داریم دلی صاف تراز سینه صبح
در پاکی و روشنی چو آیینه صبح
پیکار حسود با من امروزی نیست
خفاش بود دشمن دیرینه صبح
داریم دلی صاف تراز سینه صبح
در پاکی و روشنی چو آیینه صبح
پیکار حسود با من امروزی نیست
خفاش بود دشمن دیرینه صبح
ای جلوهٔ برق آشیان سوز تو را
ای روشنی شمع شبافروز تو را
زآن روز که دیدمت شبی خوابم نیست
ای کاش ندیده بودم آن روز تو را
مستان خرابات ز خود بی خبرند
جمعند و ز بوی گل پراکنده ترند
ای زاهد خودپرست باما منشین
مستان دگرند و خودپرستان دگرند
آن را که جفا جوست نمی باید خواست
سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست
مارا ز تو غیر از توتمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمی باید خواست
نه من پرستش روی نکو نمایم و بس
کسیکه روی نکو را نمی پرستد کیست؟
به عشق کوش، اگر حاصل از جهان طلبی
که زندگانی بی عشق، زندگانی نیست
هرکه را بر سر ز سودای وطن افسر بود
هر کجا باشد تنی اهل وطن را سر بود
هرکه از میهن سخن گوید کلامش دلرباست
نغمه های بلبل این باغ رنگین تر بود
هرکه از نام وطن دارد کلام او نشان
نامش آخر زینت اوراق هر دفتر بود
هرکه بهر زیب و زیور رو نتابد از وطن
چهره مام وطن را زینت و زیور بود
آنکه از راه خیانت سرور جمعی شده است
زان بود ارباب، کان ارباب را نو بود
آنکه در هر کار می رقصد به ساز اجنبی
تازه گر شیرین برقصد لنگه عنتر بود
مهر میهن، پرتو مردانگی، عزمی قوی
این سه تا تنها دوای درد این کشور بود
زنده باد آن کس که هست از جان هوادار وطن
هم وطن غمخوار او هم اوست غمخوار وطن
دکتری فهمیده باید دست در درمان زند
تا ز نو بهبود یابد حال بیمار وطن
هرکه دور از میهن خود در دیار غربت است
از برایش سرمه چشم است دیدار وطن
تا خس و خار خیانت را نسازی ریشه کن
کی مصفا میشود بهر تو گلزار وطن
پیکر مام وطن دانی چرا خم گشته است
زان که مشتی اجنبی خواهند، سربار وطن
به که در فکر وطن، باشیم و فکر کار او
پیش از آن کز دستها بیرون رود کار وطن
خائنین اهل وطن را مایه دردسرند
جمله همچون خار گل باشند و خار بسترند
گوشها را در زمان حق شنیدن پنبه اند
چشمها را در مقام راه دیدن نشترند
همچو رهزن هرکه را یابند دور از قافله
از تنش سر می برند، از کیسه اش زر میبرند
بی جهت بازیچه اغراض اینان گشته اند
ساده لوحانی که هم خوش بین و هم خوش باورند
تا که دفع شرشان از بهر ما مشکل شود
دشمنان ما، عموما دوست با یکدیگرند
تا که هی گردد دل دزدان غارتگر قوی
این جماعت حامی هر دزد و هر غارتگرند
محو استقلال این کشور بود امری محال
دشمنان ما درین ره رنج بیخود می برند
مار اگر گوید که مورم، بشنو و باور مکن
دیو اگر گوید که هورم، بشنو و باور مکن
گر بگوید روبه افسونگر نیرنگ باز
کز فریب و حیله دورم، بشنو و باور مکن
ور بگوید مرده خور کفتار، کز بهر ثواب
خادم اهل قبورم بشنو و باور مکن
ور بگوید سنگی پشتی بی نوا، کز چابکی
پهنه پیما، چون ستورم، بشنو و باور مکن
ور دغل بازی کند دعوی، که دولت خواه تو
در غیاب و در حضورم، بشنو و باور مکن
ور بگوید قاضی مسکین، که در هنگام رأی
دشمن ارباب زورم، بشنو و باور مکن
ور بفرماید وکیلی، در بهارستان، که من
سیر از این دارالغرورم، بشنو و باور مکن
گر وزیری گفت کز تیمار خلق آشفته است
بشنو و باور مکن، زیرا که هذیان گفته است
مستیم و خرابیم ز پیمانه دشتی
ای بی خبر از باده مستانه دشتی
چون زمزمه رود و چو آوای شب آهنگ
افسونگر دل ها بود افسانه دشتی
زان باده صافی که دهد مستی جاوید
لبریز چو میخانه بود خامه دشتی
او فتنه زیبائی و دیوانه عشق است
صاحب نظران فتنه و دیوانه دشتی
جانانه او نیست به جز خواجه شیراز
ای جان جهان برخی جانانه دشتی
از باده بود مستی رندان و رهی را
سرمست کند گفته رندانه دشتی