به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

آن کمر باز کن بتا ز میان

زین غم و وسوسه مرا برهان

من در آن اندهم که رنج رسید

بر میان تو از کشیدن آن

با میانی کزو اثر نه پدید

چون توانی کشید بار گران

هست بر نیست چون توانی بست

کمر تست هست و نیست میان

نه میان داری ای پسر نه دهن

من نبینم همی ازین دو نشان

گر تو گویی روا بود بکنم

از تن و دل ترا میان و دهان

نی حدیث دل از میان بگذار

نبود خود به دل مرا فرمان

دل به مهر امیر دادستم

کس نگوید که داده باز ستان

دل چه باشد کجا امیر بود

من به راه امیر بدهم جان

عضد دولت و مؤید دین

میر یوسف برادر سلطان

آنکه، همچون به شاه شرق، بدوست

از همه خسروان امید جهان

گفتگویست در میان سپاه

زو گه و بیگه، آشکار و نهان

همه همواره یکزبان شده‌اند

کو خداوند دولتیست جوان

کار او بس بزرگ خواهد گشت

وین پدید آیدش زمان به زمان

اختران را عنایتست بدو

همه بر سعد او کنند قران

بخت با ملک میر پیمان بست

بر مگر داد بخت از این پیمان

تا همه کارها به کام کند

بنماید تمام هر چه توان

خشندی شاه جست باید و بس

تا شود کار چون نگارستان

آنچه سلطان کند به نیم نظر

نکند دولت، این درست بدان

ای امیر بزرگوار کریم

ای سر فضل و مایهٔ احسان

آلت خسروی و پیشروی

همه داده‌ست مر ترا یزدان

به زبان و به دل زبردستی

مرد چون بنگری دلست و زبان

گر به مردی مراد یابد کس

تو رسیدی به ملک نوشروان

ور ز تیغست ملک را منشور

جز به منشور ملک را مستان

تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک

تو تواناتر از همه ملکان

ملک شاهان بهای تست ملک

کار ویران کنی تو آبادان

کارها کن چنانکه کرد همی

بیژن گیو و رستم دستان

تو از آن هر دوان دلیرتری

خویشتن را به آرزو برسان

از خداوند خسروان درخواه

تا فرستد ترا به ترکستان

که دل و همت تو بس نکند

به سپاهان و ساری و گرگان

دخل گرگان ترا وفا نکند

با همه دخل بصره و عمان

شادمان زی و کامران و عزیز

وز بد دهر بی‌گزند و زیان

عید قربان خجسته بادت و باد

دشمنان تو پیش تو قربان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین

زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین

تو سروی و بر پای نکوتر که بود سرو

نی‌نی که ترا سرو رهی زیبد بنشین

امروز مرا رای چنانست که تا شب

پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین

چشم من و آن روی پر از لاله و پر گل

دست من و آن زلف پر از حلقه و پرچین

زان رخ چنم امروز گل و لالهٔ سیراب

زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین

تا ظن نبری، چشم و چراغا! که شب آمد

چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین

من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن

چندین به چه کارست حدیثان نگارین

امروز به شادی بخورم با تو که فردا

ناچار مرا میر برد باز به غزنین

یوسف پسر ناصر دین آن سر و مهتر

سالار و سر لشکر سلطان سلاطین

ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت

ای شهر گشایی که نبیند چو تویی زین

پر پارهٔ زر گردد جایی که خوری می

پرچشمهٔ خون گردد جایی که کشی کین

چون جام به کف گیری از زر بشود قدر

چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین

شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست

شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین

پیل از تو چنان ترسد چون گودره از باز

شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین

ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد

زانسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین

گر موی بر آماج نهی موی شکافی

وین از گهر آموخته‌ای تو نه ز تلقین

آماج تو از بست بود تا به سپیجاب

پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین

از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی

ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین

چندانکه به شمشیر تو بدخواه فکندی

فرهاد مگر که بفکنده‌ست به میتین

از آرزوی جنگ زره خواهی بستر

وز دوستی جنگ سپر داری بالین

بیننده که در جنگ ترا بیند با خصم

پندارد تو خسروی و خصم تو شیرین

آیین خرد داری جایی که ندارند

مردان جهاندیدهٔ آموخته آیین

گر در خرد و رای چو تو بودی بیژن

در چاه مر او را بنیفکندی گرگین

رادی بر تو پوید چون یار بر یار

بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین

از زر تو گویند کجا یاد شود «زی»

وز سیم تو گویند کجا یاد شود «سین»

زر تو و سیم تو همه خلق جهان راست

وین حال بدانند همه گیتی همگین

از خلعت تو مدحسرایان تو ای شاه

در خانه همه روزه همه بندند آذین

کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم

بر راست‌ترین لفظ شد این شعر نو آیین

تا چون مه آبان بنباشد مه آذار

تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین

تا چون ز در باغ درآید مه نیسان

از دیدن او تازه شود روی بساتین

شاهی کن و شادی کن آنسان که تو خواهی

جز نیک میندیش و جز از رادی مگزین

می خور ز کف آنکه به چینش بپرستند

گر صورت او را بفرستی به سوی چین

زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو

تو با رخ پر لاله و او با رخ پر چین

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

ای نیمشب گریخته از رضوان

وندر شکنج زلف شده پنهان

ای سرو نارسیده به تو آفت

ای ماه نارسیده به تو نقصان

ای میوهٔ دل من، لابل دل

ای آرزوی جانم، لابل جان

از من به روز عید بیازردی

گفتی که تافته شدی از مهمان

تو چشم داشتی که چو هر عیدی

من پیش تو نوا زنم و دستان

گویم که ساقیا می پیش آور

مطرب یکی قصیدهٔ عیدی خوان

دیدی مرا به عید که چون بودم

با چشم اشکریز و دل بریان

هر آهی از دل من ده دوزخ

هر قطره‌ای ز چشمم صد طوفان

هر کس به عید خویش کند شادی

چه عبری و چه تازی و چه دهقان

عید من آن نبود که تو دیدی

عید من اینک آمد با سلطان

آن عید کیست، آنکه بدو نازد

ایوان و صدر و معرکه و میدان

میر جلیل سید ابو یعقوب

یوسف برادر ملک ایران

میری که زیر منت او گیتی

شاهی که زیر همت او کیوان

احسان نماید و ننهد منت

منت نهاد هر که نمود احسان

ای نکتهٔ مروت را معنی

ای نامهٔ سخاوت را عنوان

مجروح آز را بر تو مرهم

درد نیاز را بر تو درمان

بسیار، پیش همت تو اندک

دشوار، پیش قدرت تو آسان

سامان خویش گم نکند هرگز

آن کس که یافت از کف تو سامان

از نعمت تو گردد پوشیده

هر کس که از خلاف تو شد عریان

کم دل بود ز مدحت تو خالی

جز آنکه نیست هیچ درو ایمان

ببری، چو بر نهاده بوی مغفر

شیری، چو برفکنده بوی خفتان

ابریست تیغ تو، که به جنگ اندر

باران خون پدید کند هزمان

آنجایگه که ابر بود آهن

بیشک ز خون صرف بود باران

چندان هنر که نزد تو گرد آمد

اندر جهان نبینم صد یک زان

تو زان ملک همی هنر آموزی

کو کرد خانهٔ هنر آبادان

شاگرد آن شهی که بدو زنده‌ست

آیین و رسم روستم دستان

شاگرد آن شهی که به جنگ اندر

گه گرگسار گیرد و گه ثعبان

آن شاه کیست خسرو ابوالقاسم

محمود پادشاه همه کیهان

آن پادشا که زیر نگین دارد

از حد هند تا به حد زنگان

آن پادشاه کز ملکان بستد

دیهیم و تخت و مملکت و ایوان

آن پادشا که دارد شاهی را

رسم قباد و سیرت نوشروان

آن پادشاه دادگر عادل

کو راست بر همه ملکان فرمان

همواره پادشاه جهان بادا

آن حقشناس حقده حرمتدان

گسترده شد به دولت او ده جای

اندر سرای دولت، شادروان

ای خسروی که هست به هر وقتی

دعوی جود را بر تو برهان

از تو حکیمتر نبود مردم

وز تو کریمتر نبود انسان

ای من ز دولت تو شده مردم

وز جاه تو رسیده به نام و نان

بگذاشتی مرا به لب جیلم

با چند پیل لاغر ناجولان

گفتی مرا که پیلان فربی کن

به یشان رسان همی علف ایشان

آری من آن کنم که تو فرمایی

لیکن به حد مقدرت و امکان

پیلی به پنج ماه شود فربی

کان پنج ماه باشد تابستان

من پنج مه جدا نتوانم بود

از درگه مبارک تو زینسان

یک روز خدمت تو مرا خوشتر

از بیست ساله مملکت عمان

پیش سرای پردهٔ تو خواهم

همچون فلان نشسته و چون بهمان

من چون ز درگه تو جدا مانم

چه مر مرا ولایت و چه زندان

تا مورد سبز باشد چون زمرد

تا لاله سرخ باشد چون مرجان

تا نرگس اندر آید با کانون

تا سوسن اندر آید با نیسان

شادان زی و به کام رس و برخور

از عمر خویش و از دو لب جانان

کاین دولت برادر تو باشد

تا روز حشر بسته به تو پیمان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان

که دل نبستم بر گلستان و لاله‌ستان

کسی که لاله پرستد به روزگار بهار

ز شغل خویش بماند به روزگار خزان

گلی که باد بر او برجهد فرو ریزد

چرا دهم دل نیکو پسند خویش بر آن

مرا دلیست من آن دل بدان دهم که مرا

عزیزتر بود از دل هزار بار و ز جان

بتی به دست کنم من ازین بتان بهار

به حسن پیشرو نیکوان ترکستان

به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید

به روی و بالا ماه تمام و سرو روان

به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک

به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان

به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید

به رخ بهار و بهارش چو روضهٔ رضوان

دهن چو غالیه دانی و سی ستارهٔ خرد

به جای غالیه، اندر میان غالیه‌دان

به من نموده، نشان دل مرا، به دهن

به من نموده، خیال تن مرا، به میان

چو وقت باده بود باده گیر و باده‌گسار

چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان

نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ

نه وقت خدمت قاصر نه وقت ناز گران

اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم

ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان

امیر عالم عادل محمد محمود

که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان

به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا

خلیفهٔ عمر و یادگار نوشروان

به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب

برادر علی و یار رستم دستان

کجا ز فضل ملکزادگان سخن گویند

امیر عالم عادل بود سر دیوان

در سرای سعادت سرای خدمت اوست

تو خادمان ملک را به جز سعید مدان

دلم فدای زبان باد و جان فدای سخن

که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان

مرا به خدمت او دستگاه داد سخن

مرا به مدحت او پایگاه داد زبان

سزد که حسان خوانی مرا که خاطر من

مرا به مدح محمد همی‌برد فرمان

شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم

که از مدیح محمد بزرگ شد حسان

چه ظن بری که تولا به دولت که کنم

که خانمان من از بر اوست آبادان

به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی

چنانکه روی به آب روان نهد عطشان

همه گمان من آن بود کانچه طمع منست

عزیز کرد مرا از توافر احسان

به هفته‌ای به من آن داد ناشنیده مدیح

که نابغه به همه عمر یافت از نعمان

همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر

همیشه تا چو لب نیکوان بود مرجان

همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد

به روزگار خزان روی برگهای رزان

به کام خویش زیاد و به آرزو برساد

به شکر باد ز عمر دراز و بخت جوان

جهانیان را بسیار امیدهاست بدو

وفا کناد به فضل آن امیدها یزدان

چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع

چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان

خجسته باد بر او مهرگان و دست مباد

زمانه را و جهان را بر او به هیچ زمان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

گفتم: مرا سه بوسه ده ای شمسهٔ بتان!

گفتا: ز حور بوسه نیابی درین جهان

گفتم: ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه

گفتا: بهشت را نتوان یافت رایگان

گفتم: نهان شوی تو چرا از من ای پری

گفتا: پری همیشه بود ز آدمی نهان

گفتم: ترا همی‌نتوان دید ماه ماه

گفتا: که ماه را نتوان دید هر زمان

گفتم: نشان تو ز که پرسم، نشان بده

گفت: آفتاب را بتوان یافت بی‌نشان

گفتم: که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق

گفتا: رفیق تیر که باشد به جز کمان

گفتم: غم تو چشم مرا پر ستاره کرد

گفتا: ستاره کم نتوان کرد ز آسمان

گفتم: ستاره نیست سر شکست ای نگار

گفتا: سرشک بر نتوان چید ز آبدان

گفتم: به آب دیدهٔ من روی تازه کن

گفتا: به آب تازه توان داشت بوستان

گفتم: به روی روشن تو روی برنهم

گفتا: که آب گل ببرد رنگ زعفران

گفتم: مرا فراق تو ای دوست پیر کرد

گفتا: به مدحت شه گیتی شوی جوان

گفتم: کدام شاه؟ نشان ده مرا بدو

گفتا: خجسته پی پسر خسرو زمان

گفتم: ملک محمد محمود کامکار

گفتا: ملک محمد محمود کامران

گفتم: مرا به خدمت او رهنمای کیست

گفتا: ضمیر روشن و طبع و دل و زبان

گفتم: به روز بار توان رفت پیش او

گفتا: چو یک مدیح نو آیین بری توان

گفتم: نخست گو چه نثاری برش برم

گفتا: نثار شاعر مدحست، مدح خوان

گفتم: چه خوانمش که زنامش رسم به مدح

گفتا: امیر و خسرو و شاه و خدایگان

گفتم: ثواب خدمت او چیست خلق را

گفت: این جهان هوای دل و آن جهان جنان

گفتم: همه دلایل سودست خدمتش

گفتا: بلی معاینه سودست بی‌زیان

گفتم: چو خوی نیکوی او هیچ خو بود؟

گفتا: چو روزگاری بهاری بود خزان؟

گفتم: چو رای روشن او باشد آفتاب؟

گفتا: به هیچ حال چو آتش بود دخان؟

گفتم: زمین برابر حلمش گران بود؟

گفتا: شگفت کاه بر که بود گران؟

گفتم: به علم و عدل چنو هیچ شه بود؟

گفتا: خبر برابر بوده‌ست با عیان؟

گفتم: زمانه شاه گزیند بر او دگر؟

گفتا: گزیده هیچ کسی بر یقین گمان؟

گفتم: چه مایه داد بدو مملکت خدای؟

گفتا: ازین کران جهان تا بدان کران؟

گفتم: که قهرمان همه گنجهاش کیست؟

گفتا: سخای او نه بسنده‌ست قهرمان؟

گفتم: به گرد مملکتش پاسدار کیست؟

گفتا: مهابتش نه بسنده‌ست پاسبان؟

گفتم: گه عطا به چه ماند دو دست او؟

گفتا: دو دست او به دو ابر گهر فشان

گفتم:نهند روی بدو زایران ز دور؟

گفتا: ز کاروان نبریده‌ست کاروان

گفتم: کزو به شکر چه مقدار کس بود؟

گفتا: ز شاکرانش تهی نیست یک مکان

گفتم: به خدمتش ملکان متصل شوند؟

گفتا: ستاره نیز کند با قمر قران

گفتم: سنان نیزهٔ او چیست بازگوی

گفتا: ستاره‌ای که بود برجش استخوان

گفتم: چگونه بگذرد از درقه روز جنگ؟

گفتا: کجا چنان سر سوزن ز پرنیان

گفتم: خدنگ او چه ستاند به روز رزم؟

گفت: از مبارزان سپاه عدو روان

گفتم: چو صاعقه‌ست گهردار تیغ او

گفتا: جدا کنندهٔ جسم عدو ز جان

گفتم:امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟

گفتا: موافقان همه یابند ازو امان

گفتم: چو برگ نیلوفر بود پیش ازین

گفتا: کنون ز خون عدو شد چو ارغوان

گفتم: چو بنگری به چه ماند، به دست میر

گفتا: به اژدها که گشاده کند دهان

گفتم: که شادمانه زیاد آن سر ملوک

گفتا: که شاد و آنکه بدو شاد، شادمان

گفتم: زمانه خاضع او باد سال و ماه

گفتا: خدای ناصر او باد جاودان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان

همی بنفشه پدید آرد از دو لاله‌ستان

مرا بنفشه و لاله به کار نیست که او

بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان

ز رنگ لالهٔ او وز دم بنفشهٔ او

جهان نگارنمایست و باد مشک افشان

همی‌ندانم کاین را که رنگ داد چنین

همی‌ندانم کان را که بوی داد چنان

مرا روا بود ار سربسر بنفشه دمد

به گرد لالهٔ آن سرو قد موی میان

کنون ز سنگ بنفشه دمد عجب نبود

اگر بنفشه دمد زیر عارض جانان

بهشتوار شود بوستان عارض او

چنان کجا شود اکنون بهشتوار جهان

کنون برافکند از پرنیان درخت ردا

کنون بگسترد از حله باغ شادروان

کنون چو مست غلامان سبز پوشیده

به بوستان شود از باد زاد سرو نوان

کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار

چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان

نه باغ را بشناسی ز کلبهٔ عطار

نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان

یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک

امین ملت محمود پادشاه زمان

خدایگان خردپرور مروت ارز

بلند همت و زایر نواز و حرمتدان

ازو شود همه امیدهای خلق روا

بدو شود همه دشوارهای دهر آسان

کسی که مدحش اندر دهان او بگذشت

نسوزد ار به کف آتش در افکند به دهان

اگرچه قرآن فاضل بود بیابد مرد

ز مدح خواندن او مزد خواندن قرآن

به وصف کردن او در ببارد و عنبر

ز طبع مدحتگوی و ز لفظ مدحتخوان

بزرگ نام کند نزد خلق دیوان را

سخنوری که کند مدح او سر دیوان

جهانیان چو ازیشان کسی سخن طلبد

سخن طلب را نزدیک او دهند نشان

سخنشناسان بر جود او شدند یقین

کجا یقین بود آنجا به کار نیست گمان

عطای وافر، برهان جود او بنمود

عطا بود به همه حال جود را برهان

همی‌نگردد چندانکه دم زنی فارغ

ز برکشیدن زر عطای او وزان

عنان چرمین گر سایدی ز فیض سخاش

به دستش اندر زرین شدی دوال عنان

به حیله پایگه همتش همی‌طلبد

ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان

چرا ز فر همای ای شگفت یاد کند

کسی که دیده بود فر سایهٔ یزدان

همای چون به کسی سایه برفکند، آن کس

جز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آن

امیر اگر ز بر کشته سایه برفکند

ز فر سایهٔ او کشته باز یابد جان

همه دلایل فرهنگ را به اوست مب

همه مسائل سربسته را ازوست بیان

به روز معرکه اندر مصاف دشمن او

ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان

هر آن سوار که نزدیک او به جنگ آید

اجل فرو شود اندر تنش به جای روان

مبارزان عدو پیش او چنان آیند

چو مورچه که بود برگرفته دانه گران

به سوی باز شد از پیش او چنان تازند

چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان

سر عدو به تن اندر فرو برد به دبوس

چنانکه پتکزن اندر زمین برد سندان

کمان فرو فتد از دست دشمن اندر جنگ

بدانگهی که ملک برد دست سوی کمان

ز سهم نامش دست دبیر سست شود

چو کرد خواهد بر نامه نام او عنوان

همیشه باشد از مهر او و کینهٔ او

ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان

ز کین او دل دشمن چنان شود که شود

ز نور ماه درخشنده جامهٔ کتان

ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل

ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان

همیشه تا چو گل نسترن بود لؤلؤ

چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان

همیشه تابود آز و امید در دل خلق

چنان چو آتش در سنگ و گوهر اندر کان

خدایگان جهان باد و پادشاه زمین

به عون ایزد کشور گشا و شهرستان

ازو هر آنکه بود بدسکال او، غمگین

بدو هر آنکه بود نیکخواه او، شادان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

ای ندیمان شهریار جهان

ای بزرگان درگه سلطان

ای پسندیدگان خسرو شرق

همنشینان او به بزم و به خوان

پیش شاه جهان شما گویید

سخن بندگان شاه جهان

من هم از بندگان سلطانم

گر چه امروز کم شدم ز میان

مر مرا حاجت آمده‌ست امروز

به سخن گفتن شما همگان

همگان حال من شنیدستید

بلکه دانسته‌اید و دیده عیان

شاه گیتی مرا گرامی داشت

نام من داشت روز و شب به زبان

باز خواندی مرا ز وقت به وقت

بازجستی مرا زمان به زمان

گاه گفتی بیا و رود بزن

گاه گفتی بیا و شعر بخوان

به غزل یافتم همی احسنت

به ثنا یافتم همی احسان

من ز شادی بر آسمان برین

نام من بر زمین دهان به دهان

این همی‌گفت فرخی را دوش

زر بداده‌ست شاه زرافشان

آن همی‌گفت فرخی را دی

اسب داده‌ست خسرو ایران

نوبهاری شکفته بود مرا

که مر آن را نبود بیم خزان

باغها داشتم پر از گل سرخ

دشتها پر شقایق نعمان

از چپ و راست سوسن و خیری

وز پس و پیش نرگس و ریحان

از سر کوه بادی اندر جست

گل من کرد زیر گل پنهان

به کف من نماند جز غم و درد

زانهمه نیکویی نماند نشان

گفتی آن را به خواب دیدستم

یا کسی گفت پیش من هذیان

حال آدم چو حال من بوده‌ست

این دو حالست همسر و یکسان

آنچه زین حالها به ما دو رسید

مرسادا به هیچ پیر و جوان

من ز دیدار شه جدا ماندم

آدم از خلد و روضهٔ رضوان

چشم بد ناگهان مرا دریافت

کارم از چشم بد رسید به جان

شاه از من به دل گران گشته‌ست

به گناهی که بیگناهم از آن

سخنی باز شد به مجلس شاه

بیشتر بود از آن سخن بهتان

سخن آن بد که باده خورده همی

به فلان جای فرخی و فلان

این سخن با قضا برابر گشت

از قضاها گریختن نتوان

رادمردی کنید و فضل کنید

بر شه حقشناس حرمتدان

من درین روزها جز آن یک روز

می نخوردم به حرمت یزدان

به سرایی درون شدم روزی

با لبی خشک و با دلی بریان

گفتم آنجا یکی خبر پرسم

زانچه درد مرا بود درمان

خبری یافتم چنانکه مرا

راحت روح بود و رامش جان

قصد کردم که باز خانه روم

تا دهم صدقه و کنم قربان

آن خبر ده مرا تضرع کرد

که مرو مر مرا بمان مهمان

تا بدین شادی و نشاط خوریم

قدحی چند باده از پس نان

من به پاداش آن خبر که بداد

بردم او را بدین سخن فرمان

خوردم آنجا دو سه قدح سیکی

بودم آنجا بدان سبب شادان

خویشتن را جز این ندانم جرم

من و سوگند مصحف و قرآن

اگر این جرم در خور ادبست

چوب و شمشیر و گردن اینک و ران

گو بزن مر مرا و دور مکن

گو بکش مر مرا و دور مران

شاه ایران از آن کریمترست

که دل چون منی کند پخسان

جاودان شاد باد و خرم باد

تن و جانش قوی و آبادان

کار او همچو نام او محمود

نام نیکوی او سر دیوان

هر که جز روزگار او خواهد

روزگارش مباد نیم زمان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

خداوند ما شاه کشورستان

که نامی بدو گشت زاولستان

سر شهریاران ایران زمین

که ایران بدو گشت تازه جوان

یکی خانه کرده‌ست فر خاردیس

که بفروزد از دیدن او روان

جهانی و چون خانه‌های بهشت

زمینی و همسایهٔ آسمان

ز خوبی چو کردار دانشپژوه

ز خوشی چو گفتار شیرین زبان

همه زر کانی و سیم سپید

ز سر تا به بن، وز میان تا کران

نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه

نه ده یک از آن زر در هیچ کان

نبشته درو آفرینهای شاه

ز گفتار این و ز گفتار آن

بسیجیده چون کار هر نیکخو

پسندیده چون مهر هر مهربان

چه گویی سکندر چنین جای کرد

چه گویی چنین داشت نوشیروان

به فرخترین روز بنشست شاه

درین خانهٔ خرم دلستان

بدان تا درین خانهٔ نو کند

دل لشکر خویش را شادمان

سپه را بود میزبان و بود

هزار آفرین بر چنین میزبان

یکی را بهایی به تن در کشد

یکی را نوندی کشد زیر ران

بهایی، بر آن رنگهای شگفت

نوندی، بر آن بر ستامی گران

کسی را که باشد پرستش فزون

کنون کوه زرین کشد زیر ران

به یزدان که کس در پرستیدنش

نکرده ست هرگز به مویی زیان

همه پادشاهان همی زو زنند

به شاهی و آزادگی داستان

ز شاهان چنو کس نپرورد چرخ

شنیدستم این من ز شهنامه خوان

ستوده به نام و ستوده به خوی

ستوده به جان و ستوده به خوان

جهان را به شمشیر هندی گرفت

به شمشیر باید گرفتن جهان

شهان دگر باز مانده بدو

بدادند چون سکزیان سیستان

ندادند و بستد به جنگی که خاک

زخون شد در آن جنگ چون ارغوان

به تیغ او چنان کرد وایشان چنین

چه گویی چنین به بود یا چنان

هم از کودکی بود خسرومنش

خردمند و کوشنده و کاردان

به بدروز همداستانی نکرد

که بازوش با زور بود و توان

بزرگی و نیکی نیابد هگرز

کسی کو به بد بود همداستان

همه پادشاهان که بودند، زر

به خاک اندرون داشتندی نهان

نبودی به روز و به شب ماه و سال

جز اندیشه بر گنجشان قهرمان

خداوند ما را ز کس بیم نیست

مگر ز آفرینندهٔ پاک جان

بدین دل گرفته‌ست گستاخوار

به زر و به سیم اندرون خان و مان

ز بس تودهٔ زر که در کاخ او

بهر کنج گنجی بود شایگان

کسی کو به جنگ آید آنجا ز جنگ

چنان باز گردد که سرگشته خان

هر آن دودمان کان نه زین کشورست

برآید همی دود از آن دودمان

همی تا به هر جای در هر دلی

گرامی و شیرین بود سو زیان

همی تا ز بهر فزونی بود

همیشه تکاپوی بازارگان

به شادی زیاد و جز او کس مباد

جهان را جهاندار تا جاودان

بد اندیش او گشته در روز جنگ

چو در کینهٔ اردشیر اردوان

بماناد تا مانده باشد زمین

بزرگی و شاهی درین خاندان

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

جشن سده و سال نو و ماه محرم

فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم

شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود

کاین نام بدین معنی او راست مسلم

از دیدن او چشم جهان گردد روشن

وز گفتن نامش دل و جان گردد خرم

از دیدن او سیر نگردد دل نظار

زانست که نظار همی‌نگسلد از هم

کس نیست به گیتی که برو شیفته دل نیست

دلها به خوی نیک ربوده‌ست نه ز استم

گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست

از تازی و از دهقان وز ترک و ز دیلم

شاهی که بدین سکهٔ او بر گه شاهی

خود نیست چنو از گه او تا گه آدم

بگذشت به قدر و شرف از جم و فریدون

این بود همه نهمت سلطان معظم

ای خسرو غازی پدر شاه کجایی

تا تخت پسر بینی بر جایگه جم

گرد آمده بر درگه او از پی خدمت

صد شاه چو کیخسرو، صد شیر چو رستم

از عدل و ز انصاف جهان را همه هموار

چون باغ ارم کرده و چون بیت محرم

بی رنج به تدبیر همی‌دارد گیتی

چونانکه جهان را جم می‌داشت به خاتم

نام تو بدو زنده و در خانهٔ تو سور

در خانهٔ بدخواه تو صد شیون و ماتم

فرمان تو و طاعت و رای تو نگه داشت

بیرون نشد از طاعت و رای تو به یک دم

هرکس که ترا خدمت کرده ست بر او

چون جان گرانمایه عزیزست و مکرم

آن را که برآوردهٔ تو بود برآورد

وز جملهٔ یاران دگر کرد مقدم

آنان که جوانند پسر خواند و برادر

پیران و بزرگان سپه را پدر و عم

آن ملک و ولایت که ز تو یافت همه داد

وان ملک و ولایت که بگیرد بدهد هم

با این هنر و مردی و با این دل و بازو

او را به جهان ملک و ولایت نبود کم

همواره روان تو ازو باشد خوشنود

وین مملکت راست نگیرد به کفش خم

بر دولت و اقبال بناز ای شه گیتی

از این کرم ایزد کت کرد مکرم

آن کس که چو مسعود خلف دارد و وارث

زیبد که مر او را به دو گیتی نبود غم

از برکت او دولت تو گشت پدیدار

از پای سماعیل پدید آمد زمزم

در چهرهٔ او روزبهی بود پدیدار

در ابر گرانبار پدیدار بود نم

کس را به جهان چون پسر تو پسری نیست

آهو بچه کی باشد چون بچهٔ ضیغم؟

شیران و بر از شیران چون تیغ بر آهیخت

باشند به چشمش همه با گور رمارم

شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی

از بیم شود موی برو افعی و ارقم

هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش

آن دل نه به دارو به هم آید نه به مرهم

هم بکشد و هم زنده کند خشمش و جودش

آن موسی عمران بود، این عیسی مریم

ای بار خدای ملکان همه گیتی

ای از ملکان پیش چو از سال محرم

جشن سده در مجلس آراستهٔ تو

با شادی چون زیر همی‌سازد با بم

جشن سده را رسم نگهداشتی ای شاه

آتش به تخش بردی از خانهٔ چارم

چون آتش سوزنده بیفروزد و آتش

آن یک رخ ساقی و دگر جام دمادم

می خور که ترا زیبد می خوردن و شادی

می خوردن تو مدحت و آن دگران ذم

روی تو و رخسار بداندیش چو گل باد

آن تو ز می ، وان بداندیش تو از دم

دست تو به سیکی و به زلفی که ازو دست

چون مخزنهٔ مشک فروشان شود از شم

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام

بر من آمد وقت سپیده دم به سلام

درست گفتی کز عارضش برآمده بود

گه فرو شدن تیره‌شب سپیدهٔ بام

ز عود هندی پوشیده بر بلور زره

ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام

بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم

به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام

به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی

که ماه روشنی از روی تو ستاند وام

ترا هزاران حسنست و صدهزار حسود

چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام

چه گفت؟ گفت: خبر یافتم که نزد شما

ز بهر راه بر اسبان همی‌کنند لگام

چه گفت؟ گفت: که ای در جفا نکرده کمی

چه گفت؟ گفت: که ای در وفا نبوده تمام

شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی

به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقرهٔ خام

مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت

نه با تو توشهٔ راه و نه چاکر و نه غلام

برادران و رفیقان تو همه بنوا

تو بینوا و به دست زمانه داده زمام

تو داده‌ای به ستم زر و سیم خویش به باد

تو کرده‌ای به ستم روز خویش ناپدرام

چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد

چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام

به خواستن ز کسان خواسته به دست آری

ز بهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام

بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی

بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام

ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت

اگر به دادن بیهوده جست خواهی نام

نگاه کن که خداوند خواجهٔ سید

ترا چه داد پس مدح اندرین ایام

اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی

کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام

به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی

کنون برهنه شدی همچو برکشیده حسام

همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل

به کار برده به کف کرده‌ای حلال و حرام

نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر

بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام

بسا که تو به ره اندر، ز بهر دانگی سیم

شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام

جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت

مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام

کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت

مرا سرشت چنین کرد ایزد علام

هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا

که برگرفت ز من سایه تندبار غمام

من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل

چو فضل برمک دارد به در هزار غلام

بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند

به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام

هزار کوفتهٔ دهر گشت ازو به مراد

هزار تافتهٔ چرخ ازو رسید به کام

هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت

مجاور در و درگاه اوست بخت مدام

عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست

چنین بود ره آزادگان و خوی کرام

کسی که راه خلافش سپرد تا بزید

مخالفت کند او را حواس و هفت اندام

عطای او به دوامست زایرانش را

گمان مبر که جز او کس عطا دهد به دوام

به هر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز

به هر عنایت ازو عالمی به جامه و جام

ثنا خریدن نزدیک او چو آب حلال

درم نهادن در پیش او چو باده حرام

مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص

سرای او ادبا را چو کعبة الاسلام

چو بندگان مسخر همی سجود کند

زمین همت او را سپهر آینه فام

به علم و عدل و به آزادگی و نیکخویی

مؤیدست و موفق مقدمست و امام

قلم به دستش گویی بدیع جانوریست

خدای داده مر آن را بصارت و الهام

به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم

به تیغ و تیر همانا نکرد رستم و سام

به جنبش قلمی زان او اگر خواهد

هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام

زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب

زهی ز هر هنری بهره‌ای گرفته تمام

تو آن مهی که ترا هر چه گویم اندر فضل

تمامتر سخنی سست باشد و سو تام

مرا چه طاقت آنست یا چه مایهٔ آن

که پیش تو سخنی را دهم به نظم نظام

ولیک زینهمه آزادگی و نیکخویی

مرا بگو که به جز خدمت تو چاره کدام

مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد

مگر به شعر کنم سوی خدمت تو خرام

همیشه تا نبود ثور خانهٔ خورشید

چنان کجا نبود شیر خانهٔ بهرام

همیشه تا به روش ماه تیزتر ز زحل

همیشه تا به شرف نور، پیشتر ز ظلام

جهان به کام تو دارد خدای عز و جل

بود مساعد تو ذوالجلال و الاکرام

دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار

دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام

هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو

نیازمند شراب و نیازمند طعام

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 41

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4293846
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث