ندهم دل به دست تو ندهم
گربه تو دل دهم ز تو نرهم
کوی تو جایگاه فتنه شده ست
بر سر کوی تو قدم ننهم
دوستان از فراق تو شکهند
من همی از وصال تو شکهم
گرمن لابه ساز چرب سخن
چه بسی لابه ها به دل ندهم
سخت بسیار حیله باید کرد
تا زدست تو سنگدل بجهم
ندهم دل به دست تو ندهم
گربه تو دل دهم ز تو نرهم
کوی تو جایگاه فتنه شده ست
بر سر کوی تو قدم ننهم
دوستان از فراق تو شکهند
من همی از وصال تو شکهم
گرمن لابه ساز چرب سخن
چه بسی لابه ها به دل ندهم
سخت بسیار حیله باید کرد
تا زدست تو سنگدل بجهم
تا کی بوداین شوخی و تاکی بود این جنگ
زین شوخی و زین جنگ نگردد دل من تنگ
صلحست مرابا تو و بامن نکنی صلح
جنگست ترا با من و با تو نکنم جنگ
سنگست دلت مهر بر او تابان گه گه
کز تافتن مهر گهر زاید در سنگ
فرسنگ به فرسنگ دوانم ز پی تو
وزمن تو گریزانی فرسنگ به فرسنگ
گرمن ز تو ای دوست همی ننگ ندارم
تو نیز مدار از من و از صحبت من ننگ
آزار داری ای یار زیرا که یک زمستان
بگذشت و کس نیامدروزی زمانه زین در
روزی بدین درازی ما از تو جسته دوری
کز تو خطایی آمد، وان از تو بودمنکر
ما با هزار دستان خو داشتیم آنجا
بیداد کرد و بیشی زاغ سیه بدین در
تو تنگدل نگشتی بازاغ بد نکردی
بنشستی و ببری خوش با چنان ستمگر
چون در میان باغت دامی بگستریدند
بازاغ درفتادی ناگه به دامت اندر
از تو خطایی آمداز ماخطایی آمد
شایدکه هر دو گشتیم اندرخطا برابر
از باغ زاغ گم شد ،آمدهزار دستان
اکنون گرفت باید کار گذشته از سر
امروز ما و شادی امروز ما و رامش
درزیر هر درختی عیشی کنیم دیگر
بادوستان یکدل با مطربان چابک
باریدکان زیبا با ساقیان دلبر
دلجوی ساقیانی شیرین سخن که مارا
از کف دهنده باده و ز لب دهنده شکر
عشق آتشیست کآب نیابد بر او ظفر
ای دل چرا نکردی زآتش همی حذر
آری حذر نکردی تا سوخته شدی
تو سوختی و با تو بسوزد همی جگر
همسایه بدی و ز همسایگان بد
همسایگان رسند به رنج و به درد سر
اینک جگر به جرم تو آویخته شده ست
ورنه ازین بلا دل او نیستی خبر
من چند گونه حیلت وتدبیر ساختم
کان آتش فروخته کمتر شودمگر
بادخنک برآتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حیلت من گشت کارگر
بخشش هزار بار فزون گشت از آنچه بود
بخشش همه دگر شدو تدبیر من دگر
ور بلبل از درخت بپریدگو بپر
ظاهر فرو نکرد ز طنبور خویش پر (؟)
بهشت روی منا گر همی روی به سفر
مرا ببر به سفر یا دل مرا تو مبر
مرا ز رفتن تو چند گونه درد سرست
وگر چه درد مرا تو همی ندانی سر
یکی که تو زبر من همی روی نه بکام
دگر که با تودل من همی رود به سفر
چگونه باشد حال کسی که دلبر او
همی سفر کند اندر جهان و او به حضر
بیا و روی به روی من ای صنم بر نه
منه که روی تو بریان کنم زتف جگر
اگر همی تو روی و دلم همی ببری
برو برآنکه غمت خورد زینهار مخور
بامدادان پگاه آمد بر بسته کمر
غالیه بر سرو کرد (؟) و برون رفت بد
کس فرستادم و گفتم که بدینگونه مرو
که بدین گونه رسد چشم ترا جان پدر
باز گردید و بیامد به من اندر نگرید
گفت فرمان خداوند مرا چیست دگر
بروم یا نروم عید کنم یا نکنم
کیش بر بندم یا باز کنم پیش کمر
گفتم ای ماه دل افروز کمر نیز مبند
که کمر بستن تو کرد مرا خسته جگر
چه کمر بندی کز جای کمر نیست نشان
چه سخن گویی کز جای سخن نیست اثر
شه زاولستان محمود غازی
سر گردنکشان هفت کشور
به نیزه کرگدن را بر کند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر
هندوی بد که ترا باشد و زان تو بود
بهتر از ترکی کان تو نباشد، صد بار
هندوان شوخک و شیرینک و خوش با نمکند
نیز بی مشغله باشند گه بوس و کنار
تا ترا ترکی سه بوسه دزدیده دهد
هندویی را بتوان بردو بپرداخت ز کار
زلف هندو را بندی بودو تاب دویست
جعدهندو راتابی بودو پیچ هزار
از بس شمار بوسه که دوش آن نگار کرد
با روزگار کار من اندر شمار کرد
دیدم شمار و بوسه ندیدم همی به چشم
بی می مرا از آنچه ندیدم خمار کرد
گفتم که بوسه دادی لختی نگار من
گفتا بدین گرفته نخواهم نگار کرد
گفتا که لب چگونه برم پیش آنکه او
صد ره به بوسه هر دو لب من فگار کرد
چندین حدیث گفته شدو آخر آن نگار
تا بوسه ای بداد دو چشمم چهار کرد
این منم کز تو مرا حال بدین جای رسید
این تویی کز تو مرا روز چنین باید دید
من همانم که به من داشتی از گیتی چشم
چه فتاده ست که در من نتوانی نگرید
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید
زندگانی را با مرگ بدل باید کرد
چو مرا کار ازین کار بدین پایه رسید
دل من بستدی و باز کشیدی دل خویش
دل ز من بیگنهی باز نبایست کشید
نفریبی تو مرا کز تو من آگه شده ام
من نخواهم سخن و لابه تو نیز خرید
دل بدخواه من از انده من شادی کرد
دوستی کس چو تو بد عهد و جفا کار ندید
آنچنان کار بیکبار چنین داند شد
در همه حال زهر کار نباید ترسید