به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

یمین دولت شاه زمانه با دل شاد

به فال نیک کنون سوی خانه روی نهاد

بتان شکسته و بتخانه‌ها فکنده ز پای

حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد

هزار بتکده کنده قوی‌تر از هرمان

دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد

گذاره کرده بیابانهای بی‌فرجام

سپه گذاشته از آبهای بی فرناد

گذشته با بنه زانجا که مایه گیرد ابر

رسیده با سپه آنجا که ره نیابد باد

ز ملک و ملکت چندین امیر یافته بهر

ز گنج بتکدهٔ سومنات یافته داد

کنون دو چشم نهاده‌ست روز و شب گویی

به فتحنامهٔ خسرو خلیفهٔ بغداد

خلیفه گوید کامسال همچو هر سالی

گشاده باشد چندین حصار و آمده شاد

خبر ندارد کامسال شهریار جهان

بنای کفر فکنده‌ست و کنده از بنیاد

بقاش باد که از تیغ او و بازوی اوست

بنای کفر خراب و بنای دین آباد

ز بهر قوت دین با ولایت پرویز

هزار بار به تن رنجکشتر از فرهاد

ز بسکه رنج سفر بر تن شریف نهد

همی‌ندانم کان تن تنست یا پولاد

برابر یکی از معجزات موسی بود

در آب دریا لشکر کشیدن شه راد

شه عجم را چون معجزه کرامتهاست

پدید گشت که آن از چه روی و از چه نهاد

من از کرامت او یک حدیث یاد کنم

چنانکه بر دل تو دیرها بماند یاد

به سومنات شد امسال و سومنات بکند

در این مراد بپیمود منزلی هشتاد

به ره ز دریا بگذشت و آب دریا را

چو آب جیحون بیقدر کرد و جسرگشاد

در آن زمان که ز دریای بیکران بگذشت

بسی میان بیابان بیکرانه فتاد

نه منزلی بود آنجا به منزلی معروف

نه رهبری بود آنجا به رهبری استاد

بماند خیره و اندیشه کرد و با خود گفت

کزین ره آید فردا بدین سپه بیداد

چنان نمود ملک را که ره ز دست چپست

برفت سوی چپ و گفت هر چه باداباد

در این تفکر مقدار یک دو میل براند

ز رفته باز پشیمان شد و فرو استاد

ز دست راست یکی روشن پدید آمد

چنانکه هرکس از آن روشنی نشانی داد

همه بیابان زان روشنایی آگه شد

چو جان آذر خرداد ز آذر خرداد

برفت بر دم آن روشنی و از پی آن

به جستجوی سواران جلد بفرستاد

به جهد و حیله در آن روشنی همی‌برسید

سوار جلد بر اسب جوان تازی زاد

ملک همی‌شد و آن روشنائی اندر پیش

که روز نو شد و درهای روشنی بگشاد

سرای پرده و جای سپه پدید آمد

دل سپاه شد از رنج تشنگی آزاد

کرامتی نبود بیش ازین و سلطان را

چنین کرامت باشد نه هفت، خود هفتاد

همه کرامت از ایزد همی‌رسید به وی

بدان زمان که کم از بیست ساله بود به زاد

مگو مگوی که چون کیقباد یا چو جم‌ست

حدیث او دگرست از حدیث جم و قباد

چو زو حدیث کنی از شهان حدیث مکن

خطا بود که تخلص کنی همای به خاد

همیشه تا نبود نسترن چون سیسنبر

چنانکه تا نبود شنبلید چون شمشاد

همیشه تا که گل آبگون ز لالهٔ لعل

پدید باشد و خیری ز سوسن آزاد

یمین دولت محمود شهریار جهان

به شهریاری و رادی و خسروی بزیاد

سپهر با او پیوسته تازه روی و مطیع

چنانکه مادر دخترپرست با داماد

بهار تازه برو فرخجسته باد و بی او

زمانه را و جهان را بهار تازه مباد

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:47 PM

 

چندانکه جهانست ملک شاه جهان باد

با دولت پاینده و با بخت جوان باد

تا بود ملک شهرده و شهرستان بود

همواره چنان شهرده و شهرستان باد

چونانکه ازو عالمی از بد به امانند

جان و تن او از همه بدها به امان باد

شاهان جهان را ز نهیبش تن و جان نیست

جان و تن شاهانش فدای تن و جان باد

آن کز تن او هرگز کم خواهد مویی

در حسرت و اندیشه چنان ایلک و خان باد

تا خواسته با قارون در خاک نهانست

بدخواه و بداندیشش در خاک نهان باد

آن را که به کین جستن او تیر و کمان خواست

بیرون شدش از گیتی با تیر و کمان باد

در کینهٔ او کینه گزاران جهان را

آنجا که همه سود بجویند زیان باد

وان کس که نباشد به جهانداری او شاد

مقهور و نگونسار و نژند دو جهان باد

دستش به رسانیدن ارزاق ضمان شد

بختش به همه خوبی و نیکیش ضمان باد

هر کار که کرده‌ست ستوده‌ست چو نامش

هر کار کزین پس بکند نیز چنان باد

آنجا که نهد روی به غزو و به جز از غزو

با دولت و با لشکر انبوه و گران باد

از دولت او هر چه گمان بود یقین شد

از دولت خصم آنچه یقین بود گمان باد

وان کس که زبان کرد به بد گفتن او تیز

در دست اجل خشک لب و خشک زبان باد

اندر سیر شاه چه بد تاند گفتن

بدگوی بداندیش که خاکش به دهان باد

دلشاد مباد آنکه بدو شاد نباشد

وانکس که بدو شاد بود شاد روان باد

در خانهٔ بدخواه به نفرینش نو نو

هر روز دگر محنت و دیگر حدثان باد

وانکس که هزیمت شد ازین خسرو و جان برد

چون از غم جان رسته شد، اندر غم نان باد

تا در تن و بازوی کسی زور و توانست

اندر تن و بازوی ملک زور و توان باد

چونانکه کران نیست شمار هنرش را

شاهیش بی‌اندازه و بیحد و کران باد

هر شاه که یکروز میان بسته به شاهی

در خدمت فرخندهٔ او بسته میان باد

امروز جهاندار و خداوند جهان اوست

همواره جهاندار و خداوند جهان باد

از مشرق تا مغرب رایش به همه جای

گه شاه برانگیز و گهی شاه نشان باد

هر ماه به شهری علم شاهی شاهان

زیر سم اسبانش نگون باد و ستان باد

تا پادشهان صدرگه آرایند او را

بر گاه شهی مسکن و در صدر مکان باد

از هیبت او روز بداندیش چو شب شد

نوروز مخالف هم ازینگونه خزان باد

آن تیغ و سنان را که بدو حرب کند شاه

چرخ و فلک و دولت منصور فسان باد

هر ساعتی اندر دل و در خانهٔ کفار

درد و فزع و ناله و فریاد و فغان باد

آراستن دین همه زان تیغ و سنانست

برداشتن کفر بدان تیغ و سنان باد

وان را که نخواهد که در این خانه بود ملک

اندر همهٔ ملک نه خان باد و نه مان باد

جنگش همه با کافر و با دشمن دینست

شغلش همه با رامش و آرامش جان باد

در دولت و در مرتبت و مملکت او را

چندانکه بخواهد ز خداوند زمان باد

هر ساعت و هر وقت ز خشنودی ایزد

بر دولت آیندهٔ او تازه نشان باد

ماه رمضان بود بدو فرخ و میمون

شوال به از فرخ و میمون رمضان باد

او را همه آن باد که او خواهد دایم

وان چیز که بدخواهان خواهند جز آن باد

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:47 PM

 

دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوست

سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست

با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ

سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست

نه به اندازه کند کار و نگویم که مکن

چکنم پس که مرا جان و جهان در بر اوست

از همه خلق دل من سوی او دارد میل

بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست

سرو را ماند کورده گل سوری بار

بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست

مادرش گفت پسر زایم، سرو و مه زاد

پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست

آن رخ چون گل بشکفته و بالای چو سرو

خواجه دیده‌ست همانا که رهش بر در اوست

خواجهٔ سید بوبکر حصیری که خدای

هرچه داده‌ست بدو، در خور او، وز در اوست

مهتر محتشمانست به حشمت نه به زاد

از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست

هر که از چاکری و خدمت او رنج برد

رنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوست

چاکری کردن او در شرف از میری به

ور نه چون چشم همه میران بر چاکر اوست

دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست

خرد دشمن او در سخن مضمر اوست

دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد

که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست

هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود

ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست

آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف

که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست

مهر فرزندی بر خواجه فکنده‌ست جهان

زانکه چون مادر انده‌خور و انده‌بر اوست

دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست

که جهان مادر او نیست که مادندر اوست

کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد

کاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست

او کریمیست عطابخش و کریمی که مدام

روزی خلق بدان دست ولی‌پرور اوست

دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ

که مه زود رو اندر طلب معبر اوست

نتوان گفت که دریای دمان را دگرست

نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست

از کریمی دل او سیر شود هرگز نه

این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست

دست او همچو درختیست که چشم همه خلق

به بهار و به خزان بر گل و برگ و بر اوست

بر تن هیچ کس از هیچ ستمگر نبود

آن ستم، کز کف بخشندهٔ او بر زر اوست

گر به کف گیرد ساغر به خروش آید زر

آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست

هرچه در گیتی از معنی خواهندگی‌ست

نام او با صلت نیکو در دفتر اوست

این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست

ای خنک آن کس کو را خوی پیغمبر اوست

سببی باید تا فخر توان کرد بدان

رادی و فخر و بزرگی سبب مفخر اوست

مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه

مخبری در خور منظر به جهان مخبر اوست

همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای

وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست

عید او فرخ و او شاد به فرخنده بتی

که گه استاده می‌اندر کف و گه در بر اوست

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:47 PM

 

من ندانم که عاشقی چه بلاست

هر بلایی که هست عاشق راست

زرد و خمیده گشتم از غم عشق

دو رخ لعلفام و قامت راست

کاشکی دل نبودیم که مرا

اینهمه درد و سختی از دل خاست

دل بود جای عشق و چون دل شد

عشق را نیز جایگاه کجاست

دل من چون رعیتیست مطیع

عشق چون پادشاه کامرواست

برد و برد هر چه بیند و دید

کند و کرد هر چه خواهد و خواست

وای آن کو به دام عشق آویخت

خنک آن کو ز دام عشق رهاست

عشق بر من در عنا بگشاد

عشق سر تا به سر عذاب و عناست

در جهان سخت‌تر ز آتش عشق

خشم فرزند سیدالوزراست

میر ابوالفتح کز فتوت و فضل

در جهان بی‌شبیه و بی‌همتاست

صفتش: مهتر گشاده کفست

لقبش: خواجهٔ بزرگ عطاست

به سخا نامورتر از دریاست

گرچه او را کمینه فضل سخاست

دست او هست ابر و دریا دل

ابر شاگرد و نایبش دریاست

بخشش او طبیعی و گهریست

بخشش دیگران به روی و ریاست

راد مرد و کریم و بی‌خللست

راد و یکخوی و یکدل و یکتاست

نیکویی را ثواب هفتادست

از خدا و بر این رسول گواست

اندکست این ز فضل او هر چند

کس نگفته‌ست کاند کیش چراست

آن خواجه غریبتر که ازو

خدمتی را هزار گونه جزاست

اثر نعمت و عنایت او

بر همه کس چو بنگری پیداست

ادبا را شریک دولت کرد

دولت خواجه دولت ادباست

شعرا را رفیق نعمت کرد

نعمت خواجه نعمت شعراست

هر تنی زیر بار منت اوست

هر زبانی به شکر او گویاست

او ز جود و ز فضل تنها نیست

در همانند خویشتن تنهاست

طبع او چون هواست روشن و پاک

روشن و پاک بی‌بهانه هواست

هر که با او به دشمنی کوشد

روز او از قیاس بی‌فرداست

تیغ او بر سر مخالف او

از خدای جهان نبشته قضاست

دشمن او ازو به جان نرهد

ور همه پروریدهٔ عنقاست

گر چه آباش سیدان بودند

او به هر فضل سید آباست

دست او را مکن قیاس به ابر

که روا نیست این قیاس و خطاست

گر چه گیتی ز ابر تازه شود

اندرو بیم صاعقه‌ست و بلاست

تا هوا را گشادگی و خوشیست

تا زمین را فراخی و پهناست

شادمان باد و یافته ز خدای

هر چه او را مراد و کام و هواست

مهرگانش خجسته باد چنان

کو خجسته پی و خجسته لقاست

کاندرین مهرگان فرخ پی

زو مرا نیم موزه نیم قباست

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:47 PM

 

ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست

از همه ترکان چون ترک من امروز کجاست

مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش

سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست

همه نازیدن آن ماه به دیدار منست

همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست

او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست

مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست

روی او را من از ایزد به دعا خواسته‌ام

آنچنان روی ز ایزد به دعا باید خواست

دل من خواست همی بر کف او دادم دل

ور به جای دل، جان خواهد، بدهم که سزاست

اندرین عشق مرا نیز ملامت مکنید

کاین قضاییست بر این سر که ندانم چه قضاست

مردمان گویند این دل شدهٔ کیست براو

که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست

در دلم هیچ کسی دست نیابد به بدی

تا درو مدحت فرزند وزیرالوزراست

خواجهٔ سید حجاج علی بن الفضل

آنکه از بار خدایان جهان بی‌همتاست

روز و شب درگه او خانهٔ اهل هنرست

سال و مه مجلس او مسکن و جای ادباست

به سخا مردهٔ صد ساله همی زنده کند

این سخا معجز عیسی ست همانا نه سخاست

همچو بر شاخ درختان اثر باد بهار

اثر نعمت او بر همه گیتی پیداست

همچنو ما همه از نعمت او بهره‌وریم

پس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماست

مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو

وین دو چیزست که او را به جهان کام و هواست

سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست

روز و شب در سخن زائر و تدبیر عطاست

همه نازیدنش از دیدن زوار بود

وامق است او به مثل گوئی و زائر عذر است

کهتری را بر او خدمت جاه و کرمست

خدمتی را بر او نعمت بسیار جزاست

خدمت فرخ او باید ورزید امروز

هر که را آرزوی نعمت و ناز فرداست

مرد را خدمت یکروزهٔ آن بارخدای

گر چه مسرف بود و مفرط، صد ساله نواست

مهتران سپهی عاشق مهر و درمند

بس درمهای درستست و بر این قول گواست

دل خواجه‌ست که هرگز نگراید به درم

دل خواجه نه دلستی که همانا دریاست

از پی عرض نگهداشتن و جاه عریض

خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست

چونکه داور بود او داور بی غل و غشست

چونکه حاکم بود او حاکم بی‌روی و ریاست

ضعفا را به همه حالی یارست و خدای

یار آنست به هر وقت که یار ضعفاست

هم ز بهر ضعفا مال خداوند بسا

بپذیرفت و بیفزود و برآورد و بکاست

نامه‌ای کرد سوی خواجهٔ سید که به فضل

شغل آن کار کفایت کن، کان کار تراست

هم دل خلق نگه دارد و هم مال امیر

کارفرمای چنین در همه آفاق کجاست

رمضان آمد و دیوان مؤونت برداشت

خلق را گفت مرا شادی از ایام شماست

مردمان اکنون دانند که چون باید خفت

مردمان اکنون دانند که چون باید خاست

لاجرم بر تن و بر جان امیر از همه خلق

روز تا روز به نیکی ز دگرگونه دعاست

گر کسی گوید کافیتر و کاملتر ازو

هیچ مهتر بود، این لفظ چنان دان که خطاست

در جهان با نظر او نه بلا ماند و نه غم

نظر نیکوی او نفی غم و دفع بلاست

از حلیمی چو زمینست و به رادی چو فلک

از تمامی چو جهانست و به پاکی چو هواست

تا فلکها را دورست و بروجست و نجوم

تا کواکب را سیرست و فروغست و ضیاست

تا به سال اندر سه ماه بود فصل ربیع

نه مه دیگر صیفست و خریفست و شتاست

مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد

که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست

شادمان باد و نصیبش ز جهان نعمت و ناز

نعمت و نازی کان را نه زوال و نه فناست

دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد

که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:47 PM

 

گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست

هر روز به ترکستان عیدی و بهاریست

ور چون تو به چین کرده ز نقاشان نقشیست

نقاش بلا نقش کن و فتنه نگاریست

آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینیست

باریک میان تو چو از کتان تاریست

روی تو مرا روز و شب اندوهگساریست

شاید که پس از انده، اندوهگساریست

بر ماه ترا دو گل سیراب شکفته‌ست

در هر دلی از دیدن آن دو گل خاریست

تو بار خدای همه خوبان خماری

وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست

از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه‌ست

هر روز مرا با تو دگرگونه شماریست

سه بوسه مرا بر تو وظیفه‌ست ولیکن

آگاه نیی کز پس هر بوسه کناریست

ای من رهی آن رخ گلگون، که تو گویی

در بزم امیر الامرا تازه نگاریست

یوسف پسر ناصردین آنکه مر او را

بر گردن هر زایرش از منت باریست

از بخشش او در کف هر زایر گنجیست

وز هیبت او در دل هر حاسد ماریست

در بزم، درمباری و دینارفشانیست

در رزم، مبارز شکر و شیر شکاریست

در چاکرداری و سخا سخت ستوده‌ست

او سخت سخی مهتری و چاکرداریست

بر درگه او بودن هر روزی فخریست

بی‌خدمت او رفتن هر گامی عاریست

ای بارخدایی که ز دریای کف تو

دریای محیط ارچه بزرگست کناریست

جیحون بر یک دست تو انباشته چاهیست

سیحون بر دست دگرت خشک شیاریست

چتر سیه و رایت تو سایه فکنده‌ست

در هند به هر جای که حصنی و حصاریست

از تیر تو دربارهٔ هر حصنی راهیست

وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست

شمشیر تو پشت سپه شاه جهان را

از آهن و از روی بر آورده جداریست

از هیبت تو خصم ترا بر سر و بر تن

هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست

بدخواه تو چون ناژ ببیند بهراسد

پندارد کان از پی او ساخته داریست

ور خاربنی بیند در دشت بترسد

گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست

ور ذره به چشم آیدش آسیمه بماند

گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست

در هر سخنی زان تو علمی و سخاییست

در هر نکتی زان تو حلمی و وقاریست

کوهی که بر او زلزله قادر نشد او را

از حلم تو یکی ذره سکونی و قراریست

ای نیزهٔ تو همچو درختی که مر او را

در هر گرهی از دل بدخواه تو باریست

هنگام خزانست و خزان را به رز اندر

نونو ز بتی زرین هر جای بهاریست

بنموده همه راز دل خویش جهان را

چون ساده‌دلان هر چه به باغ اندر ناریست

بر دست حنا بسته نهد پای به هر گام

هر کس که تماشاگه او زیر چناریست

رز لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد

غم را مگر اندر دل رز راهگذاریست

هر برگی ازو گونهٔ رخسار نژندیست

هر شاخی ازو صورت انگشت نزاریست

نرگس ملکی گشت همانا که مر او را

در باغ ز هرشاخ دگرگونه نثاریست

آن آمدن ابر گسسته نگر از دور

گویی ز کلنگان پراکنده قطاریست

ای آنکه مرا درگه تو خوشتر جاییست

وی آنکه مرا خدمت تو برتر کاریست

تا در بر هر پستی پیوسته بلندیست

تا در پس هر لیلی آینده نهاریست

با دولت فرخنده همی‌باش همه سال

کاین دولت فرخنده ترا فرخ یاریست

بگزار حق مهرمه ای شه که مه مهر

نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:47 PM

 

ای ملک گیتی، گیتی تراست

حکم تو بر هرچه تو خواهی رواست

در خور تو وز در کردار تست

هر چه درین گیتی مدح و ثناست

نام تو محمود بحق کرده‌اند

نام چنین باید با فعل راست

طاعت تو دینست آن را که او

معتقد و پاکدل و پارساست

هر که ترا عصیان آرد پدید

کافر گردد اگر از اولیاست

از پی کم کردن بدمذهبان

در دل تو روز و شب اندیشه‌هاست

سال و مه اندر سفری خضروار

خوابگه و جای تو مهد صباست

ایزد کام تو به حاصل کناد

ما رهیان را شب و روز این دعاست

تا سر آنان چو گیا بدروی

کایشان گویند جهان چون گیاست

ای ملکی کز تو به هر کشوری

بهرهٔ بی دینان گرم و عناست

گرد سپاه تو، کجا بگذرد

چشم مسلمانان را توتیاست

هر که وفادار تو باشد بطبع

هر چه امیدست مر او را رواست

وانکه دو تا باشد با تو به دل

تا دل فرزندان با او دو تاست

گر چه حریصی تو به جنگ ملوک

ور چه ترا پیشه همیشه وغاست

تیغ تو روی ملکان دیده نیست

طاقت پیکار تو ای شه کراست

هر که بنگریزد و شوخی کند

مستحق هر بدی و هر بلاست

میر ری از بهر تو گم کرده راه

ور چه به هر گوشهٔ ری رهنماست

جز در تو راه گریزیش نیست

آمدن او نه به کام و هواست

نعمت ایزد را شاکر نبود

گفت چنین نعمت زیبا مراست

کافر نعمت شد و نسپاس گشت

کافر نعمت را شدت جزاست

ایزد بگماشت ترا تا به تو

نعمت او کم شد و دولت بکاست

هیچ کسی را ز تو بد نامده‌ست

کو نه بدان و به بتر زان سزاست

حصن خداییست شها حصن تو

حصن تو دور از قدر و از قضاست

بستهٔ ایزد بود از فعل خویش

هر که به بند تو ملک مبتلاست

ملک ری از قرمطیان بستدی

میل تو اکنون به منا و صفاست

آنچه به ری کردی هرگز که کرد

یا به تمنا که توانست خواست

لافزنانی را کردی به دست

کایشان گفتند جهان زان ماست

شیر ندارد دل و بازوی ما

کوشش ما بر دل بازو گواست

روز مصاف و گه ناموس و ننگ

هر یکی از ما چو یکی اژدهاست

هر که به ما قصد کند پیش ما

زود جهد گر که عمد یا خطاست

از بن دندان بکند، هر که هست

آنچه بدان اندر ما را رضاست

اینهمه گفتند ولیکن کنون

گفته و ناگفتهٔ ایشان هباست

حاجب تو چون به در ری رسید

هیچ کس از جای نیارست خاست

همچو زنانشان بگرفتی همه

اشتلم ایشان اکنون کجاست

آنکه سقط گفت همی بر ملا

اکنون از خون جگر او ملاست

دار فرو بردی باری دویست

گفتی کاین در خور خوی شماست

هر که از ایشان به هوی کار کرد

بر سر چوبی خشک اندر هواست

بسکه ببینند و بگویند کاین

دار فلان مهتر و بهمان کیاست،

این را خانه به فلان معدنست

وان را اقطاع فلان روستاست

هیچ شهی با تو نیارد چخید

گر چه که با لشکر بی‌منتهاست

تهنیت آوردن نزدیک تو

از قبل مملکت ری خطاست

تهنیت گیتی گویم ترا

زانکه همه گیتی چون ری تراست

گر چه نخواهد دل تو آن تست

هرچه بر از خاک و فرود از سماست

دانم و از رای تو آگه شدم

کاین ز توانگر دلی و از سخاست

هیچ ملک نیست در ایام تو

کان ملکی نز تو مر او را عطاست

خانهٔ بیدینان گیری همه

راست خوی تو چو خوی انبیاست

تو چو سلیمانی و ری چون سبا

حاجب تو آصف بن بر خیاست

نی نی این لفظ نیاید درست

معنی این لفظ نه بر مقتضاست

آصف تختی ز سبا برگرفت

تو ملکی کاو را صد چون سباست

معجزهٔ دولت تست او و باز

دولت تو معجزهٔ مصطفاست

دولت و اقبال و بقای تو باد

چندان کاین چرخ فلک را بقاست

گم باد از روی زمین آن کسی

کو را مهر تو ز روی ریاست

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:47 PM

 

باغ دیبا رخ پرند سلب

لعبگر گشت و لعبهاش عجب

گه دهد آب را ز گل خلعت

گاهی از آب لاله را مرکب

گه بهشتی شود پر از حورا

گه سپهری شود پر از کوکب

بیرم سبز برفکنده بلند

شاخ او کرده بسدین مشجب

بوستان گشت چون ستبرق سبز

آسمان گشت چون کبود قصب

حسد آید همی ز بس گلها

آسمان را ز بوستان هر شب

آب همرنگ صندل سوده‌ست

خاک همبوی عنبر اشهب

سبزه گشت از در سماع و شراب

روز گشت از در نشاط و طرب

هر گلی را به شاخ گلبن بر

زند بافیست با هزار شغب

بلبلان گوییا خطیبانند

بر درختان همی‌کنند خطب

باز بر ما وزید باد شمال

آن شمال خجسته پی مرکب

بوستان شکفته پنداری

دارد از خلعت امیر سلب

میر یوسف برادر سلطان

ناصر علم و دستگیر ادب

جود را عنصرست وقت نشاط

عفو را گوهرست گاه غضب

خشم او برنتابدی دریا

گر برو حلم نیستی اغلب

وقت فخر و شرف سخاوت و جود

به دل و دست او کنند نسب

از کف او چنان هراسد بخل

که تن آسان تندرست از تب

زانکه همرنگ روی دشمن اوست

ننهد در خزانه هیچ ذهب

خواسته بدهد و نخواهد شکر

این صوابست و آن دگر اصوب

ای ترا مردمی، شریعت و کیش

ای ترا جود، ملت و مذهب

زر چو کاهست و دست راد تو باد

پیشگاه خزانهٔ تو مهب

خلق را برتر از پرستش تو

نیست چیزی پس از پرستش رب

هر که را دستگاه خدمت تست

بس عجب نیست گر بود معجب

با همه مهتران یکیست به کسب

هر که را خدمتت بود مکسب

از پی خدمت مبارک تو

مهتران کهتری کنند طلب

مر ترا معجزاتهای قویست

زیر شمشیر تیز و زیر قصب

روز هیجا که برکشی ز نیام

خنجری چون زبانه‌ای ز لهب،

نشناسد ز بس تپد مریخ

که حمل برج اوست یا عقرب

هر کجا جنگ ساختی، بر خون

بتوان راند زورق و زبزب

هر که با تو به جنگ گشت دچار

با ظفر نزد او یکیست هرب

دشمنت هر کجا نگاه کند

یا نهان جای اوست یا مهرب

مسکن دشمن تو بود و بود

هر زمینی کز او نروید حب

ای به آزادگی و نیکخویی

نه عجم چون تو دیده و نه عرب

آنچه تو کرده‌ای به اندک سال

اندر اخبار خوانده نیست و هب

بازگیری به تیغ روز شکار

گرگ را شاخ و شیر را مخلب

باز کردی به تیغ وقت شکار

پیل را ناب و استخوان و عصب

جز تو نگرفت کرگ را به کمند

ای ترا میر کرگگیر لقب

بس مبارز که زیر گرز تو کرد

پشت چون پشت مردم احدب

کشتن شیر شرزهٔ تبت

چشم زخم تو شاه بود سبب

تا بود «سیستان» برابر «بست»

تا بود «کش» برابر «نخشب»

تا به بحر اندرست وال و نهنگ

تا به گردون برست راس و ذنب

شادمانه زی و تن آسان باش

به عدو بازدار رنج و تعب

سال امسال تو ز پار اجود

روز امروز تو ز دی اطیب

می ستان از کف بتان چگل

لاله رخسار و یاسمین غبغب

آنکه زلفش چو خوشهٔ عنبست

لبش از رنگ همچو آب عنب

دایم از مطربان خویش به بزم

غزل شاعران خویش طلب

شاعرانت چو رودکی و شهید

مطربانت چو سرکش و سرکب

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:47 PM

 

ز آفتاب جدا بود ماه چندین شب

همی‌دوید به گردون بر آفتاب طلب

خمیده گشته ز هجران و زرد گشته ز غم

نزار گشته ز عشق و گداخته ز تعب

چو آفتاب طلب نزد آفتاب رسید

نشاط کرد و طرب کرد و بود جای طرب

فرو نشست بر آفتاب و روشن کرد

به روی روشن او چشم تیرهٔ چون شب

چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی

گذار کرد بدین درهمی دو روز و دو شب

ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل

زعشق هرکه خجل شد ازو مدار عجب

بر آسمان شب دوشین نماز شام پگاه

فرو کشید بر آن روی او کبود قصب

برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود

حلال کرد به ما بر حرام کردهٔ رب

اگر که دور شد از آفتاب ماه رواست

ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب

بدین طرب همه شب دوش تا سپیدهٔ بام

همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب

نماز شام همه نیکوان به عید شدند

طرب کنان و تماشا کنان و خندان لب

بنفشه زلف من اندر میانشان گفتی

چو ماه بود و دگر نیکوان همه کوکب

ز دور هر که مر او را بدید پیر و جوان

به خوبتر لقبی گفت سیدا مرحب

به عید رفت به یک نام و بازگشت ز عید

نهاده خلق مر او را هزارگونه لقب

هوا هزار فزونست و مر مرا دو هواست

و زان دو دور ندانم شدن به هیچ سبب

هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی

هوای خدمت آن خواجهٔ بزرگ نسب

جلیل، عبدالرزاق احمد آنکه برش

ز جان عزیزترند اهل علم و اهل ادب

امید خدمت آن خواجه پشت راست کند

بر آن کسی که مر او را زمانه کرد احدب

کمینه مرغی کز باغ او به دشت شود

ز چنگ باز به منقار بر کشد مخلب

به روز معرکه با دشمن خدای، علی

به ذوالفقار نکرد آنچه او کند به قصب

گهی که علم افادت کند سجود کند

ز بس فصاحت او، پیش او، روان وهب

ستارگان همه خوانند نام او که بوند

به زیر مرکب او بر کواکب مثقب

چنانکه ماه همی آرزو کند که بود

مر اسب او را آرایش لگام و یلب

ز بیم جودش بخل از جهان هزیمت کرد

هزیمتی را افسون زننده گشت هرب

عطا فزون کند آنگه کزو شوی نومید

گناه بیش کند عفو، چون گرفت غضب

بزرگوار عطاهای او خطیبانند

همی‌کنند و بر هر کجا رسند خطب

گذر نیابد بر بحر جود او خورشید

اگر زمانه بدو اندر افکند زبزب

ایا سپهر برین مرکب ترا میدان

چنانکه نجم زحل هست مر ترا مرکب

مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند

برون نیاید هرگز ستاره‌شان ز ذنب

اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ

به وقت بار، عنا بر دهد به جای عنب

بدان زمین که بداندیش تو گذشته بود

عجب نباشد اگر تا ابد نروید حب

کلاه داری و دل داری و نسب داری

بدین سه چیز بود فخر مهتران اغلب

بر آسمان برینی به قدر وین نه عجب

عجبتر آنکه بدین قدر نیستی معجب

تو بحر جودی و خلق تو عنبر و نه شگفت

از آنکه زایش بحرست عنبر اشهب

اگر به نخشب باد سخاوت تو وزد

مکان زر بشود خاره بر که نخشب

چنانکه گر به حلب مجلس تو یاد کنند

سرشته مشک شود خاک بر زمین حلب

همیشه تا دو جمادی بود پس دو ربیع

بود پس دو جمادی رونده ماه رجب

همیشه تا نبود خانه زحل میزان

چنان کجا نبود برج مشتری عقرب

جهان به کام تو باد و فلک مطیع تو باد

موافق از تو به راحت عدو ز تو به کرب

خجسته بادت عید و چو عید باد مدام

همیشه روز و شب تو ز یکدگر اطیب

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:47 PM

 

نیلگون پرده برکشید هوا

باغ بنوشت مفرش دیبا

آبدان گشت نیلگون رخسار

و آسمان گشت سیمگون سیما

چون بلور شکسته، بسته شود

گر براندازی آب را به هوا

لوح یاقوت زرد گشت به باغ

بر درختان صحیفهٔ مینا

بینوا گشت باغ مینا رنگ

تا درو زاغ برگرفت نوا

مطرب بینوا نوا نزند

اندر آن مجلسی که نیست نوا

گر نه عاشق شده‌ست برگ درخت

از چه رخ زردگشت و پشت دو تا

باد را کیمیای سوده که داد

که ازو زر ساو گشت گیا

گر گیا زرد گشت باک مدار

بس بود سرخ روی خواجهٔ ما

خواجهٔ سید اسعد آنکه ازوست

هر چه سعدست زیر هفت سما

آنکه با رای او یکیست قدر

آنکه با امر او یکیست قضا

زیر تدبیر محکمش آفاق

زیر اعلام همتش دنیا

تا به دریا رسید باد سخاش

در شکسته‌ست زایش دریا

کل جودست دست او دایم

وان دگر جودها همه اجزا

هرکه امروز کرد خدمت او

خدمت او ملک کند فردا

هر که خالی شد از عنایت او

عالم او را دهد عنان عنا

زایران را سرای او حرمست

مسند او منا و صدر صفا

هر که تنها شود ز خدمت او

از همه چیزها شود تنها

جز بدو سازوار نیست مدیح

جز بدو آبدار نیست ثنا

آفرین خدای باد بر او

کآفرین را بلند کرد بنا

بابها گشت صدر و بالش ازو

که ثنا زو گرفت فر و بها

او کند فرق نیک را از بد

او شناسد صواب را ز خطا

خاطر من مگر به مدحت او

ندهد بر مدیح خلق رضا

گرچه دورم به تن ز خدمت او

نکنم بی بهانه رسم رها

هر زمان مدحتی فرستم نو

ای رساننده زود باش هلا

او سزاوارتر به مدح و ثناست

جهد کن تا رسد سزا به سزا

ای ستوده خوی ستوده سخن

ای بلند اختر بلند عطا

گر به خدمت نیامدم بر تو

عذرکی تازه رخ نمود مرا

تا ز درگاه تو جدا گشتم

هر زمانی مرا غمیست جدا

فرقت پردهٔ تو گشت مرا

پرده‌ای بر دو دیدهٔ بینا

من به مدح و دعا ز دستم چنگ

گر بسنده کنی به مدح و دعا

تا نمازست مایهٔمؤمن

تا صلیبست قبلهٔ ترسا

شادمان باش و بختیار و عزیز

جاودان، کامران و کامروا

ادامه مطلب
دوشنبه 6 شهریور 1396  - 4:47 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 41

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4288901
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث