به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

با کاروان حله برفتم ز سیستان

با حله تنیده ز دل بافته ز جان

با حله‌ای بریشم ترکیب او سخن

با حله‌ای نگارگر نقش او زبان

هر تار او به رنج برآورده از ضمیر

هر پود او به جهد جدا کرده از روان

از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر

وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان

نه حله‌ای که آب رساند بدو گزند

نه حله‌ای که آتش آرد بر او زیان

نه رنگ او تباه کند تربت زمین

نه نقش او فرو سترد گردش زمان

بنوشته زود و تعبیه کرده میان دل

و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان

هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد

کاین حله مر ترا برساند به نام و نان

این حله نیست بافته از جنس حله‌ها

این را تو از قیاس دگر حله‌ها مدان

این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت

نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان

تا نقش کرد بر سر هر نقش برنوشت

مدح ابوالمظفر شاه چغانیان

میر احمد محمد شاه سپه پناه

آن شهریار کشورگیر جهان ستان

آن هم ملک مروت و هم نامور ملک

وان هم خدایگان سیر و هم خدایگان

گرد سریر اوست همه سیر آفتاب

سوی سرای اوست همه چشم آسمان

از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر

گر روز کینه دست برد سوی تیردان

وای آنکه سر زطاعت او بازپس کشید

گردد سرش به معرکه تاج سرسنان

روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر

روزی که مایه گیرد از تیر او کمان

شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم

پیل دمنده زهره برون آرد از دهان

بس پایها که تیغش بردارد از رکاب

بس دستها که گرزش برگیرد از عنان

بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین

بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان

ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ

فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان

جایی که برکشند مصاف از بر مصاف

و آهن سلب شوند یلان از پس یلان

از رویها بروید گلهای شنبلید

بر تیغها بخندد گلهای ارغوان

گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان

کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان

چون برکشیده تیغ تو پیدا شود ز دور

از هر تنی شود سوی گردون روان روان

آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو

ز انده بر او به سر نشود روز تا کران

آن دشت را که رزمگه تو بود ورا

دریای خون لقب شود و کوه استخوان

آن کس که روز جنگ هزیمت شود ز تو

تا هست جامه گیرد ازو رنگ زعفران

شیری که پیل بشکند، از بیم تیغ تو

اندر ولایت تو چو کپی رودستان

روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد

آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان

و اکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی

آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان

گویی درخت باغ عدوی تو بوده‌است

کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران

آبی که در ولایت تو همی‌خیزد ای شگفت

گویی زهیبت تو طلسمی بود بر آن

کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم

غران بود چو تندر تند اندر آن میان

تا تو به صدر ملک نشستی قبادوار

هرگز به راه نخشب و راه قبادیان

بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله

بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان

این ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه

وان ز آرزوی تاج تو سر برزند ز کان

ای بر همه هوای دل خویش کامکار

ای بر همه مراد دل خویش کامران

سود همه جهانی و از تو به هیچ وقت

هرگز نکرد کس به جز از گنج تو زیان

ای خسروی که مملکت اندر سرای تو

آب حیات خورد و بود زنده جاودان

من بنده را به شعر بسی دستگه نبود

زین پیش ورنه مدح تو می‌گفتمی به جان

و اکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز

بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان

راهی دراز و دور ز پس کردم ای ملک

تا من به کام دل برسیدم بدین مکان

بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول

امروز آرزوی دل من به من رسان

وقتی نمود بخت به من این در نشاط

کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان

فصل بهار تازه و نوروز دلفریب

همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان

عید خجسته دست وفا داده با بهار

باد شمال ملک جهان برده از خزان

هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد

هر لحظه‌ای نسیم گل آید ز بوستان

تاج درخت باغ همه لعلگون گهر

فرش زمین راغ همه سبز پرنیان

صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش

بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان

فرخنده باد بر ملک این روزگار عید

وین فصل فر خجسته و نوروز دلستان

تا این هوا بسیط بود وین زمین به جای

طبع هوا سبک بود آن زمین گران

ای طبع تو هوای دگر، با هوا بباش

وی حلم تو زمین دگر، با زمین بمان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان

شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان

روز چون قارون همی‌نادید گشت اندر زمین

شب چو اسکندر همی‌لشکر کشید اندر زمان

جامهٔ عباسیان بر روی روز افکند شب

برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان

لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته

همچو برگ زعفران بر گرد شاخ زعفران

وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز

چون سر مستان سر هر جانور گشته گران

خواب چیره گشته اندر هر سری بر سان مغز

خواب غالب گشته اندر هر تنی بر سان جان

روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر

پیش هر یک برگرفته پردهٔ راز نهان

آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او

همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان

یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ

بر زده بر غیبه‌های آبگون برگستوان

گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید

گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان

من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو

از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان

سهمگین راهی فرازش ریزهٔ سنگ سیاه

پهنور دشتی نشیبش تودهٔ ریگ روان

ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها

سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان

گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای

گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران

نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول

نه ز مردم یادگاری اندرو جز استخوان

چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی

کآفرین خواجه منصور حسن بر من بخوان

زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی

کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران

اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست

بانگ آب هیرمند آمد به گوشم ناگهان

منظر عالی شه بنمود از بالای دژ

کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان

مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب

پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران

جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور

آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان

بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین

و آن زمین از زیر هر ماهی به فریاد و فغان

من بدین راه طلسم آگین همی‌کردم نگاه

از تفکر خیره مانده همچو شخص بی‌روان

باد میمند آمد و ناگه به رویم بر وزید

خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان

چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار

گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان

خواجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز

چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان

گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او

تو مرا از شاعران ناشاکر فضلش مدان

باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی

و آفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان

آفرین خواجه منصور حسن فخر زمین

آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان

سوی او از شاعران و زایران شرق و غرب

قافله در قافله‌ست و کاروان در کاروان

یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال

یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان

آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک

وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران

باغ و راغ از نو بهار خرمی آراسته‌ست

بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان

لالهٔ خودروی زاید باغ، بچه نو بهار

نرگس خوشبوی زاید راغ، بچه مهرگان

سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین

زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان

منزل زوار او بوده‌ست گویی شهر بست

خانهٔ بدخواه او بوده ست گویی سیستان

کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز

وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان

ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار

وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان

گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار

ور ز خشم تو سمومی بر وزد بر هندسان

هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح

زنگیان را شوشهٔ زرین برآید خیزران

تا ز روی بیدلان باشد نشان بر شنبلید

تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان

شاد باش و دیر باش و دیر مان و دیر زی

کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران

ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی

جام مالامال گیر و تحفهٔ بستان ستان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

