به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای زینهارخوار بدین روزگار

از یار خویشتن که خورد زینهار

یکدل همی‌چرند کنون آهوان

با شیر و با پلنگ به یک مرغزار

وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو

در باغ گل همی‌شکفد صد هزار

هر شب همی‌درخشد در گلستان

چون شعله‌های آذر گلهای نار

وقتیکه چون موشح گردد زمین

وشی و پرنیان همه کوه و قفار

گردد ز چشم دیده و ران ناپدید

اندر میان سبزه به صحرا سوار

وقتیکه چون سرود سرایی به باغ

یا در چمن چغانه نهی بر کنار

بلبل سرود راست کند بر سمن

صلصل قصیده نظم کند بر چنار

وقتیکه عاشقان و جوانان به هم

در باغ می خورند به دیدار یار

این بر چمن نشسته و پر می قدح

و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار

زیر گل شکفته بخواهد گشاد

نرگس دو چشم خویش ز خواب خمار

از من همی جدا شوی ای ماهروی

نامهربان نگاری و ناسازگار

بی دوست چون بوم به چنین ماه و روز

بی یار چون زیم به چنین روزگار

ترسم که از بهار بترسی همی

گویی ز تو بهار به آید به کار

و آنگاه چون بهار به آید ز تو

گردی به چشم عاشق بیقدر و خوار

تو زین قبل اگر روی ای جان مرو

ور انده تو زینست انده مدار

من هم بهار دیدم و هم روی تو

روی تو از بهار به ای غمگسار

اینک بهار و اینک رخسار تو

بنگر به روی خویش و به روی بهار

ور بی بهانه رفتن خواهی همی

بی مهر گشت خواهی و زنهار خوار،

شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف

تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار

چون تو شدی دلم شد و فردا مرا

از بهر مدح میر دل آید به کار

بنیاد حمد میرمحمد کزوست

شاهی و ملک و دولت و دین استوار

نزد پدر ستوده و نزد خدای

اندر همه مقامی و اندر همه تبار

هم شهر گیر و هم پسر شهر گیر

هم شهریار و هم پسر شهریار

زو قدر و جاه و عز و شرف یافته

تاج و کلاه و تیغ و نگین هر چهار

اسلام را به منزلت حیدر است

شمشیر او به منزلت ذوالفقار

مردان مردگیر و شیران نر،

روز نبرد کردن و روز شکار،

در نزد او سراسر در بندگی

در پیش او تمامی در زینهار

رایش به وقت حزم حصار قویست

تیغش به روز رزم کلید حصار

در حلم نایبانند او را جبال

در جود چاکرانند او را بحار

جایی که جود باید،جود و سخاست

جایی که حلم باید، حلم و وقار

از قادری که هست نیارد گذشت

اندر همه ولایت او اضطرار

با سهم او دلیرترین پیلی

از سر برون نیارد کردن فسار

از بیم او نکوخو و بخرد شدند

دیوانگان گشته خلیع العذار

فرزند آن شهست که از بیم او

بیرون نیارست آمد ثعبان ز غار

ای عدل و راد مردی را در جهان

نوشیروان دیگر و اسفندیار

آن کو شمار ریگ بداند گرفت

فضل ترا گرفت نداند شمار

برتر ز چیزها خردست و هنر

مردم بی این دو چیز نیاید به کار

وین هر دو را امید به تست از جهان

زینی به هر امیدی امیدوار

غره نه ای بدین هنر و نیکویی

از فر شاه بینی و از کردگار

سلطان ترا به چرخ برین برکشید

و آخر بدین همی‌نکند اختصار

جایی رساندت که به درگاه تو

از روم هدیه آرند، از چین نثار

بخت مؤالف تو سوی ارتفاع

بخت مخالف تو سوی انحدار

فرمانبران تو شده‌اند ای امیر

فرمان دهندگان صغار و کبار

اندر دو چشم خویش زند خار و خسک

هر دشمنی که با تو کند چارچار

در هر دلی هوای تو بیخی زده‌ست

بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار

گیتی گرفت با تو امیرا سکون

دلها گرفت با تو امیرا قرار

و آن دل که رفته بود به جای دگر

از بهر بازگشتن بر بست بار

ای درگه تو جایگه قدر و جاه

ای خدمت تو مایهٔ عز و فخار

نیک اختیار باشد هر کس که کرد

درگاه تو و خدمت تو اختیار

فخریست خدمت تو که تا روز حشر

او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار

شادی، به خدمت تو کند پیشبین

خدمت، به درگه تو کند هوشیار

آنجاست ایمنی و دگر جای بیم

آنجایگه گلست و دگر جای خار

ای از تو یافته دل و فربی شده

فرهنگ دلشکسته و جود نزار

ای از تو یافته دل و فرخ شده

غمگین و دلشکستهٔ چون فرخی هزار

سال نوست و ماه نو و روز نو

وقت بهار و وقت گل کامگار

شادی و خرمی را نو کن بسیج

دل را به خرمی و به شادی سپار

بوبکر عندلیب نوا را بخوان

گو قوم خویش را چو بیایی بیار

وز هر یکی جدا غزلی نو شنو

شاهانه شادمانه زی و شادخوار

نوروز و نوبهار دلارام را

با دوستان خویش به شادی گذار

تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک

تا طبع خاک خشک نگیرد بخار

پاینده باش تا به مراد و به کام

از دشمنان خویش برآری دمار

امروز تو همیشه نکوتر ز دی

امسال تو هماره نکوتر ز پار

همواره یمن باد ترا بر یمین

پیوسته یسر باد ترا بر یسار

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

دی ز لشکرگه آمد آن دلبر

صدرهٔ سبز باز کرد از بر

راست گفتی بر آمد اندر باغ

سوسنی از میان سیسنبر

گرد لشکر فرو فشاند همی

زان سمنبوی زلف لاله سپر

راست گفتی که بر گذرگه باد

نافه‌ها را همی‌گشاید سر

باد، زلف سیاه او برداشت

تاب او باز کرد یک ز دگر

راست گفتی ز مشک بر کافور

لعبتانند گشته بازیگر

چون مرا دید پیش من بگریخت

آن، سراپای سیم ساده پسر

راست گفتی یکی شکاری بود

پیش یوز امیر شیر شکر

میر ابو احمد آنکه حشر نمود

مر ددانرا به صیدگاه اندر

راست گفتی که صیدگاهش بود

اندر آن روز نایب محشر

به کمرهای کوه، مردان تاخت

تا بتازند رنگ را ز کمر

راست گفتی که رنگتازان را

اندر آن تاختن بر آمد پر

بانگ برخاست از چپ و از راست

کوه لرزید و گشت زیر و زبر

راست گفتی به هم همی‌شکنند

سنگ خارا به صد هزار تبر

تازیان اندر آمدند ز کوه

رنگ و جز رنگ بیکرانه و مر

راست گفتی و صیفتانندی

روی داده سوی وصیفت خر

حلقه‌ای ساخت پادشاه جهان

گرد ایشان ز لعبتان خزر

راست گفتی که دشت باغی گشت

گرد او سرو رست سرتاسر

همه گمگشتگان همی‌گشتند

اندر آن دشت عاجز و مضطر

راست گفتی هزیمتی سپهند

خسته و جسته و فکنده سپر

پیش خسرو، بتان آهو چشم

یک به یک را بدوختند جگر

راست گفتی مخالفان بودند

پیش گردنکشان این لشکر

هر که را میر خسته کرد به تیر

زان جهان نزد او رسید خبر

راست گفتی که تیرشاه گشاد

زین جهان سوی آن جهان ره و در

وز دگر سو در آمدند به کار

شرزه یوزان چو شیر شرزهٔ نر

راست گفتی مبارزان بودند

هر یکی جوشنی سیاه به بر

رنج نادیده کامگار شدند

هر یکی بر یکی به نیک اختر

راست گفتی که عاشقانندی

نیکوان را گرفته اندر بر

همه هامون زخون ایشان گشت

لعل چون روی آن بت دلبر

راست گفتی به فر دولت میر

سنگ آن دشت گشت سرخ گهر

پس بفرمود شاه تا همه را

گرد کردند پیش او یکسر

راست گفتی سپاه دارا بود

کشته پیش مصاف اسکندر

بنهادندشان قطار قطار

گرهی مهتر و صفی کهتر

راست گفتی که خفته مستانند

جامه‌هاشان ز لعل سیکی تر

چون ملکشان بدید، از آن سه یکی

به حشم داد و ما بقی به حشر

راست گفتی ز بهر ایشان بود

آن شکار شگفت شاه مگر

شادمان روی سوی خیمه نهاد

آن شه خوبروی نیک سیر

راست گفتی نبرده حیدر بود

بازگشته به نصرت از خیبر

شاد باد آن سوار سرخ قبای

که همی آن شکار برد به سر

راست گفتی که آفتابستی

به جهان گسترانده تابش و فر

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار

چه فتاده‌ست که امسال دگرگون شده کار

خانه‌ها بینم پر نوحه و پر بانگ و خروش

نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فگار

کویها بینم پر شورش و سرتاسر کوی

همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار

رسته‌ها بینم بی‌مردم و درهای دکان

همه بر بسته و بر در زده هر یک مسمار

کاخها بینم پرداخته از محتشمان

همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار

مهتران بینم بر روی زنان همچو زنان

چشمها کرده ز خونابه به رنگ گلنار

حاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیه

کله افکنده یکی از سر و دیگر دستار

بانوان بینم بیرون شده از خانه به کوی

بر در میدان گریان و خروشان هموار

خواجگان بینم برداشته از پیش دوات

دستها بر سر و سرها زده اندر دیوار

عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل

کار ناکرده و نارفته به دیوان شمار

مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان

رودها بر سر و بر روی زده شیفته وار

لشکری بینم سرگشته سراسیمه شده

چشمها پر نم و از حسرت و غم گشته نزار

این همان لشکریانند که من دیدم دی؟

وین همان شهر و زمینست که من دیدم پار؟

مگر امسال ملک باز نیامد ز غزا؟

دشمنی روی نهاده‌ست براین شهر و دیار؟

مگر امسال ز هر خانه عزیزی کم شد؟

تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟

مگر امسال چو پیرار بنالید ملک؟

نی من آشوب ازینگونه ندیدم پیرار؟

تو نگویی چه فتاده‌ست؟ بگو گر بتوان

من نه بیگانه‌ام، این حال ز من باز مدار

این چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش

این چه کارست و چه بارست و چه چندین گفتار؟

کاشکی آن شب و آن روز که ترسیدم ازان

نفتادستی و شادی نشدستی تیمار

کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر

آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار

رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند

من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار

آه و دردا و دریغا که چو محمود ملک

همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار

آه و دردا که همی لعل به کان باز شود

او میان گل و از گل نشود برخوردار

آه و دردا که بی او هرگز نتوانم دید

باغ فیروزی پرلاله و گلهای ببار

آه و دردا که بیکبار تهی بینم ازو

کاخ محمودی و آن خانهٔ پر نقش و نگار

آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند

ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار

آه و دردا که کنون قیصر رومی برهد

از تکاپوی برآوردن برج و دیوار

آه و دردا که کنون برهمنان همه هند

جای سازند بتان را دگر از نو به بهار

میر ما خفته به خاک اندر و ما از بر خاک

این چه روزست بدین تاری یا رب زنهار

فال بد چون زنم این حال جز اینست مگر

زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار

میر می خورده مگر دی و بخفته‌ست امروز

دیر خفته‌ست مگر رنج رسیدش ز خمار

کوس نوبتش همانا که همی زان نزنند

تا بخسبد خوش و کمتر بودش بر دل بار

ای امیر همه میران و شهنشاه جهان

خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار

خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شده‌ست

شور بنشان و شب و روز به شادی بگذار

خیز شاها! که به قنوج سپه گرد شده‌ست

روی زانسو نه و بر تارکشان آتش بار

خیز شاها! که رسولان شهان آمده‌اند

هدیه‌ها دارند آورده فراوان و نثار

خیز شاها که امیران به سلام آمده‌اند

بارشان ده که رسیده‌ست همانا گه بار

خیز شاها! که به فیروزی گل باز شده‌ست

بر گل نو قدحی چند می لعل گسار

خیز شاها! که به چوگانی گرد آمده‌اند

آنکه با ایشان چوگان زده‌ای چندین بار

خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمده‌اند

از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دو هزار

خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت

خلعت لشکر و گردید به یک جای انبار

خیز شاها! که به دیدار تو فرزند عزیز

به شتاب آمد بنمای مر او را دیدار

که تواند که برانگیزد زین خواب ترا

خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار

گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست

ای خداوند! جهان خیز و به فرزند سپار

خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود

هیچکس خفته ندیده‌ست ترا زین کردار

خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام

بنیاسودی هر چند که بودی بیمار

در سفر بودی تا بودی و در کار سفر

تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار

سفری کان را باز آمدن امید بود

غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار

سفری داری امسال شها اندر پیش

که مر آن را نه کرانست پدید و نه کنار

یک دمک باری در خانه ببایست نشست

تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار

رفتن تو به خزان بودی هر سال شها

چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار

چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن

زان برادر که بپروردی او را به کنار

تن او از غم و تیمار تو چون موی شده‌ست

رخ چون لالهٔ او زرد به رنگ دینار

از فراوان که بگرید به سر گور تو شاه

آب دیده بشخوده‌ست مر او را رخسار

آتشی دارد در دل که همه روز از آن

برساند به سوی گنبد افلاک شرار

گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب

دشمنت بی‌غم تو نیست به لیل و به نهار

مرغ و ماهی چو زنان بر تو همی نوحه کنند

همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار

روز و شب بر سر تابوت تو از حسرت تو

کاخ پیروزی چون ابر همی‌گرید زار

به حصار از فزع و بیم تو رفتند شهان

تو شها از فزع و بیم که رفتی به حصار؟

تو به باغی چو بیابانی دلتنگ شدی

چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟

نه همانا که جهان قدر تو دانست همی

لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار

زینت و قیمت و مقدار، جهان را به تو بود

تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار

شعرا را به تو بازار برافروخته بود

رفتی و با تو بیکبار شکست آن بازار

ای امیری که وطن داشت به نزدیک تو فخر

ای امیری که نگشته‌ست به درگاه تو عار

همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود

رنجکش بودی در طاعت ایزد هموار

بگذاراد و به روی تو میاراد هگرز

زلتی را که نکردی تو بدان استغفار

زنده بادا به ولیعهد تو نام تو مدام

ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار

دل پژمان به ولیعهد تو خرسند کناد

این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار

اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد

به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

ای آنکه همی قصهٔ من پرسی هموار

گویی که چگونه‌ست بر شاه ترا کار

چیزیکه همی‌دانی بیهوده چه پرسی

گفتار چه باید که همی‌دانی کردار

ور گویی گفتار بباید ز پی شکر

آری ز پی شکر به کار آید گفتار

کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب

با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار

از فضل خداوند و خداوندی سلطان

امروز من از دی به و امسال من از پار

با ضیعت بسیارم و با خانهٔ آباد

با نعمت بسیارم و با آلت بسیار

هم با رمهٔ اسبم و هم با گلهٔ میش

هم با صنم چینم و هم با بت تاتار

ساز سفرم هست و نوای حضرم هست

اسبان سبکبار و ستوران گرانبار

از ساز مرا خیمه چو کاشانهٔ مانی

وز فرش مرا خانه چو بتخانهٔ فرخار

میران و بزرگان جهان را حسد آید

زین نعمت و زین آلت و زین کار و ازین بار

محسود بزرگان شدم از خدمت محمود

خدمتگر محمود چنین باید هموار

با موکبیان جویم در موکب او جای

با مجلسیان یابم در مجلس او بار

ده بار، نه ده بار که صد بار فزون کرد

در دامن من بخشش او بدرهٔ دینار

گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه

چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار

از خواسته با رامش و با شادی بودم

زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار

این اسب نه اسبست که سرمایهٔ فخرست

من فخر به کف کردم و ایمن شدم از عار

اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد

تاجی بود آراسته از لؤلؤ شهوار

ای آنکه به یاقوت همی تاج نگاری

بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار

دشمن که برین ابلق رهوار مرا دید

بی‌صبر شد و کرد غم خویش پدیدار

گفتا که به میران و به سرهنگان مانی

امروز کلاه و کمرت باید ناچار

گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید

بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار

باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند

آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار

خواهم کله و از پی آن خواهم تا تو

ما را نزنی طعنه به کج بستن دستار

کار سره و نیکو بدرنگ بر آید

هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار

با وقت بود بسته همه کار و همه چیز

بی‌وقت بود کار به سر بردن دشوار

چون حال بر این جمله بود وقت بباید

چون وقت بود کار چنان گردد هموار

من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان

کس را به بزرگی نرسانند بیکبار

خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز

از بهر دعا نیز به شب باشم بیدار

گویم که خدایا به خدایی و بزرگیت

کورا به همه حال معین باش و نگهدار

چندانکه بود ممکن و او را به دل آید

عمرش ده و هرگز مرسانش به تن آزار

تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین

در مصر کند قرمطیان را همه بر دار

کم کن به قوی بازوی او قرمطیان را

چونانکه به شمشیرش کم کردی کفار

توفیق ده او را و ببر تا بکند حج

چون کرد به شادی و به پیروزی باز آر

پیوسته ازو دور بود انده و دایم

با خاطر خرم بود و با دل هشیار

در دولت و در ملک همیدار مر او را

با سنت و با سیرت پیغمبر مختار

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

گر نه آیین جهان از سر همی دیگر شود

چون شب تاری همی از روز روشنتر شود

روشنایی آسمان را باشد و امشب همی

روشنی بر آسمان از خاک تیره بر شود

روشنی بر آسمان زین آتش جشن سده‌ست

کز سرای خواجه با گردون همی همسر شود

آتشی کرده‌ست خواجه کز فراوان معجزات

هر زمان گیرد نهادی، هر زمان دیگر شود

گاه گوهرپاش گردد، گاه گوهرگون شود

گاه گوهربار گردد، گاه گوهربر شود

گاه چون زرین درخت اندر هوا سر بر کشد

گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود

گاه روی از پردهٔ زنگارگون بیرون کند

گاه زیر طارم زنگارگون اندر شود

گاه چون خونخوارگان خفتان به خون اندر کشد

گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود

گاه بر سان یکی یاقوتگون گوهرشود

گه بکردار یکی بیجاده‌گون مجمر شود

گاه چون دیوار برهون گرد گردد سربسر

گاه چون کاخ عقیقین بام زرین در شود

گه میان چشم نیلوفر زبانه بر زند

گاه دودش گرد او چون برگ نیلوفر شود

گه فروغش بر زمین چون لالهٔ نعمان شود

گه شرارش بر هوا چون دیدهٔ عبهر شود

سیم زر اندود گردد هر چه زو گیرد فروغ

زر سیم اندود گردد هر چه زو اخگر شود

گاه چون در هم شکسته مغفر زرین شود

گاه چون بر هم نهاده تاج پر گوهر شود

جادویی آغاز کرده‌ست آتش ار نه از چه رو

گاه پشتش روی گردد گاه پایش سر شود

گاه چون برگ رزان اندر خزان لرزان شود

گاه چون باغ بهاری پر گل و پر بر شود

گه ز بالا سوی پستی باز گردد سرنگون

گه ز پستی برفروزد سوی بالا بر شود

گه معصفر پوش گردد گه طبرخون تن شود

گاه دیباباف گردد گه طرایفگر شود

گاه چون اشکال اقلیدس سر اندر سر کشد

گاه چون خورشید رخشنده ضیا گستر شود

نسبتی دارد ز خشم خواجه این آتش مگر

کز تفش خارا همی در کوه خاکستر شود

صاحب سید وزیر خسرو لشکرشکن

آنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شود

جود لاغر گشته از دستش همی فربه شود

بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود

بر امید آنکه صاحب بر نهد روزی به سر

زر سرخ اندر دل خارا همی افسر شود

از پی آن تا ببرد حلق بدخواهان او

آهن اندر کان، بی‌آهنگر همی خنجر شود

ز آرزوی خاطب او، ناتراشیده درخت

هر زمان اندر میان بوستان منبر شود

تا قیامت هر کجا نامش برند اندر جهان

نام شاهان از بزرگی نام او چاکر شود

مهتران هفت کشور کهتران صاحبند

هر کسی کو کهتر صاحب بود مهتر شود

کشوری خالی نخواهد بود از عمال او

ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود

مهتر دینست، وز دین گشتنش در عهد نیست

هر کسی از دین بگشت اندر جهان کافر شود

نام آن لشکر به گیتی گم شود کز بهر جنگ

چاکری از چاکرانش پیش آن لشکر شود

گر به رادی و هنر پیغمبری یابد کسی

صاحب سید سزا باید که پیغمبر شود

ور شمار فضل او را دفتری سازد کسی

هر چه قانون شمارست اندر آن دفتر شود

دست رادش را به دریا کی توان مانند کرد

که همی دریا به پیش دست او فرغر شود

دست او ابرست و دریا را مدد باشد ز ابر

نیز از دستش جهان دریای پهناور شود

آنکه اندر ژرف دریا راه برد روز و شب

بر امید سود ازین معبر بدان معبر شود،

گر زمانی خدمت صاحب کند، بی‌بیم غرق

گوهر اندر زیر گنجوران او بستر شود

تا وزارت را بدو شاه زمانه باز خواند

زو وزارت با نبوت هر زمان همبر شود

ای خجسته پی وزیر از فر تو ایوان ملک

بس نماند تا به خاور خسرو خاور شود

روم و چین صافی کند، یاران او در روم و چین

نایبی فغفور گردد حاجبی قیصر شود

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر

سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر

فسانهٔ کهن و کارنامهٔ به دروغ

به کار ناید رو در دروغ رنج مبر

حدیث آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد

ز بس شنیدن گشته ست خلق را از بر

شنیده‌ام که حدیثی که آن دوباره شود

چو صبر گردد تلخ، ارچه خوش بود چو شکر

اگر حدیث خوش و دلپذیر خواهی کرد

حدیث شاه جهان پیش گیر و زین مگذر

یمین دولت محمود شهریار جهان

خدایگان نکو منظر و نکو مخبر

شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست

که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر

گهی ز جیحون لشکر کشد سوی سیحون

گهی سپه برد از باختر سوی خاور

ز کارنامهٔ او گر دو داستان خوانی

به خنده یاد کنی کارهای اسکندر

بلی سکندر سرتاسر جهان را گشت

سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر

ولیکن او ز سفر آب زندگانی جست

ملک، رضای خدا و رضای پیغمبر

و گر تو گویی در شانش آیتست رواست

نیم من این را منکر که باشد آن منکر

به وقت آنکه سکندر همی امارت کرد

نبد نبوت را برنهاده قفل به در

به وقت شاه جهان گر پیمبری بودی

دویست آیت بودی به شان شاه اندر

همه حدیث سکندر بدان بزرگ شده‌ست

که دل به شغل سفر بست و دوست داشت سفر

اگر سکندر با شاه یک سفر کردی

ز اسب تازی زود آمدی فرود به خر

درازتر سفر او بدان رهی بوده‌ست

که ده ز ده نگسسته‌ست و کردر از کردر

ملک سپاه به راهی برد که دیو درو

شمیده گردد و گمراه و عاجز و مضطر

چنین سفر که شه امسال کرد، در همه عمر

خدای داند کو را نیامده‌ست به سر

گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز

به سومنات برد لشکر و چنین لشکر

نه لشکری که مر آن را کسی بداند حد

نه لشکری که مر آن را کسی بداند مر

شمار لختی از آن برتر از شمار حصی

عداد برخی از آن برتر از عداد مطر

به لشکر گشن و بیکران نظر چه کنی

تو دوری ره صعب و کمی آب نگر

رهی که دیو درو گم شدی به وقت زوال

چو مرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر

درازتر ز غم مستمند سوخته دل

کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر

به صد پی اندر، ده جای ریگ چون سرمه

به ده پی اندر، صد جای سنگ چون نشتر

چو چشم شوخ همه چشمه‌های او بی آب

چو قول سفله همه کشتهای او بی بر

هوای او دژم و باد او چو دود جحیم

زمین او سیه و خاک او چو خاکستر

همه درخت و میان درخت خار گشن

نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر

نه مرد را سر آن کاندر آن نهادی پی

نه مرغ را دل آن کاندر آن گشادی پر

همی ز جوشن برکند غیبهٔ جوشن

همی ز مغفر بگسست رفرف مغفر

سوار با سر اندر شدی بدو و ازو

برون شدی همه تن چون هزار پای به سر

هزار خار شکسته درو و خسته ازو

به چند جای سر و روی و پشت و پهلو و بر

کمرکشان سپه را جدا جدا هر روز

کمر برهنه به منزل شدی ز حلیهٔ زر

چو پای باز در آن بیشه پر جلاجل بود

ستاکهای درخت از پشیزه‌های کمر

گهی گیاهی پیش آمدی چو نوک خدنگ

گهی زمینی پیش آمدی چو روی تبر

در آن بیابان منزلگهی عجایب بود

که گر بگویم کس را نیابد آن باور

بگونهٔ شب، روزی بر آمد از سر کوه

که هیچگونه بر آن کارگر نگشت بصر

نماز پیشین انگشت خویش را بر دست

همی‌ندیدم من، این عجایبست و عبر

عجبتر آنکه ملک را چنین همی‌گفتند

که اندرین ره مار دو سر بود بیمر

ترا بزرگ سپاهیست وین دراز رهیست

همه سراسر پر خار و مار و لوره و جر

به شب چو خفته بود مرد سر بر آرد مار

همی‌کشد به نفس خفته تا بر آید خور

چو خور بر آید و گرمی به مرد خفته رسد

سبک نگردد زان خواب تا گه محشر

خدایگان جهان زان سخن نیندیشید

سپه براند به یاری ایزد داور

بدین درشتی و زشتی رهی که کردم یاد

گذاره کرد به توفیق خالق اکبر

پیادگان را یک یک بخواند و اشتر داد

به توشه کرد سفر بر مسافران چو حضر

جمازه‌ها را در بادیه دمادم کرد

به آب کرد همه ریگ آن بیابان تر

بساخت از پی پس ماندگان و گمشدگان

میان بادیه‌ها حوضهای چون کوثر

همه سپه را زان بادیه برون آورد

شکفته چون گل سیراب و همچو نیلوفر

بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ

خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر

نخست لدروه کز روی برج و بارهٔ آن

چو کوه کوه فرو ریخت آهن و مرمر

حصار او قوی و بارهٔ حصار قوی

حصاریان همه بر سان شیر شرزهٔ نر

مبارزانی همدست و لشکری همپشت

درنگ پیشه به فر و شتابکار به کر

نبرد کرده و اندر نبرد یافته دست

دلیر گشته و اندر دلیری استمگر

چو چیکودر که چه صندوقهای گوهر یافت

به کوهپایهٔ او شهریار شیر شکر

چو کوه البرز، آن کوه کاندرو سیمرغ

گرفت مسکن و با زال شد سخن گستر

چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن

ستارگان را گویی فرود اوست مقر

مبارزانی بر تیغ او به تیغ گذاشت

که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر

چو نهرواله که اندر دیار هند بهیم

به نهرواله همی‌کرد بر شهان مفخر

بزرگ شهری و در شهر کاخهای بزرگ

رسیده کنگرهٔ کاخها به دو پیکر

به دخل نیک و به تربت خوش و به آب تمام

به کشتمند و به باغ و به بوستان برور

دویست پیل دمان پیش و ده هزار سوار

نود هزار پیاده مبارز و صفدر

همیشه رای بهیم اندرو مقیم بدی

نشسته ایمن و دل پر نشاط و ناز و بطر

چو مندهیر که در مندهیر حوضی بود

چنانکه خیره شدی اندرو دو چشم فکر

چگونه حوضی چونانکه هر چه بندیشم

همی‌ندانم گفتن صفاتش اندر خور

ز دستبرد حکیمان برو پدید نشان

ز مالهای فراوان برو پدید اثر

فرات پهنا حوضی به صد هزار عمل

هزار بتکدهٔ خرد گرد حوض اندر

بزرگ بتکده‌ای پیش و در میانش بتی

به حسن ماه ولیکن به قامت عرعر

دگر چو دیولواره که همچو دیو سپید

پدید بود سر افراشته میان گذر

درو درختان چون گوز هندی و پوپل

که هر درخت به سالی دهد مکرر بر

یکی حصار قوی بر کران شهر و درو

ز بتپرستان گرد آمده یکی معشر

بکشت مردم و بتخانه‌ها بکند و بسوخت

چنانکه بتکدهٔ دارنی و تانیسر

نرست ازو به ره اندر مگر کسی که بماند

نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر

نهفتگان را ناجسته زان قبل بگذاشت

که شغل داشت جز آن، آن شه فریشته فر

کسی که بتکدهٔ سومنات خواهد کند

به جستگان نکند روزگار خویش هدر

ملک همی به تبه کردن منات شتافت

شتاب او هم ازین روی بوده بود مگر

منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند

ز دستبرد بت آرای آن زمان آزر

همه جهان همی آن هر سه بت پرستیدند

جز آن کسی که بدو بود از خدای نظر

دو زان پیمبر بشکست و هر دو را آن روز

فکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر

منات را ز میان کافران بدزدیدند

به کشوری دگر انداختند از آن کشور

به جایگاهی کز روزگار آدم باز

بر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر

ز بهر آن بت، بتخانه‌ای بنا کردند

به صد هزار تماثیل و صد هزار صور

به کار بردند از هر سویی تقرب را

چو تخته سنگ بر آن خانه، تخته تختهٔ زر

به بتکده در، بت را خزینه‌ای کردند

در آن خزینه به صندوقهای پیل، گهر

گهر خریدند او را به شهرها چندان

که سیر گشت ز گوهرفروش،گوهر خر

برابر سر بت کله‌ای فروهشتند

نگار کار به یاقوت و بافته به درر

ز زر پخته یکی جرد ساختند او را

چو کوه آتش و گوهر برو به جای شرر

خراج مملکتی تاج و افسرش بوده‌ست

کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر

پس آنگه آنرا کردند سومنات لقب

لقب که دید که نام اندرو بود مضمر

خبر فکندند اندر جهان که از دریا

بتی بر آمد زینگونه و بدین پیکر

مدبر همه خلقست و کردگار جهان

ضیادهندهٔ شمسست و نوربخش قمر

به علم این بود اندر جهان صلاح و فساد

به حکم این رود اندر جهان قضا و قدر

گروه دیگر گفتند، نی که این بت را

بر آسمان برین بود جایگاه و مقر

کسی نیاورد این را بدین مقام که این

ز آسمان به خودی خود آمده‌ست ایدر

بدین بگوید روز و بدان بگوید شب

بدین بگوید بحر و بدان بگوید بر

چو این ز دریا سر بر زد و به خشک آمد

سجود کردند این را همه نبات و شجر

به شیر خویش مر او را بشست گاو و کنون

بدین تقرب خوانند گاو را مادر

ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای

به قول دیو فرو هشته بر خطر لنگر

فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی

به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر

ز بهر شستن آن بت ز گنگ هر روزی

دو جام آب رسیدی فزون ز ده ساغر

از آب گنگ چه گویم که چند فرسنگست

به سومنات بدانجایگاه زلت و شر

گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد

بدو شدندی فریادخواه و پوزشگر

ز کافران که شدندی به سومنات به حج

همی‌گسسته نگشتی به ره نفر ز نفر

خدای خوانند آن سنگ را همی شمنان

چه بیهده سخنست این که خاکشان بر سر

خدای حکم چنان کرده بود کان بت را

ز جای برکند آن شهریار دین پرور

بدان نیت که مر او را به مکه باز برد

بکند و اینک با ما همی‌برد همبر

چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت

به دست خویش به بتخانه در فکند آذر

برهمنان را چندانکه دید سر ببرید

بریده به، سر آن کز هدی بتابد سر

ز خون کشته کز آن بتکده به دریا راند

چو سرخ لاله شد، آبی چو سبز سیسنبر

ز بتپرستان چندان بکشت و چندان بست

که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر

خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود

همه در آرزوی جنگ و جنگ را از در

میان بتکده استاده و سلیح به چنگ

چو روز جنگ میان مصاف، رستم زر

خدنگ ترکی بر روی و سر همی‌خوردند

همی‌نیامد بر رویشان پدید غیر

به جنگ جلدی کردند، لیکن آخر کار

به تیر سلطان بردند عمر خویش به سر

خدایگان را اندر جهان دو حاجت بود

همیشه این دو همی‌خواست ز ایزد داور

یکی که جایگه حج هندوان بکند

دگر که حج کند و بوسه بر دهد به حجر

یکی از آن دو مراد بزرگ حاصل کرد

دگر به عون خدای بزرگ کرده شمر

خراب کردن بتخانه خردکار نبود

بدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمر

چو دل ز سوختن سومنات فارغ کرد

گرفت راه به در باز رفتگان دگر

خمی ز گردش دریا به ره پیش آمد

گسسته شد ز ره امید مردمان یکسر

نبود رهبر کان خلق را بجستی راه

نبود ممکن کان آب را کنند عبر

سوی درازا یک ماه راه ویران بود

رهی به صعبی و زشتی در آن دیار سمر

ز سوی پهنا چندانکه کشتیی دو سه روز

همی‌رود، چو رود مرغ گرسنه سوی خور

درون دریا مد آمدی به روز دو بار

چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبر

چو مد باز شدی بر کرانش صیادان

فرو شدندی و کردندی از میانه حذر

ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد

براند و گفت که این مایه آب را چه خطر

امید خویش به ایزد فکند و پیش سپاه

فکند بارهٔ فرخنده‌پی به آب اندر

به فال نیک شه پر دل آب را بگذاشت

روان شدند همه از پی شه آن لشکر

برآمدند بر آن پی ز آب آن دریا

چنانکه گفتی آن آب بد همی فرغر

نه آنکه هیچ کسی را به تن رسید آسیب

نه آنکه هیچ کسی را به جان رسید ضرر

دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه گذشت

که مد نیامد و نگذشت آبش از میزر

جدا ز مردم بگذشت ز آب آن دریا

بر از دویست هزار اسب و اشتر و استر

بدین طریق ز یزدان چنین کرامت یافت

تو این کرامت ز اجناس معجزات شمر

جز اینکه گفتم، چندین غزات دیگر کرد

به بازگشتن سوی مقام عز و مقر

حصار کندهه را از بهیم خالی کرد

بهیم را به جهان آن حصار بود مفر

قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی

میان دشتی سیراب ناشده ز مطر

میان سنگ، یکی کنده، کنده گرد حصار

نه زان عمل که بود کار کرده‌های بشر

نه راه یافته خصم اندر آن حصار به جهد

نه زان حصار فرود آمدی یکی به خبر

وز آن حصار به منصوره روی کرد و براند

بر آن شماره کجا رند حیدر از خیبر

خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید

دوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و به جر

به آب شور و بیابان پرگزند افتاد

بماندش خانهٔ ویران ز طارم و ز طزر

خفیف را سپه و پیل و مال چندان بود

که بیش از آن نبود در هوا همانا ذر

نداشت طاقت سلطان، ز پیش او بگریخت

چنان که زو بگریزند صد هزار دگر

نگاه کن که بدین یک سفر که کرد، چه کرد

خدایگان جهان شهریار شیرشکر

جهان بگشت و اعادی بکشت و گنج بیافت

بنای کفر بیفکند، اینت فتح و ظفر

زهی مظفر فیروزبخت دولتیار

که گوی برده‌ای از خسروان به فضل و هنر

ازین هنر که نمودی و ره که پیمودی

شهان غافل سرمست را همی چه خبر

تو بر کنارهٔ دریای شور خیمه زدی

شهان شراب زده بر کناره‌های شمر

تو سومنات همی‌سوختی به بهمن ماه

شهان دیگر عود و مثلث و عنبر

به وقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند

تو در شتاب سفر بوده‌ای و رنج سهر

تو آن شهی که ز بهر غزات رایت تو

به سومنات رود گاه و گه به کالنجر

خدایگانا زین پس چو رای غزو کنی

ببر سپاه گشن سوی روم و سوی خزر

به سند و هند کسی نیست مانده، کان ارزد

کز آن تو شود آنجا به جنگ یک چاکر

خراب کردی و بیمرد خاندان بهیم

مگر کنی پس از این قصد خانهٔ قیصر

سپه کشیدی زین روی تا لب دریا

به جایگاهی کز آدمی نبود اثر

به ما نمودی آن چیزها که یاد کنیم

گمان بریم که این در فسانه بود مگر

زمین بماند برین روی و آب پیش آمد

بهیچروی ازین آب نیست روی گذر

اگر نه دریا پیش آمدی به راه ترا

کنون گذشته بدی از قمار و از بربر

ایا به مردی و پیروزی از ملوک پدید

چنان که بود به هنگام مصطفی حیدر

شنیده ام که همیشه چنین بود دریا

که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر

همی‌نماید هیبت، همی‌فزاید شور

همی بر آید موجش برابر محور

سه بار با تو به دریای بیکرانه شدم

نه موج دیدم و نه هیبت و نه شور و نه شر

نخست روز که دریا ترا بدید، بدید

که پیش قدر تو چون ناقصست و چون ابتر

به مال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفت

به قدر با تو نیارد زد، ار بخواهد، بر

چو گرد خویش نگه گرد ، مار و ماهی دید

به گرد تو مه تابان و زهرهٔ ازهر

ز تو خلایق را خرمی و شادی بود

وزو همه خطر جان و بیم غرق و غرر

چو قدرت تو نگه کرد و عجز خویش بدید

چو آبگینه شد آب اندرو ز شرم و حجر

ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد

که شهریارا دریا تویی و من فرغر

همه جهان ز تو عاجز شدند تا دریا

نداشت هیچ کس این قدر و منزلت ز بشر

بزرگوارا کاری که آمد از پدرت

به دولت پدر تو نبود هیچ پدر

به ملکداری تا بود بود و وقت شدن

بماند ازو به جهان چون تو یادگار پسر

همیشه تا نبود جان چو جسم و عقل چو جهل

همیشه تا نبود دین چو کفر و نفع چو ضر

همیشه تا علوی را نسب بود به علی

همیشه تا عمری را شرف بود به عمر

خدایگانی جز مر ترا همی‌نسزد

خدایگان جهان باش و از جهان بر خور

جهان و مال جهان سربسر خنیدهٔ تست

به شهریاری و فیروزی از خنیده بچر

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:48 PM

 

ای دل من ترا بشارت باد

که ترا من به دوست خواهم داد

تو بدو شادمانه‌ای به جهان

شاد باد آنکه تو بدویی شاد

تا نگویی که مر مرا مفرست

که کسی دل به دوست نفرستاد

دوست از من ترا همی‌طلبد

رو بر دوست هر چه باداباد

دست و پایش ببوس و مسکن کن

زیر آن زلفکان چون شمشاد

تا ز بیداد چشم او برهی

از لب لعل او بیابی داد

زلف او حاجب لبست و لبش

نپسندد به هیچ کس بیداد

خاصه بر تو که تو فزون ز عدد

آفرینهای خواجه داری یاد

خواجهٔ سید ستوده هنر

خواجهٔ پاکطبع پاکنژاد

عبد رزاق احمد حسن آنک

هیچ مادر چو او کریم نژاد

آنکه کافیتر و سخیتر ازو

بر بساط زمین قدم ننهاد

خوی او خوب و روی چون خو خوب

دل او راد و دست چون دل راد

کافیان جهان همی‌خوانند

از دل پاک خواجه را استاد

بسته‌هایی گشاده گشت بدو

که ندانست روزگار گشاد

از وزیران چو او یکی ننشست

بر بساط جم و بساط قباد

فیلسوفی به سر نداند برد

سخنی را که او نهد بنیاد

به سخن گفتن آن ستوده سخن

نرم گرداند آهن و پولاد

راد مردان بدو روند همی

کو رسد راد مرد را فریاد

زو تواند به پایگاه رسید

هر که از پایگاه خویش افتاد

بس کسا کو به فر دولت او

کار ویران خویش کرد آباد

خانهٔ او بهشت شد که درو

غمگنان را ز غم کنند آزاد

نزد آن خواجه خادمانش را

هست پاداش خدمتی هفتاد

هیچ شه را چنین وزیر نبود

هیچ مادر چنو کریم نزاد

جمع شد نزد او هزار هنر

که به شادی هزار سال زیاد

پدر و مادر سخاوت و جود

هر دو خوانند خواجه را داماد

پیش دو دست او سجود کنند

چون مغان پیش آذر خرداد

هر که او معدن کریمی جست

به در کاخ او فرو استاد

آفتاب کرام خواهد کرد

لقب او خلیفهٔ بغداد

تا به مرداد گرم گردد آب

تا به دی ماه سرد گردد باد

تا به وقت خزان چو دشت شود

باغهای چو بتکدهٔ نوشاد

با دل شاد باد چو شیرین

دشمنش مستمند چون فرهاد

روزگارش خجسته باد و بر او

مهرگان فرخ و همایون باد

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:47 PM

 

هرکه بود از یمین دولت شاد

دل به مهر جمال ملت داد

هرکه او حق نعمتش بشناخت

میر ما را نوید خدمت داد

طاعت آن ملک به جا آورد

هر که او دل بر این امیر نهاد

وقت رفتن ملک به میر سپرد

لشکر خویش و بنده و آزاد

گفت بر تخت مملکت بنشین

تا به تو نام من بماند یاد

هرچه ویران شد از تغافل من

جهد کن تا مگر کنی آباد

اینت نیکو وصیت و فرمان

ایزد آن شاه را بیامرزاد

اگر آن شاه جاودانه نزیست

این خداوند جاودانه زیاد

گل بخندد ز یاد این بر سنگ

آب گردد ز درد آن پولاد

انده او دل گشاده ببست

رامش میر بسته‌ها بگشاد

شمع داریم و شمع پیش نهیم

گر بکشت آن چراغ ما را باد

گر برفت آن ملک، به ما بگذاشت

پادشاهی کریم و پاکنژاد

سخت خوب آید این دو بیت مرا

که شنیدم ز شاعری استاد:

«پادشاهی گذشت پاکنژاد

پادشاهی نشست فرخزاد»

«برگذشته همه جهان غمگین

وز نشسته همه جهان دلشاد»

«گر چراغی ز ما گرفت جهان

باز شمعی به پیش ما بنهاد»

ای خداوند خسروان جهان

ای جهان را به جای جم و قباد

ملک با رای تو قرار گرفت

بخت در پیش تو به پا استاد

کارهای جهان به کام تو گشت

گفتگوی تو در جهان افتاد

نه شگفت ار ز فر دولت تو

روید از شوره پیش تو شمشاد

تا به شاهی نشستی از پی تو

هفت کشور همی‌شود هفتاد

خلق را قبله گشت خانهٔ تو

همچو زین پیش خانهٔ نوشاد

پدر پیشبین تو به تو شاه

بس قوی کرد ملک را بنیاد

ملک چون کشت گشت و تو باران

این جهان چون عروس و تو داماد

چاکرانند بر در تو کنون

برتر از طوس نوذر و کشواد

از پی تهنیت خلیفه به تو

بفرستد کس، ار بنفرستاد

ای امیری که در زمانهٔ تو

نیست شد نام ز فتی و بیداد

کف به رادی گشاده، چشم به مهر

دست دادت خدای با کف راد

زائر از تو به خرمی و طرب

درم از تو به ناله و فریاد

تخت شاهی و پادشاهی و ملک

بر تو و بر زمانه فرخ باد

چون پدر کامکار باش که تو

پدر دیگری به رسم و نهاد

ماه خرداد بر تو فرخ باد

آفرین باد بر مه خرداد

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:47 PM

 

هر روز مرا عشق نگاری به سر آید

در باز کند ناگه و گستاخ درآید

ور در به دو سه قفل گرانسنگ ببندم

ره جوید و چون مورچه از خاک برآید

ور شب کنم از خانه به جای دگر آیم

او شب کند از خانه به جای دگر آید

جورم ز دل خویشست از عشق چه نالم

عشق ارچه درازست هم آخر به سرآید

دل عاشق آنست که بی عشق نباشد

ای وای دلی کو ز پی عشق برآید

گر عاشق عشقست و غم عشق مر او راست

آخر نه غم عشق مر او را به سر آید

دل چون سپری گردد اندوه ندارم

گر کوه احد برفتد و بر جگر آید

نی نی غلطست این ز همه چیزی دل به

گر دل به سر آید چه خلل در بصر آید

دل خواهد و دل داند و دل شاد بپاید

گر ز آمدن شاه بر ما خبر آید

شاه ملکان میرمحمد که مر او را

هر ساعتی از فضل درختی به بر آید

نشگفت هنر زان گهر ویژه که او راست

چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید

گر سایهٔ دستش به حجر برفتد از دور

چون جانوران جنبش اندر حجر آید

با طالع او دولت و فیروزی یارست

از دولت و فیروزی فتح و ظفر آید

بیداد نباشد سزد ار سر بفرازد

هر شاه که او را چو محمد پسر آید

این لفظ که من گفتم و من خواهم گفتن

بر جان و دل دشمن او کارگر آید

ناید ز شهان صد یک از آن کاید از آن شاه

ناید ز سها صد یک از آن کز قمر آید

ای وای سپاهی که به جنگ ملک آید

ای وای درختی که به زیر تبر آید

آن همت و آن دولت و آن رای که او راست

او را که خلاف آرد و با او که برآید

با یوز رود کس به طلب کردن آهو؟

آنجای که غریدن شیران نر آید

گویی نشنیده‌ست و نداند که حذر چیست

او را و پدر را همه ننگ از حذر آید

جاوید زیند این ملکان تا بر ایشان

هر روز به خدمت ملکی نامور آید

جاه و خطرست ایدر و مرد خردومند

صد حیله کند تا بر جاه و خطر آید

درگاه ملک جای شهانست و شهان را

زان در شرف افزاید و زان در بطر آید

دولت چو بزرگان جهان از پی خدمت

هر روزه به دو وقت مر او را به در آید

دولت که بود کو به در شاه نیاید

هرکس به دو پای آید، دولت به سر آید

از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح

هر روز بدان درگه چندین نفر آید

مادح بر او پوید زیرا که ز مدحش

الفاظ نکت گردد و معنی غرر آید

من مدحت او چونکه همی مختصر آرم

آری چو سخن نیک بود مختصر آید

تا ماه شب عید گرامی بود و دوست

چون رفته عزیزی که همی از سفر آید

با تاج و کمر باد و چنان باد که هر شاه

هر روز به خدمت بر او با کمر آید

زین جشن خزان خرمی و شادی بیند

چندانکه در ایام بهاری مطر آید

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:47 PM

 

یمین دولت شاه زمانه با دل شاد

به فال نیک کنون سوی خانه روی نهاد

بتان شکسته و بتخانه‌ها فکنده ز پای

حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد

هزار بتکده کنده قوی‌تر از هرمان

دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد

گذاره کرده بیابانهای بی‌فرجام

سپه گذاشته از آبهای بی فرناد

گذشته با بنه زانجا که مایه گیرد ابر

رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد

ز ملک و ملکت چندین امیر یافته بهر

ز گنج بتکدهٔ سومنات یافته داد

کنون دو چشم نهاده‌ست روز و شب گویی

به فتحنامهٔ خسرو خلیفهٔ بغداد

خلیفه گوید کامسال همچو هر سالی

گشاده باشد چندین حصار و آمده شاد

خبر ندارد کامسال شهریار جهان

بنای کفر فکنده‌ست و کنده از بنیاد

بقاش باد که از تیغ او و بازوی اوست

بنای کفر خراب و بنای دین آباد

ز بهر قوت دین با ولایت پرویز

هزار بار به تن رنجکشتر از فرهاد

ز بسکه رنج سفر بر تن شریف نهد

همی‌ندانم کان تن تنست یا پولاد

برابر یکی از معجزات موسی بود

در آب دریا لشکر کشیدن شه راد

شه عجم را چون معجزه کرامتهاست

پدید گشت که آن از چه روی و از چه نهاد

من از کرامت او یک حدیث یاد کنم

چنانکه بر دل تو دیرها بماند یاد

به سومنات شد امسال و سومنات بکند

در این مراد بپیمود منزلی هشتاد

به ره ز دریا بگذشت و آب دریا را

چو آب جیحون بیقدر کرد و جسرگشاد

در آن زمان که ز دریای بیکران بگذشت

بسی میان بیابان بیکرانه فتاد

نه منزلی بود آنجا به منزلی معروف

نه رهبری بود آنجا به رهبری استاد

بماند خیره و اندیشه کرد و با خود گفت

کزین ره آید فردا بدین سپه بیداد

چنان نمود ملک را که ره ز دست چپست

برفت سوی چپ و گفت هر چه باداباد

در این تفکر مقدار یک دو میل براند

ز رفته باز پشیمان شد و فرو استاد

ز دست راست یکی روشن پدید آمد

چنانکه هرکس از آن روشنی نشانی داد

همه بیابان زان روشنایی آگه شد

چو جان آذر خرداد ز آذر خرداد

برفت بر دم آن روشنی و از پی آن

به جستجوی سواران جلد بفرستاد

به جهد و حیله در آن روشنی همی‌برسید

سوار جلد بر اسب جوان تازی زاد

ملک همی‌شد و آن روشنائی اندر پیش

که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد

سرای پرده و جای سپه پدید آمد

دل سپاه شد از رنج تشنگی آزاد

کرامتی نبود بیش ازین و سلطان را

چنین کرامت باشد نه هفت، خود هفتاد

همه کرامت از ایزد همی‌رسید به وی

بدان زمان که کم از بیست ساله بود به زاد

مگو مگوی که چون کیقباد یا چو جم‌ست

حدیث او دگرست از حدیث جم و قباد

چو زو حدیث کنی از شهان حدیث مکن

خطا بود که تخلص کنی همای به خاد

همیشه تا نبود نسترن چون سیسنبر

چنانکه تا نبود شنبلید چون شمشاد

همیشه تا که گل آبگون ز لالهٔ لعل

پدید باشد و خیری ز سوسن آزاد

یمین دولت محمود شهریار جهان

به شهریاری و رادی و خسروی بزیاد

سپهر با او پیوسته تازه روی و مطیع

چنانکه مادر دخترپرست با داماد

بهار تازه برو فرخجسته باد و بی او

زمانه را و جهان را بهار تازه مباد

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:47 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 41

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289939
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث