به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

خداوند ما شاه کشور ستان

که نامی بدوگشت زاولستان

سر شهریاران ایران زمین

که ایران بدو گشت تازه جوان

یکی خانه کرده ست فرخاردیس

که بفروزد از دیدن او روان

جهانی و چون خانه های بهشت

زمینی و همسایه آسمان

ز خوبی چو کردار دانش پژوه

ز خوشی چو گفتار شیرین زبان

همه زر کانی و سیم سپید

ز سر تا ببن، وزمیان تا کران

نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه

نه ده یک از آن زر در هیچ کان

نبشته درو آفرینهای شاه

ز گفتار این و ز گفتار آن

بسیجیده چون کار هر نیکخو

پسندیده چون مهر هر مهربان

چه گویی سکندر چنین جای کرد

چه گویی چنین داشت نوشیروان

به فرخ ترین روز بنشست شاه

در ین خانه خرم دلستان

بدان تا درین خانه نو کند

دل لشکر خویش را شادمان

سپه را بود میزبان و بود

هزار آفرین بر چنین میزبان

یکی را بهایی بتن در کشد

یکی را نوندی کشد زیر ران

بهایی، بر آن رنگهای شگفت

نوندی، بر آن برستامی گران

کسی را که باشد پرستش فزون

کنون کوه زرین کشد زیر ران

به یزدان که کس در پرستیدنش

نکرده ست هرگز به مویی زیان

همه پادشاهان همی زو زنند

بشاهی و آزادگی داستان

ز شاهان چنوکس نپرورد چرخ

شنیدستم این من ز شهنامه خوان

ستوده بنام و ستوده بخوی

ستوده به جان و ستوده به خوان

جهان را به شمشیر هندی گرفت

به شمشیر باید گرفتن جهان

شهان دگر باز مانده بدو

بدادند چون سکزیان سیستان

ندادند و بستد بجنگی که خاک

زخون شد درآن جنگ چون ارغوان

به تیغ او چنان کرد و ایشان چنین

چه گویی چنین به بود یا چنان

هم از کودکی بود خسرو منش

خردمند و کوشنده و کاردان

به بد روز همداستانی نکرد

که بازوش با زور بود و توان

بزرگی و نیکی نیابد هرگز

کسی کو به بد بود همداستان

همه پادشاهان که بودند، زر

به خاک اندرون داشتندی نهان

نبودی به روز وبه شب ماه و سال

جز اندیشه بر گنجشان قهرمان

خداوند ما را ز کس بیم نیست

مگر ز آفریننده پاک جان

بدین دل گرفتست گستاخ وار

به زر و به سیم اندرون خان و مان

ز بس توده زر که در کاخ او

بهر کنج گنجی بود شایگان

کسی که به جنگ آید آنجا زجنگ

چنان باز گردد که سرگشته خان

هر آن دودمان کان نه زین کشورست

برآید همی دود از آن دودمان

همی تا به هر جای در هر دلی

گرامی و شیرین بود سوزیان

همی تا ز بهر فزونی بود

همیشه تکاپوی بازارگان

به شادی زیاد و جز او کس مباد

جهان را جهاندار تا جاودان

بداندیش او گشته در روز جنگ

چو در کینه اردشیر اردوان

بماناد تا مانده باشد زمین

بزرگی و شاهی درین خاندان

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:35 PM

 

بزرگی و شرف و قدر و جاه و بخت جوان

نیابد ایچکسی جز بمدحت سلطان

یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملکوک

امین ملت محمود پادشاه جهان

خدایگانی کاندر جهان بدین و بداد

شناخته ست چو بوبکر و عمر و عثمان

حدیث او همه از ایزد و پیمبر بود

به جد و هزل و بدو نیک و آشکار و نهان

همه بزرگان حال از منجمان پرسند

خدایگان زمانه ز مصحف، قرآن

ازین بودکه به هر جایگه که روی نهد

همی رود ز پی او عنایت یزدان

پیمبران را زان پیش معجزات نبود

که شاه دارد و این سخت روشنست و عیان

بر آب جیحون پل بستن و گذاره شدن

بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان

گروهی از حکما در حدیث اسکندر

بشک شدند و بسی رفتشان سخن بزبان

که او ز جمله پیغمبران ایزد بود

خدای داند کاین درست بود یا بهتان

سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد

بماند برلب جیحون سه ماه تابستان

بدان نیت که برآن رود پل تواند بست

همی نشست و در آن کاربست جان و روان

هزارحیله فزون کرد و آب دست نداد

در آن حدیث فرو ماند عاجز و حیران

ملک بوقتی کز آب رود جیحون بود

چو آسمان که مر او را پدید نیست کران

بر آب جیحون در هفته ای یکی پل بست

چنانکه گفتی کز دیر باز بودچنان

زهی مظفر پیروز بخت روز افزون

زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان

بدین پاک و دل نیک و اعتقاد درست

خدای داد ترا بر همه جهان فرمان

ز روم تا در قنوج هیچ شاه نماند

که طاعت تو پذیرفته نیست چون ایمان

که یارد آمد پیش تو از ملوک بجنگ

که یارد آورد اندر تو ای ملک عصیان

خدایگانا حال تو زان گذشت که تو

سپه کشی زفلان جایگه بسوی فلان

کسی ندانم کو را توان آن باشد

که با تو یارد بستن به کار زار میان

گمان مبر که ترا هیچ شاه پیش آید

اگر بگردی گیتی همه کران به کران

زپادشاهان کس را دل مصاف تو نیست

که هیبت تو بزرگست و لشکر توگران

گریختن ز تو ای شه ملوک را ظفرست

وگر چه پیشرو آن ظفر بود خذلان

علی تگین را کز پیش تو ملک بگریخت

هزار عزل همان بود و صد هزار همان

وگردل از زن و فرزند نازنین برداشت

بدان دو کار نبود از خرد برو تاوان

چه بود گر زن و فرزند راز پس کرده ست

ببرد جان و ازین هردو بیش باشد جان

چرا که ازدل و از عادت تو آگه بود

که از تو شان نرسد هیچ رنج و هیچ زیان

دگر که گر پسرش را بگیری و ببری

عزیز باشد و ایمن بر تو چون مهمان

ز خرگه کهن وخورد خام و پوشش بد

فتد به رومی و خورد خوش ونگارستان

علی تگین را آنجا پدید آمده گیر

اگر بداند کو را بود بر تو امان

به هر شمار قدر خان از و فزونتر بود

در این سخن نه همانا که کس بود بگمان

بجاه و منزلت و قدر تا جهان بوده ست

ندیده خان چو قدر خان زمین ترکستان

ز چین و ما چین تا روم و روس و تاسقلاب

همه ولایت خان ست و زیر طاعت خان

سلیح بیشست او را ز برگهای درخت

سپه فزونست او را ز قطره باران

چواز تو یافت امان همچو بندگان مطیع

بطاعت آمد همچون فلان و چون بهمان

تو نیز با او آن کردی از کرم که نکرد

بجای هیچکسی هیچ شه بهیچ زمان

دلیر کردی او را بخدمت و بسخن

عزیز کردی اورا بمجلس و میدان

به خواب دیده نبود او که با تو یارد زد

چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان

بزرگیی چه بود بیش ازین قدرخان را

که با تو همچو ندیمان تو نشست به خوان

بر آسمان سرخان برشد ای ملک ز شرف

چو اسب خان اجل خواست حاجب از ایوان

بدان کرامت کانجا بجای او کردی

سزد که شکر تو گوید به صد هزار زبان

خدای داند و تو کآنچه هم بدو دادی

زپیل و فرش و زر و سیم و جامه الوان

به قدر صد یک از آن مال تا هزاران سال

نه در بزاید در بحر و نه زر اندرکان

اگر نهاد سر خدمت تو روی نهاد

ز هدیه های تو بسیار گنج آبادان

ولیکن ار چه فراوان عطا بدو دادی

پدید نامد در هیچ گنج تو نقصان

بگنجت اندر نقصان کجا پدید آید

که باشد او را همسایه کوه زر رویان

کسی که خدمت تو کردو طاعت تو گزید

چنین نمایی با او چنین کنی احسان

بر این نهاد نبوده ست حال و سنت کس

جهانیان همه زین آگهند پیر و جوان

خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست

بر این هزار دلیلیست و صد هزار نشان

زوال ملک ز پیمان شکستن تو بود

کسی مباد کو با تو بشکند پیمان

درخت هم به بهار ار خلاف تو طلبد

صبا برو هم از آنسان گذر کند که خزان

ور از خلاف تو پولاد سخت یاد کند

بر او خدای کند خاک نرم را سوهان

شگفتم آید از آن کو ترا خلاف کند

همه خلاف بود کار مردم نادان

چه گوید و چه گمانی برد که خار درشت

چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان

زیان بستان بیش از زیان ابر بود

چه خشم گیرد با ابر بیهده بستان

کسی که دید که تو با مخالفان چه کنی

چرا دهد بخلاف تو بر گزافه عنان

ترا خدای بر اعدای تو مظفر کرد

چنانکه کرد به سیصد هزار فتح ضمان

همیشه تابسر خطبه ها بود تحمید

همیشه تا زبر نامه ها بود عنوان

همیشه تا بود اندر زمین ما اسلام

همیشه تا بود اندر میان ما فرقان

جهان تو دارو جهانبان تو باش و فتح تو کن

ظفر تو یاب و ولایت تو گیر و کام تو ران

مخالفانرا یک یک ببند و چاه افکن

موافقان را نونوبتخت وتاج رسان

چنانکه رسم تو و خوی تست و عادت تست

بهر مه اندر شهری ز دشمنی بستان

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:35 PM

 

بار بر بست مه روزه وبر کند خیم

مهرگان طبل زد و عید برون برد علم

باز چون بلبل بی جفت ببانگ آمد زیر

باز چون عاشق بیدل به خروش آمد بم

باده گیران زبان بسته گشادند زبان

باده خوران پراکنده نشستند بهم

لعل کردند بیک سیکی لبهای کبود

شاد کردند بیک مجلس دلهای دژم

خیز بت رویا !تا مابه سر کار شویم

که نه ایشان را سور آمدو مارا ماتم

زان می لعل قدح پر کن و نزدیک من آر

بر تن و جان نتوان کردازین بیش ستم

روزه پیریست که از هیبت واز حشمت او

نتوان زد به مراد دل، یک ساعت دم

چون شدآن پیر جوانی بگرفتندجهان

ما و ایشان و می لعل، نه اندوه ونه غم

باش تا خواجه درین باب چه گوید، چه کند

آب چون زنگ خورد یا می چون آب بقم

خواجه سید ابوالطیب طاهر که بدوست

دل سلطان و دل خواجه و دلهای حشم

نه به فضل او را جفتی ز بزرگان عرب

نه به علم او را یاری زبزرگان عجم

در جوانمردی جاییست که آنجا نرسید

هیچ بخشنده و زین پس نرسد هرگز هم

عالمی بینم بر درگه اوخواسته خواه

واو همی گوید هر کس را کآری و نعم

هر که را بینی با بخشش و با خلعت اوست

همتی دارد در کار سخا بلکه همم

بیشماری همه چون ریگ همی بخشد مال

راست پنداری داردبه یمین اندر یم

بخرد جامه بسیار به تخت و چو خرید

نام زوار زند زود بر آن تخت رقم

هر که را بینی دینار و درم دارد دوست

نه بر اینگونه ست آن مهتر آزاده شیم

او چودانست که دینار نه چون نام نکوست

مهر برداشت بیکبار ز دینار و درم

از عطا دادن پیوسته آن بار خدای

خانه زایر او باز ندانی ز حرم

با چنین بخشش پیوسته که او پیش گرفت

رود جیحون را شک نیست که آب آید کم

ایزد آن بار خدای بسخا را بدهاد

گنج قارون و بزرگی و توانایی جم

دست بخشنده او از دل پیران ببرد

غم برنایی و بیچارگی و ضعف هرم

من به هر چیر که خواهی تو سوگند خورم

که نه چون او بوجود آید هرگز ز عدم

لاجرم خلق جهان بر خوی او شیفته اند

چون گل سوری بر باد سحر گاهی ونم

چه بجان و سر او محتشمانرا چه بتن

چه حریم در او محترمان را چه حرم

نه بیهوده مر اورا ملک روی زمین

مملکت زیر نگین کرد و جهان زیر قلم

رای و اندیشه بدو کرد و بدو داشت نگاه

زانکه دانست که راییست مراورا محکم

شادمان باد همه ساله و با ناز و نعیم

دشمن و حاسد او مانده به تیمار و ندم

عید اوفرخ و از آمدن عید شریف

در دل او طرب و در دل بدخواه الم

چشم او سوی نگاری که برو عید بود

جعد و زلفش را چون غالیه وز غالیه شم

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:35 PM

 

بر بناگوش تو ای پاکتر از در یتیم

سنبل تازه همی بر دمد از صفحه سیم

زین سپس وقت سپیده دم هر روز بمن

بوی مشک آرد از آن سنبل نو رسته نسیم

عنبرین خطی وبیجاده لب و نرگس چشم

حبشی موی و حجازی سخن و رومی دیم

نیک ماندخم زلفین سیاه تو به دال

نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم

از همه ابجد بر «میم » و«الف » شیفته ام

که ببالا ودهان تو «الف » ماندو «میم »

عشق بازیم همی باتو و دلتنگ شوی

نزد تو عشق همانا که گناهیست عظیم

چه شوی تنگدل ار بر تو همی بازم عشق

عشق بازیدن با خوبان رسمیست قدیم

عشق رسمیست ولیکن همه اندوه دلست

خنک آن کو را از عشق نه ترسست و نه بیم

بر من باخته دل هر چه توانی بمکن

نه مرا کرده به تو خواجه سید تسلیم

خواجه عبدالله بن احمدبن لکشن کوست

میر یوسف را همچون دل و دستور وندیم

به همه کاری تعلیم ازو خواهد میر

ار چه او را ز کسی خواست نباید تعلیم

کمترین فضل دبیریست مر اورا هر چند

به سر خامه کند موی ز بالا بدو نیم

چون سخن گوید گوید همه کس کاینت ادیب

چون عطا بخشد گوید همه کس کاینت کریم

با توانایی و با جود کم آمیزد حلم

خواجه بوسهل توانا و جوادست و حلیم

نه مسیحست ولیکن نفسش باد مسیح

نه کلیمست ولیکن قلمش چوب کلیم

سیرش سخت گزیدهست بنزدیک خدای

سخنش سخت ستوده ست بنزدیک حکیم

از سخا و کم و فضل و فتوت که وراست

هیچکس زو نبرد نام مگر با تکریم

بنشاند به سخن بدعت هفتاد هوا

بنوردد بقلم قاعده هفت اقلیم

صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم

که برون ناید از آن صد، سخنی سست و سقیم

طاعن و بدگوی اندر سخنش بی سخنند

ور چه باشد سخن طاعن و بد گوی ذمیم

مهرو کینش سبب خلد و جحیمست و بقصد

هیچکس مویی از تن نفرستد به جحیم

هر که اورا بستاید بنسوزد دهنش

ور دهن پر کنداز آتش مانند ظلیم

چه هنر دارم من یا چه شرف دارم من

که چو معشوق نشانده ست مرا پیش مقیم

صد گنه کردم و اوکرد عفو وین نه عجب

که خوی خواجه کریمست و دل خواجه رحیم

نیکویی کرد بجای من و لیکن چه بود

آنکه پاداش دهنده ست بصیرست و علیم

مسکن و مستقر خواجه نعیم دگرست

یک دو سالست که من دور بماندم ز نعیم

تا درم خوار و درم بخش بود مرد سخی

تا درم جوی و درم دوست بود مرد لئیم

شادمان باد و بر هر شهی او را تبجیل

کامران باد و بر هر مهی او را تعظیم

عید او باد سعید و روز او باد چو عید

دور باد از تن و از جانش شیطان رجیم

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:35 PM

 

کی نشینیم نگارا من و تو هر دوبهم

کی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخم

چندازین فرقت و بر جان ز غم فرقت رنج

چند ازین دوری و بر دل ز پی دوری غم

آب و آتش به تکلف بهم آیند همی

چه فتاده ست که ماهیچ نیاییم بهم

چونکه در نیکوییت بر من و بر تو ستمست

ما بر اینگونه ستم دیده و ناکرده ستم

کاشکی کار من و توبه درم راست شدی

تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم

یاد کرد درم از دیده چرا باید کرد

مرمرا با کرم خواجه درم ناید کم

خواجه سید بوسهل عراقی که بفضل

نه عرب دیده چنو بار خدا و نه عجم

آنکه زو بیشتر و پیشتر اندر همه فضل

بر سلطان ملک مشرق ننهاد قدم

هر کجا از کف او وز دل او یاد کنی

یاد کردی ز سخا یاد نمودی ز کرم

گر تو گویی که مر اورا به کرم نیست نظیر

همه گویند بلی و همه گویند نعم

نتوان کرد بتدبیر فراوان و بتیغ

آنچه او داند کردن به دوات و به قلم

به هنر ملک جهان زیر قلم کرد و سزید

که بزرگان جهان را به قلم کرد خدم

پس از ایزد به دوات و قلم فرخ اوست

روزی لشکر سلطان و همه خیل و حشم

آصف است او و ملک جم پیمبر بقیاس

آری او آصف باشد چو ملک باشد جم

تا شه او را بوزارت بنشانده ست شده ست

صدر دیوان بدو آراسته چون باغ ارم

بس ره خوب که در مجلس دیوان ملک

بوجود آورد آن خواجه سید زعدم

الم از دلها بر گیردو تابوده هگرز

بر دل کس ننهاده ست به یکموی الم

از کریمی چو در آید بر او زایر او

از کریمی چو شمن گردد و زایر چو صنم

ابر خوانی کف او را بگه جود مخوان

کز کف خواجه درم بارد و از ابر دیم

بخشش ابر نگویند بر بخشش او

سخن از جوی نرانند بر وادی زم

مدحت آنست که بد را بسخن خوب کند

چو جز این گفتی آن مدح همه باشد ذم

ابر پیش کف او همچو بر یم شمرست

زشت باشد که بگویی به شمر ماند یم

او به رادی و جوانمردی معروفترست

زانکه باران بزاینده به تری و به نم

هر کجا گویی بوسهل وزیر شه شرق

همه گویند کریم و سخی و خوب شیم

لاجرم روی بزرگان همه سوی در اوست

حاجبند ایشان گویی و در خواجه حرم

تا می لعل گزیده ست به خوبی و به رنگ

تا گل سرخ ستوده ست به دیدار و به شم

تا بود شادی جایی که بود زاری زیر

تا بود رامش جایی که بود ناله بم

شادمان باد و بشادی وطرب نوش کناد

باده از دست بتی خوبتر از بدر ظلم

نیکخواهانش پیوسته بشادی و به عز

بدسکالانش همواره به تیمار و ندم

دست و پای از تن دشمنش جدا باد بتیغ

تا خزد دشمن چون مارهمیشه به شکم

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:35 PM

 

بفزوده ست بر من خطر قیمت سیم

تا بنا گوش ترا دیده ام ای در یتیم

سیم را شاید اگر در دل و جان جای کنم

از پی آنکه بماند به بنا گوش تو سیم

از بناگوش تو سیم آمد و زر از رخ من

ای پسر زین سپس از دزد بود ما را بیم

زلف تو سیم تو از دزد نگه داند داشت

به خم و پیچ بر افکنده چو جیم از بر جیم

من چه سازم چکنم دزد مرا برده شمار

دزد رحمت نکند دزد که دیده ست رحیم ؟

زرگری باید کز مایه ما کار کند

مایه ما را و هر آن سود که باشد بدو نیم

من ثناگوی بزرگانم و مداح ملوک

خاصه مدحتگر آن راد عطابخش کریم

سر فراز عرب و فخر بزرگان عجم

خواجه بو احمد خورشید همه آل تمیم

آن نکو سیرت و نیکو سخن و نیکو روی

که گه جود جوادست و گه حلم حلیم

نام جدان و بزرگان ز گهر کرده بزرگ

حری آموخته از گوهر جدان قدیم

ابر بارنده شنیدم که جوادست جواد

ابر با دوکف آن خواجه لئیمست لئیم

هر که گوید به کف خواجه ما ماند ابر

مشنوآن لفظ که آن لفظ خطاییست عظیم

ای جوانمردی آزاده دلی نیکخویی

که ترا یار نیابند به هر هفت اقلیم

میر صاحب بتو و دیدن تو شاد ترست

که بدیدار سماعیل مثل ابراهیم

خنک آن میر که او را چو تو حریست وزیر

خنک آن صاحب کو را چو تویی هست ندیم

در وزیری نکنی جز همه حری تلقین

در ندیمی نکنی جز همه رادی تعلیم

لاجرم سوی تو آزاده جوان، بارخدای

ننگرد جز به بزرگی و به چشم تعظیم

هم کریمی کن کز بهر کرم یافته ای

بر بزرگان و کریمان و شریفان تقدیم

هنر و فضل ترا بر نتوانند شمرد

آن بزرگان که بدانند شمار تقویم

ادب صاحب پیش ادب تو هدرست

نامه صابی با نامه تو خوار و سئیم

با سخن گفتن تو هر سخنی با خللست

باستوده خرد تو خرد خلق سقیم

نام نیکو و جمال و شرف و علم و ادب

بادبیری بتو کردند دبیران تسلیم

به زمانی نکت و علم و ادب یاد کنی

وین ندیده ست درین عصر کس از هیچ فهیم

ای سرای تو نعیم دگر و زایر تو

سال و مه بیغم و دلشاد نشسته به نعیم

بس گلیم سیها کز نظرت گشت سپید

نظر تو سیهی پاک بشوید ز گلیم

در حریم تو امانست و ز غمها فرجست

شاد زی ای هنری حر پسندیده حریم

به همه کار امامی به همه فضل تمام

به همه باب ستوده به همه علم علیم

تاز کشمیر صنم خیزد و از تبت مشک

همچو کز مصر قصب خیزد و از طائف ادیم

تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید

تا بود ساعد مه رویان چو ماهی شیم

کامران باش و می لعل خور و دشمن را

گو همی خور شب و روز آتش سوزان چو ظلیم

می ز دست صنمی خور که چو بوی خط او

ازگل تازه بر آید به سحر گاه نسیم

صنمی باز نخی تازه تر از برگ سمن

صنمی بادهنی تنگ تر از چشمه میم

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:35 PM

 

بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام

بر من آمد وقت سپیده دم به سلام

درست گفتی کز عارضش بر آمده بود

گه فرو شدن تیره شب سپیده بام

ز عود هندی پوشیده بر بلور زره

ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام

بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم

بپیچ کرده همی زلف او حکایت لام

به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی

که ماه روشنی از روی تو ستاند وام

ترا هزاران حسنست و صد هزار حسود

چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام

چه گفت، گفت خبر یافتم که نزد شما

ز بهر راه براسبان همی کنند لگام

چه گفت، گفت که ای در جفا نکرده کمی

چه گفت گفت که ای در وفا نبوده تمام

شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی

به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره خام

مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت

نه باتو توشه راه و نه چاکرو نه غلام

برادران و رفیقان تو همه بنوا

تو بینوا و بدست زمانه داده زمام

تو داده ای به ستم زر و سیم خویش بباد

تو کرده ای به ستم روز خویش ناپدرام

چرا بهم نکنی زر و سیم خویش بجهد

چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام

به خواستن ز کسان خواسته بدست آری

زبهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام

بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی

بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام

ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت

اگر بدادن بیهوده جست خواهی نام

نگاه کن که خداوند خواجه سید

ترا چه داد پس مدح اندرین ایام

اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی

کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام

به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی

کنون برهنه شدی همچو بر کشیده حسام

همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل

بکار برده بکف کرده ای حلال و حرام

نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر

بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام

بسا که تو بره اندر، ز بهر دانگی سیم

شکست خواهی خوردن ز پشه و زهوام

جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت

مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام

کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت

مرا سرشت چنین کرد ایزدعلام

هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا

که برگرفت ز من سایه تند بار غمام

من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل

چوفضل برمک دارد به در هزار غلام

بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند

به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام

هزار کوفته دهر گشت ازو بمراد

هزار تافته چرخ ازو رسید بکام

هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت

مجاور در و درگاه اوست بخت مدام

عطای او نه زدشمن برید و نه از دوست

چنین برد ره آزادگان و خوی کرام

کسی که راه خلافش سپرد تا بزید

مخالفت کنداو را حواس و هفت اندام

عطای او بدوام است ز ایرانش را

گمان مبر که جز او کس عطا دهد بدوام

بهر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز

بهر عنایت ازو عالمی به جامه و جام

ثنا خریدن نزدیک اوچو آب حلال

درم نهادن در پیش او جو باده حرام

مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص

سرای او ادبا را چو کعبت الاسلام

چو بندگان مسخر همی سجود کند

زمین همت اورا سپهر آینه فام

بعلم و عدل و بآزادگی و نیکخویی

مؤیدست و موفق مقدمست و امام

قلم بدستش گویی بدیع جانوریست

خدای داده مر آنرا بصارت و الهام

به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم

به تیغ و تیر همانا نکرد رستم سام

به جنبش قلمی زان او اگر خواهد

هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام

زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب

زهی ز هر هنری بهره یی گرفته تمام

تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل

تمام تر سخنی سست باشد و سوتام

مرا چه طاقت آنست یا چه مایه آن

که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام

ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی

مرا بگو که به جز خدت تو چاره کدام

مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد

مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام

همیشه تا نبود ثور خانه خورشید

چنان کجا نبود شیر خانه بهرام

همیشه تا بروش ماه تیزتر ز زحل

همیشه تا بشرف نور پیشتر ز ظلام

جهان به کام تو دارد خدای عز وجل

بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام

دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار

دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام

هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو

نیازمند شراب و نیازمند طعام

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:35 PM

 

جشن سده و سال نو و ماه محرم

فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم

شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود

کاین نام بدین معنی او راست مسلم

از دیدن او چشم جهان گردد روشن

وز گفتن نامش دل و جان گردد خرم

از دیدن او سیرنگردد دل نظار

زانست که نظار همی نگسلد ازهم

کس نیست به گیتی که برو شیفته دل نیست

دلها به خوی نیک ربوده ست نه زاستم

گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست

از تازی و از دهقان و ز ترک و زدیلم

شاهی که بدین سکه او برگه شاهی

خود نیست چنو از گه او تا گه آدم

بگذشت بقدر وشرف از جم و فریدون

این بود همه نهمت سلطان معظم

ای خسرو غازی پدر شاه کجایی

تا تخت پسر بینی بر جایگه جم

گرد آمده بر درگه اواز پی خدمت

صد شاه چو کیخسرو ،صد شیر چو رستم

از عدل و ز انصاف جهانرا همه هموار

چون باغ ارم کرده وچون بیت محرم

بی رنج به تدبیر همی دارد گیتی

چونانکه جهانرا جم میداشت به خاتم

نام تو بدو زنده ودرخانه توسور

در خانه بدخواه تو صد شیون و ماتم

فرمان تو و طاعت ورای تو نگه داشت

بیرون نشد از طاعت و رای تو بیکدم

هر کس که ترا خدمت کرده ست بر او

چون جان گرانمایه عزیزست و مکرم

آنرا که بر آورده تو بود بر آورد

وز جمله یاران دگر کرد مقدم

آنان که جوانند پسر خواندو برادر

پیران و بزرگان سپه را پدر و عم

آن ملک و ولایت که ز تو یافت همه داد

وان ملک و ولایت که بگیرد بدهد هم

با این هنر و مردی و با این دل و بازو

او را به جهان ملک و ولایت نبود کم

همواره روان تو ازو باشد خوشنود

وین مملکت راست نگیرد بکفش خم

بر دولت واقبال بناز ای شه گیتی

از این کرم ایزد کت کرد مکرم

آن کس که چو مسعود خلف دارد و وارث

زیبد که مرا و را به دو گیتی نبود غم

از برکت او دولت تو گشت پدیدار

از پای سماعیل پدید آمد زمزم

در چهره او روز بهی بود پدیدار

در ابر گرانبار پدیدار بود نم

کس را به جهان چون پسر تو پسری نیست

آهو بچه کی باشد چون بچه ضیغم

شیران و بر از شیران چون تیغ بر آهیخت

باشند به چشمش همه با گور رمارم

شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی

از بیم شود موی برو افعی و ارقم

هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش

آن دل نه به دارو بهم آید نه به مرهم

هم بکشد و هم زنده کندخشمش و جودش

آن موسی عمران بود، این عیسی مریم

ای بار خدای ملکان همه گیتی

ای از ملکان پیش چو از سال محرم

جشن سده در مجلس آراسته تو

با شادی چون زیر همی سازد با بم

جشن سده را رسم نگهداشتی ای شاه

آتش به تخش بردی از خانه چارم

چون آتش سوزنده بیفروزد و آتش

آن یک رخ ساقی و دگر جام دمادم

می خور که ترا زیبد می خوردن وشادی

می خورد ن تو مدحت و آن دگران ذم

روی تو و رخسار بد اندیش چو گل باد

آن تو زمی، وان بد اندیش تو از دم

دست تو به سیکی و به زلفی که از و دست

چو مخزنه مشک فروشان شود از شم

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:35 PM

 

ای ز سیمینه فکنده در بلورینه مدام

هم بساعد چون بلوری هم بتن چون سیم خام

سرو داری ماه بار و ماه داری لاله پوش

لاله داری باده رنگ و باده داری لعل فام

زلف تو مشک سیاه و جعد تو شمشاد تر

قد تو سرو بلند و روی تو ماه تمام

زلف تو دامست و دایم بر دو رخ گسترده دام

گر نه صیادی چه حاجت دام گستردن مدام

ور همیگویی بگیرم تا مرا گردد حلال

دل بتو بخشیدم و بخشیده کی باشد حرام

دل بتو دادم تو نیز از روی رحمت گه گهی

نیکویی کن با من و از من سوی دل بر پیام

عاشقم برتو و چون دانی که بر تو عاشقم

عاشقم خوانی همی اندر میان خاص و عام

عاشقم آری و لیکن نام من عاشق مکن

مرمرا ای ماه منظر مادح میرست نام

میر یوسف یادگار نصر الدین آنکه دین

زو همی گردد قوی و زو همی گیرد قوام

پیش سایل زر بر افشاند به هنگام جواب

پیش نحوی موی بشکافد به هنگام کلام

جز ز شاه شرق سلطان فضل او بر هر شهی

همچنان دانم که فضل نور باشد برظلام

بس بیابان بادسا و کوهها کوبا ملک (؟)

هم محلها بریمه کرده ست او از حسام (؟)

رایتش ساکن نگردد یک زمان در یک زمین

رخشش آرامش نگیرد ساعتی در یک مقام

از نهیب خنجر خونخوار او روز نبرد

خون برون آید بجای خوی عدو را از مسام

گر ز تیغش تافتی آتش فشاندی آفتاب

ورز کفش خاستی دینار باریدی غمام

ماهی اندرآب روشن راه چون داند برید

هم بدانسان راه برد تیر او اندر عظام

ای امارت را چو جمشید، ای ولایت را چو جم

ای شجاعت را چو سهراب ای سیاست را چو سام

هم موفق پادشاهی هم مظفر شهریار

هم مؤید رای میری، هم همایون فرهمام

با همه پیغمبران اندر فضیلت همسری

جز که از ایزد نیاوردی بما وحی و کلام

از پی قدر و بزرگی روز می خوردن ترا

آسمان خواهد که باشد ساقی و خورشید جام

روز رزم و روز بزم اندر هنر داری هنر

هم سرافراز ملوکی هم سر افراز کرام

حاتم طایی که چندین نام دارد در سخا

اشتری کشتی و دادی سایلی را زو طعام

تو زمال خویش نندیشی و هم بدهی به طبع

گر ثواب از تو بخواهد سایلی روز قیام

از فراوان طوف سایل گرد قصرت روز و شب

قصر تو نشناسد ای خسرو کس از بیت الحرام

بس نیاید تا زدینار تو چون شداد عاد

سایل تو خانه را زرین کند دیوار و بام

عالمی زرین کنی چون بر نهی باده به دست

کشوری پر خون کنی چون بر کشی تیغ زنیام

یک سوار از موکب تو و ز عدو پنجاه پیل

صد سوار از موکب بدخواه و از تو یک غلام

رایت تو سایه افکنده ست بر دریای سند

کی بود شاها که سایه افکند برکوه شام

اسب تو هنگام جستن نسبتی دارد ز باد

وقت آسایش نهادی دارد از کوه سیام

گر ز غزنینش برانگیزی بوقت چاشتگاه

بگذراند مر ترا از شام پیش از وقت شام

آن زمان هشیارتر باشد که در پوشی زره

وان زمان بیدارتر باشد که بر گیری حسام

تا ندیدم مرکبت را من ندانستم که هست

باد را سیمین رکاب و کوه را زرین ستام

ای به هر رایی موافق، ای به هر کاری مصیب

ای به هر علمی ستوده، ای به هر فضلی تمام

هر که را بینم مهیا بینم اندر شکر تو

همچو من کز نعمت تو بهره ای دارم تمام

شکر تو بر من فراوان واجبست ای شهریار

از فراوانی ندانم گفت شکرت را کدام

چیست نیکوتر زجاه، از تو رسیدستم به جاه

چیست شیرین تر ز کام، از تو رسیدستم به کام

مدح گفتن مر ترا آسان بود زیرا که تو

عاشق خوی کرامی، دشمن خوی لئام

در خصال تو شهنشاها چنان آمد مدیح

کز مدیح تو صدف لؤلؤ همیخواهد به وام

ازفراوان مدح کاندر خلق تو پایم همی

خویشتن راباز نشناسم همی از بوتمام

تا بود چون روی رومی، روزتابان و سپید

تا بود چون روی زنگی، شب دژم گون و نفام

تا چو سیمین دستی اندر آستین شعرا همی

سر بر آرد پیش روز ار پیش مشرق صبح تام

عمر تو پاینده باد و نعمت تو با بقا

بخت تو پیروز باد و دولت تو با نظام

روز و شب خورشید و ماه از روی عجز و انکسار

آید اندر درگه عالیت از بهر سلام

عیدرا شادان گذار و ناطلب کرده بیاب

ز ایزد پاداش ده پاداشن ماه صیام

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:35 PM

 

روز خوش گشت و هوا صافی وگیتی خرم

آبها جاری و می روشن و دلها بی غم

باغ پنداری لشکر گه میرست که نیست

ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم

خاک هر روزی بی عطر همی گیرد بوی

آسمان هر شب بی ابر همی بارد نم

بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام

دست نقاش همی نقش نگارد به قلم

هر کجا در نگری سبزه بودپیش دو چشم

هر کجا در گذری گل سپری زیر قدم

کاشکی خسرو غزنین سوی غزنین رودی

که ره غزنین خرم شد و غزنین خرم

بر کشیدند به کهساره غزنین دیبا

در نوشتند ز کهپایه غزنین ملحم

کوه غزنین ز پی خسرو زر زاد همی

زاید امروز همی زمرد ویاقوت بهم

بر لب رود ودر باغ امیر از گل نو

گستریده ست تو پنداری وشی معلم

من و غزنین و لب رود و در باغ امیر

چه در باغ امیر و چه در باغ ارم

باده لعل به دست اندر چون لعل عقیق

ساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنم

گاه گوییم که چنگی! تو به چنگ اندر یاز

گاه گوییم که نایی! تو به نای اندر دم

شادمانه من و یاران من از خدمت میر

هر یکی ساخته از خدمت او مال وخدم

نعمت میر همی گوید بنشین و بخور

دولت میر همی گویدبگراز و بچم

دولت میر مؤید پسر ناصر دین

عضد دولت یوسف سپه آرای عجم

آنکه اوتابه سپه داری بر بست کمر

گم شداز روی زمین نام و نشان رستم

شهریاران زمین ناموران کیهان

همه خواهند که گردند مر او را زحشم

نامداران جهان خاک پی میر منند

همه خواهند که باشند مر اورا زخدم

چشم و روی همه میران و بزرگان سوی اوست

چون بود روی همه جنتیان سوی حرم

گر به رزم آید، گویی که به رزم آمد سام

ور به بزم آید، گویی که به بزم آمد جم

آن مبارز که بر آماج دوگان چرخ کشید

نتواند که دهد نرم کمانش را خم

قلعه خالی کند از خصم زبر دست به تیر

همچو خالی کند از شیر به شمشیر اجم

اندر آن کشور کو تیغ بر آرد ز نیام

کس نپردازد یک روز به سور از ماتم

نه قوی دل کند افکنده او را تعویذ

نه سخنگوی کند خسته او را مرهم

سکته را ماند سهم و فزعش روز نبرد

که بیک ساعت بر مرد فرو گیرد دم

شیر غرنده که او را دید از هیبت او

پیش او گردد چون مار خزنده به شکم

عادلست او به همه رویی واز دوکف او

روز وشب باشد برخواسته بیداد و ستم

دخل ایران زمی از بخشش او ناید بیش

ملک ایران زمی از همت او آید کم

همتی دارد عالی و دلی دارد راد

عادتی خوب و خویی نیکو ورایی محکم

کف او را نتوان کردن مانند به ابر

دل او را نتوان کردن مانند به یم

ور توگویی که دل او چو یمست، این غلطست

کاندر آن ماهی و مارست و درین جود و کرم

ور تو گویی که کف میر چو ابرست خطاست

کز کف میر درم بارد و از ابر دیم

این که من گفتم زان هر دو فراوان بترست

که کف رادش دینار فشاند نه درم

ایزد ار ملک و ولایت بسزا خواهد داد

ملکی یافت سزاوار به ملک عالم

ایزد او را برساناد به کام دل او

دل ما شاد کناد و دل بدخواه دژم

زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد

قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم

ادامه مطلب
یک شنبه 29 مرداد 1396  - 3:27 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 41

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4328007
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث