ای آن که شب و روز خدا می طلبی
کوری گرش از خویش جدا می طلبی
حق با تو به صد زبان همی گوید راز:
سر تا قدمت منم، که را می طلبی؟
ای آن که شب و روز خدا می طلبی
کوری گرش از خویش جدا می طلبی
حق با تو به صد زبان همی گوید راز:
سر تا قدمت منم، که را می طلبی؟
ای عین بقاء در چه بقایی که نهای؟
در جای نهای؟ کدام جائی که نهای؟
ای ذات تو از جا و جهت مستغنی
آخر تو کجانی؟ و کجائی که نهای؟
گر دریابی که از کجا آمدهای
وز بهر چه وز بهر چرا آمدهای
گر بشناسی، به اصل خود بازرسی
ور نه چو بهایم به چرا آمدهای
این نیست جهان جان که پنداشته ای
وین نیست ره وصل که برداشته ای
آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات
در منزل توست، لیک انباشته ای
رندی باید، ز شهر خود تاختهای
بنیاد وجود خود برانداختهای
زین نادرهای، سوختهای، ساختهای
و آنگه به دمی هر دو جهان باختهای
مستم به خرابات، ولی از می نه
نقلم همه نقل است و حریفم شئ نه
در گوشهٔ خلوتم نشان پی نه
اشیاء همه در من و من در وی نه
ای لطف تو در کمال بالای همه
وی ذات تو از علوم دانای همه
بینی بد و نیک و همه پیدا و نهان
چون دیدهٔ صنع توست بینای همه
گر مغز همه بینی و گر پوست همه
هان تا نکنی کج نظری، کوست همه
تو دیده نداری که درو در نگری
ورنه ز سرت تا به قدم اوست همه
ای دل به چه غم خوردنت آمد پیشه
وز مرگ چه ترسی، چو درخت از تیشه
گر زانکه به ناخوشی برندت زینجا
خوش باش که رستی ز هزار اندیشه
ای پای شرف بر سر افلاک زده
وی دم همه از خلعت لولاک زده
و آنگه به سرانگشت ارادت، یک شب
درع قصب ماه فلک چاک زده