ای ساده گل و ساده می و ساده شکر
زین کار که با تو کردم اندوه مخور
چندان باشدکه به شوی جان پدر
حال تو دگر گردد و کار تو دگر
ای ساده گل و ساده می و ساده شکر
زین کار که با تو کردم اندوه مخور
چندان باشدکه به شوی جان پدر
حال تو دگر گردد و کار تو دگر
گفتم: که بیا وعده دوشینه بیار
ورنه بخروشم از تو اکنون چو هزار
گفتا: دهم ای همه جفا، نک زنهار!
آواز مده که گوش دارد دیوار
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا تو به گفتگوی ایشان منگر
خر خوبیند که غرقه شد پالانگر
چون با یاران خشم کنی جان پدر
بر من مپریش خشم یاران دگر
دانی که منم زبونتر و عاجز تر
پالان بزنی چو برنیایی با خر
گفتم که مرا زغم به سه بوسه بخر
دل تافته گشتی و گران کردی سر
از بهر سه بوسه ای بت بوسه شمر
چو گاو به چرمگر، به من در منگر
از زلف تو بوی عنبر و بان آید
زان تنگ دهان هزار چندان آید
زلف تو همی سوی دهان زان آید
خربنده به خانه شتربان آید
صد ره گفتم که با من از عهد مخند
تا من به تو باشم از جهانی خرسند
این پند ترا نیامد آن روز پسند
هین خیزو دهل در چو بنپذیری پند
پیوسته مرا همی نمایی بیداد
وانگاه ز من چشم همی داری داد
تو پنداری که با تو من باشم شاد
زین دستخوشی منت که آگاهی داد
هر روز کمان گوشه تو بگراید
رو دلبرکی جو که ترا برباید
یا هر که ترا دید ترا سیر آید
بس مرغدلی اگر نباشد شاید
غم دیدم از آن کس که مرا می باید
ببریدم از و تادل من بگشاید
نا دیدن او مرا همی بگزاید
گرگ آشتیی کنم چه تا پیش آید