من پار دلی داشتم بسامان

امسال دگرگون شد و دگرسان

فرمان دگر کس همی‌برد دل

این را چه حیل باشد و چه درمان

باری دلکی یابمی نهانی

نرخش چه گران باشد و چه ارزان

تا بس کنمی زین دل مخالف

وین غم کنمی بر دگر دل آسان

نوروز جهان چون بهشت کرده‌ست

پر لاله و پر گل که و بیابان

چون چادر مصقول گشته صحرا

چون حلهٔ منقوش گشته بستان

در باغ به نوبت همی‌سراید

تا روز همهٔ شب هزار دستان

مشغول شده هر کسی به شادی

من در غم دل دست شسته از جان

ای دل، بر من باش یک زمانک

تا مدحت خواجه برم به پایان

خورشید همه خواجگان دولت

بوبکر حصیری ندیم سلطان

آن بارخدایی که در بزرگی

جاییست که آنجا رسید نتوان

همزانوی شاه جهان نشسته

در مجلس و بارگاه و بر خوان

در زیر مرادش همه ولایت

در زیر نگینش همه خراسان

سلطان که به فرمان اوست گیتی

او را چو پسر مشفق و بفرمان

هر پند کزو بشنود به مجلس

بنیوشد و مویی بنگذرد زان

داند که مصالح نگاه دارد

وان پند بود ملک را نگهبان

زو دوست‌تر اندر جهان ملک را

بنمای وگرنه سخن بدو مان

زین لشکر چندین به عهد خسرو

زو پیش که آورده بود ایمان

او را سزد امروز فخر کردن

کو بود نگهدار عهد و پیمان

پاداش همی‌یابد از شهنشاه

بر دوستی و خدمت فراوان

هستند ز نیمروز تا شب

در خدمت او مهتران ایران

واو نیز به خدمت همی‌شتابد

مکروه جهان دور بادش از جان

ای بار خدای بلند همت

معروف به رادی و فضل و احسان

خواهنده همیشه ترا دعاگوی

گوینده همه ساله آفرینخوان

این عز ترا خواسته ز ایزد

وان عمر ترا خواسته ز یزدان

جاوید زیادی به شادکامی

شادیت برافزون و غم به نقصان

نوروز تو فرخنده و خجسته

کار تو چو کردار تو به دو جهان

کردار تو نیکوتر از تعبد

زیرا که نکو دینی و مسلمان

مخدوم زیادی و تو مبادی

از خدمت شاه جهان پشیمان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

پیچان درختی نام او نارون

چون سرو زرین پر عقیق یمن

نازنده چون بالای آن زاد سرو

تابنده چون رخسار آن سیمتن

شاخش ملون همچو قوس قزح

برگش درخشان همچو نجم پرن

چون زلف خوبان بیخ او پر گره

چون جعد خوبان شاخ او پر شکن

چون آفتاب و جزوی از آفتاب

چون گوهر و با گوهر از یک وطن

چون دلبری اندر عقیقین وشاح

چون لعبتی در بسدین پیرهن

نالنده همچون من ز هجران یار

لرزنده و پیچنده بر خویشتن

گویی گنهکاریست کو را همی

در پیش خواجه گفت باید سخن

دستور زادهٔ شاه ایران زمین

حجاج، تاج خواجگان، بوالحسن

پرورده اندر دامن مملکت

پستان دولت روز و شب در دهن

آزادگی آموخته زو طریق

رادی گرفته زو رسوم و سنن

او برگرفته راه و رسم پدر

چون جستن او طاعت ذوالمنن

و آزادگان را برکشیده ز چاه

چاهی که پایانش نیابد رسن

بس مبتلا کو را رهاند از بلا

بس ممتحن کو را رهاند از محن

ایزد کند رحمت بر آن کس که او

رحمت کند بر مردم ممتحن

اندر کفایت صاحب دیگرست

و اندر سیاست سیف بن ذوالیزن

او ایدر است و رای و تدبیر او

گردان میان قیروان تا ختن

فرمان او و امر او طوقهاست

بر گردن میران لشکر شکن

گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب

شمشیر، کاغذ گردد و مرد، زن

هر ساعتی زنهار خواهد همی

از کلک او شمشیر شمشیرزن

از عدل او آرام یابد همی

با شیر شرزه اشتر اندر عطن

چندان بیان دارد به فضل از مهان

کاندر محاسن حور عین ز اهرمن

او آتش تیزست بر تیغ کوه

وان دیگران چون شمع بر باد خن

چونانکه دستش را پرستد سخا

بت را پرستیدن نیارد شمن

با بردباری طبع او متفق

با نیکنامی جود او مقترن

سختم شگفت آید که تا چون شده ست

چندان فضایل جمع در یک بدن

گر مایهٔ فضلست بس کار نیست

فرزند فضلست آن چراغ زمن

نزد خردمندان نباشد غریب

بوی از گل و نور از سهیل یمن

زایر کز آنجا باز گردد برد

دیبا به تخت و رزمه و زر، به من

بس کس که او چون قصد وی کرد باز

با نهمت و با کام دل شد چو من

بر ظن نیکو قصد کردم بدو

آزادگی کرد و وفا کرد ظن

روز نخستم خلعتی داد زرد

از جامه‌ای کن را ندانم ثمن

با جامه زری زرد چون شنبلید

با زر، سیمی پاک چون نسترن

زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش

بر پای کرده کودکی چون وثن

مهتر چنین باید موالی نواز

مهتر چنین باید معادی شکن

ای آفتاب صد هزار آفتاب

ای پیشکار صد هزار انجمن

جشن سده‌ست از بهر جشن سده

شادی کن و اندیشه از دل بکن

می خور ز دست لعبتی حور زاد

چون زاد سروی پر گل و یاسمن

ماهی به کش در کش چو سیمین ستون

جامی به کف بر نه چو زرین لگن

تا می پرستی پیشهٔ موبدست

تا بت پرستی پیشهٔ برهمن

قسم تو باد از این جهان خرمی

قسم بداندیش تو گرم و حزن

از تیرهای حادثات جهان

دولت گرفته پیش رویت مجن

باغ امیدت پر گل و لاله باد

چون باغ فضلت پر گل و نسترن

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

دی به سلام آمد نزدیک من

ماه من آن لعبت سیمین ذقن

با زنخی چون سمن و با تنی

چون گل سوری به یکی پیرهن

تازان چون کبک دری بر کمر

یازان چون سرو سهی در چمن

در شکن زلف هزاران گره

در گره جعد هزاران شکن

گفتم: چونی و چگونه‌ست کار؟

گفت: به رنج اندرم از خویشتن

چون بود آن کس که ندارد میان

چون بود آن کس که ندارد دهن

از تو دل تو بربودم به زرق

وز تو تن تو بربودم به فن

جای سخن گفتن کردم ز دل

جای کمر بستن کردم ز تن

بر تن تو تا کی بندم کمر

وز دل تو تا کی گویم سخن

بر تو ستم کردم و روز شمار

پرسش خواهد بدن آن را ز من

خواجه کنون گوید کاین عابدست

عابد دینداری خواهد شدن ...

