به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مجلس بساز ای بهار پدرام

و اندر فکن می به یکمنی جام

همرنگ رخسار خویش گردان

جام بلورینه از می خام

زان می که یاقوت سرخ گردد

در خانه، از عکس او در و بام

زان می که در شب ز عکس خامش

هر دم برآید ستارهٔ بام

یک روز گیتی گذاشت باید

بی می نباید گذاشت ایام

از می چو کوهپاره شود دل

از می چو پولاد گردد اندام

شادی فزاید می اندر ارواح

قوت نماید می اندر اجسام

می را کنون آمده‌ست نوبت

می را کنون آمده‌ست هنگام

کز صید باز آمده‌ست خسرو

با شادکامی، وز صید با کام

خسرو محمد که عالم پیر

از عدل او تازه گشت و پدرام

گویند بهرام همچو شیران

مشغول بودی به صید مادام

بر گوش آهو بدوختی پای

چون پیش تیرش گذاشتی گام

با ممکن است این سخن برابر

لفظیست این در میانهٔ عام

نخجیروالان این ملک را

شاگرد باشد فزون ز بهرام

با گور و آهو که شه گرفته‌ست

باشد شمار نبات سوتام

ده روز با او به صید بودم

هر روز از بامداد تا شام

یک ساعت از بس شکار کردن

در خیمه او را ندیدم آرام

در دشتها او توده برآورد

از گور و نخجیر و از دد و دام

آنجا شکاری بکرد از آغاز

وینجا شکاری دیگر به فرجام

ایزد مر او را یکی پسر داد

با طلعت خوب و با صورت تام

بر تختهٔ عمر او نوشته

چندانکه او را هوا بود عام

«ارجو» که مردی شود مبارز

کز پیل نندیشد و ز ضرغام

با پیل پیلی کند به میدان

با شیر شیری کند به آجام

اندر سخاوت به جای خورشید

وندر شجاعت به جای بهرام

تدبیر او روی مملکت شوی

شمشیر او خون دشمن آشام

در جنگ جستن چو طوس نوذر

در دیو کشتن چو رستم سام

بر دوستداران دولت خویش

گیتی نگه داشته به صمصام

پیش پدر با امیر نامی

جوید به روز مبارزت نام

تیغش کند بر زمانه پیشی

تیرش برد سوی خصم پیغام

ای شهریار ملوک عالم

ای بازوی دین و پشت اسلام

نشگفت باشد که چون تو باشد

فرزند تو نامدار و فهام

تا لاله روید ز تخم لاله

بادام خیزد ز شاخ بادام

تا چون بخندد بهار خرم

از لاله بینی بر کوه اعلام

تو کامران باش و دشمن تو

سرگشته و مستمند و بدکام

گیتی ترا یار گردون ترا یار

گیتی ترا رام روز تو پدرام

از ساحت تو برگشته اندوه

پیوسته ز ایزد به تو بر اکرام

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

دوش تا اول سپیدهٔ بام

می همی‌خوردمی به رطل و به جام

با سماعی که از حلاوت بود

مرغ را پایدام و دل را دام

با بتانی که می ندانم گفت

که از ایشان هوای من به کدام

همه با جعدهای مشکین بوی

همه با زلفهای غالیه فام

گرهی را نشانده بودم پیش

برنهاده به دست جام مدام

گرهی را به پای تا همه شب

کار می را همی‌دهنده نظام

ز ایستاده به رشک سرو سهی

وز نشسته به درد ماه تمام

حال ازینگونه بود در همه شب

زین کس آگه نبود، تا گه بام

چون چنین بود پس چرا گفتم

قصهٔ خویش پیش شاه انام

شاه گیتی محمد محمود

زینت ملک و مفخر ایام

آنکه دولت بدو گرفت قرار

آنکه گیتی بدو گرفت قوام

دولت او را به ملک داده نوید

و آمده تازه روی و خوش به خرام

همه امیدها به دوست قوی

خاصه امید آنکه جوید نام

میر ما را خوییست، چون خوی که؟

چون خوی مصطفی علیه سلام

در عطا دادن و سخاست مقیم

در کریمی و مردمیست مدام

از بخیلی چنان کند پرهیز

که خردمند پارسا ز حرام

تا بود ممکن و تواند کرد

نکند جز به کار خیر قیام

سالی از خویشتن خجل باشد

گر کسی را به حق دهد دشنام

خشم ز انسان فرو خورد که خورد

