کوس تو کرده ست بر هر دامن کوهی غریو
اسب تو کرده ست بر هر خامه ریگی صهیل
کوس تو کرده ست بر هر دامن کوهی غریو
اسب تو کرده ست بر هر خامه ریگی صهیل
خیز تا گل چنیم و لاله چنیم
پیش خسرو بریم و توده کنیم
زسر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
بصید گاه ز بهر زه کمان تو رنگ
کاروانی بی سرا کم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ
بدانسان که هستی چنان می نمای
زن هرزه لاف و ختنبر مباش
مرا گریستن اندر غم تو آیین گشت
چنانکه هیچ نیاسایم از غریو و غرنگ
میدانت حربگاهست خون عدوت آب
تیغ اسپر غم و شنه اسبان سماع خوش
ای کرده مرا خنده خریش همه کس
مارا ز تو بس جانا مارا ز تو بس
من چون چنان بدیدم جستم زجای خواب
با هو به دست کرده بر اشتر شدم فراز
هوازی مرا گوید آن شکرین لب
که ای شاعر اندر سخن ژرف بنگر