من من نی ام، آن کس که منم، گوی که کیست؟
خاموش منم، در دهنم گوی که کیست
سر تا قدمم نیست به جز پیرهنی
آن کس که منش پیرهنم، گوی که کیست
من من نی ام، آن کس که منم، گوی که کیست؟
خاموش منم، در دهنم گوی که کیست
سر تا قدمم نیست به جز پیرهنی
آن کس که منش پیرهنم، گوی که کیست
چندین غم مال و حسرت دنیا چیست
هرگز دیدی کسی که جاوید بزیست؟
این یک نفسی که در تنت عاریتی ست
با عاریتی، عاریتی، باید زیست
در هر برزن که بنگرم آشوبی ست
آشوب شکنجه ای و زخم چوبی ست
تا پاک کنند گیتی از یک دیکر
هر ریش که هست، بر زنخ جارویی ست
راه ازل و ابد، زبان و سرِ توست
و آن دّر که کسی نسفت، در کشور توست
چیزی چه طلب کنی؟ که گم کرده نه ای
از خود بطلب، که نقد تو در بر توست
گر تخم برومند نشد، کشتهٔ توست
ور جامه پسندیده نشد، رشتهٔ توست
گر ز آن که تو را پای فرو رفت به گل
از کس تو منال، کاین گل آغشتهٔ توست
بر سیر اگر نهاده ای دل، ای دوست
چون سیر به یک بار برون آی از پوست
زنهار مگرد گرد این راه مخوف
تا همچو پیاز خاطرت تو بر تو ست
سمع و بصر و زبان و دستم، همه اوست
من نیستم و هستیِ هستم همه اوست
این هستی موهوم، خیالی است صریح
زین هستی موهوم چو رستم، همه اوست
هر نفس که او درد ز درمان دانست
دشخوار خرد تواند آسان دانست
چیزی که وجود آن نیابی در خود
بیرون ز خود از چه روی بتوان دانست؟
چرخ فلکی خرقهٔ نُه توی من است
ذات ملکی نتیجهٔ خوی من است
سّر ازل و ابد که گوش تو شنید
رمزی ز حدیث کهنه و نوی من است
هرگز بت من روی به کس ننموده است
و این گفت و شنود خلق، بر بیهوده است
و آن کس که بتم را به سزا بستوده است
او هم به حکایت ز کسی بشنوده است