مردم گرسنه شراب و طعام

گر مثل خصم را بیازارد

خویشتن را خجل کند به ملام

عاشق مردمی و نیکخوییست

دشمن فعل زشت و خوی لئام

تازه‌رویی و رادمردی و شرم

بازیابی ازو به هر هنگام

گر تکلف کند، که این نکند

باز ازین راه برگذارد گام

هر کجا گرم گشت، با خوی او

رادمردی برون دمد ز مسام

هیچ مرد تمام و پخته نگفت

که ازو هیچ کاری آمد خام

لاجرم هر چه در جهان فراخ

شیرمردست و رادمرد تمام

همه چون من فدای میر منند

همه از بهر او زنند حسام

جاودان شاد باد و در همه وقت

ناصرش ذوالجلال و الاکرام

کاخ او پر بتان آهو چشم

باغ او پر بتان کبک خرام

در همه شغلها که دست برد

نیکش آغاز و نیکتر انجام

عید قربان بر او مبارک باد

هم بر آنسان که بود عید صیام

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

تا خزان تاختن آورد سوی باد شمال

همچو سرمازده با زلزله گشت آب زلال

باد بر باغ همی عرضه کند زر عیار

ابر بر کوه همی توده کند سیم حلال

هر زمان باغ به زر آب فرو شوید روی

هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال

معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو

مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال

شیرخواران رزان را ببریدند گلو

تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال

خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد

ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال

هر حصاری که از آن خونها پرگشت همی

مهر کردند و سپردند به دست مه و سال

چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست

خونشان گشت به نزدیک خردمند حلال

گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر

ور حرامست حرامیست کزو نیست وبال

گر حرامست از آنست که خونیست نه حق

حق آن خون به مغنی برسانیم از مال

ما به شادی همه گوییم که‌ای رود به موی

ما به پدرام همی‌گوییم ای زیر بنال

مطربان طرب انگیز نوازنده نوا

ما نوازندهٔ مدح ملک خوب خصال

فخر دولت که دول بر در او جوید جای

بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال

خسرو شیردل پیلتن دریا دست

شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال

آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین

آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال

ای نه جمشید و به صدر اندر جمشید سیر

ای نه خورشید و به بزم اندر خورشید فعال

هیچ سایل نکند از تو سؤالی که نه زود

سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال

گر به نالی بر، تیغت بنگارند به موی

سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال

زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذرد

همچنان خیش ز مه ریزه شود ماهی وال

مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت

شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال

گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد

اژدها بالش و بالین کندش از دنبال

تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا

از ادیمست به پای اندر بر بسته دوال

رشک آن را که به بازان تو مانند شود

بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال

وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند

زان مر او را نتوان دید که بسته‌ستش بال

ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین

ای سواری که ترا دیده ندیده‌ست همال

من ثناگوی و تو زیبای ثنایی و به فخر

هر زمان سر بفرازم به میان امثال

ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد

جز به تو مملکت و عزت و اقبال و جلال

مدح تو هر که چو من گفت زتو یافت نوا

ای که از جود تو باشند جهانی به نوال

زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم

خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال

کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم

آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال

ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو

بنده را نزد اخلا بفزوده‌ست جلال

آن کمیت گهری را که تو دادی به رهی

جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال

از بر سنگ ورا راند نیارم که همی

سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال

گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو

گویی او رخش بزرگست و منم رستم زال

تا چو جعد صنمان دایره‌گون باشد جیم

تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال

تا چو آدینه به سر برده شد آید شنبه

تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال

شاد باش ای ملک پاکدل پاک گهر

کام ران ای ملک نیکخوی نیکخصال

مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد

بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال

دولت و ملک تو پاینده و تا هست جهان

به جهان دولت و ملک تو مبیناد زوال

اختر بخت تو مسعود ونیاید هرگز

اختر بخت بداندیش تو بیرون ز وبال

به جهان بادی پیوسته و از دور فلک

بهرهٔ تو طرب و بهر بداندیش ملال

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

چه فسون ساختند و باز چه رنگ

آسمان کبود و آب چو زنگ

که دگرگون شدند و دیگرسان

به نهاد و به خوی و گونه و رنگ

آن شد از ابر همچو سینهٔ غرم

وین شد از برگ همچو پشت پلنگ

زیر ابر اندر آسمان خورشید

خیره همچون در آب تیره نهنگ

زیر برگ اندر آب پنداری

همچو در زیر روی زرد زرنگ

آب گویی که آینهٔ رومیست

برسرش برگ چون بر آینه زنگ

وز دژم روی ابر پنداری

کآسمان آسمانه ایست خلنگ

آب روشن به جوشن اندر شد

چون سواران خسرو اندر جنگ

خسرو پر دل ستوده هنر

پادشه زادهٔ بزرگ اورنگ

آنکه نام پیمبری دارد

که بسی جایگاه کرده به چنگ

آنکه دو دست راد او بزدود

ز آینهٔ رادی و بزرگی زنگ

نیست فرهنگی اندر این گیتی

که نیاموخت آن شه، آن فرهنگ

ماه با فر او ندارد فر

کوه با سنگ او ندارد سنگ

سایهٔ تیغش ار به سنگ افتد

گوهر از بیم خون شود در سنگ

تلخی خشمش ار به شهد رسد

باز نتوان شناخت شهد از فنگ

هر کجا بوی خوی او باشد

بر توانی گرفت مشک به تنگ

هر کجا دست راد او باشد

نبود هیچ کس ز خواسته تنگ

هر کجا او بود نیارد گشت

زفتی و نیستی به صد فرسنگ

هر کجا نام او بری نبود

بد و بیغاره و نکوهش و ننگ

هر که پردلتر و دلاورتر

نکند پیش او به جنگ درنگ

ای جهان داوری که نام نکو

سوی تو کرد زان جهان آهنگ

آفرینندهٔ جهان به تو داد

نیروی رستم و هش هوشنگ

نشود بر تو زایچ روی به کار

هیچ دستان و تنبل و نیرنگ

خسروا خوبتر ز صورت تو

صورتی نیست در همه ارتنگ

دشمن تو ز تو چنان ترسد

که ز باز شکار دوست کلنگ

زهرهٔ دشمنان به روز نبرد

بر درانی چو شیر سینهٔ رنگ

تا به روم اندرون نیاید چین

تا به چین اندرون نیاید زنگ

شاد باش و دو چشم دشمن تو

سال و مه از گریستن چو وننگ

دست و گوش تو جاودان پر باد

از می روشن و ترانهٔ چنگ

مهرگانت خجسته باد و دلت

برکشیده بر اسب شادی تنگ

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

سرو ساقی و ماه رودنواز

پرده بر بسته در ره شهناز

ز خمهٔ رودزن نه پست و نه تیز

زلف ساقی نه کوته و نه دراز

مجلس خوب خسروانیوار

از سخن چین تهی و از غماز

بوستانی ز لاله و سوسن

همچو روی تذرو و سینهٔ باز

دوستانی مساعد و یکدل

که توان گفت پیش ایشان راز

ماهرویی نشانده اندر پیش

خوش زبان و موافق و دمساز

جعد او بر پرند کشتیگیر

زلف او بر حریر چوگانباز

بادهٔ چون گلاب روشن و تلخ

مانده در خم ز گاه آدم باز

از چنین باده و چنین مجلس

هیچ زاهد مرا ندارد باز

ساقیا! ساتگینی اندر ده

مطربا! رود نرم و خوش بنواز

غزلی خوان چو حله‌ای که بود

نام صاحب بر او به جای طراز

صاحب سید احمد آنک ملوک

نام او را همی‌برند نماز

در جهان هیچ شاه و خسرو نیست

که نه او را به فضل اوست نیاز

کس نبیند فرو شده به نشیب

هر که را خواجه برکشد به فراز

مهر و کینش مثل دو دربانند

در دولت کنند باز و فراز

بر بداندیش او فراز کنند

باز دارند بر موافق باز

به در دولت اندرون نشود

هر که ز ایشان نیافته‌ست جواز

گر خلافش به کوه درفکنی

کوه گیرد چو تب گرفته گداز

ماه را گر خلاف او طلبد

مطلب جز به چاه نخشب باز

خدمت او گزین که خدمت او

خویشتن را کند فزون انداز

به در او دو هفته خدمت کن

وز در او به آسمان دریاز

آسمان برترست ز ابر بلند

آسمان یافتی بر ابر مناز

آز اگر بر تو غالبست مترس

سوی آن خدمت مبارک تاز

آب آن خدمت شریف کشد

آتش آرزو و آتش آز

هیچ شه را چنین وزیر نبود

مملکتدار و کار ملک طراز

در همه چیزها که بینی هست

خلق را عجز و خواجه را اعجاز

بر شه شرق فرخست به فال

فال او را سعادتست انباز

تا ولایت بدو سپرد ملک

گشت گیتی چو کلبهٔ بزاز

متواتر شده‌ست نامهٔ فتح

گشته ره پر مرتب و جماز

فتح مکران و در پیش کرمان

ری و قزوین و ساوه و اهواز

ور نکو بنگری به راه در است

نامهٔ فتح بصره و شیراز

از پس فتح بصره، فتح یمن

وز پس هر دو ، فتح شام و حجاز

شاد باش ای وزیر فرخ پی

دل به شادی و خرمی پرداز

دوستان را بیافتی به مراد

سر دشمن بکوفتی به جواز

شکر شاهیت از طراز گذشت

می خور از دست لعبتان طراز

نوبهارست و مطرب از بر گل

برکشیده بر آسمان آواز

خوش بود بر نوای بلبل و گل

دل سپردن به رامش و به گماز

خوش خور و خوش زی ای بهار کرم

در مراد و هوای دل بگراز

تو بر این بالش و فکنده خدای

از تو اندر همه جهان آواز

فرخی بندهٔ تو بر در تو

از بساط تو برکشیده دهاز

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز

هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز

زانچه کرده‌ست پشیمان شد و عذر همه خواست

عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز

گر نبودم به مراد دل او دی و پریر

به مراد دل او باشم از امروز فراز

دوش ناگاه رسیدم به در حجرهٔ او

چون مرا دید بخندید و مرا برد نماز

گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست

چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز

تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن

مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز

شادمان گشت و دو رخ چون دو گل نو بفروخت

زیر لب گفت که احسنت و زه، ای بنده نواز!

به دل نیک بداده‌ست خداوند به تو

اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز

خسرو گیتی مسعود که مسعود شود

هر که یک روز شود بر در او باز فراز

شهریاری که گرفته‌ست به تدبیر و به تیغ

از سراپای جهان هر چه نشیبست و فراز

چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست

از پس ایزد در ملک جهان بی انباز

تا پرستند ملک را همه شاهان جهان

چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز

هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید

سرنگون گردد و افتد به چه سیصد باز

شهریاری که خلافش طلبد زود افتد

از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز

نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه

زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز

ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود

همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز

دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست

بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز

گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند

موی گردد به مثل بر تن آن کس غماز

وز پی آنکه بدانند مر او را به نشان

سرنگون گردد بر جامهٔ او نقش طراز

هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد

بازگردد ز کمان تیر سوی تیرانداز

سپه دشمن او را رمه‌ای دان که در او

نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز

ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید

تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمهٔ باز

همه میران را دعویست، ملک را معنی

همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز

هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود

هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز

خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم

موم هر جای که آتش بود آید به گداز

اندر آن بیشه که یک بار گذر کرد ملک

نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز

جادوان شاد زیاد این ملک کامروا

لشکرش بی‌عدد و مملکتش بی‌انداز

ای خداوند ملوک عرب و آن عجم

ای پدید از ملکان همچو حقیقت ز مجاز

سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز

مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز

امر کن تا به در کاخ تو از عود کنند

آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز

عشقبازی کن و سیکی خور و برخند بر آن

که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز

خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان

ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

یاد باد آن شب کان شمسهٔ خوبان طراز

به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز

من و او هر دو به حجره درو می مونس ما

باز کرده در شادی و در حجره فراز

گه به صحبت بر من با بر او بستی عهد

گه به بوسه لب من با لب او گفتی راز

من چو مظلومان از سلسلهٔ نوشروان

اندر آویخته زان سلسلهٔ زلف دراز

خیره گشتی مه ، کان ماه به می بردی لب

روز گشتی شب، کان زلف به رخ کردی باز

او هوای دل من جسته و من صحبت او

من نوازندهٔ او گشته و او رودنواز

بینی آن رودنوازیدن با چندین کبر

بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز

در دل از شادی سازی دگر آراستمی

چون رو نو زدی آن ماه و دگر کردی ساز

گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر

همچنان شب که گذشته‌ست شبی سازم باز

جفت غم بودم، انباز طرب کرد مرا

یوسف ناصر دین آن ملک بی‌انباز

آنکه از شاهان پیداست به فضل و به هنر

چون فرازی ز نشیبی و حقیقت ز مجاز

هر مکانی که شرف راست ازو یابی بر

هر مدیحی که سخا راست بدو گردد باز

ای سخنهای تو اندر کتب علم نکت

ای هنرهای تو بر جامهٔ فرهنگ طراز

سایل از بخشش تو گشت شریک صراف

زایر از خلعت تو گشت ردیف بزاز

هر کجا وقت سخا از امرا یاد کنند

به اتفاق همه از نام تو گیرند آغاز

راست گویی ز خدا آمد نزدیک تو وحی

کز خزانه تو همه خواسته بیرون انداز

آز را دیدهٔ بینا دل من بود مدام

کور کردی به عطاهای گران دیدهٔ آز

سال تا سال همی‌تاختمی گرد جهان

دل به اندیشهٔ روزی و تن از غم به گداز

چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود

گفت جود تو: رسیدی به نوا، بیش متاز

حلم را رحم تو گشته‌ست به هر خشم سبب

زیبد ای خسرو اگر سر بفرازی به فراز

ز هنرهای ستوده که تو داری ز ملوک

علم را رای تو گشته‌ست به هر کار انباز

ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان

تیزتازی و کمندافکنی و چوگانباز

پسر آن ملکی کان ملک او را پسرست

کو به تیغ از ملکان هست ولایت پرداز

گر تو رفتی سوی ارمن بدل بیژن گیو

از بساط شه ایران به سوی جنگ گراز

تاکنون از فزع ناوک خونخوارهٔ تو

نشدی هیچ گرازی ز نشیبی به فراز

ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت

چون کرنجی که فرو کوفته باشد به جواز

بس نمانده‌ست که فرمان دهد آن شاه که هست

پادشاه از بر قنوج و برن تا اهواز

گه علمداران پیش تو علم باز کنند

کوس‌کوبان تو از کوس برآرند آواز

راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال

بر ره از راهبران تو بخواهند جواز

از پی خدمت و صید تو فرستند به تو

از چگل برده و از بیشهٔ ترکستان باز

سوی غزنین ز پی مدح تو تا زنده شوند

مدح گویان زمین یمن و ملک حجاز

تا همی از گهر آموزد آهو بره تک

همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز

تا نپرد چو کبوتر به سوی قزوین ری

تا نیاید سوی غزنین به زیارت شیراز

پادشا باش و به ملک اندر بنشین و بگرد

شادمان باش و به شادی بخرام و بگراز

همچنین عید به شادی صد دیگر بگذار

با بتان چگل و غالیه زلفان طراز

تو به صدر اندر بنشسته به آیین ملوک

همچنان مدح نیوشنده و من مدح طراز

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار

پرنیان هفترنگ اندر سر آرد کوهسار

خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس

بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار

دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد

حبذا باد شمال و خرما بوی بهار

باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین

باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار

ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله

نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار

تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل

پنجه‌های دست مردم سر فرو کرد از چنار

باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای

آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار

راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند

باغهای پرنگار از داغگاه شهریار

داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود

کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار

سبزه اندر سبزه بینی، چون سپهر اندر سپهر

خیمه اندر خیمه بینی، چون حصار اندر حصار

سبزه‌ها با بانگ رود مطربان چربدست

خیمه‌ها با بانگ نوش ساقیان میگسار

هر کجا خیمه‌ست خفته عاشقی با دوست مست

هر کجا سبزه‌ست شادان یاری از دیدار یار

عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب

مطربان رود و سرود و میکشان خواب و خمار

روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران

روی صحرا ساده چون دریا ناپیدا کنار

اندر آن دریا سماری وان سماری جانور

وندر آن گردون ستاره وان ستاره بی مدار

هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر

هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه‌دار

معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش

نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار

بر در پرده‌سرای خسرو پیروزبخت

از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار

برکشیده آتشی چون مطرف دیبای زرد

گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار

داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ

هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار

ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف

مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار

خسرو فرخ سیر بر بارهٔ دریا گذر

با کمند شصت خم در دشت چون اسفندیار

اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند

چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار

همچو زلف نیکوان مورد گیسو تابخورد

همچو عهد دوستان سالخورده استوار

کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ

بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار

گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق

از کمند شهریار شهرگیر شهردار

هر کره کاندر کمند شصت بازی درفکند

گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار

هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد

شاعران را با لگام و زایران را با فسار

فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان

شادمان و شادخوار و کامران و کامگار

روز یک نیمه، کمند و مرکبان تیز تک

نیم دیگر مطربان و بادهٔ نوشین گوار

زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت

رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار

خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده

یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار

اینچنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست

نامهٔ شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار

ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم

پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار

کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت

سربسر کاریز خون گشت آن مصاف کار زار

مرغزاری کاندرو یک ره گذر باشد ترا

چشمهٔ حیوان شود هر چشمه‌ای زان مرغزار

کوکنار از بس فزع داوری بیخوابی شود

گر برافتد سایهٔ شمشیر تو بر کوکنار

گر نسیم جود تو بر روی دریا بروزد

آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار

ور سموم خشم تو برابر و باران درفتد

از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار

ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد

از بیابان تا به حشر الماس برخیزد غبار

چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری

هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار

تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند

روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار

روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم

خیره گردد، شیر بنگارد همی جای سوار

گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو

ناپسندیده‌تر از خون قنینه است و قمار

دوستان و دشمنان را از تو روز رزم و بزم

شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار

نام و ننگ و فخر و عار و عز و ذل و نوش و زهر

شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار

افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو

همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار

کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک

ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار

گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی

فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار

ور بخواهی برکنی از بن سزا باشد عدو

اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار

شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل

هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار

تا طرازندهٔ مدیح تو دقیقی درگذشت

ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار

تا به وقت این زمانه مر ورا مدت نماند

زین سبب چون بنگری امروز تا روز شمار

هر نباتی کز سر گور دقیقی بردمد

گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار

تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز شب

تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار

تا کواکب را همی فارغ نبیند کس ز سیر

تا طبایع را همی افزون نیابند از چهار

بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان

بر همه کامی تو بادی کامران و کامگار

بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان

قصر تو از لعبتان قندلب چون قندهار

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

 

برگرفت از روی دریا ابر فروردین سفر

ز آسمان بر بوستان بارید مروارید تر

گه به روی بوستان اندر کشد پیروزه لوح

گه به روی آسمان اندر کشد سیمین سپر

هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا

هر زمانی آسمان را پرده‌ای سازد دگر

در بیابان بیش از آن حله‌ست کاندر سیستان

در گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشتر

هر کجا باغیست بر شد بانگ مرغان از درخت

هر کجا کوهیست بر شد بانگ کبکان از کمر

سوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روی

نرگس مشکین، عصابه برگرفت از گرد سر

بر توان چیدن ز دست سوسن آزاد سیم

بر توان چیدن ز روی شنبلید زرد زر

ارغوان از چشم بد ترسد از آن رو هر زمان

سرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد زبر

هر زمان از نقش گوناگون همه روی زمین

چون نگارین خانهٔ دستور گردد سربسر

خواجه بو منصور، دستور عمید اسعد از اوست

سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر

دولتش گیتی پناه و نعمتش زایر نواز

هیبتش دریاگذار و همتش گردون سپر

خانمان دوستان از جود او پر ناز و نوش

شهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبر

هیچ علم از عقل او مویی نماند باز پس

هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر

مهر و کین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهند

دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر و شر

پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار

شیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذر

آتش خشمش دو دندان برکند از پیل مست

آفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نر

در تن پیل دلاور زهره گردد خون صرف

گردد چشم شیر شرزه مژه گردد نیشتر

گر چه باشد آبگینه با تبر ناپایدار

چون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبر

ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج

منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر

روشنایی یابد از دیدار او دو چشم کور

اشنوایی یابد از آواز او دو گوش کر

سایهٔ او بر همای افتاد روزی در شکار

زان سبب بر سایهٔ پر همای افتاد فر

مهر او روزی به طلق از روی رافت دیده دوخت

زان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگر

در چغانی رود اگر روزی فرو شوید دو دست

ماهیان را چون صدف در تن پدید آید درر

ای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر

تا قیامت زنده شد از نام تو نام پدر

تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ

تا برآید بامدادان آفتاب از باختر

کامران باش و روان را از طرب با بهره دار

شادمان باش و جهان را بر مراد خویش خور

همچنین نوروز خرم صد هزاران بگذران

همچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

امسال تازه رویتر آمد همی بهار

هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار

پار از ره اندر آمد چون مفلسی غریب

بی‌فرش و بی‌تجمل و بی‌رنگ و بی‌نگار

و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید

اندر کشید حله به دشت و به کوهسار

بر دست بید بست ز پیروزه دستبند

در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار

از کوه تا به کوه بنفشه‌ست و شنبلید

از پشته تا به پشته سمنزار و لاله‌زار

گویی که رشته‌های عقیقست و لاژورد

از لاله و بنفشه همه روی مرغزار

از گل هزار گونه بت اندر پس بتست

وز لاله صد هزار سوار از پس سوار

گلبن پرند لعل همی‌برکشد به سر

دامان گل به دشت همی‌گسترد بهار

این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت

امسال چون ز پار فزون ساخته نگار

رازیست این میان بهار و میان من

خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار

هر ساله چون بهار ز راه اندر آمدی

جایی نیافتی که درو یافتی قرار

بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل

اندر میان خاره و اندر میان خار

پنداشتی که خوار شدستی میان خلق

بیدل شود، عزیز که گردد ذلیل و خوار

امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت

مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار

باغی ز بهر تو ز نو افکنده چون بهشت

در پیش او بسان سپهری یکی حصار

باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع

کاخی چو رای خویش مهیا و استوار

باغی کزو بریده بود دست حادثات

کاخی کزو کشیده بود پای روزگار

باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش

کاخی چو روزگار جوانان امیدوار

باغی که نیمه‌ای نتوان گشت زو تمام

گر یک مهی تمام کنی اندرو گذار

هر تخته‌ای ازو چو سپهرست بیکران

هر دسته‌ای ازو چو بهشتست بی‌کنار

سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای

هریک چنانکه خیره شود زو بت بهار

از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن

وز سرو نورسیده و گلهای کامگار

بر جویهای او به رده نونهالها

گویی وصیفتانند استاده بر قطار

تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی

بر خویشتن به کار برد در شاهوار

آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش

یاران مهربان و رفیقان غمگسار

در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم

بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار

گر زهر نوش گردد وگردد شرنگ شهد

بر یاد کرد خواجهٔ سید عجب مدار

دستور زادهٔ ملک شرق بوالحسن

حجاج سرفراز همه دوده و تبار

بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل

وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار

او را سزد بزرگی و او را سزد شرف

او را سزد منی و هم او را سزد فخار

کردار و بر او بگذشت از حد صفت

احسان و فضل او بگذشت از حد شمار

زو حقشناستر نبود هیچ حقشناس

زو بردبارتر نبود هیچ بردبار

کردارهای خوبش بی‌هیچ خدمتی

بر من کند سلام به روزی هزار بار

بهتر ز خدمتش نشناسم درین جهان

از اینجهت به خدمت او کردم اقتصار

بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من

هر روز برکشیده و مسعود و بختیار

چون عاشقان به دوست، بنازند زو همی

صدر و سریر و جام می‌و کار هر چهار

با دولتیست باقی و با نعمتی تمام

با همتی که وهم نیارد برو گذار

آنکس که مشت خویش ندیده‌ست پردرم

گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار

زایر ز بس نوال کزو یابد و صلت

گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار

پندارد آن نواخت هم او یافته‌ست و بس

آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار

این مهترست بار خدایی که مال خویش

بر مردمان برد همی از مردمی به کار

هر کس که قصد کرد بدو بی‌نیاز گشت

آری بزرگواری داند بزرگوار

تا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهی

تا سرو نارون نشود، نارون چنار

تا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بید

تا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نار

شادیش باد و دولت و پیروزی و ظفر

همواره بر هوای دل خویش کامگار

بدگوی او نژند و دل افگار و مستمند

بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار

هر روز شادی نو بیناد و رامشی

زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخوار

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:55 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 41

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4333198
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث