به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

عارفی از منعمی کرد این سؤال:

کای تو را دل در پی مال و منال

سعی تو، از بهر دنیای دنی

تا چه مقدار است؟ ای مرد غنی!

گفت: بیرون است از حد شمار

کار من این است در لیل و نهار

عارفش گفت: این که بهرش در تکی

حاصلت زان چیست؟ گفتا: اندکی

آنچه مقصود است، ای روشن ضمیر!

برنیاید زان، مگر عشر عشیر

گفت عارف: آن که هستی روز و شب

از پی تحصیل آن، در تاب و تب

شغل آن را قبلهٔ خود ساختی

عمر خود را بر سر آن باختی

آنچه او می‌خواستی، واصل نشد

مدعای تو از آن، حاصل نشد

دار عقبی، کان ز دنیا برتر است

وز پی آن، سعی خواجه کمتر است

چون شود حاصل تو را چیزی از آن؟

من نگویم، خود بگو، ای نکته‌دان!

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 1:28 PM

 

نان و حلوا چیست؟ اسباب جهان

کافت جان کهانست و مهان

آنکه از خوف خدا دورت کند

آنکه از راه هدی دورت کند

آنکه او را بر سر او باختی

وز ره تحقیق، دور انداختی

تلخ کرد این نان و حلوا کام تو

برد آخر، رونق اسلام تو

برکن این اسباب را از بیخ و بن

دل دل، این نارهوس را سرد کن

آتش اندر زن در این حلوا و نان

وارهان خود را از این باد گران

از پی آن می‌دوی از جان و دل

وز پی این مانده‌ای چون خر به گل

الله الله، این چه اسلام است و دین

ترک شد آئین رب العالمین

جمله سعیت، بهر دنیای دنی است

بهر عقبی، می‌ندانی، سعی چیست

در ره آن موشکافی، ای شقی

در ره این، کند فهم و احمقی

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 1:28 PM

 

نان و حلوا چیست؟ این تدریس تو

کان بود سرمایهٔ تلبیس تو

بهر اظهار فضیلت، معرکه

ساختی، افتادی اندر مهلکه

تا که عامی چند سازی دام خویش

با صد افسون، آوری در دام خویش

چند بگشایی سر انبان لاف؟

چند پیمایی گزاف اندر گزاف؟

نی فروعت محکم آمد، نی اصول

شرم بادت از خدا و از رسول

اندرین ره چیست دانی غول تو؟

این ریایی درس نامعقول تو

درس اگر قربت نباشد زان غرض

لیس درسا انه بئس المرض

اسب دولت، برفراز عرش تاخت

آنکه خود را زین مرض آزاد ساخت

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 1:28 PM

 

بود در شهر هری، بیوه زنی

کهنه رندی، حیله‌سازی، پرفنی

نام او، بی‌بی تمیز خالدار

در نمازش، بود رغبت بیشمار

با وضوی صبح، خفتن می‌گزارد

نامرادان را بسی دادی مراد

کم نشد هرگز دواتش از قلم

بر مراد هرکسی، می‌زد رقم

در مهم سازی اوباش و رنود

دائما، طاحونه‌اش در چرخ بود

از ته هر کس که برجستی به ناز

می‌شدی فی‌الحال، مشغول نماز

هرکه آمد، گفت: بر من کن دعا

او به جای دست، برمی‌داشت پا

بابها مفتوحة للداخلین

رجلها، مرفوعة للفاعلین

گفت با او رندکی، کای نیک زن

حیرتی دارم، درین کار تو من

زین جنابتهای پی‌درپی که هست

هیچ ناید در وضوی تو شکست

نیت و آداب این محکم وضو

یک ره از روی کرم، با من بگو

این وضو از سنگ و رو محکمتر است

این وضو نبود، سد اسکندر است

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 1:27 PM

نان و حلوا چیست ای شوریده سر؟

متقی خود را نمودن بهر زر

دعوی زهد از برای عز و جاه

لاف تقوی، از پی تعظیم شاه

تو نپنداری کزین لاف و دروغ

هرگز افتد نان تلبیست به دوغ؟

خرده بینانند در عالم بسی

واقفند از کار و بار هر کسی

زیرکانند از یسار و از یمین

از پی رد و قبول، اندر کمین

با همه خودبینی و کبر و منی

لاف تقوی و عدالت می‌زنی

سر به سر، کار تو در لیل و نهار

سعی در تحصیل جاه و اعتبار

دین فروشی، از پی مال حرام

مکر و حیله، بهر تسخیر عوام

خوردن مال شهان، با زرق و شید

گاه خبث عمرو، گاهی خبث زید

وین عدالت با وجود این صفات

هست دائم، برقرار و برثبات!

بر سرش، داخل نگردد «لا» و «لیس»

این عدالت هست کوه بوقبیس

می‌نیابد اختلال از هیچ چیز

چون وضوی محکم «بی‌بی تمیز»

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 1:27 PM

 

عابدی، در کوه لبنان بد مقیم

در بن غاری، چو اصحاب الرقیم

روی دل، از غیر حق برتافته

گنج عزت را ز عزلت یافته

روزها، می‌بود مشغول صیام

قرص نانی، می‌رسیدش وقت شام

نصف آن شامش بدی، نصفی سحور

وز قناعت، داشت در دل صد سرور

بر همین منوال، حالش می‌گذشت

نامدی زان کوه، هرگز سوی دشت

از قضا، یک شب نیامد آن رغیف

شد ز جوع، آن پارسا زار و نحیف

کرد مغرب را ادا، وآنگه عشاء

دل پر از وسواس، در فکر عشاء

بس که بود از بهر قوتش اضطراب

نه عبادت کرد عابد، شب، نه خواب

صبح چون شد، زان مقام دلپذیر

بهر قوتی آمد آن عابد به زیر

بود یک قریه، به قرب آن جبل

اهل آن قریه، همه گبر و دغل

عابد آمد بر در گبری ستاد

گبر او را یک دو نان جو بداد

بستد آن نان را و شکر او بگفت

وز وصول طعمه‌اش، خاطر شکفت

کرد آهنگ مقام خود دلیر

تا کند افطار زان خبز شعیر

در سرای گبر بد گرگین سگی

مانده از جوع، استخوانی و رگی

پیش او، گر خط پرگاری کشی

شکل نان بیند، بمیرد از خوشی

بر زبان گر بگذرد لفظ خبر

خبز پندار، رود هوشش ز سر

کلب، در دنبال عابد بو گرفت

آمدش دنبال و رخت او گرفت

زان دو نان، عابد یکی پیشش فکند

پس روان شد، تا نیابد زو گزند

سگ بخورد آن نان، وز پی آمدش

تا مگر، بار دگر آزاردش

عابد آن نان دگر، دادش روان

تا که از آزار او یابد امان

کلب خورد آن نان و از دنبال مرد

شد روان و روی خود واپس نکرد

همچو سایه، در پی او می‌دوید

عف عفی می‌کرد و رختش می‌درید

گفت عابد چون بدید آن ماجرا:

من سگی چون تو ندیدم، بی‌حیا

صاحبت، غیر دو نان جو نداد

وان دونان، خود بستدی، ای کج نهاد

دیگرم، از پی دویدن بهر چیست؟

وین همه، رختم دریدن بهر چیست؟

سگ، به نطق آمد که: ای صاحب کمال

بی‌حیا، من نیستم، چشمت بمال

هست، از وقتی که بودم من صغیر

مسکنم، ویرانهٔ این گبر پیر

گوسفندش را شبانی می‌کنم

خانه‌اش را پاسبانی می‌کنم

گاه گاهی، نیم نانم می‌دهد

گاه، مشتی استخوانم می‌دهد

گاه، غافل گردد از اطعام من

وز تغافل، تلخ گردد کام من

بگذرد بسیار، بر من صبح و شام

لا اری خبزا ولا القی الطعام

هفته هفته، بگذرد کاین ناتوان

نی ز نان یابد نشان، نی ز استخوان

گاه هم باشد، که پیر پر محن

نان نیابد بهر خود، چه جای من

چون که بر درگاه او پرورده‌ام

رو به درگاه دگر، ناورده‌ام

هست کارم، بر در این پیر گبر

گاه شکر نعمت او، گاه صبر

تا قمار عشق با او باختم

جز در او، من دری نشناختم

گه به چوبم می‌زند، گه سنگها

از در او، من نمی‌گردم جدا

چون که نامد یک شبی نانت به دست

در بنای صبر تو آمد شکست

از در رزاق رو بر تافتی

بر در گبری روان بشتافتی

بهر نانی، دوست را بگذاشتی

کرده‌ای با دشمن او آشتی

خود بده انصاف، ای مرد گزین!

بی‌حیاتر کیست؟ من یا تو؟ ببین

مرد عابد، زین سخن، مدهوش شد

دست را بر سر زد و از هوش شد

ای سگ نفس بهائی، یاد گیر!

این قناعت، از سگ آن گبر پیر

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 1:27 PM

 

ایها القلب الحزین المبتلا

فی طریق العشق انواع البلا

لیکن القلب العشوق الممتحن

لا یبالی بالبلایا و المحن

سهل باشد در ره فقر و فنا

گر رسد تن را تعب، جان را عنا

رنج راحت دان، چو شد مطلب بزرگ

گرد گله، توتیای چشم گرگ

کی بود در راه عشق آسودگی؟

سر به سر درد است و خون آلودگی

تا نسازی بر خود آسایش حرام

کی توانی زد به راه عشق، گام؟

غیر ناکامی، دراین ره، کام نیست

راه عشق است این، ره حمام نیست

ترککان، چون اسب یغما پی کنند

هرچه باشد، خود به غارت می‌برند

ترک ما، برعکس باشد کار او

حیرتی دارم ز کار و بار او

کافرست و غارت دین می‌کند

من نمی‌دانم چرا این می‌کند؟

نیست جز تقوی، در این ره توشه‌ای

نان و حلوا را بهل در گوشه‌ای

نان و حلوا چیست؟ جاه و مال تو

باغ و راغ و حشمت و اقبال تو

نان و حلوا چیست؟ این طول امل

وین غرور نفس و علم بی‌عمل

نان و حلوا چیست؟ گوید با تو، فاش

این همه سعی تو از بهر معاش

نان و حلوا چیست؟ فرزند و زنت

اوفتاده همچو غل در گردنت

چند باشی بهر این حلوا و نان

زیر منت، از فلان و از فلان؟

برد این حلوا و نان، آرام تو

شست از لوح تو کل نام تو

هیچ بر گوشت نخورده است، ای لیم!

حرف «الرزق علی الله الکریم»

رو قناعت پیشه کن در کنج صبر

پند بپذیر از سگ آن پیر گبر

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 1:27 PM

ایهاالمأثور فی قید الذنوب

ایها المحروم من سر الغیوب

لا تقم فی اسر لذات الجسد

انها فی جید حبل من مسد

قم توجه شطر اقلیم النعیم

و اذکر الاوطان والعهد القدیم

گنج علم «ما ظهر مع ما بطن»

گفت: از ایمان بود حب الوطن

این وطن، مصر و عراق و شام نیست

این وطن، شهریست کان را نام نیست

زانکه از دنیاست، این اوطان تمام

مدح دنیا کی کند «خیر الانام»

حب دنیا هست رأس هر خطا

از خطا کی می‌شود ایمان عطا

ای خوش آنکو یابد از توفیق بهر

کاورد رو سوی آن بی‌نام شهر

تو در این اوطان، غریبی ای پسر!

خو به غربت کرده‌ای، خاکت به سر!

آنقدر در شهر تن ماندی اسیر

کان وطن، یکباره رفتت از ضمیر

رو بتاب از جسم و، جان را شاد کن

موطن اصلی خود را یاد کن

زین جهان تا آن جهان بسیار نیست

در میان، جز یک نفس در کار نیست

تا به چند ای شاهباز پر فتوح

باز مانی دور، از اقلیم روح؟

حیف باشد از تو، ای صاحب هنر!

کاندرین ویرانه ریزی بال و پر

تا به کی ای هدهد شهر سبا

در غریبی مانده باشی، بسته پا؟

جهد کن! این بند از پا باز کن

بر فراز لامکان پرواز کن

تا به کی در چاه طبعی سرنگون؟

یوسفی، یوسف، بیا از چه برون

تا عزیز مصر ربانی شوی

وا رهی از جسم و روحانی شوی

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 1:26 PM

 

ابذلوا اروا حکم یا عاشقین

ان تکونوا فی هوانا صادقین

داند این را هرکه زین ره آگه است

کاین وجود و هستیش، سنگ ره است

گوی دولت آن سعادتمند برد

کو، به پای دلبر خود، جان سپرد

جان به بوسی می‌خرد آن شهریار

مژده‌ای عشاق، کسان گشت کار

گر همی خواهی حیات و عیش خوش

گاو نفس خویش را اول بکش

در جوانی کن نثار دوست جان

رو «عوان بین ذالک» را بخوان

پیر چون گشتی، گران جانی مکن

گوسفند پیر قربانی مکن

شد همه برباد، ایام شباب

بهر دین، یک ذره ننمودی شتاب

عمرت از پنجه گذشت و یک سجود

کت به کار آید، نکردی ای جهود!

حالیا، ای عندلیب کهنه سال

ساز کن افغان و یک چندی بنال

چون نکردی ناله در فصل بهار

در خزان، باری قضا کن زینهار!

تا که دانستی زیانت را ز سود

توبه‌ات نسیه، گناهت نقد بود

غرق دریای گناهی تا به کی؟

وز معاصی روسیاهی تا به کی؟،

جد تو آدم، بهشتش جای بود

قدسیان کردند پیش او سجود

یک گنه چون کرد، گفتندش: تمام

مذنبی، مذنب، برو بیرون خرام!

تو طمع داری که با چندین گناه

داخل جنت شوی، ای روسیاه!

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 1:26 PM

 

علم یابد زیب از فقر، ای پسر

نی ز باغ و راغ و اسب و گاو و خر

مولوی را، هست دایم این گمان

کان بیابد زیب ز اسباب جهان

نقص علم است، ای جناب مولوی

حشمت و مال و منال دنیوی

قاقم و خز چند پوشی چون شهان؟

مرغ و ماهی، چند سازی زیب خوان؟

خود بده انصاف، ای صاحب کمال

کی شود اینها میسر از حلال؟

ای علم افراشته، در راه دین

از چه شد مأکول و ملبوست چنین؟

چند مال شبهه ناک آری به کف؟

تا که باشی نرم پوش و خوش علف

عاقبت سازد تو را، از دین بری

این خودآرایی و این تن پروری

لقمه کید از طریق مشتبه

خاک خور خاک و بر آن دندان منه

کان تو را در راه دین مغبون کند

نور عرفان از دلت بیرون کند

لقمهٔ نانی که باشد شبهه ناک

در حریم کعبه، ابراهیم پاک

گر، به دست خود فشاندی تخم آن

ور به گاو چرخ کردی شخم آن

ور، مه نو در حصادش داس کرد

ور به سنگ کعبه‌اش، دست آس کرد

ور به آب زمزمش کردی عجین

مریم آیین پیکری از حور عین

ور بخواندی بر خمیرش بی‌عدد

فاتحه، با قل هوالله احد

ور بود از شاخ طوبی آتشش

ور شدی روح‌الامین هیزم کشش

ور تو برخوانی هزاران بسمله

بر سر آن لقمهٔ پر ولوله

عاقبت، خاصیتش ظاهر شود

نفس از آن لقمه تو را قاهر شود

در ره طاعت، تو را بی‌جان کند

خانهٔ دین تو را ویران کند

درد دینت گر بود، ای مرد راه!

چارهٔ خود کن، که دینت شد تباه

از هوس بگذر! رها کن کش و فش

پا ز دامان قناعت، در مکش

گر نباشد جامهٔ اطلس تو را

کهنه دلقی، ساتر تن، بس تو را

ور مزعفر نبودت با قند و مشک

خوش بود دوغ و پیاز و نان خشک

ور نباشد مشربه از زر ناب

با کف خود می‌توانی خورد آب

ور نباشد مرکب زرین لگام

می‌توانی زد به پای خویش گام

ور نباشد دور باش از پیش و پس

دور باش نفرت خلق، از تو بس

ور نباشد خانه‌های زرنگار

می‌توان بردن به سر در کنج غار

ور نباشد فرش ابریشم طراز

با حصیر کهنهٔ مسجد بساز

ور نباشد شانه‌ای از بهر ریش

شانه بتوان کرد با انگشت خویش

هرچه بینی در جهان دارد عوض

در عوض گردد تو را حاصل، غرض

بی‌عوض، دانی چه باشد در جهان؟

عمر باشد، عمر، قدر آن بدان

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 1:26 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 18

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4291017
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث