دانم که دلم به مهر تو خرسندست
اندازه مهر تو ندانم چندست
رخسار تو دلگشا و لب دلبندست
گفتار خوش تو روح را پیوندست
دانم که دلم به مهر تو خرسندست
اندازه مهر تو ندانم چندست
رخسار تو دلگشا و لب دلبندست
گفتار خوش تو روح را پیوندست
این کار نگرکه از تو امروز مراست
بازار بهشتیان چنین باشد راست
نه بوسه فروشی تو به نرخی که سزاست
نه بوسه خری بدانچه در حکم رواست
این مشک سیه که یار را بالینست
پیرایه ماه و زینت پروینست
زلف سیهت بلای من چندنیست
باز این چه بلای خط مشک آگینست
آن مشک سیه که با سمن پیوسته ست
از دیدن او دل جهانی خسته ست
یا رب زنخست هم بر آنسان رسته ست
یا او به تکلف فراوان بسته ست
گفتم رخ تو بهار خندان منست
گفت آن تو نیز باغ و بستان منست
گفتم لب شکرین تو آن منست
گفت از تو دریغ نیست گرجان منست
پیوسته همی جفا نمایی تو مرا
از برداری مگر تو دیوان جفا
آگاهی نیست از وفا هیچ ترا
ای جان پدر نه شیر مرغست وفا
بگرستم زار پیش آن کام و هوا
گفتا مگری پند همی داد مرا
پنداشت مگر کآب نماند فردا
نتوان کردن تهی به ساغر دریا
لطفی اگرکنی به نگاهی چه می شود
خشنود اگر شوم زتو گاهی چه می شود
سیراب اگر شود ز توای ابر مرحمت
در خشکسال هجر گیاهی چه می شود
بر وعده مرا شکیب فرمایی
تا کی کنم ای صنم شکیبایی
از بهر سه بوسه مستمندی را
خواهی که سه سال صبر فرمایی
راز دل خویش با تو بگشادم
باشدکه بر این مرا ببخشایی
بربرگ سمن به مشک بنبشتی
تا راز مرا به خلق بنمایی
بد مهر بتی و سنگدل یاری
لیکن چو دل و چو دیده دریابی
من بدین بیدلی و دوست بدین سنگدلی
من بدین محتملی یار بدین مستحلی
یار معشوق من از مستحلی بر نخورد
تا نیاید زمن این بیدلی و محتملی
بفریباند هر روز دلم رازسخن
آن سرا پای فریبندگی و مفتعلی
من از آن ساده دلی بیهده برهر سخنی
پای می کوبم چون گیلان بر نای گلی
چند گردم بر آن کس که نگردد برمن
چند گویم که مرا تو ز دل و جان بدلی
من غزل گویم پیوسته به یادتو غزال
تا تو پیوسته خریدار نوای غزلی