پیوسته خرابات ز رندان خوش باد
در دامن زهد و زاهدی آتش باد
آن در صد پاره و آن صوف کبود
افتاده به زیر پای دُردیکش باد
پیوسته خرابات ز رندان خوش باد
در دامن زهد و زاهدی آتش باد
آن در صد پاره و آن صوف کبود
افتاده به زیر پای دُردیکش باد
آنها که هوای عشق موزون زدهاند
هر نیم شبی سجاده در خون زدهاند
نشنیدستی که عاشقان خیمهٔ عشق
از گردش هفت چرخ بیرون زدهاند
تا از تف آب چرخ افراشتهاند
غم در دل من چو آتش انباشتهاند
سرگشته چو باد میدوم در عالم
تا خاک من از چه جای برداشتهاند
ایام بر آن است که تا بتواند
یک روز مرا به کام دل ننشاند
عهدی دارد فلک که تا گرد جهان
خود میگردد مرا همی گرداند
سودازدهٔ جمال تو باز آمد
تشنه شدهٔ وصال تو باز آمد
نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش
کان مرغ شکسته بال تو باز آمد
این اشک عقیق رنگ من چون بچکد
آب از دل سنگ و چشم گردون بچکد
چشمم چو ز تو برید ازو خون بچکید
شک نیست که از بریدگی خون بچکید
گفتم نظری که عمر من فاسد شد
گفتا ز حسد جهان پر از حاسد شد
گفتم بوسی به جان دهی گفت برو
بازار لب من اینچنین کاسد شد
سرمایهٔ روزگارم از دست بشد
یعنی سر زلف یارم از دست بشد
بر دست حنا نهادم از بهر نگار
در خواب شدم نگارم از دست بشد
شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد
وز پیرزنی تو را دعا بس باشد
گر گاو نیم شاخ نه در خورد منست
ور گاو شدم شاخ دو تا بس باشد
چون زور کمان در بر و دوش تو رسد
تیرش به لب چشمهٔ نوش تو رسد
گوئی زهش از حدیث من تافتهاند
زیرا که به صد حیله به گوش تو رسد