خواجه ابوبکر عمید ملک

عارض لشکر علی بن الحسن

آن ز بلا راحت هر مبتلی

وان ز محن راحت هر ممتحن

خدمت او نعمت و دفع بلاست

طاعت او راحت و رفع محن

خانهٔ او اهل خرد را مقر

مجلس او اهل ادب را وطن

هر که سوی خدمت او راست شد

راه نیابد سوی او اهرمن

خدمت او را چو درختی شناس

دولت و اقبال مر او را فنن

هر که بر او سایه فکند آن درخت

رست ز تیمار و ز گرم و حزن

یا رب چونانکه به من بر فتاد

سایهٔ او بر همه گیتی فکن

ای به همه خوبی و نیکی سزا

ای به هوای تو جهان مرتهن

بخت پرستیدن خواهد ترا

همچو وثن را که پرستد شمن

در خور آن فضل که خواهی ترا

دولت و اقبال دهد ذوالمنن

من سخن خام نگویم همی

آنچه همی‌گویم بر دل بکن

دیر نپاید که به امر ملک

گردی بر ملک جهان مؤتمن

چاکر تو باشد سالار چین

خادم تو باشد میر ختن

بر در خانهٔ تو بود روز و شب

از ادبا و شعرا انجمن

صاحب در خواب همانا ندید

آنچه تو خواهی دید از خویشتن

ای به هنر چون پدر فاطمه

ای به سخا چون پسر ذوالیزن

جود، سپاهست و تو او را ملک

فضل عروسست و تو او را ختن

خواسته نزد تو ندارد خطر

ور چه بود خلق بر او مفتنن

آنچه ز میراث پدر یافتی

خوار ببخشیدی بی کیل و من

و آنچه خود الفغدی بردی به کار

با نیت نیکو و پاکیزه ظن

از پی علم و ادب و درس دین

مدرسه‌ها کردی بر تا پرن

نام طلب کردی و کردی به کف

نام توان یافت به خلق حسن

ای گه انداختن تیر آز

زر تو اندر کف زایر مجن

مدح تو این بار نگفتم دراز

از خنکی خاطر و گرمی بدن

از تب، تاری و تبه کرده‌ام

خاطر روشن چو سهیل یمن

چون من ازین علت بهتر شوم

مدحی گویم ز عمان تا عدن

چونان که گر خواهی در بادیه

سازی ازو ژرف چهی را رسن

در دل کردم که چو بهتر شوم

شعر به رش گویم و معنی به من

تا نبود بار سپیدار سیب

تا نبود نار بر نارون

تا چو شقایق نبود شنبلید

تا چو بنفشه نبود نسترن

شاد زی ای مایهٔ جود و سخا

شاد زی ای مایهٔ دین و سنن

بخشش زوار تو از تو گهر

خلعت بدخواه تو از تو کفن

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

اندر آمد به باغ باد خزان

گرد برگشت گرد شاخ رزان

رز دژمروی گشت و لرزه گرفت

عادت او چنین بود به خزان

رز چرا ترسد ای شگفت ز باد

چون نترسد همی رز از رزبان

باز رزبان به کارد برد رز

بچهٔ نازنین کند قربان

گرچه سر دست باد را زنهار

نرسد زو مگر به جامه زیان

جامه خوشتر بر تو یا فرزند

نی که فرزند خوشترست از آن

رز مسکین به مهر چندین گاه

بچه پرورد در بر و پستان

رفت رزبان سنگدل که دهد

مادران را ز بچگان هجران

ما غم رز چرا خوریم همی

خیز تا باده‌ها خوریم گران

ساقیا! بار کن ز باده قدح

بادهٔ چون گداخته مرجان

مطربا! تو بساز رود نخست

مدحت خواجهٔ عمید بخوان

خواجه بوسهل دادپرور و دین

کدخدای برادر سلطان

آن بزرگ آمده ز خانهٔ خویش

وز بزرگی بدو دهند نشان

دیده پیوسته در سرای پدر

زایران را و شاعران بر خوان

چشم او پر زمال و نعمت خویش

زو رسیده عطا بدین و بدان

همه تا کوشد، اندر آن کوشد

که دل غمگنی کند شادان

خدمت او همی‌کند همه کس

او کند باز خدمت مهمان

مجمع شاعران بود شب و روز

خانهٔ آن بزرگوار جهان

راست گویی جدا جدا هر روز

همه را هست نزد او دیوان

نامجویست و زود یابد نام

هر که را فضل باشد و احسان

هر که نیکو کند نکو شنود

گر ندانسته‌ای درست بدان

خواجه را بیهده گرفته نشد

راه مردان و مهتران و ردان

همچنان کز ستارگان خورشید

خواجه پیداست از همه اقران

نزد او عرض او عزیزترست

از گرامی تن و عزیز روان

در جوانی بزرگنامی یافت

وین عجایب بود ز مرد جوان

تا هوا را پدید نیست کنار

تا فلک را پدید نیست کران

تا بخار از زمین شود به هوا

تا فرود آید از هوا باران

دولتش یار باد و بخت رفیق

رای او کارکرد زین دو میان

قسمش از مهرگان سعادت و عز

قسم بدخواه او بلا و هوان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

گفتم: گلست، یا سمنست آن رخ و ذقن؟

گفتا:یکی شکفته گلست و یکی سمن

گفتم: در آن دو زلف شکن بیش یا گره؟

گفتا:یکی همه گره‌ست و یکی شکن

گفتم: چه چیز باشد زلفت در آن رخت؟

گفتا:یکی پرند سیاه و یکی پرن

گفتم: دو زلف تو چه فشانند بر دو رخ؟

گفتا: یکی به تنگ عبیر و یکی به من

گفتم: زمن چه بردند آن نرگس دو چشم؟

گفتا: یکی قرار تو برد و یکی وسن

گفتم: تن من و دل من چیست مر ترا؟

گفتا: یکی میان منست و یکی دهن

گفتم: بلای من همه زین دیده و دلست

گفتا: یکی از این دو بسوز و یکی بکن

گفتم: مرا دو بوسه فروش و بها بخواه؟

گفتا: یکی به جان بخر از من یکی به تن

گفتم: که جان طلب کنی از من به بوسه‌ای

گفتا: یکی همی ز تو باشد یکی ز من

گفتم: دو چیز چیست ز روی تو خوبتر

گفتا: یکی سخاوت صاحب یکی سخن

گفتم: که نام صاحب و نام پدرش چست

گفتا: یکی خجسته پی احمد یکی حسن

گفتم: رضا و خدمت صاحب چه کم کند

گفتا: یکی نیاز ولی و یکی محن

گفتم: دو دست خواجه چه چیزست جودرا

گفتا: یکی خجسته مکان و یکی وطن

گفتم: دو گونه طوق به هر گردن افکند

گفتا: یکی ز شکر فکند و یکی ز من

گفتم: دلش چه دارد و عقلش چه پرورد

گفتا: یکی مودت دین و یکی سنن

گفتم: چه پیشه دارد مهر و هوای او

گفتا: یکی ملال زداید یکی حزن

گفتم: چه چیز یابد ازو ناصح و عدو

گفتا: یکی نوازش و خلعت یکی کفن

گفتم: موافقان را مهر و هواش چیست

گفتا: یکی سلیح تمام و یکی مجن

گفتم: که گر دو تیر گشاید سوی چگل

گفتا: یکی چگل بستاند یکی ختن

گفتم: که گر دو نامه فرستد سوی عمان

گفتا: یکی عمان بستاند یکی عدن

گفتم: چه باد حاسد او وان دگر چه باد

گفتا: یکی به مادر غمگین یکی به زن

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

آمد آن نو بهار توبه شکن

بازگشتی بکرد توبهٔ من

دوش تا یار عرضه کرد همی

بر من آن عارض چو تازه سمن

گفت وقت گلست باده بخواه

زان سمن عارضین سیمین تن

بشکند توبهٔ مرا ترسم

چه توان کرد گو برو بشکن

توبه را دست و پای سست کند

لالهٔ سرخ و بادهٔ روشن

خاصه اکنون که باز خواهد کرد

سوسن و گل به باغ چشم و دهن

باد هر ساعت از شکوفه کند

پر درمهای نیمکاره چمن

باغ بتخانه گشت و گلبن بت

باده‌خواران گلپرست شمن

هر درختی چو نوش لب صمنیست

بر زمین اندرون کشان دامن

نبرد دل مرا همی فرمان

دل چو خر، شد زدست و برد رسن

ای دل سوخته به آتش عشق

مر مرا باز در بلا مفکن

سخنان بهار یاد مگیر

آتش اندر من ضعیف مزن

جهد آن کن که مر مرا نکنی

پیش صاحب به کامهٔ دشمن

صاحب سید آفتاب کفات

خواجه بوالقاسم احمد بن حسن

آنکه تدبیر او سواری کرد

بر جهان چو کره توسن

وهم او بر مثال آهن بود

دشمنش کوه و دولتش کهکن

دشمنان چو کوه را بفکند

بفکند کوه سخت را آهن

دوستان را به تختگاه فکن

دشمنان را به ژرف چاه فکن

چاه کند و گمان ببرد عدو

کاندر آن چاه باشدش مسکن

شب بدخواه را عقوبت زاد

شب، شنودم که باشد آبستن

ایزد این شغلها کفایت کرد

خواجه ناگفته آنچه گفت سخن

دشمنان این ز خویشتن دیدند

خواجه از صنع ایزد ذوالمن

لاجرم دشمنان به زندانند

خواجه شادان به طارم و گلشن

بودنیها همه ببود و نبود

آنچه بردند بدسکالان ظن

بد به بدخواه بازگشت و نکرد

سود چندان هزار حیلت و فن

همچنین باد کار او و مدام

نرم کرده زمانه را گردن

در سرایش همیشه شادی و سور

در سرای مخالفان شیون

نعمت و دولت و سعادت را

مجلس و خاندان خواجه وطن

دو رده سرو پیش او بر پای

بار آن سروها گل و سوسن

گرهی را نهالها ز چگل

گرهی رانهالها ز ختن

زین خجسته بهار یافته داد

همچو زر هر کسی به هر معدن

هر کجا او بود سلامت و امن

هر کجا دشمنش بلا و محن

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

نگار من آن لعبت سیمتن

مه خلخ و آفتاب ختن

برون آمد از خیمه و از دو زلف

بنفشه پریشیده بر نسترن

تماشاکنان گرد خیمه بگشت

چو سروی چمان بر کنار چمن

ز سر تا به بن زلف او پر گره

ز بن تا به سر جعد او پر شکن

همی‌داد بینندگان را درود

ز دو رخ گل و از دو عارض سمن

کمر خواست بستن همی بر میان

سخن خواست گفتن همی با دهن

نه بستن توانست زرین کمر

نه گفتن توانست شیرین سخن

بلی کس نبندد کمر بی میان

بلی، کس نگوید سخن بی دهن

دهان و میان زان ندارد بتم

که هر دو عطا کرد روزی به من

دل و تن مرا زین دو آمد پدید

و گرنه مرا دل کجا بود و تن

فری روی شیرین آن ماهروی

که دلها تبه کرد بر مرد و زن

فری خوی آن بت که وقت شراب

همه مدحت خواجه خواهد ز من

سپهر هنر خواجهٔ نامور

وزیر جلیل احمد بن الحسن

نوازندهٔ اهل علم و ادب

فزایندهٔ قدر اهل سنن

پژوهندهٔ رای شاه عجم

نصیحتگر شهریار زمن

وزیر جهاندار گیتی فروز

وزیر هنرپرور رایزن

وزارت به اصل و کفایت گرفت

وزیران دیگر به زرق و به فن

وزارت به ایام او باز کرد

دو چشم فرو خوابنیده وسن

به جنگ عدو با ملک روز و شب

زمانی نیاساید از تاختن

گهی رنجه ز آوردن ژنده پیل

گهی مانده ز آوردن کرگدن

جهان را همه ساله اندیشه بود

ازین تا نهد تخت او بر پرن

کسی را که دختر بود چاره نیست

که باشد یکی مرد او را ختن

جهان دختر خواجگی را همی

بدو داد، چون باز کرد از لبن

سخاوت پرستندهٔ دست اوست

بتست این همانا و آن برهمن

گریزنده گشته‌ست بخل از کفش

کفش «قل اعوذ» است و بخل اهرمن

ایا ناصح خسرو و کلک تو

بر احوال و بر گنج او مؤتمن

چو من جلوه کرده‌ست جود ترا

عطای تو اندر هزار انجمن

عطای تو بر زایران شیفته‌ست

سخای تو بر شاعران مفتنن

مثل زر کاهست و دست تو باد

خزانهٔ تو و گنج تو بادخن

بسا مردم مستحق را که تو

برآوردی از ژرف چاه محن

نشان کریمی و آزادگیست

برآوردن مردم ممتحن

به آزادمردی و مردانگی

تو کس دیده‌ای همسر خویشتن؟

که باشد چو تو، هر که را گویمت

ز بر تو پوشد همی پیرهن

ز آزادگان هر که او پیشتر

به شکر تو دارد زبان مرتهن

بزرگان همه زیر بار تواند

چه بارست شکر تو بی ذل و من

کسی نیست کز بندگان تو نیست

به هر گردنی طوق اندر فکن

جهان زیر فرمانت گر شد رواست

بدارش وزو بیخ دشمن بکن

مگر خدمت تست حبل المتین

که نوعیست از طاعت ذوالمنن

اگر حاسد تست سالار ترک

وگر دشمن تست میر یمن

به یک رقعه برزن ختن بر چگل

به یک نامه برزن یمن بر عدن

چه چیزست مهر تو در هر دلی

که شیرینتر از زر بود وز وطن

بخور و لباس عدوی ترا

زمانه چه خواند حنوط و کفن

همی تا چو قمری بنالد ز سرو

نوا برکشد بلبل از نارون

چو پشت برهمن شود شاخ گل

بر او بر گل نو بسان وثن

جهان دار و شادی کن و نوش خور

می از دست آن ترک سیمین ذقن

فزوده‌ست قدر تو، بفزای لهو

گشاده‌ست گنج تو بگشای دن

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

آن کمر باز کن بتا ز میان

زین غم و وسوسه مرا برهان

من در آن اندهم که رنج رسید

بر میان تو از کشیدن آن

با میانی کزو اثر نه پدید

چون توانی کشید بار گران

هست بر نیست چون توانی بست

کمر تست هست و نیست میان

نه میان داری ای پسر نه دهن

من نبینم همی ازین دو نشان

گر تو گویی روا بود بکنم

از تن و دل ترا میان و دهان

نی حدیث دل از میان بگذار

نبود خود به دل مرا فرمان

دل به مهر امیر دادستم

کس نگوید که داده باز ستان

دل چه باشد کجا امیر بود

من به راه امیر بدهم جان

عضد دولت و مؤید دین

میر یوسف برادر سلطان

آنکه، همچون به شاه شرق، بدوست

از همه خسروان امید جهان

گفتگویست در میان سپاه

زو گه و بیگه، آشکار و نهان

همه همواره یکزبان شده‌اند

کو خداوند دولتیست جوان

کار او بس بزرگ خواهد گشت

وین پدید آیدش زمان به زمان

اختران را عنایتست بدو

همه بر سعد او کنند قران

بخت با ملک میر پیمان بست

بر مگر داد بخت از این پیمان

تا همه کارها به کام کند

بنماید تمام هر چه توان

خشندی شاه جست باید و بس

تا شود کار چون نگارستان

آنچه سلطان کند به نیم نظر

نکند دولت، این درست بدان

ای امیر بزرگوار کریم

ای سر فضل و مایهٔ احسان

آلت خسروی و پیشروی

همه داده‌ست مر ترا یزدان

به زبان و به دل زبردستی

مرد چون بنگری دلست و زبان

گر به مردی مراد یابد کس

تو رسیدی به ملک نوشروان

ور ز تیغست ملک را منشور

جز به منشور ملک را مستان

تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک

تو تواناتر از همه ملکان

ملک شاهان بهای تست ملک

کار ویران کنی تو آبادان

کارها کن چنانکه کرد همی

بیژن گیو و رستم دستان

تو از آن هر دوان دلیرتری

خویشتن را به آرزو برسان

از خداوند خسروان درخواه

تا فرستد ترا به ترکستان

که دل و همت تو بس نکند

به سپاهان و ساری و گرگان

دخل گرگان ترا وفا نکند

با همه دخل بصره و عمان

شادمان زی و کامران و عزیز

وز بد دهر بی‌گزند و زیان

عید قربان خجسته بادت و باد

دشمنان تو پیش تو قربان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 41

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289897
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث