانت گستاخ
می آیی و می روی در او پهن و فراخ
گوی نرسد مرگ به من؛ چون نرسد؟
نه پای وی آبله، نه کفشش سوراخ
ای کرده فریبنده جهانت گستاخ
می آیی و می روی در او پهن و فراخ
گوی نرسد مرگ به من؛ چون نرسد؟
نه پای وی آبله، نه کفشش سوراخ
هستی تو سزای این و صد چندین رنج
تا با تو که گفت کاین همه بر خود سنج
از خوردن و خواستن بر آسا و بباش
و آرام گزین که خفته ای بر سر گنج
بر خود چه نهی رنج در این جای سه پنج
چون پای یقین نهاده ای بر سر گنج
بنشین به تأنی و بر آسا از رنج
و آن گنج به معیار خرد بر خود سنج
آرام منا، کجاست آرامگه ات
ره سوی تو کو؟ که سوی من باد رهت
زین روی که مه به شب بُوَد، روز رهی
شب گشت در آرزوی روی چو مهت
ای در طلب آن که لقا خواهی یافت
وقتی دگر از فوق سما خواهی یافت
با توست خدا و عرش اعظم دل توست
با خود چو نیابی اش کجا خواهی یافت
راهی ست دراز و دور، می باید رفت
آنجات اگر مراد برناید، رفت
تن مرکب توست تا به جایی برسی
تو مرکب تن شوی، کجا شاید رفت؟
آن کس که درون سینه را دل پنداشت
گامی دو نرفته، جمله را حاصل پنداشت
علم و ورع و زهد و تمنا و طلب
این جمله رهند، خواجه منزل پنداشت
احداث زمانه را چو پایانی نیست
و احوال جهان را سر و سامانی نیست
چندین غم بیهوده به خود راه مده
کاین مایهٔ عمر نیز چندانی نیست
گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی ست
نه نه، غلطم، که جمله بگذاشتنی ست
بگذاشتنی ست هر چه در عالم هست
الا عزت که آن نگه داشتنی ست
عشق تو ز هر بی خبری خالی نیست
درد تو ز هر بی بصری خالی نیست
هر چند که در خلق جهان می نگرم
سودای تو از هیچ سری خالی نیست