بهر گشایش پل دختر وزیر راه
سوی میانه رفت و رها کرد خانه را
با دست همتش پل دختر گشاده گشت
یعنی گشود راه دخول میانه را
بهر گشایش پل دختر وزیر راه
سوی میانه رفت و رها کرد خانه را
با دست همتش پل دختر گشاده گشت
یعنی گشود راه دخول میانه را
حمید، تازه جوان و شکفته رو شده است
مگر به چشمه حیوان تنش فرو شده است
سرشک بیوه زنان سهم ساعد است ولی
گشایش پل دختر نصیب او شده است
سراینده ای، پیش داننده ای
فغان کرد از جور خونخواره دزد
که از نظم و نثرم، دو گنجینه بود
ربود از سرایم ستمکاره دزد
بنالید مسکین: که بیچاره من
بخندید دانا: که بیچاره دزد!
چون مساعد نیست ساعد بهر نفط
حمله از هر سو به ساعد میشود
بهر یک (میم) این همه غوغا ز چیست
ساعد از حرفی مساعد میشود
بعد از این دشت و دمن رشک جنان خواهد شد
زلف سنبل به چمن، مشک فشان خواهد شد
باز بلبل که بود غره به ده روز بهار
غافل از محنت ایام خزان خواهد شد
هرکه عاشق منش افتاده و شاعر مسلک
بهر او باد صبا، نامه رسان خواهد شد
چون شود پرده دری کار نسیم سحری
هرچه در پرده نهان است، عیان خواهد شد
داد، در خرمن بیداد، شرر خواهد زد
اشک از دیده بدخواه، روان خواهد شد
آن کسانی که نمیشد سرشان حرف حساب
بعد از این حرف حسابی سرشان خواهد شد
گرچه کس غیر خدا غیب نداند، لیکن
آنچه گفتم به گمانم که همان خواهد شد
ای باغبان طرفه که خواهی به دست عدل
از باغ ملک دور کنی مار و مور را
آنان که دفع گربه و روباه میکنند
رخصت کجا دهند سباع شرور را
تنها شغال، میوه دهقان نمیخورد
در باغ ملک ره چه دهی موش کور را
از خرسهای بیشه نزدیک غافلی
لیکن، کشی به بند شغالان دور را
دیوان به شهر گشته سلیمان عهد خویش
گرگان به خلق بسته طریق عبور را
جمعی که فارغ اند ز اندوه دیگران
کرده به خلق، غمکده بزم و سرور را
ای خواجه پاس دار که در روزگار تو
بر مور هم ستم نرسد دست زور را
سیل آشوب، روان گشت به کاشانه ما
سوخت از آتش بیدادگری خانه ما
آه از آن سودپرستان که ز بی انصافی
طلب گنج نمایند ز ویرانه ما
نارفیقان، عوض مزد به ما زجر دهند
گرچه خم گشت ز بار رفقا! شانه ما
دوست خون دل ما خورد به جای می ناب
در عوض زهر بلا ریخت به پیمانه ما
در ره عشق وطن از سر و جان خاسته ایم
تا در این ره چه کند همت مردانه ما
شرف خانه خود گر تو و من حفظ کنیم
نشود خانه بیگانه شرف خانه ما
قد علم کن به سرافرازی و مردی چون شیر
ورنه عشرتکده خرس شود لانه ما
موی سپید، آیت پیری است در جهان
گوش تو از سپیدی مو شکوه ها شنید
لیکن سیاه روزی من بین که بر سرم
مویی به جا نماند که پیری کند سپید
ای دلیران تیغ خونبار از میان باید گرفت
انتقام خون آذربایجان باید گرفت
خصم اگر بر آسمان یابد گذر مریخ وار
ره چو مهر تیغ زن، بر آسمان باید گرفت
روبهان از بیم جان رفتند در سوراخها
هان پی کیفر، گلوی روبهان باید گرفت
خانمان خلق را گر سفله ای بر باد داد
کینه از آن سفله بی خانمان باید گرفت
گاه بر خوان طرب، شکر نعم باید نمود
گاه از خون عدو رطل گران باید گرفت
دوران روزگار دهد پند مرد را
لیکن دمی که تیره شود روزگار او
دردا و حسرتا! که رسد مردم جوان
روزی به تجربت که نیاید به کار او