تا دیدهٔ دل ز دیدهها نگشایی
هرگز ندهند دیدهها بینایی
امروز از این شراب جامی در کش
مسکین تو که در امید پس فردایی
تا دیدهٔ دل ز دیدهها نگشایی
هرگز ندهند دیدهها بینایی
امروز از این شراب جامی در کش
مسکین تو که در امید پس فردایی
ای لطف تو دستگیر هر خود رایی
وی عفو تو پرده پوش هر رسوایی
بخشای بر آن بنده که اندر همه عمر
جز درگه تو هیچ ندارد جایی
تا خاص خدای را تو از جان نشوی
بر مرکب عشق مرد میدان نشوی
شیران جهان پیش تو روبه باشند
گر تو سگ نفس را به فرمان نشوی
ای دل ز غبار تن اگر پاک شوی
تو روح مقدسی، بر افلاک شوی
عرش است نشیمن تو، شرمت بادا
کآیی و مقیم خطهٔ خاک شوی
گر با تو فلک بدی سگالد، چه کنی؟
ور سوختهای از تو بنالد، چه کنی؟
ور غم زدهای شبی به انگشت دعا
اقبال تو را گوش بمالد، چه کنی؟
ای نفس گذشت عمر در حیرانی
خود سیر نمی شوی ز بی سامانی
نه لذت زندگی خود می یابی
نه راحت مردگی تن میدانی
ای ناطق اگر به مرکز جسمانی
حاصل نکنی معرفت سبحانی
فردا که علایق از بدن قطع شود
در ظلمت جهل جاودان در مانی
ای آن که خلاصهٔ چهار ارکانی
بشنو سخنی ز عالم روحانی
دیوی و ددی و ملکی، انسانی
با توست هر آنچه می نمایی، آنی
رفتم به سر تربت محمود غنی
گفتم که چه برده ای ز دنیای دنی؟
گفتا که دو گز زمین و ده گز کرباس
تو نیز همین بری، اگر صد چو منی
ای تو به مجردی نرفته گامی
چهات زهرهٔ آن بود که جویی کامی
تو درد فراق نیمه شب برده نهای
در صحبت او کجا رسی تا خامی